#رفاقت_یا_جادو
#پارت_شانزدهم
کارم که توی باغچه تموم شد دعاهارو برداشتم و رفتم خونه ی اقا سید……
تا اقاسید رو دیدم با گریه دعاهارو بهش دادم و گفتم:اقاسید…!!!…بدادم برس که توی خونه ام پراز سحر و جادو و دعاست……
اقاسید گفت:اروم باش و بشین ببینم چه دعایه…؟؟؟؟
نشستم و زانوی غم به بغل گرفتم به دهن اقاسید خیره موندم…..
اقاسید دعا هارو باز کرد و خوند و گفت:توی این برگه چند بار اسم خدا اومده…..کدوم از خدا بی خبری این کار رو کرده؟؟؟اسم شوهرت چیه؟؟؟؟؟؟؟
با حال زار گفتم:ابوالفضل …..
گفت:چند بار اسمش اومده و دل و قلبشو نسبت به تو سیاه کردند…..
گفتم:چیکارکنم؟؟؟
اقاسید گفت:من این دعا رو باطل میکنم ولی باید حواست به اطرافت باشه….شوهرت جای دیگه ایی غذا میخوره؟؟
گفتم:بله…..
گفت:احتمالا هر بار که جایی میره به خوردش میدند که دلش نسبت به تو سیاه و سرد میشه و تورو نمیخواهد……برو و به زندگیت برس…..
برگشتم خونه و چون ابوالفضل سرکار بود گوشیمو برداشتم …… شماره ی سمیرا رو سیو داشتم روی شماره زدم و تماس گرفتم….
گوشی رو جواب داد و گفتم:من زهرا ،همسر ابوالفضل هستم….
متعجب گفت:چی؟؟؟ابوالفضل که مجرده….
گفتم:بهت دروغ گفته،…ما دو تا بچه ی نوجوون هم داریم……
پررو پررو گفت:حالا که مال منه….….هرررری…..برو طلاقتو بگیر…..تازه میخواهیم عقد هم بکنیم………….
خیلی چرت وپرت گفت و منم گوشی رو قطع کردم……
دیکه دلمو زدم به دریا و تصمیم گرفتم قبل از سمیرا خودم به ابوالفضل زنگ بزنم…..
شمارشو گرفتم و منتظر شدم…..وقتی گفت الو بدون سلام گفتم:این خانمه کیه که با من فحش و فحش کاری کرد؟؟
ابوالفضل زیر بار نرفت وگفت :من هیچ خانمی رو نمیشناسم……فلان فلان شده بسه دیگه …..برو طلاقتو بگیر…..من نمیخوامته…….اومدم خونه نبینمت……
کلی پشت تلفن فحشم داد و دعوا کرد…..دلم شکست اما حرفی نزدم چون من مدرک داشتم و هر جا که نیاز میشد میتونستم روی کنم…..عکس تمام پیامهاشو توی گوشیم سیوکرده بودم….……
دیگه آب از سرم گذشته بود و قدرت نفس کشیدن نداشتم،،، برای همین زنگ زدم به زن داداشم که خاله ی ابوالفضل بود………
تا اون روز تمام کارای ابوالفضل رو از خانواده ام مخفی میکردم اما واقعا تحملم تموم شده بود برای همین ،همه چی رو به زن داداشم گفتم و ازش راه حل خواستم…..
زن داداش گفت: بزار بهش زنگ بزنم و ببینم چی میگه….
گفتم:باشه …..گوشی رو قطع کردم…..
زن داداش زنگ زد به ابوالفضل و ازش توضیح خواست اما ابوالفضل گفته بود که همش تهمته و من همچین خانمی رو نمیشناسم و زهرا قصدش خراب کردنه منه…….
از طریق خاله اش هم نتونستم کاری پیش ببرم و مثل همیشه این من بودم که سرزنش شدم…..
یه هفته گذشت ….یه روز که ابوالفضل حموم بود رفتم سراغ گوشیش که دیدم رمز گذاشته…..
مایوس گوشی روگذاشتم روی میز که یهو یه پیام از سمیرا روی صفحه ی گوشی اومد……
اونجا بود که با خودم گفتم:اگه خدا بخواهد دستتو همچین روی میکنه که نفهمی از کجا خوردی….
روی صفحه ی گوشی پیامش این بود:خونه ام و فردا منتظرتم…..
سریع از همون صفحه ی گوشی ابوالفضل که پیام اومده بود عکس گرفتم و رفتم پشت در حموم و با صدای بلند صداش کردم و گفتم:فلانی….هرزه خانم …..بهت پیام داده و فردا منتظرته…..
اینو گفتم و از خونه زدم بیرون……بغض و اشک و اضطراب و ترس و همه و همه حالمو خیلی بد کرده بود برای همین رفتم خونه ی خواهرم آخه نمیخواستم پدرو مادرمو ناراحت کنم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_شانزدهم
با سالار فرار کردیم و منو برد خونه ی داداش بزرگه ی خودش…….وقتی رسیدیم اونجا زنگ زدم به عمه کوچیکه…..
عمه از دستم عصبانی بود و کلی فحشم داد و منم از لجم خط گوشیمو در اوردم و شکوندم…..
یه روز خونه ی داداش سالار موندیم و بعدش رفتیم خونه ی خاله اش که توی یکی از روستاهای اطراف بود…..
بقدری استرس و وحشت داشتم که حالت تهوع گرفتم و محتویات معده امو بالا اوردم….
شوهر خاله ی سالار اسمش مستی بود …..یه مرد میانسال که وقتی حرف میزد دهنش کف میکرد………
اقای مستی وقتی منو دید گفت:ببینم دختر جان خودت با سالار اومدی یا بزور تورو اورده؟؟؟..
گفتم:خودم اومدم……
گفت:میدونی سالار زن داشته و هنوز هم طلاقش قطعی نشده و معطل دادگاه و ایناست؟؟؟
گفتم:میدونم ولی فکر میکردم طلاقش داده و تموم شده….
اقای مستی گفت:طلاقش که تموم میشه اما اینو چی !؟میدونی که دو تا بچه داره؟؟بچه هاش هم بزرگ هستند….
گفتم :میدونم….
اقای مستی سوال میکرد و منم جواب میدادم و این وسط سالار چشم به دهن من دوخته بود تا ببینه چی جواب میدم….
از سوال و جواب اقای مستی خیلی کلافه شدم آخه طوری حرف میزد که منو قانع و منصرف کنه…………
خلاصه شماره ی پسرعموی بابا رو ازم گرفت و از طریق یکی از اهالی روستا که اجداد منو میشناختند زنگ زدند تا به پدر و مادرام خبر بدند که دنبالم نگردند…..
خانواده ی من اصلا تصورش رو هم نمیکردند که من اهل فرار باشم برای همین اصلا نگرانم نبودند و با اطمینان به همه میگفتند: حتما سهیلا خونه ی برادراشه………….
آخه بیشتر وقتها برادرزاده هام یا خواهر زاده ام منو بزور میبردندخونشون و بعدش تلفنی به مامان و بابا خبر میدادند که سهیلا اینجاست و بعد از شام میاد………….
خلاصه اقای مستی به پسرعموی بابا زنگ میزنه و خبر میده و پسرعموی بابا هم زنگ میزنه به مامان…….
طبق شنیده ها ،وقتی پسر عموی به مامان زنگ زد اول گفت:سهیلا کجاست؟؟؟؟؟؟؟
مامان گفت:مگه خونه ی علی نیست؟؟؟
پسرعموی بابا خندید و گفت:نه…سهیلا فرار کرده……
مامان خیلی عادی گفت:شوخی نکن که حوصله ندارم…..
پسر عموی بابا گفت:قسم میخورم….الان از فلان روستا زنگ زدند گفتند….با سالار رفته…..
مامان از روی عصبانیت گوشی رو قطع میکنه و به بقیه خبر میده…..
انگار خواهرم سارا به مامان گفته بود:مامان …!!!برو کیفتو نگاه کن ،اگه طلاهاش اونجا باشه یعنی فرار کرده ….
مامان با عجله کیف طلاهارو نگاه میکنه و میبینه که طلاها سر جاش پس با رضایت خودم فرار کردم و قصد ازدواج دارم…..
خونه ی خالهی سالار موندیم اما یک ساعت بعد سالار خداحافظی کرد و رفت و من تنها موندم…………
اون شب خیلی بهم سخت گذشت و هزارجور فکر از ذهنم گذشت….بالاخره نیمه شب غریبانه و بسختی خوابیدم…..
صبح که بیدار شدم اقای مستی خونه نبود………از خاله ی سالار پرسیدم:اقای مستی کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خاله گفت:رفته روستای بالا تا به پدرزن پسرمون کمک کنه….آخه دارند نخود درو میکنند….
زنگ زدم به سالار و باهاش حرف زدم تا یه کم ترس و استرسم کمتر بشه…..
سالار گوشی رو جواب داد و گفت:جانم سهیلا…!!!…..
گفتم:من لباس برای عوض کردن ندارم ….چند دست لباس برام بیار……
سالار قبول کرد و با یه اقایی که نمیشناختمش اومد…..بعد از معرفی متوجه شدم که اون اقا هم برادرشه…….
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_سوخته
#پارت_شانزدهم
چند روز گذشت و انگار خانواده ی فرشته رضایت دادند تا وحید و دخترشون باهم عقد کنند…..
بعد از گرفتن رضایت ،یه شب توی خونه باهم نشسته بودیم که دیدم وحید خیلی خوشحاله………..
چشمهامو ریز کردم و با دقت بهش خیره شدم تا به حرف بیاد…..یه جوری سوالی ….
وحید تا دید نگاهش میکنم، گفت:راستش قراره یه مهمونی کوچیک بگیریم تا در و همسایه ی فرشته اینا بدونند که این دختر داره ازدواج میکنه…بالاخره حقشه…..
گفتم:مگه من حرفی زدم…؟؟؟
گفت:نه…..میدونم که تو خیلی مهربونی……..راستش برای مهمونی چند تا از خانواده ی درجه یک اونا و ما دعوتند….کاش تو هم میتونستی بیای……
چپ چپ نگاهش کردم که زود گفت:هیچی…..!!!حرفهامونو زدیم و کارا رو هم انجام دادیم….پنجشنبه مهمونی بگیریم دیگه تمومه………
وحید سعی میکرد حرفهاشو خلاصه وار و پیش پا افتاده تعریف کنه تا من حرص نخورم اما بعدا فهمیدم که هم تالار گرفته،،هم آرایشگاه برده….هم ماشین عروس تزیین کرده،….یه عروسی کامل و مفصل…..کل خانواده ی وحید و چند تا اقوام نزدیک هم دعوت بودند……
بقدری وحید روی من کار کرده بود یا شاید طلسم شده بودم که با خودم گفتم:فرشته هم یه دختره و آرزو داره….طفلک بابا هم نداره….بهتره برای کادوی عروسیشون یه اتاق توی هتل خوب براشون رزرو کنم….حداقل شب رو اونجا بمونند و براشون خاطره بشه…………..
با این افکار زنگ زدم به داداش بزرگم و ازش به یه بهانه ایی پول گرفتم و یه اتاق به نام خودم و وحید رزرو کردم و ازشون خواستم اتاق خواب رو گل آرایی کنند چون عروس و دوماد هستند…..
حالا چرا بنام خودم…؟؟چون فرشته ایرانی نبود و کارت ملی و شناسنامه و حتی مجوز نداشت برای همین بنام خودم ثبت کردم…..
شب عقد وحید ،،،من خونه تنهابودم…..خیلی غصه میخوردم و گریه میکردم…. امیدوارم بودم حداقل یکی از افراد خانواده ی وحید بیاد پیشم…..اما هیچ کی نیومد…..
از جاریم(بعد از وحید خدابهشون پسر داده بود)خیلی توقع داشتم که منو اون شب تنها نزاره چون خیلی خیلی باهم خوب و صمیمی بودیم…..اما اونم منو فراموش کرده بود……
کلا یه حالی بودم….یه جوری که خودمو مقصر میدونستم و به وحید حق میدادم…..بهش حق میدادم که هر بلایی میخواهد سرم بیاره چون من مقصر بودم……از بس که عاشقش بودم و بهش بها داده بودم و رفتارم باعث شده بود وحید ازم سوء استفاده کنه……
از ناراحتی بیش از حد آهنگ گذاشتم و شروع به گریه کردم ،….انگار دیوونه شده بودم چون بالافاصله بعد از گریه ،میخندیدم…..بعدش یهو رفتم سر کمد و یه لباس مجلسی خوشکل پوشیدم و مشغول رقصیدن شدم……..
بنظرتون دیوونه شده بودم یا حالم خوش بود که میرقصیدم…..؟؟قطعا من طلسم و جادو شده بودم که تمام اون حقارتهارو تحمل میکردم….اصلا مگه میشه یه خانم برای هووش اتاق هتل رزرو کنه،؟؟؟؟مگه اینکه جادو شده باشه….
تا اخرای شب دیوانه وار دور خودم میچرخیدم که یهو گوشیم زنگ خورد…..نگاه کردم و دیدم عشقم هست یعنی وحید ،،،آخه اسمشو عشقم سیو کرده بودم…..
با تمام بلاهایی که سرم اورده بود هنوز با دیدن اسمش قلبم میلرزید و خوشحال میشدم…….تماس رو برقرار کردم و با مهربونی گفتم:سلام عزیزم…!!!!
وحید خیلی سریع و هول هولکی گفت:ساره..!!حاضر شو تا با داداش بری خونشون…..داداش و زن داداش دارند میاند اونجا دنبالت تا تورو ببرند خونشون…..نمیخواهم تنها بمونی…..
گفتم:چشم …..
وحید خداحافظی کرد و منم رفتم حاضر شدم…..جاریم و شوهرش زود رسیدند و با اونا رفتم خونشون…..
تا رسیدم اونجا دوباره وحید زنگ زد ،…به خیال اینکه میخواهد مطمئن بشه تنها نیستم گفتم:جانم …!!!
وحید تا صدامو شنید هوار کشید و گفت:این چه اتاقیه که رزرو کردی…؟؟؟؟
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_شانزدهم🌺
یاسر گفت:ببین هر کاری میخواهی بکن،تاکید میکنم هر کاری،،،،اگه میخواهی،، بمون و بچه هاتو بزرگ کن نه نمیخواهی برو،….
یاسر بعداز گفتن این حرفها یه سری وسایل شخصی خودشو جمع کرد و رفت…..
اونشب خیلی گریه کردم و همش به این فکر میکردم که چرا زندگی ما به اینجا رسید….؟؟؟نمیتونستم به خانواده ام بگم چون منو مقصر میدونستند و میگفتند ببین چی کم گذاشتی که رفته سراغ یکی دیگه،،،….
صبح که شد دخترمو گذاشتم پیش زنعمو و بهش گفتم:میخواهم برم دکتر…..
زنعمو زود باور کرد وگفت:برو…برو…خیلی مراقب پسرمون باش…..
یه پیامک به فهیمه دادم و مطمئن شدم خونه است رفتم خونشون……..نزدیک ظهر رسیدم….اقابهمن هم خونه بود ولی وقتی دید من میخواهم با فهیمه حرف بزنم تصمیم گرفت بعداز ناهار بره بیرون تا من راحت باشم…..همیشه به فهیمه حسودی میکردم چون شوهرش خیلی درک بالایی داشت………………..
فهیمه یه خانم ساده با چهره ی معمولی وخیلی مهربون و خوش اخلاق بود ،،،اون هم ۴-۵سال بود ازدواج کرده بودولی هنوز بچه نداشت، با اینحال اقابهمن خیلی بهش میرسید و هواشو داشت…………
اون روز هم کلی به فهیمه کمک کرد وناهار رو اماده کردند و حتی سرسفره باهاش شوخی میکرد تا حال و هوای من عوض بشه…..
وای بر من وای …..نمیدونم چرا اون روز تمام حواسم رفت سمت اقا بهمن……دلم خواست با اقا بهمن وقت بگذرونم تا هم از یاسر انتقام بگیرم و هم حال دلم خوب بشه……
بعداز ناهار بهمن رفت و من با فهیمه درد و دل کردم…..بیچاره فهیمه کلی دلداریم داد…اون لحظه از فکری که در مورد شوهرش کرده بودم پشیمون شدم ولی بعد دوباره به خودم گفتم:مردی مثل بهمن حق منه…..
عصر که شد فهیمه به بهمن زنگ زد تا بیاد و منو برسونه خونمون…...بهمن اومد و بعدش زن و شوهر منو رسوندن خونه…..
از یاسر خبری نبود،،،میدونستم که وقتی بصورت قهر میره تا من زنگ نزنم آشتی نمیکنه…..
میخواستم تا زایمان ازش خبری نگیرم ولی از بس خانواده گیر دادند مجبور شدم زنگ زدم و معذرت خواهی کردم ….
یاسر برگشت ومن تا وقت زایمان توی آرامش باهاش رفتار کردم….حتی وقتی تلفنی با اون خانم هم حرف میزد هیچی نگفتم چون نقشه ام برای بعداز زایمان بود…..
وقتی تلفنی حرف میزد ناراحت میشدم اما ته دلم امیدی داشتم و اون انتقام بود که منو اروم نگه میکرد……
پسرم بدنیا اومد و عمو و زنعمو جشن بزرگی براش گرفتند …..با اومدن پسرم سرم بیشتر گرم بچه ها شد و انتقام رو فراموش کردم…..
یکماه گذشت….برای پسرم نذر امام رضا داشتم…..با یاسر حرف زدم تا بریم مشهد برای ادای نذر…..یاسر قبول کرد و من وسایل سفر رو اماده کردم…..خیلی خوشحال بودم چون اولین مسافرتمون به شهر مقدس مشهد بود……شهرهای اطراف رفته بودم ولی مشهد تا به حال نرفته بودم……
نصف شب حرکت کردیم تا وقت اذان صبح برسیم…….توی جاده که افتادیم اونجا متوجه شدم که یاسر با اقابهمن اینا هماهنگ کرده که باهم بریم تا بیشتر خوش بگذره…..همون لحظه دوباره توی دلم نسبت به بهمن حسی احساس کردم……
قرار شد سه روز بمونیم……توی این سفر یاسر جوری از عشق به من تعریف میکرد که فهیمه یواشکی توی گوشم گفت:مبارک باشه،،،،بالاخره یاسر برگشت به خونه…..
براش توضیح دادم که یاسر ظاهر زندگی روحفظ میکنه و باتنلش همچین چیزی نیس …..
دو روز خیلی خوش گذشت ….از صبح که بیدار میشدیم تا شب بین بازار و حرم و رستوران بودیم…. بهمن و فهیمه خیلی توی نگهداری بچه ها کمک میکردند تا من کمتر اذیت بشم…..
روز سوم وقتی بازار بودیم دیدم یاسر پنهانی یه سرویس نقره خرید و پنهونش کردم،،،،متوجه شدم که برای اون خانمه که باهاش دوسته خریده،،،،………
خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد و وقتی برگشتیم هتل برای آخرین بار باهاش حرف زدم تا دست از خیانتش برداره ولی یاسر خیلی رک گفت:من عاشق اون شدم و قراره باهاش ازدواج کنم،،،تو هم اگه میخواهی بمون و بچه هاتو بزرگ کن نه نمیخواهی برو…. ولی بدون بچه ها…………
گفتم:حرف آخرته؟؟؟
گفت:اول و اخر….
با عصبانیت تمام گفتم:تو هم بدون که من بچه هارو ول نمیکنم برم و هیچ وقت زندگیمو دو دستی تقدیم اون خانم نمیکنم ،،..فقط بدون که بد میبینی…..
اینارو گفتم و از اتاق زدم بیرون،…..
سفرمون تموم شد و برگشتیم اما برخلاف رفتن،،برگشتمون توی سکوت گذشت انگار فهیمه و بهمن هم متوجه شده بودند چون دیگه بگو و بخند نداشتند……
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir