#رفاقت_یا_جادو
#پارت_هجدهم
تا رسیدم خونه، مستقیم رفتم توی اتاق بچه ها و همونجا خوابیدم……خواب که چه عرض کنم همش اروم اروم به یاد گذشته و عشقمون گریه کردم………..
تازه خوابم برده بود که ابوالفضل اومد داخل اتاق و بیدارم کرد…..برای اینکه بچه ها بیدار نشدنداز اتاق رفتیم بیرون و شروع به عذرخواهی کرد….
ابوالفضل اون شب اعتراف کرد و گفت:بخدا دست خودم نبود و نمیدونم چرا اینطوری شدم،….همش تقصیر عادل و زنشه……اون زن و شوهر مقصرند که اول منو انداختند توی دام اعتیاد و بعدش با خانمها معرفی کردند…..منو تورو دوست دارم…..غلط کردم…..بخاطر این چند سال منو ببخش…..
دستاشو گرفتم و فقط اشک ریختم…..بعد سرمو گذاشتم روی شانه اش…..بارون چشمهام تمومی نداشت و سیلش لباس همسرمو خیس کرده بود…..
ابوالفضل محکم بغلم کرد و ادامه داد:الان اون حس رو اصلا ندارم و با تمام وجود میخوامت…..نمیدونم اون موقع ها چی میشد که ازت متنفر میشدم…..!؟منهیچ وقت اون هرزه خانم رودوست نداشتم و منو عادل وادار میکرد باهاش ازدواج کنم ،…گولم زد و باهاش آشنا شدم…..بعدش مدام توی گوشم میخوند که باهاش ازدواج کن……
ابوالفضل نفسی گرفت و گفت:از کار خودم پشیمون میشدم ولی تا میرفتم خونه عادل ویا پیش سمیرا نظرم برمیگشت و از تو بدم میومد……..گاهی وقتها طوری میشد که از خونه هم بیزار میشدم و اصلا دلم نمیخواست بیام اینجا و فقط بخاطر حرفهای مردم مجبور میشدم……
ساکت فقط گوش میکردم…..انگار خیلی وقت بود که منتظره این حرفها بودم…..همینطوری که حرف میزد و منم گوش میکردم بعد از یکسال رفتیم سانسور……
صبح که از خواب بیدار شدیم به ابوالفضل گفتم:ببین چه به سر زندگیمون آوردی…!!؟قید اون سمیرا و پسرعموت رو بزن…..
ابوالفضل گفت:همون تصمیم رو دارم…..
بعد از صبحونه گوشی همسرم زنگ خورد………تا اسم مخاطب رو نگاه کرد و دید سمیراست بوضوح دیدم که رنگ و روی ابوالفضل پرید….
زود بهش گفتم:گوشی رو بده به من ،خودم جوابشو میدم…..
ابوالفضل گفت:نه نه……خودم جواب میدم….
ابوالفضل تماس رو برقرار کرد و گفت:بله….نه کار دارم….نمیتونم بیام خانم…..
صدای سمیرا بقدری بلند بود که شنیدم با هوار گفت:بلند شو بیا تا خودم نیومدم جلوی در خونتون……
گفتم:بده به من تا بهش بگم که تو مرد منی و تا امروز هم اگه باهاش بودی گول خوردی…..
ابوالفضل واقعا دست خودش نبود و انگار میترسید….رنگ و روش مثل گچ سفید شده بود و بیقراری میکرد…..نمیدونست بره یا بمونه…؟؟
اون لحظه دلم برای عشقم سوخت و با خودم گفتم:خدایا ،..!!!این چه بلایی بود که سرمون اومده….؟؟؟
ابوالفضل گوشی رو قطع کرد و بعدش با عادل تماس گرفت و گفت:بابااااا این فلان شده ولم نمیکنه….…..میخواهد بیاد جلوی در خونه و آبرومو پیش دوست و فامیل و همسایه ببره…
ولی چه فایده که عادل هم دستش با سمیرا توی یه کاسه بود برای همین الکی گفت :من کاری نمیتونم بکنم….خب برو پیشش ببین چیکار داره..؟؟
ابوالفضل عصبی گوشی رو قطع کرد و با همراه بانک برای سمیرا پول زد…..
جالب بود که بعد از واریز پول دیگه گوشیش زنگ نخورد….البته با واریز پول فقط یک روز به قول معروف حق آلسکوت گرفت و روژ دوم دوباره شروع کرد…..
اونطوری که متوجه میشدم مرغ سمیرا یه پا داشت و مدام با تهدید و اصرار میگفت: باید منو عقد کنی و اون سلیطه(یعنی من)رو طلاق بدی…..اگه نمیتونی یه ماشینی یا خونه ایی بنامم بزن تا بیخیالت بشم….
من میدیدم و حس میکردم که برای ایوالفضل هم خیلی سخته و توی بد گرفتاری گیر کرده بود…………..
ادامه پارت بعدی👎
#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_هجدهم
(دوستان لازم به ذکره که اون اقایی که سهیلا خانم با شلوارش جادو شد و باهم ارتباط تلفنی گرفتند اقایی دیگه ایی بود به اسم نوربخش …..سهیلا خانم بخاطر اینکه بیشتر وقتها اون اقا یعنی نوربخش رو به شکل شیطان میدید ازش دوری کرد و توسط عمه کوچیکه با سالار آشنا شد و باهم فرار کردند…..اقاسالار هم مثل نوربخش خانمشو بخاطر خیانت طلاق داده بود و بچه هم داشت)…..
خونه ی خاله ی سالار در هفته ۶روز شوربا(غذایی شبیه آبگوشت و سوپ وغیره) بود و یک روز یعنی جمعه ها هم پلو…….صبحونه هم ماست گاو که خیلی آبکی بود و نمیشد خورد………
از اونجایی که من هیچ وقت شوربا دوست نداشتم خیلی کم میخوردم….اولین جمعه که اونجا بودم سالار برای صبحانه حلواشکری و کره و مربا اورد………خیلی خوشحال شدم آخه در طول یک هفته غذای درست و حسابی نخورده بودم…..
هم از نظر تغذیه توی سختی بودم و هم از نظر نیش و کنایه هایی که بهم میزدند…..
مثلا یه روز اقای مستی رک و با پررویی تمام به من گفت:یه وقت با پسرای همسایه ی ما فرار نکنی….!!!
چشمهام چهار تا شد و هاج و واج فقط نگاهش کردم ……منی که در مقابل حرف زور اصلا ساکت نمیموندم حالا بخاطر آبروم بدترین حرفهارو میشنیدم ولی ساکت میموندم……دست خودم نبودم و نمیتونستم جواب بدم…..
یا مثلا اگه با موبایلم با بچه های سالار یا نامادریش حرف میزدم میگفت:الکی بخاطر اونا شارژتو تموم نکن….
در کل در مورد سالار و خانواده اش طوری حرف میزد که منو نسبت به اونا بدبین کنه….از خیانت و چشم داشتن به زن مردم و غیره اش هم میگفت تا نظر من عوض بشه…….در مورد کارای خودش هم حرف میزد….به هر حال یه گوش شنوا مثل من پیدا کرده بود و مدام حرف میزد…..اصلا نمیتونستم به اون خانواده با کلی رفت و امد اعتماد داشته باشم…….
یه شب که برادر سالار و یکی از اقوامشون خونه ی خاله بودنت…..من توی اتاقی که داخل راهرو بود رختخواب پهن کردیم تا با دختر خاله و اون فامیلشون اونجا بخوابیم……پسرخاله ی سالار(امیر) هم اون شب اومد بود خونه ی پدرش……..
امیر توی هال خوابیده بود،….براش توی اتاق دیگه ایی رختخواب پهن کردم و رفتم صداش کنم تا بره جاش بخواب……تا با دست تکونش دادم و گفتم:اقا امیر بلند شید…..
هنوز حرفم تموم نشده بود که دختر خاله با جیغ گفت:چرا به داداشم دست میزنی،؟؟؟حتما یه نیت بدی داری….اون زن داره…..خجالت نمیکشی…؟؟؟حداقل به متاهلا رحم کن…….تو حتی با فلانی (برادر سالار)هم یواشکی حرف میزنی…..خدا میدونه که …….
خیلی حرفهای زشت و تهمتهای ناروا بهم زد…..اون شب برای اولین بار گریه کردم…..خیلی گریه کردم……
صبح که سالار اومد میخواستم باهاش حرف بزنم ولی مگه اقای مستی اجازه میداد که باهاش تنها باشم،همش میگفت :نمیتونم تنهات بزارم،ممکنه بهت تجاوز کنه….…..
بعد از دو روز مهمونشون که رفت اول یواشکی ماجرا رو به سالار گفتم و بعدش چون دلم واقعا شکسته بود برای اولین بار به مامان زنگ زدم…….
مامان گوشی رو برداشت و کلی گریه و گله کرد………..
منم زدم زیر گریه و گفتم:مامان..!!!….جای من اینجا امن نیست….سالار هم میدونه ولی چون با خانواده اش مشکلاتی داره نمیتونه منو اونجا ببره……..
مامان که حرفی برای گفتن نداشت فقط گریه کرد و بعدش گوشی رو قطع کردم…..
سالار اومد پیشم و اروم بهم گفت:من میگم زنگ بزن به نامادریم و از اون کمک بخواه…..خانم خیلی خوبیه……
اول اطراف رو نگاه کردم و بعدش شماره ی نامادریشو گرفت…..تا سلام و احوالپرسی کردیم اشکم سرازیر شد و گفتم:توروخدا نزارید آبروی من بره….میشه بیاییم پیش شما تا تکلیفمون روشن بشه؟؟؟
نامادری سالار داشت من من میکرد که سالار هم به گریه افتاد و گفت:خانم بزرگ!!!توروخدا یه کاری بکنید…..من سهیلا رو میخواهم…..
هنوز حرفهامون تموم نشده بود که صدایی از پشت در شنیدم ….فهمیدم که دختر خاله داره حرفهامونو گوش میکنه……
به ده دقیقه نکشید که خاله و اقای مستی توی خونه غوغایی به پا کردند که بیا و ببین…..نمیدونم دخترشون چی پشت سر من گفته بود که سالار هم نمیتونست ارومشون کنه…..
بعد از اون غوغا و دعوای مفصل من دیگه از اتاق نرفتم بیرون…..فکر کنم دو روزی توی اتاق بودم مگه برای ضرورت که مجبور میشدم برم توی حیاط………….
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_سوخته
#پارت_هجدهم
اون شب دل من شکسته و دنیا برام تیره و تار شده بود اما بقدری خواهرم سوزناک گریه میکرد که این من بودم که بهش دلداری میدادم و ارومش میکردم……..
برای اینکه بیشتر ناراحت نشه، نگفتم که من از زمان خواستگاری و خرید حلقه و کارای دیگه اش ،همه رو میدونستم……
خلاصه خواهرم گوشی رو قطع کرد…..هنوز گوشی رو نزاشته بودم روی زمین که دوباره زنگ خورد…….
این دفعه داداش بزرگم بود…… اونم بااسترس گفت:چه خبر آبجی کوچیکه ….؟؟؟
گفتم:میدونم ،داداش …!!…وحید بدون اجازه من کاری نمیکنه….من در جریان بودم….
داداش گفت:راستش بگو ساره..!!….الان حالت چطوره،؟؟؟
الکی گفتم:باور کن خوبم…..وقتی خودم راضی بودم چرا باید حالم بد باشه…؟؟
داداش گفت:من باور نمیکنم ….تا تورو از نزدیک نبینیم ،نمیتونیم قبول کنیم…..حاضر شو میام دنبالت تا ببرمت روستا(منظورم همون شهرستان) پیش مامان اینا…..
گفتم: باشه ……حاضرم…..
داداش اومد و منو با ماشینش برد خونه ی خودشون…… میخواستم خودم از نزدیک باخانوادم صحبت وقانعشون کنم…..
تا رسیدیم روستا ،دیدم…. اوووو…..چه خبره….همه اعضای خانواده جمع بودند…..از زن داداشها گرفته تا خواهرام….. همه خونه داداش بزرگم جمع شده بودن…..
کلی حرف زدیم….با بغض و گریه…..با ناراحتی و عصبی…..اما تمام حرف من این بود که وحید به من خیانت نکرده…. وحید کار بد و دور از قانون وشرع انجام نداده و حق داره که پدربشه و....و....و……
در نهایت خانوادم گفتند: عیبی نداره….حالا که میگی اونم حق داره پدربشه،،خوب بشه اما تو هم بدون که زندگی با هوو خیلی سخته….نظر ما اینکه ازش جدا بشی… بهترین کار اینکه اول کاری طلاق بگیری تا رابطتون به دعوا و کتککاری نرسیده….
هرچی خانواده گفتند من زیربارنرفتم و گفتم:نه…. وحید به من قول داده زندگیمو بهتر از قبل کنه…..تازه گفته اخلاق خودشو هم تغییر میده و میشه همونی که من میخواهم…..در ضمن وحید قبل از اینکه با اون دختر عقد بکنه ،به من قول داد ،اگه تایکسال بچه دارنشد اونو طلاقشو میده……من با وحید حرف زدم و قول و قرار گذاشتیم باید ببینم چقدروحرفاش میمونه……
خانواده وقتی دیدن حریف من نمیشند بیخیال شدند …..
چندروز خونه ی داداشم موندم تا بالاخره وحید اومد دنبالم و رفتیم خونمون……از رفتار وحید خیلی تعجب کردم آخه خیلی مهربون شده بود…..انگار که خودش هم فهمیده بود که دل منو شکونده و داشت با رفتارش دلمو بدست میاورد………
چند ماه گذشت و بالاخره وحید یه خونه برای فرشته اجاره کرد،،،البته منطقه ی پایین تر از خونه ی ما…..وسایل زندگی هم بعنوان جهاز براش گرفت و طی یه مهمونی و ارایشگاه رفتند زیر یه سقف……(دقیقا سه سال پیش)….
هنوز خونه ایی که من داخلش ساکن بودم بالاشهر و سهخوابه بود….همزمان با شروع زندگی وحید و فرشته قرار داد خونه ی من داشت تموم میشد…..
من که تصور میکردم دوباره تمدید میکنه و همونجا میمونیم با خیال راحت نشسته بودم که دو روز بعد اقا داماد تشریف اورد پیش من…..
فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم:وحید..!!…این ماه باید قرارداد رو تمدید کنی….فراموش که نکردی…؟؟؟؟
وحید کفت:تمدید نمیکنم ،آخه الان مسیرم به اینجا دور شده و نمیتونم هر روز بهت سر بزنم…..میخواهم به صاحبخونه بگم که پولمو اماده کنه تا تخلیه کنیم…..
گفتم:پس باید دنبال خونه باشیم….
وحید گفت:الان که فصل جابجایی نیست…..من میگم یه مدت بریم خونه ی مامانم اینا تا یه جای مناسب که در شان زن اولم که تاج سرمه پیدا کنم…..
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_هجدهم 🌺
توی یه چشم به هم زدن سه ماه گذشت…..سه ماهی که فقط من حرف شنیدم و تحقیر شدم…..خواهرام منو باعث آبروریزی پیش شوهراشون میدونستند…..
خداروشکر مادرشوهرم برای بچه ها از نظر خورد و خوراک کم نمیزاشت ….
بالاخره یه روز بابای یاسر زنگ زد خونمون و گفت که با بقیه ی عموها و عمه ها شب میان خونه ی بابا……
خواهرام و همسراشون هم اومدند…..در کمال تعجب یاسر هم اومده بود ،،،،اصلا باور کردنی نبود……
مهمونا یکی یکی حرف زدند و گفتند:یاسر پشیمونه بهتر برگردی خونه ات…..
بابا از خدا خواسته گفت:خداروشکر ،،من از اول هم میگفتم که سوری داره بزرگش میکنه،….
زود گفتم:من برنمیگردم……
یاسر گفت:سوری!!بخدا من پشیمونم …..پیش همه دارم میگم…….
گفتم:من بهت اعتماد ندارم….هر چند اینجا با بچه ها سختمه ولی میارزه به خیانت تو……
یاسر گفت:من یه غلطی کردم…..پیشه همه تعهد میدم که دیگه تکرار نمیکنم….پشیمونم…..هر تضمینی هم بخواهی بهت میدم…..
با توجه به اصرارهای یاسر و روی انداختن بقیه نتونستم روی حرفم وایستم و قبول کردم و بعداز سه ماه آشتی کردم و رفتیم خونه…..
دخترم خیلی خوشحال بود چون خونه ی بابا اذیت میشد…..یاسر هم سرقولش موند و سروقت رفت و سر وقت برگشت و حتی وقت بیکاری مارو به گردش میبرد و خلاصه خیلی عوض شده بود…..
همش به این فکر میکردم که چطور شد با درنا بهم زد؟؟؟
از طرفی یاسر با بهمن بهم زده بود و دیگه ارتباط نداشت اما من دلم برای فهیمه تنگ شده بود……….
یه روز که یاسر رفت سرکار ،،،زنگ زدم به گوشی فهیمه…..
بهمن جواب داد و گفت:سلام آهااا دنیا….خوبی؟؟؟؟
گفتم:سلام…فهیمه هست؟؟؟
گفت:نه ،،،رفته بیرون….گوشیش جا مونده…..یاسر که کلا با ما قطع کرد،،،انگار میگفت من به شما نظر دارم….
گفتم:شما ببخشید….یاسر هم یه اخلاقیات خاصی داره….به هر حال اگه فهیمه اومد بگید که من زنگ زدم..،.
گفت:باشه….خداحافظ….
فهیمه که برگشت بهم زنگ زد و باهم حرف زدیم…….
یه مدت گذشت و یاسر سر یه مسائلی با باجناقها بهم زد و منو هم اجازه نداد خونه ی خواهرام رفت و امد کنم…….خیلی تنها شده بودم و حوصله ام سر میرفت……
تصمیم گرفتم یاسر رو با بهمن اینا آشتی بدم تا بتونم با فهیمه رفت و امد کنم….اینقدر گفتم و گفتم تا بالاخره راضی شد و دعوتشون کردم خونمون……..وقتی به فهیمه زنگ زدم و دعوت کردم باورش نمیشد……هم من خوشحال بودم و هم فهیمه……
یه مدت که رفت و امد کردم یاسر با بهمن مثل یه برادر شد…..
دوسال به خوبی و خوشی گذشت.:…..بچه ها بزرگ شدند و من هم کلاس خیاطی و رانندگی رفتم………….توی زندگی هم خیلی پیشرفت کردیم هم از نظر مالی و هم از نظر رابطه و محبت….
تا اینکه یه شب مامان خوابید و دیگه هیچ وقت بیدار نشد……
فوت مامان توی روحیه ام خیلی تاثیر بدی گذاشت….عصبی شده بودم و سر هر چیزی عصبانی میشدم….از اونطرف بابا همتنها بود و چون من نزدیک تر از خواهرام بودم باید بهش رسیدگی میکردم،…..
تا چهلم مامان پیش بابا موندم….بعداز مراسم چهل دیگه صدای یاسر در اومد که چرا تو فقط از خونه و زندگی و بچه هات باید بزنی،؟؟؟خواهرات چرا نمیاند؟؟؟؟؟
مجبور شدم با خواهرام هماهنگ کردیم و نوبتی شدیم…….مشکل بابا تا حدودی حل شد اما حال دل من خوب نشد،، تو یخونه دست و دلم به کار نمیرفت…..…نه به بچه ها رسیدگی میکردم و نه به یاسر…..بیشتر وقتها قرص میخوردم و میخوابیدم..،…
کمکم یاسر هم کلافه شد و سر هر موضوع کوچیکی بحث و دعوا راه مینداخت…..
زنعمو وقتی دید اوضاع زندگیمون دوباره بهم ریخته منو با خودش برد پیش روانپزشک…..
بعداز اینکه دارو گرفتم خیلی حالم بهتر شد ولی بالافاصله زنعمو مریض شد و حالا من بودم که باید ازش مراقبت میکردم و همین باعث شد دوباره از یاسر دور باشم..،..
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir