#رفاقت_یا_جادو
#پارت_پانزدهم
گذشت و تا اینکه یه روز واقعا از حرفهای ابوالفضل دلم شکست و برای التیام دادن دلم رفتم خونه ی بابام اینا……
هنوز چند ساعتی نگذشته بود که یکی از همسایه هامو به گوشیم زنگ زد و گفت:زهرا…!!…کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟
با خودم گفتم:حتما صدامونو شنیده و فهمیده که دعوا کردیم برای همین زنگ زده تا دلداریم بده…………..
با بغض گفتم:کجا میتونم باشم…!!؟خونه ی پدرم…….
همسایه گفت:راستش زهرا…!!…الان جلوی پنجره هستم و دیدم که خانم عادل خان دستشو قلاب کرد و پسرشو از دیوار حیاط شما فرستاد داخل و در حیاط رو باز کرد……دارم میبینم که خانم عادل توی حیاط و کنار باغچه است ……شما ازش خواستید برند خونتون؟؟؟؟
نگران و در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم:نه….من که اصلا باهاش حرف نمیزنم…..الان چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟
همسایه گفت:دیده نمیشه……الان اومد بیرون و در رو بست……
گفتم:اصلا نمیدونم اونجا چیکار میکنه……الان برمیگردم خونه……
برگشتم خونه و حیاط رو بازرسی کردم اما چیزی ندیدم…..همش تو شک بودم که یعنی چیکار داشت؟؟؟ولی به نتیجه ایی نمیرسیدم…….
فردای اون روز پسرم که توی کوچه بازی میکرد اومد خونه و گفت:مامان…!!!زنعمو(خانم عادل)جلوی در ما یه پارچ آب ریخت…..
چون بهش شک داشتم دویدم بیرون و دیدم جلوی در خیسه ولی کسی نیست…..
نمیتونستم بی حیا بازی در بیارم و آبرومو توی کوچه و خیابون ببرم برای همین دوباره سکوت کردم آخه واقعا نمیتونستم قبول کنم که اونا بخواهند یه زندگی رو خراب کنند،،،.باورم نمیشد که تا این حد پست باشند……مگه میشه ؟؟؟از عواقب و مکافاتش نمیترسیدند…؟؟؟
این کار بارها و بارها تکرار شد و بیشتر وقتها صبح زود جلوی در خونمون خیس بود و شک من بیشتر وبیشتر میشد…..
دوستی و یا بهتر بگم صیغه ی ابوالفضل با سمیرا یه خوبی داشت و اونم این بود که اعتیادشو ترک کرد هر چند کلا در خدمت اون بود ولی چون من عاشقش بودم و پدر بچه هام بود از این اتفاق یعنی ترک مواد خوشحال بودم….به هر حال بابای بچه ها بود و سالم و سلامت بودنش برام خیلی مهم بود………
زندگیمون با همین شرایط و دعوا و بی توجهی و غیره گذشت تا پارسال زمستان…..
پارسال زمستون بود که برای دل خودم و برای اینکه فضای حیاط خونمون برای بهار قشنگ و خوشبو بشه چند تا گل با گلدون گرفتم و رفتم کنار باغچه تا اونا بکارم….
چند تا کلنگ زدم و با بیل خاک باغچه رو زیر و رو کردم و خواستم یه گودال درست کنم که دیدم یه دونه شیشه ی عطر اومد روی بیل…..
شاخ در اوردم…..آخه شیشه ی عطر توی باغچه چیکار میکرد…..؟؟؟سریع برداشتم و شستمش………
درشو باز کردم و دیدم تا نصفه عطر داره و توی عطر یه کاغذ هست که با چسب محکم لوله شده تا در اثر خیسی عطر خراب نشه……کاغذ رو برداشتم و باز کردم و دیدم روش با قلم قرمز رنگ کلمات نامفهوم نوشته شده…….
خدایاااا چیکار کنم؟؟؟؟آخه با زندگی من چیکار دارند..؟؟؟؟
دوباره رفتم سمت باغچه و همه جاشو زیر روکردم و دو تا چوب سیاه هم پیدا کردم که روش دعا نوشته بودند……
در همون حال بودم که دیدم پسرش از سمت حیاط خودشون یه چهارپایه زیر پاش گذاشته و حیاط مارو نگاه میکنه……جالبه که مشخص بود مادرش کنارشه و بهش یاد میده که ازم سوال کنه……..
پسرش گفت:زنعمو چیکار میکنید؟؟؟
خداروشکر قبل از اون من دعاهارو پیدا کرده بودم برای همین خیلی خونسرد گفتم:هیچی….چند تا گل دارم میکارم…..الان کارم تموم میشه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_پانزدهم
در طول مدت آشنایی با سالار بارها موضوع سحر و جادو رو پیش کشید و بالاخره از حرفهای اطرافیان و غیره متوجه شدم که سالار برای بدست اوردن من به سحر و جادو متوسل شده و اولین بار هم توسط اون شلوار منو جادو کرده…..
این دعا و جادوی سالار تا جایی پیش رفته بود که حتی با دو تا از پسر عموهای من رفته بودند پیش یه سید و برام دعا گرفته و توسط پسر عموهام پشت یخچال ما قرار داده بودند…..
بیشتر شبها میترسیدم و خوابم نمیبرد چون صدایی شبیه صدای یورتمه ی اسب میومد…..
کم کم عاشق سالار شدم چون نمیدونستم که اون منو جادو کرده……
چند ماهی به خوبی وخوشی گذشت و قرار شد سالار بیاد خواستگاری……خانواده ناراضی بودند اما من واقعا دوستش داشتم…..از شانس بد یا خوب من توی همین فاصله چندین خواستگار با موقعیتهای خیلی خوب برام پیدا شد ولی نمیدونم چرا هیچ کدوم رو نمیتونستم قبول کنم….شاید اگه قبل از سالار میومدند حتما قبول میکردم ولی با وجود سالار و جادویی که کرده بود، نمیتونستم………..
بعدها متوجه شدم که ننه بتول بخت منو بسته بود تا هیچ خواستگاری برام نیاد…..اگه هم کسی پیشنهاد خواستگاری میداد من نه میگفتم…..یعنی ننه کاری کرده بود که اصلا ازدواج نکنم ……
یک سال گذشت ولی خانواده ام راضی به ازدواجم نبودند…..
حتی خانواده و نزدیکان بهم میگفتند:سهیلا….!!!خودت و جوونی خودت حیف نکن….برو جلوی آینه یه نگاه به خودت بنداز…..حیف این چهره و قد و قواره نیست که بری زن این اقا بشی که زن داشته و دو تا هم بچه ی بزرگ داره….بخدا حیفی……بیست سال فاصله ی سنی کم نیست سهیلا…..!!
دل من رفته بود چه با دعا چه با حرفهای سالار…………وقتی قرار شد سالار بیاد خواستگاری دوباره حالتهای روحیم عوض شد…..
مثلا یه روز که با سالار قرار داشتیم یهو دیدم کله اش یه جوری شد……انگار مثل بادکنک باد میکرد و بزرگ میشد…..خیلی ترسناک شده بود ….دماغ و دهنش یه مدلی بود که از ترس کم مونده بود قلبم بایسته……
هر کاری کردم تا فرار کنم ولی نشد …نمیدونم از ترس بیش از حد بود یا اینکه یه قدرت ماورایی جلومو گرفته بود…..
شاید باور نکنید ولی من اون روز شیطون رو توی وجود سالار دیدم….از ترس رنگ به رخسار نداشتم و مثل گچ سفیده شده بودم و دست و پام میلرزید…….
سالار متوجه شد که تمام تنم میلرزه و ترسیدم برای همین گفت:چیزی شده،؟؟؟
با من من و ترس گفتم؛تو چرا این شکلی شدی؟؟؟؟؟؟؟
سالار با لبخند گفت:چه شکلی؟ ؟؟
تا سالار لبخند زد حالت ترسناک چهره اش از بین رفت و مثل خودش شد…..با تعجب گفتم:الان درست شدی…..
سالار کلی خندید و گفت:حتما خیالاتی شدی……
با ناراحتی چشمهامو باز و بسته کردم وگفتم:نخند….بخدا راست میگم……..کله ات به خیلی بزرگ شده بود…..
خلاصه بخاطر این قضیه تا چند شب نتونستم خوب بخوابم و همش اون چهره ی سالار جلوی چشمهام میومد و سعی میکردم به دیدنش نرم….
یه روز که قرار گذاشت تا بریم بیرون بخاطر ترسم گفتم:نمیتونم بیام…
همین حرفم بهش برخورد و گفت:جدیدا خیلی ازم دوری میکنی….نکنه کسی دیگه ایی تو زندگیته..؟؟؟؟؟؟
گفتم:نه والا…..فقط حوصله ندارم…..
سالار باور نکرد و تا چند روز باهام قهر کرد و نه تنها بهم زنگ نزد بلکه حتی جواب تماسهامو هم نداد…….
انگار کم کم اثر دعا و سحر و جادو کمرنگ شد و از بین رفت…..سالار توسط عمه کوچیک با من قرار گذاشت و رفتم خونه ی عمه…،…یه کم که باهم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم باهم فرار کنیم………….
یه توضیح بدم تا شما هم متوجه بشید….فرار دختر و پسر توی شهر ما حالت خواستگاری داره یعنی اگه پسری از یه دختر خوشش بیاد ،اون دختر رو میدزده و باهم فرار میکنند و میرند خونه ی یکی از اقوام تا دو خانواده رضایت بدند و تدارک عروسی ببینند…..معمولا توی این جور قرارها حتما ازدواج صورت میگیره آخه از نظر بزرگترها دست پسر نامحرم به دختر خورده و باید عقد بشند…..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_سوخته
#پارت_پانزدهم
خیلی خوشحال شدم و انتظار داشتم وحید هم خوشحال بشه و صیغه ی فرشته رو باطل کنه اما وحید بجای اینکه توی شادی من خوشحالی کنه و خودش پیشنهاد جدا شدن از فرشته رو بده ،نه تنها فرشته رو ول نکردبلکه تا رسیدیم خونه گوشیشو برداشت و رفت پارکینگ و به فرشته خبر داد…………
بعدا فهمیدم که فرشته به وحید گفته بود حالا که خودتون بچه دار شدید،بهتره از هم جدا بشیم اما وحید برعکس اون اصرار به ادامه ی این رابطه و ازدواج داشت…..
از اینکه باردار شده بودم خیلی خیلی خوشحال بودم ولی از اینطرف ناراحت بودم که عشق و همسرمو داشتم از دست میدادم و این ناراحتی توی روحیه ام تاثیر گذاشته بود……….
من که امید به بچه دار شدن نداشتیم تصمیم گرفتم این جواب مثبت رو جار نزدیم تا صددرصد مطمئن بشم و بعد به همه خبر بدیم…..
مرکز باروری گفته بود ۴۸ساعت دیگه ، بیا تا دوباره آزمایش بگیریم…..
چشم روی هم گذاشتیم ۴۸ساعت گذشت و برای آزمایش راهی شدیم…..از بخت بد من ازمایش دوم منفی شد…..
ناراحت و متعجب پرسیدم:پس چرا ؟؟آخه مثبت بود..؟؟؟
گفتند:احتمالا جنین از بین رفته،….
دیگه اصلا حوصله ی ازمایش و بیمارستان و غیره رو نداشتم…مخصوصا که وحید هم زن دوم گرفته و این مسئله برای من به مراتب سخت تر از نازا بودن بود……
وقتی جواب منفی رو گرفتیم بنظرم امد که وحید نه تنها ناراحت نشد بلکه یه جورایی شاید خوشحال هم بود…..
وحید وقتی مطمئن شد بچه ایی در کار نیست یه روز دو تا ساعت خرید و اورد داد به من و گفت:ساره…!!… ببین ساعت خریدم…….سته…..یکی از این ساعتها برای تو…..اون یکی رو هم نگهدار ،،،،،آخه میخواهم یه روز فرشته رو بیارم اینجا تا باهم آشنا بشید،، وقتی آشنا شدید این ساعت رو از طرف خودت به فرشته هدیه بده،….
گفتم:من؟؟؟چرا من؟؟؟
وحید گفت:چون تو خانم بزرگ این خونه ایی و فرشته خانم کوچیکه….اگه قبول نکنی ناراحت میشم هااااا…..
ناچار قبول کردم آخه وحید رو خیلی خیلی خیلییییی دوست داشتم حساب کنید من از ۸سالگی بهش دلبسته بودم و مال خودم میدونستم…..
کلا بیخیال همه چی شده بودم و فقط در تلاش بودم که وحید رو از خودم راضی نگهدارم……همش با خودم میگفتم:خدا به من بجه نداد ،حالا که وحید رو داده چرا از دستش بدم…..
مدام توی فکر بودم و خودم آماده میکردم برای زندگی جدید و داشتم به خودم تلقین میکردم که زندگی من همینه و باید باهاش کنار بیام….
فردا نزدیک ظهر بود که وحید زنگ زد و گفت:ساره…!!!….یه ناهار خوشمزه بپز ،،،میخواهم فرشته رو بیارم اونجا تا باهم آشنا بشید…..
بدون چون و چرا قبول کردم…..البته چاره ایی هم نداشتم و مجبور بودم که قبول کنم….
خونه رو مرتب کردم و غذا پختم و اماده نشستم تا اقا داماد با عروس خانم تشریف بیاره…..(هنوز خانواده ام در جریان زن دوم وحید نبودند)….
وقتی وحید در ورودی رو با کلید باز کرد و به فرشته تعارف کرد که داخل خونه بشه….فرشته با دیدن من شوکه شد…..یه لحظه مکث کرد ،،..انگار فکر میکرد خونه خالیه و من رفتم شهرستان پیش خانواده ام برای همین با دیدن من هم رنگ و روش پرید و هم متعجب شد…..
ولی من که در جریان بودم با دیدنش، رفتم جلو و باهاش سلام و احوالپرسی کردم….از رفتار اروم و مهربون من شوکه شده بود و باور نمیکرد آخه خبر نداشت که این رفتار ،فقط ظاهر من بود و از درون داشتم آتیش میگرفتم….
خلاصه ناهار خوردیم و فرشته به وحید گفت؛بهتره منو زودتر برسونی خونه ،ممکنه مامانم ناراحت بشه،خودت میدونی که هنوز راضی به ازدواج ما نشده…..
وحید گفت:باشه….بپوش بریم……
از جا که بلند شدند وحید به من اشاره کرد تا ساعت رو بیارم…..رفتم ساعت رو اوردم و داد به فرشته………
فرشته تشکر کرد و رفتند…….اونا رفتند و من نشستم به گریه و گله به خدا که چرا به من یه بچه ندادی تا وادار به این کارها نشم…؟؟
ادامه پارت بعدی👎