eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
سالار خیلی خوشحال اومد خونه….نمیدونم چرا خوشحال بود؟شاید بخاطر این بود که قبلش فکر میکرد رفتنی هستم و داره منو داشت از دست میداد….به هرحال خندان نشست روی مبل که یهو افتاد ‌و سرش خورد به بخاری…. هیچی نشده اما اون قسمت بخاری فرو رفت…..دلم براش سوخت….. یکهفته بعد سالار منو برد تا بخیه هامو باز کنم….دکتر گفت:زوده….تشریف ببرید یه هفته دیگه برای کشیدن بخیه بیایید… سالار گفت:میشه خوب دقت کنید….خدایی نکرده بخیه هاش عفونت نکنه؟؟…. از این‌حرفها سالار متوجه میشدم که سلامتی من براش مهمه….. همون شب برادرای سالار همراه جاریها و خواهرشوهرم اومدند خونمون……یک ساعتی گذشته بود که کوروش اومد پیشم و گفت:ماما….عمه و عمو اینا در مورد تو حرف میزنند…. گفتم :از کجا میدونی؟؟؟ گفت:اونجا نشسته بودم که اسم تورو آوردند…..بعدش بابا زود به من گفت برو بازی کن،چرا اینجا نشستی..؟؟؟ میدونستم که حتما حتما در مورد من حرف میزنند اما کاری از دستم برنمیومد….. خلاصه حالم خوب شد و سرپا شدم….سومین سال اجاره نشینی بود و‌ وقتمون داشت تموم میشد برای همین تصمیم گرفتیم بریم خونه ی خودمون………… یه روز رفتم خونه ی خودمونو تمیز کردم و بعدش برای اسباب کشی زنگ زدم داداشام اومدند کمکم………… تا جمع و جور کردن و جا افتادن یکماه طول کشید….میدیدم و حس میکردم که همسایه ها خیلی کنجکاو هستند تا زن جدید سالار رو ببینند…….. یه روز که حالت تهوع و سرگیجه داشتم آزمایش دادم و تازه متوجه ی بارداریم شدم……با جواب مثبت آزمایش زندگی بهمون لبخند زد چون سالار خیلی بچه دوست داشت و خوشحال بود…..تا هفت ماهگی بارداریم همه چی خوب پیش میرفت….. تا اینکه یه روز که همراه کوروش رفته بودم برای معاینه بچه، یهو سرم گیج رفت و داشتم از پله ها میفتادم که چند تا خانم کمکم کردند…… یه اقایی هم اومد جلو و گفت:خواهر!..حالت خوبه؟؟میخواهی کمکت کنم….اگه جایی تشریف میبری،خودت و پسرتو ببرم….؟ سریع خودمو جمع و جور و ازش تشکر کردم….والا از کوروش میترسیدم که به سالار یه مدل دیگه تعریف کنه و با این وضعیت بارداریم ازش کتک بخورم….. بعد از آزمایش به زحمت خودمو رسوندم خونه…..بعدازظهر که شد با گوشی سالار تماس گرفتند و گفتند:خانم فلانی سریع خودشو به درمانگاه برسونه چون آزمایشش مشکوکه……………. سالار بهم خبر داد و منم خودمو رسوندم درمانگاه…..اونجا بود که دکتر گفت:قند خونت خیلی بالاست و‌ باید انسولین تزریق کنی…. نسخه داد دستم و رفتم داروخونه…..چند تا داروخونه و هلال احمر و غیره گشتم تا بالاخره پیدا کردم و خریدم….. اون بخیر گذشت و سالار برام هدیه گرفت…. یه سرویس نسوز…..خیلی دوستش داشتم….. ماه هشتم بارداریم ، بخاطر لختگی خون دوباره راهی بیمارستان شدم…… اونجا از قلب بچه میخواستند اکو بگیرند …..در حال انجام اکو‌ بودند که یهو حس خفگی بهم دست داد….دکتر اومد و بهم دستگاه اکسیژن وصل کرد…….. وقتی سالار رسید و منو توی اون وضعیت دید واقعا رنگ و روش پرید و گفت:چی شده؟؟؟ پرستارا ارومش کردند و‌گفتند که بخاطر حس خفگی هست….. در نهایت منو بردند داخل اتاق زایمان ،بخش مراقبتهای زایمان پرخطر…..اونجا باید ۱۳ساعت بدون حرکت میموندم تا سرمی که دستم وصل کرده بودند تموم بشه……اگه تکون میخوردم ‌و سرم جدا میشد هیچ کسی نمیتونست جلوی خونریزی رو بگیره…………….. ادامه پارت بعدی👎
دست وحید رو مثل یه بچه گرفتند و بردند…😳😳واقعا شوکه مونده بودم….. من از وحید توقع نداشتم ازم دفاع کنه و یا توی روی پدر و مادرش وایسته ،،،حداقل  توقع من این بود که  از خونه اش قهر نکنه و باهاشون نره….. و برگرده و از دل من در بیاره….. تا چند دقیقه ایی ماتم برده بود….وقتی به خودم اومدم شروع به گریه کردم….خیلی خیلی گریه کردم و در نهایت با خودم گفتم:فکر کنم دیگه اینجا موندن من فایده نداره….هر روز طلبکارتر میشند،،،،…زن دوم هم گرفتندولی باز هم از من توقع بچه دارند….. خیلی فکر کردم و بعدش زنگ زدم به مشاورم…..مشاوری که گاهی مشکلات زندگیمو باهاش در میون میزاشتم و راه کار میخواستم……. مشاورم بعد از شنیدن حرفهام گفت:ببین..!!…من از روزهای اول که باهات در تماسم اصلا پیشنهاد جدایی ندادم اما الان با قاطعیت میگم که همسرت بیماره…. مخصوصا که خانواده اش هم پشتش هستند…..خوب فکراتو بکن  برو خونه ی پدرت…. گفتم:یعنی قهر کنم یا طلاق بگیرم؟؟؟ مشاور گفت:نه نه….اگه قراره بری و دوباره برگردی اصلا نرو….ولی رفتی تا آخرش محکم وایستا و طلاقتو بگیر…. با حرفهای مشاورم رفتم توی فکر و بالاخره چمدونمو برداشتم و چند دست لباس داخلش ریختم و درست ساعت ۲ظهر بود که با آژانس بانوان تماس گرفتم تا منو ببره روستا خونه ی بابام…. بین مسیر به وحید پیام داد و نوشتم:من رفتم….توهم راحت زندگیتو بکن…. جواب داد:بروووو….برو اینقدر بمون تا موهات هم مثل دندونات سفید بشه…..اونوقت طلاقت میدم….. دیگه جوابشو ندادم ورفتم روستا خونه ی داداش بزرگم…..میدونستم که خانواده ام درک بالایی دارند و سوال پیجم نمیکنند ،خدایی هم اینکار رو نکردند…. تا رسیدم رفتم داخل یکی از اتاقها و چمدونم گذاشتم ….زن داداش گفت:ناهار خوردی؟؟ گفتم:نه…. برام ناهار اورد و خوردم و بعدش خودم کم کم براشون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده………… در حال تعریف کردن بودم که جاریم زنگ زد و گفت:ساره…!!!…مادرشوهره اینجا بود….تا رفت بهت زنگ زدم…. گفتم:چی میگفت؟؟ جاریم گفت:خوشحال و خندون اومده و میگه که فرستادمش خونه ی باباش….. گفتم:خب…. گفت:ساره…نزار به خواستشون برسند،،،برگرد خونه و زندگیت….اینا هدفشون همینه که تو طلاق بگیری…. گفتم:اشکالی نداره….بزار به هدفشون برسند،،من دیگه برنمیگردم….هیچی هم برام مهم نیست….. جاریم ناراحت گوشی رو قطع کرد…. دو روز خونه ی داداش بزرگم موندم و بعدش رفتم خونه ی باباو براشون همه چی رو توضیح دادم و گفتم :من فقط طلاق میخواهم …. بابا گفت:راستش تا اینجا هم باهاش زندگی کردی تقصیر خودته…..تو باید همون اولش جدا میشدی…. گفتم:این دفعه تصمیمم جدیه… بابا گفت:هر کاری که لازمه انجام بده،،ما هم پشتت هستیم…. از اینکه خانواده ام درکم میکردند و هوامو داشتند خیلی خوشحال شدم و چند روز بعدش رفتم دادخواست طلاق دادم….برای اینکه کارا راحت تر پیش بره یه وکیل هم گرفتم و برگشتم خونه………. تقریبا دو هفته ایی گذشته بود اما از وحید و خانواده اش خبری نبود….…..انگار که از نبودنم خوشحال بودند و از خداشون بود من جدا بشم….. تیرماه بود که قهر کردم و رفتم خونه ی بابا و درخواست طلاق دادم تقریبا اوایل آذر ماه بود که یه روز  خواهرشوهرم زنگ زد…. دو دل بودم که جواب بدم یا نه که مامان گفت:جواب بدی بهتره…. تماس رو برقرار کردم ‌و خیلی سرد گفتم:سلام………. خواهرشوهرم گفت:میخواهیم بیاییم دنبالت….. عصبی گفتم:بعد از پنج ماه یادتون افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟ ادامه پارت بعدی👎