#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_بیست_ششم
هر وقت با شهناز خانم توی حیاط یا خونه صحبت میکردیم بچه ها یواشکی به حرفهامون گوش میکردند و بعدش به سالار گزارش میدادند…….حتی اگه کسی از کوچه و خیابون رد میشد و منو نگاه میکرد باز هم خبرش به گوش سالار میرسید و من کتک میخوردم و بچه ها خوشحالی میکردند…..
یه بار که با فضولی و دروغ بچه ها داشتم کتک میخوردم ،سالار در حال زدن لگد به صورت و بدنم گفت:تو اصلا به من نمیخوری….برو خداتو شکر کن که باهات ازدواج کردم…..
درد کتک و خونی و کبود شدن سر و صورتم به کنار درد زخم زبونش بیشتر آزارم میداد…..با این حرفش محکم هلش دادم عقب و بعدش دستشو گرفتم و کشوندمش سمت اینه و گفتم:نگاه کن و ببین کی به کی نمیخوره…!!؟؟نه قیافه داری و نه پول و اخلاق…..تو باید خداتو شکر کنی که من با شرایط و مخصوصا بچه هات کنار اومدم……دو ساله چی برام خریدی؟؟؟تو که میری سرکار و نمیدونی چه روزها که گرسنه نموندم تا شکم بچه هاتو سیر کنم…….
اینو گفتم و سریع رفتم سمت اتاق و حاضر شدم و خواستم از خونه بزنم بیرون که مانعم شد و گفت:کجا؟؟؟؟باز که شال و کلاه کردی….
گفتم:برررو کنار…..من میرم خونه ی بابام……
سالار گفت:سر خود شدی…..اینجا از این خبرا نیست…..
منو پرت کرد توی اتاق…..دوباره بلند شدم و رفتم سمت در خونه که سالار هوار کشید:مگه نمیگم بشین….!؟
گفتم:میخواهم برم حیاط…..
سالار گفت:برای چی؟؟؟میخواهی خودکشی کنی؟؟؟؟
از روی عصبانیت جیغ کشیدم و خواهرش و عمه امو فحش دادم که منو گرفتار این زندگی و سالار کرده بودند…..
خلاصه اون روز بیش از حد کتک خوردم…..یه قسمت از گوشت گوشم کنده شده و خون میومد….زیر چشمهام کبود شده بود و از دماغم هم خونریزی داشت…..از بس گریه کردم ،بچه ها هم گریه اشون گرفت…..
شب به سالار اجازه ندادم بیاد پیشم.،کلی پشیمون شده بود و عذر خواهی میکرد اما من اصلا حوصله اشو نداشتم…..فقط به این فکر میکردم که با چی خودمو بکشم …..
صبح فردا زنگ خونه به صدا در اومد و دیدیم جماله ..…….انگار شهناز خانم از سرو صدا و دیدن نفت و کبریت توی حیاط متوجه ی دعوا شده بود و زنگ زده بود به برادرشوهرم……
جمال کلی با سالار حرف زد و رفت اما مگه تاثیر داشت؟همون آش بود و همون کاسه…..
خواهر شوهرم توی هر زمینه دخالت میکرد اجازه ی حق انتخاب نداشتم……حتی توی خرید لباس….
یه روز همه ی خانواده امو دعوت کردم که همون خونه ی ما باشند…. از شب تمام کارامو انجام دادم تامنت کمک کسی روی سرم نباشه…..البته خدایی بگم،کیمیا کمکم میکرد….
اون روز سالار پسرش کوروش رو برای معاینه چشم برده بود….زمان برگشت به خونه کوروش داشت پفک میخورد که به من دهن کجی کرد….
بهش اعتراض کردم و گفتم:این چه حرکت زشتی هست که میکنی؟؟؟
همین حرفم باعث دعوای منو سالار شد….سالار بهم حمله کرد و کتکم زد که یهو بهش شوک عصبی وارد شد……اونجا بود که با خودم گفتم:اینم چوب خدا که همه میگند…..آخه سالار بهتر از همه میدونست که منو ناحق میزنه…….
حال سالار خوب نبود برای همین دستشو گرفتم و بردم سمت تخت تا بخوابه…..
بعد از اینکه سالار خوابید، کوروش اومد دم گوشم و گفت:ماما….گوشی بابا هی زنگ میزنه….عمه است که ول نمیکنه…..
رفتم سمت گوشی که دوباره زنگ زد ،،این بارخودم ،جواب دادم و گفتم:بله….سالار خوابه…….
خواهر سالار گفت:هیچی…!!!اگه دوست داری، بیام کمکت کنم….
گفتم:نه….منهمه ی کارامو شب انجام دادم……….
از دخالتهای خواهرشوهرم بخواهم حرف بزنم خیلی طولانی میشه برای همین میگذرم….
خلاصه مهمونی با تمام سختیهاش گذشت تا اینکه یه روز که توی حموم داشتم سینه هام تست میکردم حس کردم یه غده داره…..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_ششم
وحید خندید و گفت:چیزی نیست…..!!نگران نباش…..
ولی میدونستم که توی دلش میگه:کاش یه پایه بودی برام ….اینطوری دیگه مجبور نبودم مخفیانه و دنبال مکان باشم…..
باورم نمیشد که همسرم میخواهد منو هم آلود به مشروب و مواد کنه….همیشه فکر میکردم شوخی میکنه و میگه بیا مصرف کن ،،اما اون روز متوجه شدم که قصدش جدیه…..
حتی یه روز که گلو درد داشتم یه گیاهی اورد و گفت:اگه اینو بکشی گلو دردت خوب میشه….
توی دلم گفتم:کور خوندی اقا وحید…..میدونم که قصدت فقط آلوده کردنه منه…..
وحید وقتی موفق به الوده کردنم نشد از راه دین و حجاب وارد شد و هر بار پیش پدر و برادرش و پسرای خانواده میگفت:نیازی نیست حجاب داشته باشی ،،،اینا مثل برادرت میمونند….
من در جوابش با قاطعیت تمام گفتم:درسته که پدر شوهر محرمه ولی من بخاطر احترام هم شده حجابمو رعایت میکنم…..هیچ وقت هیچ مردی مثل برادر خودم نیست…..از من نخواه که حجابمو بردارم…..
وحید همینطوری که منو اذیت میکرد فرشته رو بیشتر از من آزار میداد مثلا یه بار ساعت سه نصف شب که خواب بودم فرشته زنگ زد و با گریه گفت:کمکم کن،،وحید اسلحه اورده و میخواهد منو بکشه…..
خدا به سر شاهده ، اون لحظه اصلا حس نکردم هووم بهم زنگ زده….جون یه انسان تو خطر بود….به پدرشوهر و مادرشوهرم قضیه رو خبر دادم ولی اونا گفتند به ما ربطی نداره ،خودشون میدونند….
با این حرفشون تازه متوجه شدم که انسانها چقدر میتونند بی رحم باشند و باهم دیگه فرق داشته باشند…..
از ترسم نمیتونستم اقدامی بکنم ولی پشت تلفن فرشته رو دلداری میدادم…..فرشته با گریه میگفت:اصلا حالش خوب نیست.،.من میترسم………
منم میگفتم:هیچی نگو و اروم باش….وحید فقط قصدش ترسوندنه ،وقتی ببینه بحث نمیکنی، اروم میشه…..
اگه بخواهم از خصوصیات فرشته بگم میتونم به لجبازی و یه دنده بودنش اشاره کنم درسته که دختر ساکتی بود ولی کاملا لجباز بود…..دلسنگ و نمک نشناس بودن هم جزیی از خصوصیاتش بود…..از طرفی انگار وحید منو براش الگو قرار داده بود تا مثل من چادری باشه چون چادر سر میکرد ولی نه مثل من بلکه از روی اجبار…..همیشه آرایش کامل داشت حتی اگه یکی زنگ خونه رو میزد اول آرایش میکرد بعد میرفت جلوی در…..فکر کنم اعتماد به نفس نداشت و دلش نمیخواست چهره ی واقعی و بدون آرایششو کسی ببینه……افسرده و عصبی و روانی بود و حتی به وحید حمله میکرد و کتکش میزد…..هر چند خودش بیشتر کتک میخورد……
بگذریم……
گذشت……پارسال تیرماه ،عید غدیر و روز سادات که رسید وحید برای خونه ی من کلی میوه و شیرینی و اسکناس نو خرید تا از مهمونایی که به دیدنم میاند، پذیرایی کنم و بهشون عیدی بدم……
چون اون روزها خیلی دلم شکسته بود به وحید گفتم نخود و کشمش و آجیل بگیره ،وحید همه رو خرید و اورد…..منم همه رو بصورت آجیل مشکل گشا بسته بندی کردم تا به هر مهمون که میاد یه دونه بدم…..
اون روز وحید تا رفت پایین سرو صداشون بلند شد…..چون بلند بلند داد و هوار میکردند صداشونو میشنیدم…….انگار فرشته به سادات بودن من هم حسادت میکرد…..
فرشته میگفت:چرا باید اون همه براش خرید کنی……!!؟؟
وحید میگفت:باباااا …چرا حالیت نیست….اون سیده و فردا هم عید ساداته…..کلی مهمون میاد و میره…..
با این بحثها دوباره دعواشون شد و وحید کتککاری کرد…..در کل بیشتر با فرشته بحث و دعوا داشت تا من…..وحید منو عاقلتر میدونست و با من برای هر کاری مشورت میکرد…..منم بدون در نظر گرفتن اینکه فرشته هوو ی منه،،،کاری که درست بود رو پیشنهاد میدادم تا انجام بده در حقیقت سعی میکردم اصلا با فرشته لجبازی نکنم……
روز عید تا ظهر اکثر دوست و آشنا و اقوام برای دیدنم اومدند و حتی خانواده ی وحید ناهار موندند و بعدش رفتند اما هنوز وحید از پایین نیومده بود بالا…..
شب ساعت ۹از ناراحتی خودم با وحید تماس گرفتم و بالاخره تشریفشو اورد بالا،،،،
وحید وقتی دید من عصبانی هستم زود رفت توی اتاق و لباس ستی که خریده بودم رو پوشید و خوشحال اومدم پیشم…..
میخواستم به دیر اومدنش اعتراض کنم که یهو فرشته هم اومد بالا…..مثلا اومده بود عید رو تبریک بگه…ولی من میدونستم که کل روز رو از روی عمد و حسادت ،،وحید رو پایین نگهداشته بود….
چون مهمونم بود حرفی نزدم و شام رو خوردیم و اونا رفتند پایین و منم مثل همیشه با گریه خوابیدم…..
ادامه پارت بعدی👎