#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
چیز های جدید داشت میگفت...
مصطفی ادامه داد :_نزار دهنمو باز کنم شهاب که آبروت اینجا میره ! تو غلط میکنی راجب زندگی ما تصمیم میگیری !مگه من مُردم که بزارم آوین بره با اون بچه سوسول ؟
مگه از رو جنا زه من رد بشید !
شهاب اخمی کرد و یک قدم به عقب برداشت گفت :_وایسا وایسا !من از هر چی که الان داری میگی خبر ندارم !
مصطفی عصبی داد زد :
_چرا چرت و پرت میگی ؟ یعنی تو خبر نداری دیروز آوین اومده اینجا راشدم اینجا بوده ؟
مادرتم اینجا بوده ؟
_من هیچی نمیدونم !
وایسا ،یعنی مامان همه ی حرفایی که زده بود دروغ بوده ؟ خودش میخواسته منو راشد رو بهم وصل کنه و الکی گفته داداشات میدونن!
از درون داشتم حرص میخوردم و خون خونم رو میخورد .
تا الان میگفتم داداشم عقل ندارن الان به این نتیجه رسیدم که سر دسته ی بی عقلا خود مادرمه که دستی دستی میخواد منو بندازه تو چاه !شهاب مامان رو صدا زد و مامان چادر به سر اومد داخل حیاط و گفت: _چیشده پسرم .
شهاب بی مقدمه پرسید :_دیروز راشد اینجا بوده ؟
مامان جا خورد و رنگ از رخسارش پرید .
به تته پته افتاد و نگاهی به بقیه و در آخر به من کرد و گفت :_پسرم ...
_مامان اومده یا نه ؟
اینبار من به حرف اومدم و گفتم:
_مامان چرا چیزی نمیگی مگه دیروز اینجا نبود ؟ مگه نگفتی محسن رو فرستادم شهر پِیش تا بیارتش ؟مگه نگفتی با هم حرف بزنید ؟ مگه وقتی پسش زدم اون همه لیچار بار مننکردی ؟ پس چرا الان چیزی نمیگی ؟محسن از طرف دیگه ای گفت :
_من کی رفتم پی راشد؟ مامان واقعا اینجوری گفتی ؟
خندیدم ، خنده ای از جنس عصبانیت !
مصطفی هم تعجب کرده بود !
حق داشت الان حتما پیش خودش فکر میکرد که کا خانواده هستیم یا دشمن !
شهاب بلند رو به مامان داد زد:_مامان آره یا نه ؟
مامان سرش رو تکون داد که مصطفی پوزخند صدا داری زد و گفت :_واقعا جای تاسف داره !
حیف واقعا .
بعد قدمی به سمت من برداشت و دستم رو گرفت و روبه بقیه گفت :_دیگه اجازه ندارید نزدیک آوین بشید !نه ما دیگه پامون رو اینجا میزاریم نه شما حق دارید بیاید طرف ما !
آدم هرچی از دشمناش دورتر باشه در امنیت تره! و شما زهرا خانم اگه دوباره با اون جوجه فرنگی حرف زدی بگو ایندفعه جای اینکه چیدمان صورتش رو بیارم پایین میزنم قلم پاهاش رو خورد میکنم تا دیگه طرف ما نیاد و جرئت نکنه تو خونهی خودم دست رو زنم بلند کنه!
اینو که گفت علی متعجب پرسید :_چیکار کرده ؟ و نگاهش به سمت صورت سرخ شدمکشیده شد و اخمی کرد !
مصطفی همینطور که دستم رو گرفته بود و به سمت در میرفتیم گفت :_گفتنی ها گفته شد !
دیگه طرف ما نیاید تا حرمتها بیشتر از این شکسته نشه !
و بعد با هم بیرون رفتیم ..
به محض اینکه در خونه بسته شد صدای داد و بیداد شهاب که که روی سر مامان آوار شده بود به گوش رسید ...
مصطفی منو دنبال خودش کشید تا از اونجا دور بشیم و بیشتر از این نفهمم خانوادم بیشتر از اینکه خانوادم باشن دشمنم هستن !
وقتی رسیدیم به خونه بی حرف به سمت اتاق خودم رفتم و همونجا نشستم ...هنوز باورش برام سخت بود که مادرم همچین کاری باهام کرده باشه ... دلم میخواست گریه کنم ولی ندای درونم میگفت اشکاتو واسه کسی که ذره ای براش مهم نیستی هدر نده !
حدودا یکساعتی تو اتاق نشسته بودم که مصطفی در زد و در رو باز کرد، به چارچوب در تکیه داد و خیره تو چشمام شد و گفت :
_خوبی ؟
سرپ رو به معنای نه به طرفین تکون دادم که به سمتم اومد و دستم و گرفت ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریم گرفت ... مصطفی چیزی نگفت و اجازه داد گریه کنم ... گفت :_دیگه اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه! چیزی نگفتم که منو از خودش فاصله داد و نم اشک زیر چشمم رو با انگشتش پاک کرد و گفت :
_تقاص این سیلی که به صورتت زده پس میده!مطمئن باش !تا صورتش رو بیشتر سرخ نکنم ول کنش نیستم ..
چیزی نگفتم و تو سکوت بهش نگاه کردم !
بعد از مدت ها به حسی پی بردم که چقدر خوبه آدم یک حامی داشته باشه !کسی که تو هر حالتی ازت دفاع کنه و پشتت وایسه !
قبلا حامی من پدرم بود و بعد از فوتش بی پناه شدم و کسی هیچ جا ازم دفاع نکرد !
و الان دوباره من حامی زندگیم رو پیدا کردم !
مصطفی به قطع یقیین از هر مردی مرد تر بود!
برای اولین بار خودم پیش قدم شدم و جلو رفتمووگونش رو بوسیدم و گفتم :
_مرسی بابت همه چی ...
لبخندی زد و گفت: _نیاز به تشکر نیست !
واسه تو انجام ندم واسه کی بکنم ؟!
از اون ماجرا سه هفته گذشت تا اینکه....
حدودا سه هفته از اون قضیه گذشت ....
تو این سه هفته خبری از راشد نبود و تا حدودی خیالم راحت بود ...
دوسه باری که همراه مصطفی به بازار رفتیم مامان رو دیدم و بار اول اومد جلو و خواست چیزی بگه که سریع دست مصطفی رو گرفتم و ازش دور شدیم! از نظر من الان مامان از غریبه برام غریبه تر بود !
ادامه پارت بعدی👎
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶
داخل خونه نشسته بودیم که مصطفی خیلی یهویی گفت :
_آوین دوست داری مدرسه رو ادامه بدی ؟
انگار گوشام اشتباه میشنید...
سریع سرم رو بالا گرفتم و گفتم: _چی ؟
_مدرسه ... دوست داری مدرسه رو ادامه بدی یا نه ....
دیدم همش تو خونه ای دیگه زندگی که همش بپز و بشور نیست اگه میخوای بریممدرسه دوباره ثبت نام کنیم ...
ذوق زده از روی زمین بلند شدموو به سمتش و گفتم :_معلومه که دوست دارم ....
وای مصطفی ...
وقتی چهره ی خنده روش رو دیدم و سرخ شدم ...
بلند قهقهه ای زد و گفت :_باشه حالا سرخ و سفید نشو ...فردا صبح اول وقت میریم ثبت نام کنیم ... خوشحال نگاهش کردم و تشکر کردم که کمی تو نقش جدی فرو رفت و گفت :
_ولی گفته باشما باید درس بخونی دکتر بشی !
اگه از زیر درس در بری کلاهمون میره تو هم !
شنیدن کلمه ی دکتر از زبون مصطفی مثل این بود که کلی حس خوب به رگهام تزریق بشه ...بی حواس گفتم :
_آره دکتر میشم ولی دکتری که حواسم به مریضام باشه و با سهل انگاری زندگیشون رو خراب نکنم !
گفت :_قرار بود دیگه به اینا فکر نکنی !من مطمئنم که تو دکتر خوبی میشی!
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم ..
گذشته قرار بود تو گذشته بمونه ولی آثارش همه جا بود هر چقدر هم که سعی میکردم فراموشش کنم نمیشد ! شاید میشه گفت تنها شانسی که از گذشته ی ننگینم آوردم ازدواج با مصطفی بوده !
شب از ذوق مدرسه به سختی خوابم برد ...
مدام این پهلو اون پهلو چرخیدم و از خوشحالی اصلا خوابم نمیبرد ... دم دم صبح بود که کمی چشم رو هم گذاشتم و بعدش باز از شوق مدرسه زود بیدار شدم ....
مصطفی به دیدن صورت پف کردم گفت :
_اگه قرار باشه اینجوری از خوابت بزنی مدرسه تعطیله ها نگاه کن زیر چشمات سیاه شده ....
لب برچیدم و گفتم :_دیگه حالا ذوق داشتم .... ولی قول میدم هر شب درست بخوابم ... ابرویی بالا انداخت و به شوخی گفت :_حواسم بهت هست ...
لبخندی بهش زدم و صبحانه رو آماده کردم ....خودمتند تند چند لقمه سر سری خوردم و بلند شدم و لباس مناسبی به تن کردم ... آنقدر ذوق داشتم که حتی نزاشتم مصطفی هم صبحانش رو کامل بخوره و سریع دستش رو گرفتم و بلندش کردم.... بعد از اینهمه تنش مدرسه رفتن بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم ...و همه ی اینا رو مدیون مصطفی بودم ...تو راه چندباری بهش نگاه کردم و لبخند زدم که با خنده پرسید :
_خبریه هی لبخند میزنی نگاه میکنی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم: _نه ... فقط خوشحالم ..!
مصطفی منو ثبت نام کرد داخل مدرسه و همه چیز خوب بود ..هر روز صبح با هم میرفتیم اول منو میرسوند بعد خودش میرفت سرکار
منم خودم برگشتنه تنها میرفتم خونه ....
درسم رو به موقع میخوندم و در کنارش کار خونه و آشپزی رو هم سر وقت انجام میدادم..... همون روزا دوسه بار چند تا از همسایه ها اومدن دم در خونه که طلب بخشش کنن که زود قضاوت کردن و مارو ببخش و این چیزا ..
در جواب همشون گفتم بخشش کار خدا هست خدا ببخشه منم میبخشم ... و واقعا خوشحال بودم که بهشون ثابت شده بود من مشکلی ندارم ...
اون همسایه هایی که دختراشون رو از حرف زدن با من منع کرده بودن هم الان دیگه اجازه میدادن بچه هاشون بیان خونمون ...
رابطه نزدیکی با هیچ کدوم نداشتم ولی همینکه چند تا دوست پیدا کرده بودم برام خوب بود .....
همه چیز خوب تا اینکه اون روز رسید ..
مثل همیشه برمیگشتم خونه و درست داخل همون کوچه ای بودم نه اولین بار راشد رو دیدم ..
تند تند قدم بر میداشتم که برای لحظه ای حس کردم سایه ای پشت سرم هست ...
همینکه برگشتم و به عقب نگاه کردم دستم توسط کسی کشیده شد و داخل کوچه ی دیگر رفتم ... برای اینکه جیغ نزنم دستش رو جلوی دهنم گذاشته بود ...
کمرم محکم به دیوار کوبیده شد و تازه تونستم چهره ی راشد رو ببینم ...
قبلا چهرش برام زیباترین چهره بود و الان اصلا دلم نمیخواست بهش نگاه کنم ...
دست پا میزدم که از زیر دستش برم بیرون اما زور اون بیشتر از این حرفت بود
با یک دستش دستام رو گرفته و دست دیگش جلوی دهنم بود ...
نیشخندی زد و گفت :_که میری همه چیز رو به اون گدا گشنه میگی آره ؟ بدبخت مامانت حق داره مادره !یچیزی میدونه که میخواد ما برگردیم به هم !تو چرا چموش بازی در میاری ؟ نون و آبت کمبود که بست نشستی تو این روستای خراب شده ؟ دستش رو محکم گاز گرفتم که از روی دهنم برداشت و سریع جیغ کشیدم که دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت ...حرصی گفت :_دِ نشد دیگه ؟ اگه بخوای دوباره چموش بازی در بیاری نگاه نمیکنم که دوست دارم !نفست رو میگیرم آوین ! کم کم به گریه افتادم و اشکام سرازیر شد ..
کاش یکی میرسید و منو از دست این دیوونه نجات میداد ..
همینطور دست و پا میزدم که گفت :
_آوین تو بالا بری پایین بیای تهش مال منی ؟
ادامه پارت بعدی👎
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
اصلا وایسا ببینم ،بنظرت اگه شوهر جونت قضیه نامه ی معشوقت رو بفهمه چی میگه ؟
بنظرت بازم واست اینجوری یقه جر میده؟
منکه فکر نکنم؟
اون زمان من خون جلوی چشمم رو گرفته بود فقط خودمو نگه داشتم،دیگه بعید میدونم مصطفی جونت چیکار میخواد کنه!
بدنم مثل بید میلریزید خدا لعنت کنه نوید رو که اونموقع یه چرت و پرتی نوشت و منو بدبخت کرد ....
نیشخندی زد و گفت :_ساکت شدی !
دیگه دست و پا نمیزنی ؟ نشون میده اگه مصطفی هم ببینه یه عکس العمل بد تر من انجام میده ؟ پساینکارو میکنیم !
تو میری خونه وسایلت رو مثل آدم جمع میکنی ،فردا همین موقع همین ساعت میای اینجا میریم ،ببین آوین وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی یا بهش بگی ،اول اون نامه رو میکنم تو چشمش بعد میکشمش!
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم که گفت :_اینجوری نکن !
خون جلوی چشمام رو گرفته و از یه طرف دیگه عاشق تو هستم ،اونقدری ک حاضرم بخاطرت آدم بکشم ! این مرد قطعا دیوانه شده بود !
وقتی سکوت و ترسم رو دید کمی صداش رو بالا برد و گفت :_فهمیدی چیگفتم ؟
از ترس سریع سرم رو تکون دادم که خوبه ای گفت ...
ناچار لباسام رو پوشیدم و همراه مصطفی به مدرسه رفتیم ...بین راه اول راشد رو کلی نفرین کردم و بعد نوید رو که یه نامه نوشت،
خودم اون نامه رو نخوندم ولی تا الان تو بدبختیام نقش پررنگی داشته!
مصطفی تو راه متوجه پکر بودنم شد و گفت :
_باور کنم همه ی بی حالیت بخاطر کم خوابی هست ؟ چیزی نگفتم که دوباره پرسید ...
_نکنه تو مدرسه کسی چیزی گفته ؟
مکثی کرد و با اخم ادامه داد:
_یا نکنه کسی تو راه اذیتت کرده چیزی نمیگی ؟ سریع به سمتش برگشتم و گفتم :
_نه چیزی نیست بخاطر بی خوابی هست ،
قانع نشده بود اما سرش رو تکون داد و گفت:
_بالاخره که معلوم میشه! پوفی کشیدم و به مدرسه که رسیدیم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل..
تو ساعت مدرسه هم تمرکز نداشتم و به کل حواسم پرت بود.. از طرفی نگرانی و ترس زیاد باعث شده بود حالت تهوع بگیرم ...انگار داشتن وسط دلم رخت میشستن و دلممدام پیچو تاب میرفت ،ای کاش همه ی اینا خواب بود و از خواب ترسناک بلند میشدم و میدیدم زندگی منم ساده و نرمال هست .!
وقتی مدرسه تموم شد با قدم های لرزون از همون راه همیشگی به سمت خونه رفتم
از ترس و اضطراب هر چند قدمی که برمیداشتم بر میگشتم به عقب تا ببینم راشد نیست...
تقریبا سه تا کوچه مونده بود به خونه برسمو کمی انگار خیالم راحت شدا که راشد نیست ...
اگر بود خودش رو زود تر بهم نشون میداد....
اما همونموقع انگار از غیب ظاهر شد و خلوت بودن کوچه رو فرصت دید و با یک دستش دهنم رو گرفت و با دست دیگش منو داخل کوچه بن بستی که هیچکس بهش دید نداشت کشید...
قلبمتند تند میزد و حس میکردمچشمام از شدت ترس بزرگتر از حد معمول شده..
از طرفی دستام میلرزید و انگار توان حرکت دادنشون رو نداشتم ...
نیشخندی زد و گفت :
_کم کم داشتم از اومدنت پشیمون میشدم گفتم برمسر وقت اون مردک ! مثل بید زیر دستش میلرزیدم که گفت _نترس دیگه... من تا حالا بهت آسیب زدم آوین ؟ جز اینکه همیشه دوست داشتم... دلممیخواست دستش رو دهنم نبود و میگفتم _تو از هر فرصتی که استفاده کردی به من آسیب زدی ... ما نشد و همه ی این حرفا رو تو دلم ریختم .... نگاهی به دور و برش انداخت و گفت _با اتول از اینجا میریم ... و انقدر میمیونی پیشم تا مصطفی بفهمه بودنت کنار من به نفع جفتمون هست و طلاقت بده! ما هم مثل قبل زندگیمون رو میکنیم ! گرچه دیگه فکر نکنم مصطفی هم بخواد با کسی بمونه که دست خورده ی یکی دیگه میشه! از ترس دیگه سکسکه افتادم ... حتی فکر کردن به حرفای مسمومش باعث میشد لرز به پوست و استخوانم بشینه ! سرکی داخل کوچه کشید و وقتی مطمئن شد کسی نیست همینجور که دستش رو دهنم بود منو دنبال خودش کشید ... اتول فاصله ی کمی با ما داشت و وقتی بهش رسدیم ومنو به زور سواد کرد و مانع مخالفتم شد! وقتی روی صندلی جا گرفتم مجبورم کرد پایین بشینم تا کسی منو نبینه ... و همچنان همونجور که رانندگی میکرد دستش رو دهنم بود .... بدنم همچنان میلرزید و باورش برام سخت بود که الان داخل اتول راشد نشستم و دارم میرم .... شاید۱۰ دقیقه ای گذشت که از روستا دور و خارج شدیم که دستش رو از روی دهنم برداشت ... به روبرو خیره شدم و هنوز تو شوک بودم... نگاهی به دور و بر انداختم .... امکان نداشت... مصطفی اینهمه مردونگی نکرد که الان راشد بخواد با بی رحمی منو ازش دور کنه اول یک نگاه به چهرش که الان برام کریه ترین چهره بود انداختن و بعد به بیرون نگاه کردم ...
ادامه پارت بعدی👎
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
وقتی متوجه نگاهم روی خودش شد لبخندزد و گفت _ببین آوینم دوباره بهم رسیدیم... قراره دوباره همه چی مثل قبل بشه... اینبار میبرمت پاریس ... ایتالیا.... کاری میکنم همهی اتفاقاتی که تو گذشته افتاده رو فراموش کنی! بهت قول میدم ... اون میم مالکیتی که ته اسمم چسبوند مثل خاری بود تو قلبم ..! من هیچ وقت قرار نبود برای راشد بشم! مردن قطعا بهتر از تن دادن به رذالت بود ! طی یک حرکت ناگهانی نگاهی به بیرون انداختم و دستم روی دستگیره ی در اتول نشست ... نیم نگاهی بهش انداختم و با نفرت بهش گفتم _راشد حالم ازت بهم میخوره ! فکر نمیکردم یروزی تا این حد کثیف و حیوون صفت بشی ! من هیچ وقت برای تو نبودم و هیچ وقت هم برای تو یکی نخواهمبود ! قبل از اینکه بتونه حرفم رو تجزیه و تحلیل کنه سریع در اتول رو کشیدم و خودم رو به بیرون پرت کردم ... سرعت اتول بقدری زیاد بود که باعث شد چند بار روی زمین تاب بخورم صورتم به سنگریزه های روز زمین کشیده شد و گرمی خونی که روی صورتم جاری شده بود رو به خوبی حس کردم ... حتی صدای تقه دادن دستم که نشون از شکستنش بود هم به خوبی شنیدم با چشمای نیمه باز به روبرو نگاه کردم و عاجزانه از خدا خواستم اینجا دیگه آخرش باشه ! راشد سریع با دو خودش رو بهم رسوند و کنارم زانو زد و با چشم های شوک زده بهمنگاه کرد دستش رو دو طرف بدنم گذاشت و تکونی بهم داد و کاش قدرت اینو داشتم که نمیذاشتم دست های کثیفش به بدنم بخوره! با تته پته گفت: _آوین چیکار کردی ؟ چشمام تقریبا رو هم افتاده بود اما صدای ترسیده و لرزانش رو شنیدم که میگفت :_آوین چیکار کردی ؟ توروخدا بلند شو، آوین اصلا غلط کردم چشمات رو باز کن ... چند ثانیه ای گذشت که حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم اما طولی نکشید که دوباره روی زمین افتادم و سنگی روی داخل کمرم فرو رفت .... صدای ترسیدش رو کنار گوشم شنیدم که گفت _من .. من نمیتونم تو رو جایی با خودم ببرم ... گیر میافتم... ولی بدون ولت نمیکنم ... یروزی .... صداش دیگه برام ناواضح شد و کاملا به عالم بی هوشی فرو رفتم . گلوم خشک خشک شده بود و عمیقا دلم آب میخواست ... دلم میخواست چشمام رو باز کنم و آب طلب کنم اما انگار چند وزنه به پلکام وصل شده بود ... از طرفی بدنم کوفته و خسته بود دلم میخواست بگیرم بخوابم اما نیرویی اجازه ی خوابیدن بهم نمیداد و مجبور نگم داشته بود تا بیدار صداهای نامفهوم کنار گوشم میشنیدم .... آخرین چیزی که از قبل یادماومد این بود که خودم رو از اتول پرت کردم پایین..... به سختی کمی پلکام رو از هم فاصله دادم تشخیص اینکه الان تو بیمارستانم برام سخت نبود! تو این مدت انقدر به بیمارستان اومده بودم که کم کم باید میگفتم یک تخت فقط برای من کنار بزارن ... اولین تصویری که دیدمتصویر اخم کرده و در عین حال نگران مصطفی بود.... وقتی چشمای بازم رو دید سریع از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با دکتر برگشت دکتر چند سوال ازم پرسید که فقط با پلک زدن جوابش رو دادم .... حتی توان حرف زدن هم نداشتم و انگار دهنم رو بهم دوخته بودن ... مصطفی از دکتر تشکر کرد و بعد از رفتنش دوباره با همون اخم کنار روی صندلی نشست .... ناراحت و عصبی بود اما انگار ناراحت بودنش مانع این نمیشد که دستم رو بگیره! پشت دستم رو نوازش کرد و با صدای خش داری گفت _نمیخوای چیزی بگی ؟ که چرا وسط بیابون اونم با اون حال و روز پیدات کردن ؟ میدونی جون به لبم کردی؟ انقدر خون ازت رفته بود که مجبور شدم به شهاب که گروه خونیش با تو یکیه بگم بیاد خون بهت بده .... با درد چشم بستم!، حرفی برای گفتن نداشتم حتی سکوت، قبلا هم بخاطر این بود که جون مصطفی به خطر نیفته! اشکی که از گوشه ی چشمم روانه شد از چشمش دور نموند دوباره با صدای عصبی گفت _گریه نکن لعنتی ! یه کلام بگو چرا ! چرا باید تو اون وضعیت پیدات کنم! مردم و زنده شدم تا بهوش اومدی ! تو چشمام خیره شدم و با صدایی که خودم حتی به زور شنیدم گفتم: _معذرت میخوام ... طولانی بهمنگاه کرد و خواست چیزی که بگه که منصرف شد و نگفتنش مساوی شد با گریه کردن من ..دستم رو بلند کردم و جلوی صورتم گرفتم و عمیقا هق زدم ... دستم رو گرفت و از روی صورتم برداشت و گفت :_گریه نکن ! یه کلام جواب بده فقط ..چرا ؟! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: _مجبور شدم.... عصبی گفت: _مجبور شدی ؟ کی مجبورت کرد ؟ مگه چاقو گزاشتن خِر گلوت ! رو بهش برگشتم و گفتم: _تو فکر کن آره... گفت اگه نرم تو رو میکشه ... من .. من ترسیدم ... تو تا حالا خیلی خوبی در حقم کردی ... من نمیخواستم واست اتفاقی بیفته ... همین الانم میترسم بلایی سرت بیاد ... اگه بیاد من تا آخر عمر خودمو نمیبخشم ! با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _کی مجبورت کرده ... کی میخواست منو بکشه ؟ و بعد مکث کرد ! انگار فهمید کار کی میتونه باشه..
ادامه پارت بعدی👎
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
_وایسا ببینم ... نکنه اون مردک دوباره اومده سراغت ؟ با بغض آرومی سرم رو تکون دادمکه سریع از روی صندلی بلند شد و عصبی گفت :_اون اومده سراغت تهدیدت کرده بعد تو الان به من میگی ؟ چرا آوین ... چرا ؟ _ترسیدم .. ترسیدم بلایی سرت بیاره بخدا گفت میکشه تورو ... پاش رو عصبی به پایه ی تخت کوبید که شونه هام بالا پرید بعد با صدای نسبتا بلندی
گفت :_تو هم حرفای صد من یه غازشو باور کردی ؟ اون چجوری آخه میخواد بلایی سر من بیاره ؟.
دستم رو مشت کردم و کنارش پاهام فشار دادم و گفتم :_میکنه ! اونی که تا دم در خونه ما آومد و پنچره های خونه رو شکست هر کاری از دستش بر میاد ! تو هنوز اونو نمیشناسی بعد از اینهمه کاری که تو واسه من کردی من دلم نمیخواستم بلایی سرت بیاد ... عصبی غرید: انقدر کار کار نکن برات انجام دادم چون زنم بودی،زنم! میفهمی اینو ؟!
سرم رو پایین انداختم و به صدای خفه ای گفتم :_من .. من فقط ترسیدم..
روی صندلی کنار تخت نشست و گفت :دیگه چی گفت بهت ؟
روی نگاه کردن به مصطفی رو نداشتم با همون سر پایین جواب دادم..
گفت میمونی تا مصطفی طلاقت بده ... گفت اون نامه رو بهت میده ... صورتش رو نمیدیدم ولی اخم بین تنگ تر شده ی بینپیشونیش از دور هم به خوبی معلوم بود ... _کدوم نامه ؟ _من حتی خودمم اون نامه رو نخوندم وقتی با راشد ازدواج کردم شب عروسیم یکی یه نامه بهم داد من نخونده انداختمش سطل آشغال بعدا فهمیدم راشد اونو برداشته خونده
_کی اون نامه رو داده بود ؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم :_نوید !
_پسره صغرا ؟
سریع سرمرو تکون دادم که با اخم پرسید :
_اون دیگه چه صنمی با تو داره ؟
_قبل از اینکه راشد بیاد خاستگاریم اون چند بار اومده بود هر بار ردش کردم اینم زورش گرفته بود یسری چرت و پرت نوشته بود به من داد ... من حتی نخوندمش بعدا راشد بهم گفت چی بوده و حتی کلی انگ بهم زد ...
اونمریضی مسخره رو به اون نامه ربط داد
الانم میگفت اگه نشونتو بده تو منو دیگه نمیخوای.... منفقط ترسیدم ..ترسیدم که تو نظرت راجب من عوض بشه یا بلایی سرت بیاد ..باهاش رفتم ولی وسط راه از ترس خودمو از اتول پرت کردم پایین،خواست منو ببره ولی ولم کرد گفت واسم دردسر میشی ولی بعدا میامسراغت ... بخدا همش همون بود ...
دندوناش رو روی هم سابید و زیر لب گفت :
_من آخر یه بلایی سرش میارم ....
سریع دستش رو گرفتم و گفتم :
_مصطفی توروخدا کاری نکن ..
بیا بریم پیش پلیس منم همراه تو شکایت میکنم ...
پلکی زد و چیزی نگفت .و اینآخرین مکالمه ی ما تو بیمارستان بود ...بعد از اون دیگه کمابیش باهامحرف نزد و سکوت میکرد ...
تا وقتی که از بیمارستان مرخص بشم یکباری هم شهاب اومد ملاقاتم و گفت تقاص این کارش رو از راشد پسمیگیره....
البته حق داشتن ،این یجور آدم ربایی بود !
الان به جای رسیده بود که من خودم هم دیگه راشد رو نمیشناختم و برام غریبه بود ..
هیچ وقت بفکرم نمیرسید یروزی بخواد همیچین بلایی سرم بیاره !خود راشد اسماین کارش رو گذاشته بود عشق !ولی از نظر من عشق این نبود ! راشد طمع داشت ..
دلش میخواست حتی به زورم نه شده منو داشته باشه ولی دیگه دیر بود !
بعد از دوروز بالاخره از بیمارستان مرخص شدیم و برگشتیم روستا...
مصطفی از قبل اتاق و تخت رو برام آماده کرده بود تا راحت باشم ..
کمکمکرد روی تخت بشینم وقتی خواست بره سریع دستش رو گرفتم که نگاهی بهم انداخت ..
_هنوزم نمیخوای باهام حرف بزنی !
تلخ گفت :_مگه تو وقتی که باید حرف میزدی چیزی گفتی ؟ پس الانم از من انتظار چیزی نداشته باش ..
_مصطفی لطفا ... منکه بهت توضیح دادم ...
روی تخت نشست و گفت :
_هرچی که بود ! تو باید به من میگفتی !
اگه یه درصد منو به عنوان شوهرت میدونی اگه یک درصد بهم اعتماد داشتی باید بهم میگفتی ،نه اینکه سر خود کار انجام بدی و بعد بدن بیهشتو وسط بیابون پیدا کنن !
ازش خجالت میکشیدم ولی برای اینکه بهش ثابت کنم الانتنها فردی هست که میتونم بهش اعتماد کنم و قبولش دارم خودش هست به جلو خم شدمو برای اولین بار من پیش قدم شدم بوسیدمش ! کوتاه بوسیدم و سریع عقب کشیدمو با خجالت چشم بستمو گفتم :
_الان تنها کسی هستی که من بهش اعتماد دارم ،اما اون لحظه نتونستم درست فکر کنم ترسیدم ،حتی واسه اینکه دستش به مننخوره و مردونگی که تو ، تو این چند وقت در حقم کردی رو پایمال نکنم خودمو پرت کردم پایین تا ... تا فقط همون یذره عفتی که واسم مونده هم حفظ بشه!
چشممرو باز کردم و لبخندش و دیدم ،کوتاه گفت :_استراحت کن !
و بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بست ...
به جای خالی رو تخت نگاه کردم و ناخودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت .!حدودا یک هفته از اون ماجرا گذشت و تقریبا زخم های صورتم خوب شدا بود ،تو این مدت مدرسه نرفتم و خبری از راشد همنبود ..
ادامه پارت بعدی👎
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
مصطفی گفت ازش شکایت کرده که البته من به حرفش شک کردم ...بعید میدونستم مصطفی با یکشکایت خشک و خالی کوتاه بیاد ! تنها چیزی که این وسط مشکل داشت کابوس هایی بود که شبا میدیدم و احتمال میدادمبخاطر قرص هایی بود که میخوردم ...
هر شب خواب میدم از پرتگاه بلندی پرت میشم پایین ...یا داخل یک سیاهی مطلق فرو میرفتم که سر و تهش ناپیدا بود ...
هر بار هم با جیغ از خواب بیدار میشدم ...
مصطفی نگران حالم شده بود ک گفت بریم شهر پیش روانپزشک شاید حرف زدن باعث بشه حالم بهتر بشه ...
اولش با اخم و تَخم پیشنهادش رو رد کردم
ولی وقتی کابوسها بیشتر میشد دیگه خودمم کوتاه اومدم و گفتم بریم ...
مثل این یک هفته مصطفی با سینی صبحانه به اتاق اومد و کنارمنشست ،نفس خسته ای بیرون فرستادم که گفت :_امشب دیگه از اون قرصا نخور ! سرم رو تکون دادم و گفتم :
_نمیتونم ... وقتی نمیخورمحس میکنم دارن اعضای بدنمو از هم جدا میکنن ...
اخم کرد و زیر لب چیزی گفت گه منمتوجه نشدم ...بعد ادامه داد:
_فردا بریم شهر پیش روانپزشک باهاش صحبت کن شاید یه چاره ای پیدا کنه..
دوباره تو اون جلد بد خلقم فرو رفتم و با بغض گفتم :_من روانی نیستم که هی میگی روانپزشک ... دوسه روز صبر کن اگه چیزی شد منو ببر تیمارستان بستری کن ...
حتی خودمم نمیدونستم این بدخلقی از کجا اومده بود و چجوری جرئت کرده بودم و با مصطفی اینجوری حرف زدم !
دمی گرفت و با اخم گفت :_باز شروع نکن آوین !۵۰ بار درباره این موضوع حرف زدیم !
مگه من گفتم تو دور از جون روانی هستی ؟
میگم بریمصحبت کن اگر چیزی هست خوب بشه اینجوری هم خودت دیگه عذاب نمیکشی و هم منو با دیدن این حالت عذاب نمیدی!
سرم رو به سمت دیگری گرفتم که چونم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت :
_به مننگاه کن !منکه بدتو نمیخوام !
امشبم دیگه حق نداری از اون قرصا بخوری میرم پیش مامانم از اون دمنوشا برات میگیرم
حداقل بهتر هست !
باشه ی آرومی گفتم که خم شد و اول قرص های کنار تخت رو برداشت و داخل جیبش فرو کرد و بعد از روی تخت بلند شد و گفت :
_بمون من میرم سریع میام ...
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم و بعد از رفتنش از روی تخت بلند شدم ..
وقتی مطمئن شدم از خونه بیرون رفته از اتاق بیرون رفتم و چرخی داخل خونه زدم ...
تو این مدت بخاطر مریض بودنم بیشتر وقتا مصطفی میرفت خونه ی مامانش برامون غذا می آورد ....حتی ظرفا رو هم خودش میشست و نمیزاشت من کاری کنم ...
همینطور که ایستاده بودم چهره ی خودم رو داخل آینه دیدم ..البته بعد از یکهفته !
زیر چشمام گود رفته بود و لبم از خشکی ترک برداشته بود ...
موهام ژولیده بود و رنگم پریده بود ،واقعا مصطفی صبر زیادی داشت که منو با این ریخت و قیافه این چند روز تحمل کرده بود ...
هر کس دیگه ای جای مصطفی بود منو میبرد خونه مامانم میگفت تا خوب نشدی نیا !
نفسی بیرون فرستادم و راهی حموم شدم
آبی به سر و صورتم زدم و بیرون رفتم ،
موهام رو شونه کشیدمو با کش بالای سرم بستم و کمی از کرم دست سازی که مامان قبلاًبرام درست کرده بود به دستمزدم ...
حدودا نیم ساعتی گذشت که در خونه باز شد مصطفی اومد، سریع از اتاق بیرون رفتم و دیدم کنار مصطفی مادرش هم با ابروهای گره خورده کنارش ایستاده...
لبخند زورکی زدم و سلامی کردم که با سردی جوابم رو داد،بعد روبه مصطفی برگشت و گفت :
_پسرم برو مغازه چیزایی که تو راه بهت گفتمبخر بیا...مصطفی نگاه نگرانی به مادرش انداخت اما مادرش با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که مصطفی ناچار از خونه بیرون رفت ...
بعد از رفتنش مادرش نگاهی به من انداخت و با تشر گفت :_همونجا میخوای بر و بر من نگاه کنی ؟بیا اینا رو بگیر عروس !
تو دلم گفتم امروز قراره بدبخت بشم !
بعد سری تکون دادمو به سمتش رفتم و دو کیسه ای که دستش بود رو ازش گرفتم..
وارد آشپزخونه شد و نچ نچی کرد ،آشپزخونه کاملا تمیز بود به لطف مصطفی واقعا نمیدونستم بخاطر چی داره نچ نچ میکنه...
نگاهی به دور و برش انداخت و روبه منچرخید و گفت :_این چه وضعشه ؟
کیسه ها رو روی میز گذاشتم و متعجب پرسیدم :_چی ؟
اخم کرده و طلب کار گفت :
_پسر من مگه دکتره که هر سری باید بخاطر تو یه پاش بیمارستان باشه یا خونه تا از تو مریض داری کنه ؟!
لب از هم باز کردم تا چیزی بگم که با تشر گفت :_هیچی نمیخوامبشنوم!
یعنی چی یک هفتست بجای اینکه تو خونش غذا بخوره میاد پیش ما ؟بچمپوست و استخون شده !اومد گرفتت چون دلش به حالت سوخت !
دیگه از دلسوزیش سوء استفاده نکن!
شوک زده گفتم :_من .. منکه از قصد مریض نشدم...چادرش رو از روی سرش برداشت و گفت :
_یا از قصد یا بدون قصد !بچه ی من الان وقت پدر شدنش هست نه مریض داری !
ادامه پارت بعدی👎
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
نمیتونی بگو طلاقت بده یه دختر براش بگیرم حداقل بتونه براش یه بچه بیاره نه اینکه همش ازش پرستاری کنه !
۵، ۶ ماه ازدواج کردید تو این بیمارستان تو اون بیمارستان دنبال کارای تو هست !
دیگه بسه شورش رو درآوری!
سرم رو پایین انداختم ...
دروغ چرا اگر قسمت بچه رو نادیده بگیریم حرفاش حق بود ...مصطفی بخاطر من از کار و زندگی افتاده بود ...تا الان بخاطر من جلو روی همه وایساده بود و نامردی بود اگر بخوام همه ی اینا رو نادیده بگیرم...
با سری که همچنان پایین بود گفتم:
_حق دارید ... من واقعا متاسفم ...
حرفم رو قطع کرد و گفت :_معلومه که حق دارم !از وقتی عروس ما شدی والا برات کم که نزاشتم هیچ بیشترم برات انجام دادم!
ببین عروس ...
حرفش با اومدن مصطفی قطع شد ...
مصطفی اول به من نگاه کرد و بعد به مادرش
کیسه های خریدی که دستش بود رو زمین گذاشت و روبه مادرش گفت :
_بفرما مادرم اینم سفارشات ..
خوبه ای گفت که مصطفی روبه من چرخید و گفت :_تو چرا وایسادی دکتر که گفت تا کامل خوب نشدی بلند نشو !
بیا بریم ..
از پشت نگاهم به نگاه مادرش گره خورد که داشت با چشماش برام خط و نشون میکشید !
دستم رو بالا بردم و گفتم :_من خوبم ... حالا وایسادم به مادرت کمک میکنم ...
اخمی کرد و گفت :
_من خودمهستم ... تو برو استراحت کن وقتی خوب شدی هر چقدر که خواستی کمک کن ..
ناچار همراهش به اتاق رفتم،روی تخت نشستم و گفتم :
_ ولی الان اینجوری زشت هست که من بخوابم ایشون کار انجام بده ها ...حالا بزا منم برم یه روز هم یروزه ...نچی کرد و پتو رو کنار کشید و رومانداخت و گفت :_همون حرفایی که الان مطمئنم به تو گفته به منم تو راه گفت !نمیخواد ناراحت باشی !چند روز بگذره اینا یادش میره !
منکه بعید میدونستم اینا هیچ وقت فراموش بشه،ولی با این حال برای اینکه حرف مصطفی رو زمین نندازم روی تخت خوابیدم که پیشونیم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ...
حدودا دو ساعتی داخل اتاق بودم و چند باری صدای بحث مصطفی با مادرش رو شنیدم اما جرئت اینکه از اتاق بیرون برم رو نداشتم ...
وقتی صدای بسته شدن در خونه اومد نفس راحتی کشیدم که همونموقع مصطفی وارد اتاق شد..
رو پیشونیش اخم بود و نشون میداد بخاطر بحثی هست که با مادرش کرده ...
کنارم نشست و کاسه سوپی که ظاهرا مادرش درست کرده بود جلوم گرفت گفت :
_تا آخرش باید بخوری !
خودش به زور تا آخرین قطره ی سوپ رو داد بخورم و از اتاق بیرون رفت ...
نگاهی به بیرون انداختم هوا کاملا تاریک بود و عقربه ها ساعت ۹:۳۰ شب رو نشون میدادن ،مصطفی که به اتاق برگشت بعد از مدت استرس گرفتم و مطمئنم این استرس بخاطر حرف هایی بود که صبح مادرش به من زد ..
اصلا دلم نمیخواست از مصطفی جدا بشم و از طرفی مطمئن بودم از الان قراره تحت فشار بیشتری قرار بگیرم !
رو تخت خوابی دراز کشیدو گفت :_به چی فکر میکنی ؟
بهش نگاه کردم و گفتم :
_داشتم به آینده فکر میکردم !
هومی گفت و ادامه داد: _خب آینده رو چطور میبینی ؟ سؤالش رو با سوال جواب دادم و پرسیدم :_تو بچه دوست داری ؟
بالا رفتن ابروش تو همون تاریکی هم به خوبی معلوم بود و متعجب گفت :
_الان این سوال از کجا به ذهنت اومد؟
_تو جواب منو بده ...
همونجور که دستم رو نوازش میکرد گفت :
_کیه که بچه دوست نداشته باشه !
مثلا یه خونه ی شلوغ !ولی تو به اینا فکر نکن فعلا باید به فکر این باشیم که زود تر خوب بشی !مخالفتی باهاش نکردم و فقط سرم رو تکون دادم ،الان به نظر خودم هم وقت مناسبی برای فکر به اینا نبود و من فقط تحت تاثیر حرف های مادرش قرار گرفته بودم !
بالاخره خواسته ی مصطفی عملی شد و با هم راهی شهر شدیم تا بریم پیش روانپزشک .
بازمباهاش مخالفت کردم ولی مصطفی به زور منو سوار اتول کرد که بریم شهر ...بخاطر مریضی ساده که هیچ کدوم دست من نبود مادرش اونجوری حرف باز من کرده بود !
اگر میفهمید پیش روانپزشک میرم مطمئننا هر جا مینشست میگفت این دختره دیوونه هست و یه فکر واسه جدایی من و مصطفی میکرد!به شهر که رسیدم مستقیم رفتیم پیش دکتری که مصطفی از قبل وقت گرفته بود ..
تو صف انتظار نشستم و وقتی نوبت به من رسید مصطفی همراهمبلند شد و دو دستم رو گرفت و گفت :_مناینجا میمونم تو برو !
ولی اینو بدون من بخاطر این تو رو آوردم اینجا تا دیگه کابوس نبینی و فکر خیال نکنی!
پس فکر باطل رو از سرت بنداز بیرون نگران حرف کسی هم نباش ! فقط واسه خوب شدنت تمرکز کن !
نفس کلافه ای کشیدم و باشه ای گفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم..
دکتر ازمخواست هر چیزی که تو اینیکسال اخیر اتفاق افتاده براش تعریف کنم
اولش گفتن برام سخت بود ...ولی هرچی بیشتر تعریف میکردم حس میکردم سبک شدم و احساس راحتی کردم !
باهام حرف زد و ازم خواست به مصطفی فرصت بدم برای شروع زندگی واقعیمون!
ادامه پارت بعدی👎
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸
البه این چیزی بود که تو اینمدت خودم بهش فکر کرده بودم اما با حرفای دکتر راجبش مصمم تر شدم !
حدودا یکساعتی داخل اتاق بودم
وقتی از اتاق بیردن رفتم نفس آسوده ای کردم و بعد از مدت ها حس کردم سبک شدم ... انگار حرف هایی که داشتم این مدت زیادی سر دلم سنگینی کرده بود !
مصطفی با دیدنم لبخندی زد و گفت :_خب چطور پیش رفت...به سمتش قدم برداشتم و دستش رو گرفتم و گفتم :حالا بریم بیرونمیگم...
متعجب بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد با هم از مطب خارج شدیم و گفتم :_خوب بود ...واقعا الان احساس خوبی دارم ..
مثل اینکه چند جلسه دیگه هم باید برم ...یسری ورزش هم بهمگفت انجام بدم واسه آزاد شدن ذهنم ...
خوبه ای گفت و ادامه داد :پس پر بار بود ...خوشحالم که الان خوبی ..
لبخندی بهش زدم و بازاری نزدیک به مطب دیدم و گفتم :_مصطفی بریم این بازار رو ببینیم؟اره ای گفت و همونجور که دست هم رو گرفته بودیم به سمت بازار رفتیم ...یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم هر کدوم وسایل زیبا و چشمگیری داشتن ...
با ذوق به وسایل نگاه میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم ...
به سمت صدا برگشتم و در کمال تعجب ...و در کمال تعجب اردشیر رو دیدم ...اول بهش خیره شدم و بعد از روی ادب سلامی بهش دادم ...مصطفی با تعجب نگاهش بین من و اردشیر چرخید و پرسید :میشناسید هم رو ؟
اردشیر دستش رو جلو برد و گفت :
_اردشیر شمس هستم!پسر عموی همسر سابق آوین خانم !
مصطفی ابرویی بالا انداخت و با اخم دستش رو جلو برد و با اردشیر دست داد ...اردشیر پرسید :_خوبی ؟
نگاهی به چهره ی اخم کرده ی مصطفی انداختم و سریع سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم که گفت :چند مدت بود میخواستم بیام روستا پِیت یچیزی بهت بگم !مصطفی بجای من جواب داد :_چی بگید!؟ اردشیر نگاهی به فضای شلوغ بازار انداخت و گفت :_اینجا شلوغه بفرمایید داخل حجره تا بهتون بگم!
مصطفی اخمی کرد که اردشیر دستش رو بالا برد و گفت :_نگراننباشید مطمئنم از شنیدن چیزایی که میخوام بگمخوشحال میشید !مصطفی بزور باشه ای گفت و با اخم نگاهی به من کرد و همراه هم پشت سر اردشیر وارد حجره شدیم،روی صندلی نشستیم که اردشیر گفت :_چیزی میخورید؟مصطفی عصبی گفت: _برید سر اصل مطلب لطفا چی میخواید به همسر من بگید؟! اردشیر دمیگرفت و گفت :واقعیتش من فکر نمیکردم راشد همچین کار هایی ازش بر بیاد !حتی روز اول به آوین ..مصطفی حرفش رو قطع کرد و گفت: آوین خانم !
اردشیر سری تکون داد و تک خنده ای زد و گفت :_بله آوین خانم ...
_خب من چندباری هم به آوین خانم گفته بودم راشد با چندین نفر بوده و ...خلاصه که سرتون رو درد نیارم !
عموم که از شنیدن اتفاق هایی که افتاده واقعا عصبی و ناراحت شد ..و خب در حال حاضر راشد ایران نیست !
عموم فرستادتش ایتالیا ادامه ی درسش رو بخونه شاید سر به راه بشه !
زن عموم خودش میخواست شخصا بیاد روستا طلب بخشش کنه از آوین خانم ولی خب گفت روش نمیشه و از من خواستن این کار رو کنم ،امروز و فردا میخواستم بیام که دیگه اینجا دیدمشون... مصطفی نگاهی به من انداخت و اون اخم بین پیشونیش کمی از بین رفت...بعد دوباره به اردشیر نگاه کرد و گفت :ممنون که گفتید !امیدوارم پسرعموتون تو زندگی بعدیش سر به راه بشه !اردشیر سرش رو تکون داد و گفت :_حتما ...مننمیدونم چی بین عمومو راشد گذشته
اما چیز مهمی بوده که راشد قانع شده از ایران بره!به هر حال برای شما و آوین خانم آرزوی خوشبختی میکنم ...
من از روی اولی که همسرتون رو دیدم با خودمگفتم که لیاقت زندگی خوبی رو دارن به هر حال هوش و ذکاوتشون انکار نشدنیه !مصطفی تعریف اردشیر به مزاقش خوش نیومد ،با این حال تشکری کرد و از روی صندلی بلند شد ...
منم به تابعیت ازش بلند شدم و بعد از خداحافظی از حجره بیرون رفتیم ...
لبخندی روی لبم شکل گرفت ،از اینکه دیگه راشدی در کار نبود که منو بترسونه و زندگیمو بهم بزنه ...
مصطفی بهم نگاه کرد و گفت :_به چی میخندی ؟_به اینکه دیگه تقریبا مشکلی سر راهمون نیست....
مصطفی به روبرو نگاه کرد و گفت :منم خوشحالم ...بعد مکثی کرد و گفت :
_بریم یجا ناهار بخوریم برگردیم روستا تا به تاریکی نخوریم ...
بعد از خوردن ناهار به روستا برگشتیم،
دوباره حرف های دکتر راجبش واقعی شدن زندگیمون تو ذهنم نقش بست..
چیزی از زنانگی کردن بلد نبودم !
وقتی مصطفی به حموم رفته بود سرکی داخل کمد کشیدم..اکثر لباسام پوشیده بود ..و به سختی از ته کمد تاپ سفید رنگی در آوردم و جلوم گرفتم..
اینلباس رو حتی جلوی مامان هم خجالت میکشیدم بپوشم چه برسه به الان ...دو دل دوباره بهش نگاه کردم و دلمو زدم به دریا و تنم کردم..نگاهی به شلوارهای بلندم انداختم و یکی از شلوار ها که بلندی تا یک وجب زیر زانوم بود برداشتم و به پا کردم ...
ادامه پارت بعدی👎
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم...همین دو تا لباس بنظرم باعث شده بود زیادی فرق کنم !دستم رو روی بازوهامکشیدم و دودل خواستم برملباس رو عوض کنم که در حمومباز شد و مصطفی بیرون اومد...چندثانیه ای گذشت که وارد اتاق شد ...اول سرش پایین بود و داشت موهاش رو خشک میکرد کمی که گذشت آوین گویان سرش رو بالا آورد..
متعجب بهم خیره شد و حرف و تو دهنش ماسید
قطعا انتظار نداشت منو اینجوری ببینه .
از استرس عرق سردی روی تیغه ی کمرم نشست و ناخونام رو تو گوشت دستم فرو کردم ...حوش رو پایین آورد و پلکی زد و گفت
_گرمت شده ؟
آب دهنم رو قورت دادم و روی تخت نشستم و گفتم :_نه !
سرش رو تکون داد و گفت :
_من میرمحولم رو آویزون کنم رو بند و بیام ..
باشه ای گفتم و که از اتاق بیرون رفت ،به محض بیرون رفتنش دست رو به صورتم که شک نداشتم سرخ شده کشیدم و پوفی کشیدم ...اول تو دلم کلی فحش به خودم دادم و بعد از خدا خواستم که امشب به خیر بگذره ..
کمی که گذشت و مصطفی به اتاق برگشت و روبروم نشست ..تای ابروش رو بالا داد و گفت :_خب !
_من .. من فکر کردم وقتش شده که دیگه ازدواجمون واقعی باشه ..یعنی چجوری بگم دیگه فقط رو کاغذ نباشه.
انگشتش رو بالا آورد :_مطمئنی؟!
بل مکث سرن رو تکون دادم که با خنده گفت:
_اگه میدونستم سر به راه میشی زود تر میرفتیم پیش دکتر!اخمی کردم و مشت آروم به شکمش زدن و گفتم :_من قلبم داره از جاش کنده میشه بعد تو اینجوری میگی ؟!.
دستش رو بالا برد و گفت :
_باشه ، باشه تسلیم ...
شب قشنگمون رو خراب نکنیم !
با خجالت سرم رو پایین انداختم که صورتش رو جلو آورد آروم پچ زد :_خیلی وقته که منتطر این لحظه بودم !و اجازه ی حرف زدن بهم نداد و ..
و این ازدواجمون بود ..
اون شب من از دنیای دخترونم خداحافظی کردم ،اونم توسط مردی که خودش رو خوب بهم ثابت کرده بود و مسبب احساس جدیدی در وجود من بود....پلک های سنگین شدم رو آروم باز کردم و از هم فاصله دادم،نور خورشید اتاق رو روشن کرده و باد ملایمیکه به پرده ها میخورد باعث رقصشون در هوا شده بود !
لبخندی روی لبم نشست و دوباره چشمام رو بستم...هنوز باورش برام سخت بود !
یعنی تمام خاطرات و تصاویر شب گذشته متعلق به من بود !؟آن دختری که بعد از ماه ها تنش به آرامش رسیدیده بود...
اما الان با چه رویی میخواستم به مصطفی نگاه کنم ؟!شک نداشتم صورت سرخم بخاطر خجالت خجالت سرخ تر از قبل شده!
آروم سرم رو برگردوندم و با مصطفی چشمتو چشم شدم !
لبخندی بهم زدو و سرش رو بالا آورد و گفت :
_خوبی ؟
لبم رو به دندون کشیدم و آروم خوبه ای گفتم ...سری تکون داد ..
انگار هنوز خجالتم از بین نرفته بود و سعی کردم ازش فاصله بگیرم گه متعجب پرسید :
_چیزی شده؟ سریع سرمرو تکون دادم و برای فرار از موقعیت گفتم :_نه فقط میخوام برمدستشویی ...
با اکراه خودش رو ازم فاصله داد و دوباره پرسید :_مطمئنی که خوبی؟آروم سری تکون دادمو روی لبه ی تخت نشستم ...
همینکه خواستم بلند شم ناگهان دردی داخل کمر پیچید ،از درد چشم بستم و برای ثانیه ای نشستم وسریع بلند شدم ..
زیر نگاه سنگین مصطفی از اتاق بیرون رفتم و به محض بیرون رفتن با فاصله از اتاق روی زمین نشستم،دستم رو به حالت دورانی به کمرم کشیدم بلکه کمیاز دردش کم بشه ....
کمی که گذشت با صدای مصطفی اونم درست بالای سرم از جا پریدم ...
به چارچوب در اتاق تکیه داد بود و با نیمچه اخمی که روی پیشونیش بود گفت :
_که هیچ جات درد نمیکنه !از درد سرخ شدی تو !دستم رو تکون دادم و گفتم :
_خوبمچیزیمنیست یک لحظه بلند شدم کمرم گرفت ...خواستم از روی زمین بلند بشم که سریع به سمت اومد و اجازه ی بلند شدن بهم نداد و گفت:
_همینجا بشین ببین چیخوبه برات بیارم ....
ناچار باشه ای گفتم که ازمدور شد و وارد آشپزخونه شد ...سرم رو به دیوار تکیه دادم..
بلاتکلیفی و نشستن اونجا کمی برامحوصله سر بر شد و از روی زمین بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ،مصطفی کنار گاز ایستاده بود دمنوش دم میکرد ..
با دیدنم گفت :_مگه نگفته بشین؟
به سمت روشویی رفتم و آبی به دستم زدموو گفتم:_خوبم ...چیزیمنیست !
بعد به سمت یخچال رفتموو وسایل صبحانه رو در آوردم و آماده کردم...
مصطفی دیگه چیزی نگفت و فقط دمنوش رو برام آماده کرد ...قبل از خوردن صبحانه تا آخرین قطره دمنوش تلخ و بدمزه ای که اسمش رو نمیدونستم جلوم گرفت و مجبورم کرد بخورم.....
وقتی خوردن صبحانه تموم شد بلند شد وگفت: _من مجبورم برم سرکار آوین ولی حتما یکساعت دیگه بهت سر میزنم...کار سنگین نکن ...سعی کن استراحت کنی ...
حالا به مامانم هممیگم بیاد پیشت !
بعد به سمتم خم شد و پیشونیم رو بوسید و بعد از خداحافظی از آشپزخونه بیرون رفت
از طرفی دوست داشتم الان پیشم بمونه امت در عین حال بهش حق میدادم ...
ادامه پارت بعدی👎
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
تمام این یک هفته ای که من حالم خوب نبود حتی یک ساعت هم تنهامنگذاشت و همش پیشم بود ...بقدری که یکی از همکاراش اومد دم در خونه ازش خواست برگرده سرکار !
بعد از رفتنش پوفب کشیدمو باقی صبحانه رو جمع کردم ..
حدودا یکساعتی گدشت که زنگ خونه زده شد چادری به سر کردم و از در رو باز کردم که با مادر مصطفی روبرو شدم.
بر خلاف سری قبل که با توپ پر اومده بود اینسری لبخند روی لبش بود و با خوشرویی بهم سلامکرد ...
تعارف کردم بیاد داخل ،وقتی نشستم چایی که دمشده بود از قبل داخل استکان ریختم و جلوش گذاشتم که گفت :_مصطفی گفت بیام پیشت .
لبخندی زورکی زدم و گفتم :_لطف دارید خیلی ممنون،به مصطفی هم گفتم من خوبم..
حرفم رو قطع کرد و گفت :
_از همین الان یاد داشته باش که نباید رو حرف مرد و شوهرت حرف بزنی !
گفته من اومدم فقط باید بگم چشم!
مکثی کردم و گفتم :
_بله شما درست میگید .
خوبه ای گفت و کمی از چاییش خورد و از روی زمین بلند شد ...
به سمت آشپزخونه رفت و گفت :
_تو برو استراحت کن تا من سفارش مصطفی که گفته بود برات کاچی درست کنم رو عملی کنم !
به آنی از خجالت سرخ شدم .
یعنی مصطفی به مامانش گفته بود !
اگر موقع دیگه ای بود قطعا میرفتم داخل آشپزخونه و کمک میکردم ...
ولی الان واقعا دلممیخواست زمین دهن وا کنه و منو با خودش ببره ..
سریع بلند شدم و داخل اتاق رفتم و روی تخت نشستم
*
حدودا یک هفته ای از اون ماجرا گذشت و رابطه و منو مصطفی خیلی بهتر و صمیمی تر از قبل شده بود ....
بعد از اونروز مصطفی پیشنهاد داد دوباره برم و مدرسم رو ادامه بدم .
از خدا خواسته قبول کردم و اینبار بدون هیچ ترس و لرزی مدرسه رو ادامه دادم ....
از زمان مدرسه رفتن و زندگی عادیمون هم دوماهی گذشت که یکروز مصطفی به خونه اومد و پیشنهاد غیر منتظره ای رو داد !
همونجور که نشسته بودیم و از تلوزیون سیاه و سفید خونه فیلمنگاه میکردیم گفت :
_آوین من این مدت خیلی فکر کردم..
به سمتش چرخیدم و گفتم :_درباره چی؟
_اینکه دیگه از اینجا بریم !
متعجب گفتم :_بریم ؟ یعنی خونمون رو عوض کنیم ؟ خوبه که!
سرش رو به معنای نه تکون داد و گفت:
_منظورم اینه که از روستا بریم...
بریمشهر اونجا هم فرصت درس خوندن واسه تو بهتر هست هماینکه من میتونم کار بهتر با حقوق بهتری پیدا کنم ..
زندگیکردن داخل شهر رو خیلی دوست داشتم ولی اینبار نمیدونستم این قضیه قرار با چه چالش هایی روبرو بشه..
کمی به تلوزیون برفکی نگاه کردم که پرسید:
_نظرت چیه؟
حرف اونروز مادرش تو ذهنم اومد که میگفت: هرچی شوهرت میگه باید بگی چشم...
دمی گرفتم و گفتم :_منکه حرفی ندارم هر جا خودت میدونی بهتر هست همونجا بریم !گفت :_یعنی تو موافقی ؟
سرم رو تکون دادم و آره گفتم...
گفت:_وجود تو داخل این خونه اصلا یه رنگ و بوی دیگه ای داره واقعا ازت ممنونم !
در جواب لبخندی زدم و گفتم :_تشکر رو من باید کنم که با وجود همه چیز منو پذیرفتی !
و اون شب دوباره به یکشب عاشقانه و رویایی دیگا برای جفتمون تبدیل شد !
**
چند روزی گذشت و وقتی کاملا تصمیمون قطعی شد مصطفی قرار شد بره و به خانوادش خبر بده...حدودا ظهر بود که یکی محکم به در خونه کوبید متعجب و سریع به سمت در رفتم و بازش کردم و با چهره خشمگین مادر مصطفی روبرو شدم...
منو کنار زد و داخل خونه رفت و گفت :
_چی نشستی در گوش بچمخوندی که یهو تصمیمگرفته خونه و زندگیش رو ول کنه بره شهر ؟نشستی هواییش کردی؟!
دوبار واسه دوا و درومونت بردت شهر هواییش کردی آره؟تو اصلا خجالت حالیت هست !؟این همه کار برا یکی کرده بودن میگفتن بمیر میمرد بعد تو نشستی سوره یس تو گوش بچم میخونی؟یبار رو حرفم حرف نزده الان بهش میگم کجا میگه تصمیمگرفتیم میخوایم بریم !
تند تند میگفت و من فقط شک زده نگاه کردم...حتی فرصت و مهلت حرف زدن بهم نداد و مدام ناله و نفرین میکرد..!
وقتی حسابی حرف زد تفی کنار پام انداخت و بی لیاقتی نثارم کرد و از خونه بیرون رفت و در رو بهم کوبید..
هنوز هم تو شک بودم و از این سوختم که حتی یک کلمه حرف هم نتونستم بزنم !
انگار من محکوم شده بودم به این مدام قضاوت بشم !
به در بسته نگاه کردم و دوباره حرفاش تو ذهنم مرور شد...
اون فکر میکرد من حرفی زدم که مصطفی میگه بریمشهر در صورتی که اینتصمیم خود مصطفی بود...از طرفی دلممیخواست بزنم زیر گریه و از سمت دیگه به خودم دلداری دادم که با گریه چیزی درست نمیشه...
باید با خود مصطفی حرف میزدم
خودم از این روستا خوشمنمی اومد ...اما ترجیح میدادم بمونم تا اینکه با رفتن کلی آه و نفرین پشت سرم باشه ..عصر هنگام که مصطفی اومد موقعی که نشسته روز زمین دراز کشیده بود و پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود تا خستگیش در بره به سمتش رفتم و بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم که چجوری بهش بگم صداش زدم .
ادامه پارت بعدی👎
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴
_مصطفی سرش به سمتمچرخید و جانمی گفت:_میگم این قضیه شهر رفتن
تو مطمئنی دیگه.
تنها چشماش رو به معنای آره باز و بسته کرد که با مکث گفتم :_خب بنظرم بیشتر فکر کن ..الان اینجا خانوادت هستن بعد بریم خب رفت و آمد سخت میشه دیگه .
حالا که اینجا ما خوبیم ..
حرفم رو قطع کرد و گفت :_الان تو هم خانواده منی !و من باید الان به فکر خانواده اصلیمباشم ..خیلی وقت بود تو فکرش بودمبریم شهر ...حتی پول پس انداز کردم تا اگه بشه یک خونه کوچیک هم بخریم ..پس تو نگران نباش من مطمئنم !مصطفی مرد عاقلی بود ...و از طرفی هم شنیدن این از زبونش که منمخانوادش هستم برام بسیار دلنشین بود !
دیگه چیزی دخالتی تو تصمیمش نکردم و گذاشتم اون حور که خودش میخواد همه چیز پیش بره.
حدودا یک ماه و نیم از اون روز گذشت .
من و مصطفی تقریبا هر روز میرفتیم شهر تا بتونم خونه ی خوبی برای خریدن پیدا کنیم .
اول از قیمت ها خونه های عاصی و ناامید شدیم اما در نهایت یکی از دوستان مصطفی خونه ای بهمون نشون داد که در کمال خوب بودن قیمت مناسبی هم داشت ،فقط احتیاج به چند بازسازی جزئی داشت ...
همون خونه رو خریدیمو بنظرماون آغازی برای زندگی جدیدمون بود...
از بدو ورود به خونه همه جا رو کنکاش کردم و جایی مناسب برای چیدن وسایل رو تو ذهنم تصور کردم ...
قرار شد بعد از جابجایی از چند دست وسایل از جمله مبل و میز ناهار خوری برای خونه بخریم تا خونمون بیشتر رنگ و بوی شهری بودن بگیره !دو هفته حدودا بازسازی خونه طول کشید و ما جابجا شدیم ...
نا گفته نماند تو این یکماه و نیمی که هنوز روستا بودیم مادرش مصطفی هر سری که چشم مصطفی رو دور میدید میومد و بهمناسزا میگفت و نفرین میکرد ...
اوایل دلخور و ناراحت میشدم اما بعد از چندبار به این نتیجه رسیدیم که شاید سکوت بهتر از هرچیزی باشه !حتی به مصطفی همچیزی راجب این ملاقات ها با مادرش نگفتم !
تمام وسایل خونه رو با عشق داخل چیدم و ذوقی وصف نشدنی داشتم..
اولین شبی که اونجا خوابیدیم تا صبح از ذوق خواب به چشمم نیومد..مصطفی منو جایی نزدیک به خونه مدرسه ثبت نام کرد
اول چون ازدواج کرده بودم اجازه ثبت نام بهم نمیدادن ،اما آزمونی ازم گرفتن و وقتی متوجه شدن بیشتر از سنم میدونم منو به شرطی که از متاهل بودنم چیزی نگم ثبت نام کردم ..
و مدرسه رفتن تبدیل شد به دومین اتفاق خوبی که تو این یکماه اخیر واسم افتاد ...
میشه گفت زندگی به کام بود ،من هر روز مدرسه میرفتم و مصطفی هر روز میرفت سر کار دولتی که برای خودش پیدا کرده بود ...
بعد از مدتی تقریبا هر چند وقت یکبار حالت تهوع و مریضی داشتم...اول فکر کردم بخاطر مسمویت غذایی هست که منو مصطفی هر دو دچارش شدیم ،اما وقتی مدت زمان این حالت تهوع ها بیشتر شد ترس به دلم افتاد و یاد اون توموری که او شکمم بود افتادم ...
زمانی که اون تومور رو داشتم دقیقا همین علائم رو هم داشتم!سر کلاس نشسته بودم که از استرس دوباره حالت تهوع به سراغم اومد ...
معلم از هیچی خبر نداشت و گفت برم دفتر و به خانوادم زنگ بزنم منو ببرن خونه تا استراحت کنم ...
چون حتی رنگم همپریده بود ،خانواده من در حال حاضر فقط مصطفی بود اما میترسیدم بهش چیزی بگمو مشکلی باشه و مجبور بشم دوباره جراحی کنم...
از طرفی بین اونهمه دانش آموز نمیتونستم با معلم مخالفت کنم و باشه ای گفتم و بیرون رفتم ...
اول داخل سرویس بهداشتی مدرسه آبی به سر و صورتم زدم و که دوباره معدمپیچ خورد و تمام محتویاتش رو بالا آوردم ،دستم رو روی دلمکشیدم و ناچار وارد دفتر شدم..
مدیر همینکه منو دید سریع بلند شد و پرسید :_دخترم تو چرا رنگت پریده
مریض شدی؟بعد آروم تر گفت :_زنگ بزنم به شوهرت ؟
دمیگرفتم و گفتم :_نمیدونم چند مدت پیش جفتمون بخاطر غذا مسموم شدیم شادی واسه اون باشه ولی مطمئن نیستم ..
به سمت تلفن رفت و گفت :
_الان زنگمیزنم بهش بیاد برید دکتر رنگ به رو نداری..و شماره ی محل کار مصطفی رو گرفت و زنگ زد..حدودا نیم ساعتی گذشت که مصطفی نگران به سمتم اومد ..
از مدرسه اجازه گرفت تا امروز بریم دکتر و مدیر هم قبول کرد..
وسایلم رو جمع کردم و همراه مصطفی از مدرسه بیرون رفتم... به محض بیرون رفتن روبه مصطفی چرخیدم و گفتم:_مصطفی من گفتم شاید بخاطر مسمومیت چند روز پیش باشه.. ولی اون نیست الان تو هم خوب شدی.. نکنه دوباره مثل اونموقع توموری چیزی داشته باشم ؟ بخدا که خیلی میترسم.. اول خندید و بعد دستم رد گرفت و پشتش رو بوسید و گفت :_نگران نباش میریم دکتر میفهمیمچی شده.. به سمت بیمارستان رفتیم و مصطفی برام وقت گرفت تا زمانی که نوبت ما بشه از استرس چند باری مردم و زنده شدم..وقتی نوبتمون شد وارد اتاق دکتر شدیم برای دکتر همه چیز رو شرح دادم و اولین چیزی که پرسید تاریخ آخرین وقتی بود که عادت ماهانه شدم!
ادامه پارت بعدی👎
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶
کمی فکر کردم اما هیچی بخاطر نیاوردم.. حتی تو این مدت اصلا حواسم نبود که عادت ماهانم عقب افتاده ! سرم رو ناراحتی تکون دادم و گفتم _یادم نمیاد کی بوده ... ابرویی بالا انداخت و گفت _احتمالم این هست که باردار باشید ! با چشم های گرد شده اول به دکتر بعد به مصطفیی که الان لبخند روی لبش بود انداختم و با خنده ای عصبی گفتم... _یعنی چی ؟ الان .. احتمال میدید من حامله بودم... بعد به سمت مصطفی چرخیدم و خطاب بهش گفتم _نکنه .. نکنه میل اونسری توموری چیزی دارم فکر میکنن حاملم؟ دکتر با آرامش گفت _دخترم آروم باش .. برات یه آزمایش مینویسم برو همین الان بده جوابش رو برام بیار ... بعد معلوم میشه... الان استرس نداشته باش سرم رو تکون دادم ... که چیزی روی برگه ای نوشت # همراه مصطفی از اتاقش بیرون رفتیم تا آزمایش بگیرم در تمام طول مدتی که منتظر بودمنوبتم بشه استرس مثل خوره به جونم افتاده بود و تنها کاری که کردم این بود که ناخونم رو محکم توی گوشت دستم فرو کردم شاید احمقانه بنظرم میرسید اما فکر میکردم شاید با آیت کار ذره ای از استرسمکم بشه .. و بالاخره بعد از کلی انتظار آزمایش رو دادم و در حالی که جوابش دستمون بود به سمت اتاق دکتر رفتیم... نگاهی به برگه انداخت و با لبخند سرش رو بالا آورد و گفت _تبریک میگم. شما باردارید ! چندبار مثل ماهی دهنم رو باز و بسته کردم و بالاخره پرسیدم... _یعنی .. یعنی واقعا حاملم ... هیج توموری در کار نیست .؟ سرش رو به طرفین تکون داد و گفت _ نه دخترم تومور نیست شما باردار هستید ..! نگاهی به مصطفی که از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید انداختم از خوشحالی اون منم بالاخره لبخندی روی لبن شکل گرفت اما در واقعیت نمیدونستم حس واقعیم نسبت به بچه ای که الان در وجود من هست چیه ! دکتر یکسری تذکر بهم داد و اعم از اینکه بخاطر توموری که قبلا داشتم ممکنه این بارداری برام خطرناک باشه و بایستی حسابی مراقبت کنم تا هم سلامت خودم حفظ بشه هم سلامت جنین درونم! بعد از شنیدن تذکرات لازم تشکری کردیم و همراه با مصطفی از اتاقش و بیمارستان خارج شدیم تا رسیدن به خونه چیزی بینمون رد و بدل نشد جز بوسه های گاه و بیگاهی که مصطفی از فرط خوشحالی روی دستم مینشوند... همینکه به خونه رسیدیم و داخل رفتیم مصطفی سریع منو به آغوش کشید اول بوسه ای روی سرم زد و بعد منو کمی از توشد فاصله داد و عمیق لب هامبوسید ... با خوشحالی گفت _این بهترین خبری بود که امروز شنیدم ! بهش لبخند زدم که با نگرانی گفت _اصلا تو چرا وایسادی بیا بشین....دستم رو دنبال خودش کشوند روی مبل نشست بعد مقنعه ی مدرسه رو از سرم کشید و به گوشه ای انداخت ...
گفت :_نمیدونی الان با این خبر انگار دنیا رو بهم دادن...و حاضرم همون دنیا رو به پای تو و این کوجول بریزم !لبخند خجولی زدم و سرم رو به زیر انداختم .....
اون روز مصطفی خیلی خوشحال بود
میشه گفت این اولین بار بود که به این خوشحالی میدیدمش !اصلا نزاشت دست به چیزی بزنم تا جایی که با حرص گفتم :
_این بچه فقط الان نقطه با دوتا ظرف شستن چیزیش نمیشه ..در جواب فقط ضربه ی آرومی به نوک دماغم زد و گفت :
_تا وقتی به دنیا بیاد دربست در اختیارتم !
با حرص لب گزیدم و ناچار نشستم ...
صبحش مثل همیشه از خواب بلند شدم و لباس مدرسه پوشیدیم تا برم ....
مصطفی خواب آلوده از اتاق بیرون اومد و با دیدنم متعجب گفت :_کجا به سلامتی ؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_صبح کجا میرن ؟مدرسه ! منم الان دارم میرممدرسه...صبحانه رو واسه تو آماده کردم روی میز هست ...سرش رو تکون داد و نچی گفت :_شما هیچ جا نمیری
الان میری میشینی استراحت میکنی !
با چشم های گرد شده گفتم :_یعنی چی هیچ جا نمیری ؟من الان باید برم مدرسه ...
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت :
_مگه یادت نیست دکتر چی گفت ؟
گفت بارداری تو خطرناک هست باید مراقبت کنی !بعدممدیرتون هم گفته نباید کسی بفهمه تو شوهر داری !
الان بری دو روز دیگه شکمت بزرگبشه میخوای به بقیع چی بگی ؟
مدیرتون میدونه تو شوهر داری بقیه که نمیدونن اگه اونجا بلایی سرت بیارن چی؟
نه اصلا نمیشه آوین !
من سر جون بچم احمقانه رفتار نمیکنم ...
دلممیخواستم جیغ بکشم ..این بچه هنوز نیومده شده عزیز دردونه ...نفس عمیقی کشیدن و لبخند مصلحتی زدمو به سمتش قدم برداشتم و گفتم...
_مصطفی ، عزیز دل من ...
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت :
_آوین من حرفمو زدم ، بحث نکن ...
پلکی زدم و گفتم :_تو اصلا گوش بده ببینمن چی میگم ...
ادامه پارت بعدی👎
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸
این بچه هنوز اندازه نخود هست شده عزیز دردونه خدا میدونه اگه بیاد دیگه چی میشه
لابد ما رو فراموش میکنی ؟
سریع بهمنگاه کرد و پوفی کشید و گفت:
_به دنیا بیاد روسر باباش جا داره!شما همنگران نباش همیشه جات یه جای مخصوص هست !
دستش رو روی سرم کشید و ادامه داد ..
_من فقط نگران شمام،نمیخوام اتفاقی واستون بیفته ...
ازش فاصله گرفتم و گفتم :_نمیفته
من اصلا یجا تو خونه بشینم دق میکنم ..
حداقل مدرسه میرم یکم دلم وا میشه چار تا چیز هم یاد میگیرم ...کمیسرم رو خمکردم و با ناز گفتم :_لطفا مخالفا نکن ...
نگاهی به چشمام انداخت و بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن راضی شد برم مدرسه ..اینم گفت که اگر بلایی سر من یا بچه بیاد نمیبخشه منو !
از اون روز به بعد هر صبح برای اینکه خیالش راحت بشه خودش من میبرد مدرسه ،ظهرمجایی دور از مدرسه که تو چشمنباشه می اموند و صبر میکرد تا من برم ....
همینجوری ۳ ماه گذشت و نسبت به قبل کمیچاق شدمالبته جوری نبود که خیلی تو چشم باشه ....مصطفی تقریبا هر هفته با وسواس منو میبرد دکتر تا معاینه بشم و مطمئن بشه خطری من و بچه رو تهدید نکنه !
امتحانات مدرسه هم به خوبی گذروندم..
با اینکه کلا ۱۵ سالمبود تونستم دیپلم بگیرم اینم بخاطر این بود که همیشه درس میخوندم و از هم رده های خودم بیشتر میدونستم..
وقتی مدرکمرو گرفتم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم و این وسط مدام مصطفی میگفت حواسم باشه و زیاد تحرک نکنم ...
همه چیز تقریبا روال بود ولی نه من نه مصطفی چیزی راحب بارداری من به کسی نگفتیم ،خواستیم وقتی سلامت بچه روبراه بود و همه چیز خوب شد اونموقع همه رو مطلع کنیم...
نشسته بودم و از آلبالویی که بخاطر ویارممصطفی برام خریده بود میخوردم ...
یادمه برای پیدا کردن این آلبالو چون فصلشون نبود خودش رو به آب و آتیش کشید و آخرش هم همسایه از آلبالو هایی که سال قبل فریز کرده بود بهمون داد ..
مصطفی وارد خونه شد و بعد از سلام گفت:
_فکر کن مهمون داره برامون میاد ...
متعجب گفتم :_خیر باشه ...کی میاد ؟
_مامانم و خاله بزرگم ...
متعجب گفتم :_خاله ؟!
و چقدر زشت بود که هنوز خانواده ی شوهرم رو نمیشناختم !
سرش رو تکون داد و گفت: _آره خالم تو ندیدیش تا الان ولی کپیبرابر اصل مامانم هست ..
تو دلم گفتم :_پس قرار بیچاره بشم !
لبخند مصلحتی زدم و گفتم
_قدمشون رو چشم، حالا کی قراره بیان بسلامتی؟
دمی گرفت و گفت :
_فردا راه میفتن احتمالا یک هفته ای هم بمونن ... من خیلی سعی کردم راضیش کنم نیان ولی باز مامانم میزد به جاده خاکی!
الان تنها نگرانیم فقط تو هستی !
اما چیزی هم بهشون نگفتم که بارداری !
لبخندی بهش زدم و دستش رو گرفتم و گفتم :_خوب کردی نگفتی ... حالا بعد که نوشون بدنیا اومد خوشحال میشن ..
بعدش هم نگران نباش ،اتفاقی واسه من نمی افته همش یک هفته هست دیگه...
سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت ..
تا فردا وقت داشتم همه جیز رو مهیا کنم ،
خونه رو قشنگ مرتب کردم جوری که هیچ کس نتونه ازش ایرادی بگیره....که البته این مابین کلی غر از مصطفی هم شنیدم ...
مدام میگفت کار سنگین نکنم و خودشم پا به پا کار میکرد...وقتی کاملا از تمیزی خونه مطمئن شدم دیگه از خستگی پاهام به گِز گِز افتاده بود و شب تا سرم رو روی بالشت گذاشم به خواب رفتم ...
طبق آخرین خبری که مصطفی ازشون داشت قرار بود حدودای ساعت ۵ و ۶ عصر برسن خونه ی ما ...
از صبح زود بلند شو و سه نوع غذا بار گذاشتم و با وسواس برای شام که میرسیدن تدارک دیدم ...مصطفی اونروز رو مرخصی گرفته و میشه گفت دست تنها نبودم....
تقریبا ۱ ساعت تا رسیدنشون مونده بود که لباس مناسبی به تن کردم جوری که برجستگی شکمم معلومنباشه ...
نمیدونم چرا اما حسم بهم میگفت اگر ندونن حامله هستم برام بهتره!و بالاخره بعد کلی انتظار رسیدن...مصطفی ازم خواست من از پله ها پایین نرم و همون تو خونه منتظر باشم تا بیان ..
با استرس طول و عرض خونه رو طی میکردم که مصطفی با اخم در حالی که دوتا چمدون بزرگ در دست داشت اومد خونه ...
تو دلم گفتم واقعا این چمدون های بزرگ واسه یک هفته هست ؟!
آروم به صورت اخمالود مصطفی لب زدم چی شده که همونموقع اول مادر مصطفی بعد زن تقریبا مسنی که به زیبایی لباس پوشیده بود داخل خونه شدن ..با خوشرویی بهشون سلام و احوالپرسی دادم که هر دو با سردی بهم جواب دادن !و در آخر دختر تقریبا ریز نقش و زیبایی داخل خونه اومد..
با لبخند و اعتماد به نفس جلو اومد و به من دست داد و سلام کرد و خودش رو سحر دختر ملیحه( ملیحه اسم خاله مصطفی هست ) معرفی کرد ...به اینجا که رسیدیم لبخندی زورکی زدم و سلامی دادم ...نمیدونم چرا ولی اصلا حس خوبی نسبت به این دختر دریافت نکردم ...به مصطفی نگاه کردم و او هم همچنان با اخم نظاره گر ما بود
ادامه پارت بعدی👎
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰
مادر مصطفی نگاهش بین ما چرخید و گفت:
_چرا وایسادید همو نگاه میکنید بیاد دیگه ...
مصطفی نگاهش رو از روی ما برداشت و دسته ی چمدون رو گرفت و با غر گفت :_مادر من واسه یک هفته چی تو این ریختی انقدر سنگینه؟
مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_واه واه ، حالا شاید خواستم بیشتر پیش بچم بمونم جرمه ؟
بعد تیکه ای به من انداخت و ادامه داد:
_فعلا که بخاطر بعضیا و مادر و خانوادت رو فراموش کردی !
تیکه ی کلامش رو با انداختن سرم به پایین نادیده گرفتم .. مطمئن بودم قراره تو این چند روز قشنگ خون به دلم کنن!
مصطفی جلو رفت و گفت :
_الان که دیدی مادرم سُر و مُر و گنده ام بفرمایید داخل ...
و بالا رفتن داخل ..
خونمون دوتا اتاق داشت و مصطفی وسایلشون رو تو اتاق دوم که خالی بود تقریبا و فقط کمد و تشک داشت گذاشت ...
وارد آشپزخونه شدم تا چایی بریزم همونموقع مصطفی اومد و آهسته بهم گفت :_میدونم این مدت اذیت میشی ولی خیلی دهن به دهنشون نزار ...تا به خیر و خوشی بگذره ...
لبخندی مصلحتی زدن و گفتم :_نگران نباش من کاری ندارم ...مهمونم حبیب خداست دیگه باید مدارا کردم ..
با لبخند از آشپزخونه بيرون رفت...
سینی چای رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم ...
بعد از تعارف کردن کنار مصطفی نشستم ..
تمام بحث و صحبت مادرش حرف از دلتنگی بود و اینکه جرا اومدیم شهر مگه روستا چِش بود ...
این مابین هرازگاهی هم چشم غره نثار من میکرد و تیکه بهم مینداخت ...
فقط سکوت کردم و جیزی نگفتم ..
بخاطر خودم بخاطر مصطفی و بخاطر بچه ای که تو وجودم بود ...نمیخواستم دلخوری پیش بیاد یا این با چیزی حس کنه و کار به بیمارستان بکشه ...از طرفی اصلا هم دلمنمیخواست از حاملگی من بویی ببرن !
آه آرومی کشیدم که از چشم مصطفی دور نموند بعد نیم نگاهی به سحر دختر خاله مصطفی که در آرامش چای میخورد انداختم ...
خالش متوجه نگاه من به دخترش شد و تابی به گردنش داد بعد مادر مصطفی به سحر اشاره ای کرد و گفت :
_پسرم سحر ناز دانشگاهش تموم شده برگشته روستا ...مصطفی بدون اینکه نگاهی بهش بندازه با اخم گفت :_بسلامتی ، مبارک باشه ...
خالش با غرور گفت :
_دخترم میخواد مطبش رو تو روستا بزنه ...
الانم گفتیم میخوایم بیایم خونه شما رو حرفمنه نیاورد ...دلتنگ پسر خالش شده بود !این دلتنگی که خاله مصطفی با ذوق و شوق ازش حرف میزد به مزاقم خوش نیومد ...دلممیخواست مثبت فکر کنم اما واقعا نمیتونستم!
خدا میدونست پشت این دلتنگی که انقدر با ذوق ازش حرف میزدی جه نقشه و حیله هایی خوابیده ....
*
حدودا سه روزی از اومدنشون به خونمون گذشت ...تو این سه روز مادر مصطفی از هر فرصتی استفاده میکرد تا مستقیمو غیر مستقیم سحر رو بچسبونه به مصطفی !
از سر سفره نشستن بگیر تا رفتن خرید واسه خونه ...
تو روز هم که مصطفی خونه نبود مدام به من بی اعتنایی میکردن یا به اصطلاح درست تر اصلا منو آدم حساب نمیکردن ..
نا گفته نماند که ناز و عشوه ای که سحر واسه مصطفی می اومد غیر قابل پنهان بود و دیگه بعد از سه روز کاملا مقصودشون از اینجا اومدن رو فهمیدم ...
مصطفی متوجه حال بد من شده بود و بهم دلگرمی میداد که استرس نداشته باشم تا برای بچه اتفاقی نیفته ....انگار بچه هم متوجه حال من شده بود و مسبب حال بدم تو این چند روز بود !از حالت تهوع گاه و بیگاه بگیر تا درد گرفتن شکم !
شب چهارم قبل از خواب مصطفی گفت :
_فردا حتما بریم دکتر ببینیم معاینت کنه ...
اتفاقی واسه خودت و بچه نیفته ..
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم :
_من خوبم ..احتیاجی نیست بریم بیرون شک میکنن باز ، اگر باز حالم بد شد خودممیگم بریم ...
مصطفی راضی نشده بود با این حال روی موهام رو بوسید و باشه ای گفت:
کمیطول کشید تا خوابم برد اما نیمه شب با حس دلپیچه از خواب بلند شدم ،به سختی سرم رو از روی بالشت برداشتم و با جای خالی مصطفی روبرو شدم ...فقط نبودش رو دیدم استرس هم به دلپیچم اضافه شد ...
به سختی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ...داخل سالن کسی نبود اما توجهم به صدایی جلب شد که از داخل تراس کوچک گوشه ی آشپزخونه میاومد ..
متعجب به سمت تراس رفتم و با دیدن مصطفی کنار سحر اونم با فاصله ی نزدیک حس کردم بند دلم پاره شد ...با شک دستم رو روی دهنم گذاشتم و جایی دور از دیدشون ایستادم ...
سحر روبه مصطفی با ناز گفت ...
_مصطفی ببین من بخاطر تو از تبریز برگشتم ..
مصطفی پوزخند زنان گفت :
_خاله که میگفت درست تموم شده!
بعدم بیخود برگشتی من الان زن دارم و متاهلم. دیگه اینکه جلو چشمت هست !
رنگ نگاه سحر عوض شد اما خودش رو نباخت و گفت :_یعنی باور کنم اون دختر رو دوست داری ..؟
ادامه پارت بعدی👎
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲
ببین من همه جیز رو میدونم ..
میدونم که تو از روی ترحم باهاش ازدواج کردی ...خاله همه چیز رو بهم گفته...
دستم رو محکمتر روی دهنم فشار دادم تا صدای بغض و اشکم به گوششون نرسه و همینطور به بقیه حرفاشون گوش دادم ...
_ولی خب تو کمکش کردی خوب شد ...
خاله هم بهم گفت حتی بیشتر از چیزی که حقش بوده پیشش بودی ..ولی خب بسه ..
خودت خسته نشدی ؟ اون یه بچه روستایی هست ! باور کنم با ۲۷ سال سن میخوای بچه داری کنی !مصطفی با حرصی که کاملا تو صداش معلوم بود گفت :_اون بچه روستایی منو تو چی هستیم !مگه ما هم بچه روستایی نیستیم ؟ رفتی تبریز درس خوندی اصل و نَسَبِت رو یادت رفت؟ اصلا تو دنبال چی هستی ؟
با قدمی که سحر به سمت مصطفی برداشت و فاصلشون رو کمتر کرد دیگه کممونده بود پخش زمین بشم ...دل پیچم شدید تر شده بود و انگار بچه داخل شکمم هم متوجه حال بدم بود ...سحر دستش رو روی بازوی مصطفی کشید و گفت :_میدونم بعد از فوت سمیه خیلی ضربه خوردی ..این دختر هم با اومدنش فقط مریض بود و یه سختی دیگه رو کارای تو گذاشت ...
ولی من اینجا هستم ..اومدم .. چند سال پیش جوابم بهت نه بود ولی الان بله هست ..
تو این دختر رو طلاق بده من تا تهش باهات هستم!
دیگه توان ایستادن و گوش دادن به حرفاشون رو نداشتم ..
دولا دولا در خالی که دل پیچه امانم رو بریده بود به سمت اتاق رفتم....با نشستن رو تخت بغضم ترکید ...میدونستم مصطفی آدمی نیست که با این ناز و غمزه ها سست بشه
ولی میترسیدم از آینده میترسیدم...
چرا همین الان که داشت زندگیمون خوب میشد و من حامله هستم اینا اومدن تا گند بزنن به خوشی هامون ...
سرم از افکار بیهوده و پوچ در حال انفجار بود
خَم خَم به سمت کمد رفتم و جعبه قرص آرامبخشی که قبلا میخوردم رو بیرون کشیدم ...خوردنش تو زمان بارداری مضر بود ...اما با یدونه نه چیزی نمیشد ؟!
اگر نمیخوردم از فکر و خیال قطعا دیوانه میشدم ...روی تخت خوابیدم و همینجور چشمم به در بود ...چرا مصطفی نمی اومد داخل اتاق؟ اصلا واسه چی نصفه شبی رفته بود بیرون ؟؟مصطفی چشمو دل پاکه ولی سحر چی ؟اون الان قطعا خودش رو به مصطفی چسبونده با اومدن صحنه ی چند لحظه پیش وقتی سحر دستش رو روی بازوی مصطفی گذاشته بود کم مونده بود جیغ بکشم ...
نفس های عصبی و کلافه میکشیدم که بالاخره در اتاق باز شد و مصطفی داخل اومد...نفس آسوده و نامحسوسی کشیدم و خودم رو به خواب زدم ..کاش زود تر این یک هفته تموم میشد و اینا برمیگشتن خونشون ...
از صبح که بیدار شدم بازم دلپیچه و معده درد داشتم و باعث شده بود کمی نگران بشم ...
اگر به مصطفی هم میگفتم هول میکرد و قطعا مادرش اینا به رازمون پیمیبردن ...
همه هنوز خواب بودن ...تصمیمگرفتم تا بیدار شدنشون خودم برمدکتر و بیام
چون صبح زود بود اولین نفر میشدم و میتونستم زود برگردم خونه ...
نگاهی به صورت غرق در خواب مصطفی انداختم و آروم به سمت کمد رفتم ..
دم دست ترین لباس رو برداشتم و تنم خواستم از اتاق برم بیرون اما با مکث نگاهی به مصطفی انداختم و کاغذی از روی میز برداشتم و براش یاد داشت گذاشتم ...
کاغذ رو روی بالشتم گذاشتم مطمئن بودم بعد از بیدار شدنش و پی بردن به نبود من این کاغذ رو میبینه...خیالم که راحت شد از اتاق بیرون رفتم و از خونه خارج شدم ...
هوا بقدری خوب بود که دلممیخواست ساعت ها قدم بزنم..اما حیف که زمانم کم بود ..
باید به مصطفی میگفتم از این به بعد صبح ها به پیاده روی بیایمهم واسه سلامتی خودمون خوبه هم بچه ...دستی روی شکمم کشیدم و به سمت مطب دکتر که تقریبا در نزدیکی خونمون بود پا تند کردم ..
طبق انتظارم نفر اول بودم و سریع دکتر معاینم کرد ،بهم اطمینان خاطر داد که مشکلی من و بچه رو تهدید نمیکنه ..و دلپیچه ای که دارم بخاطر استرس هست باید حدالامکان از استرس دوری کنم ...
چند تا دارو برامنوشت تا از داروخانه بگیرم و بخورم ..با خیال راحت دمی گرفتم و بعد از تشکر از اتاق و مطبش زدم بیرون ...
سر راه از داروخانه داروهایی که گفته بود خریدم و به سمت نونوایی رفتم و دوتا نون بربری تازه برای صبحانه هم گرفتم ...
از سلامت بچه خیالم راحت بود ولی هر سری که صحنه های دیشب برام یادآوری میشد دلم میخواست خون گریه کنم !
کودکانه دست روی دلم کشیدم و گفتم:
_خوشگل مامانی همه چیز خوب میشه... الانم میریمپیش بابا میگیم که جای نگرانی وجود نداره ... مگه نه ؟!هنوز نیومده شدید به این بچه وابسته شده بودم..
دکتر گفت از استرس دوری کنم ،اما نمیدونست که استرس دقیقا تو خونمون هست!بودنشون هر لحظه برام باعث استرس هست !و امیدوار بودم زود تر برگردن روستا ...
ادامه پارت بعدی👎
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
حدودا یکماه از اون قضیه گذشت ..
در کمال تعجبم مادر مصطفی زنگ زد و با گریه طلب بخشش کرد و ازمخواست با مصطفی حرف بزنم تا مادرش رو ببخشه...
اونم مادر بود دوری از بچش براش سخت بود ، عین همین جمله رو به مصطفی گفتم ، مصطفی با داد و بیداد گفت :_مگه تو مادر نبودی که اون بچمون رو کشت !و گفت دیگه نمیخواد اسمشون رو همبیاره ...
خودم هموضعیت خوبی نداشتم ...
تو این یکماه هر روز خونریزی شدید داشتم ...
و وزنم به طرز فجیعی کمشده بود ...صورتم لاغر شده بود و زیر چشمام گود رفته بود....
میشه گفت توانایی انجام هیچ کاری نداشتم...تا بلند میشدم حس میکردم یکی داره با ساطور رو بدنم میکوبه !
طول کشید تا این وضعیت خوب بشه ..
وضعیت جسمیم خوب شد ولی وضعیت روحیم روز به روز بدتر میشد ...
هر روز کارم شده بود گریه کردن ...
یکبار بخاطر از دست دادن بچم گریه میکردم
یکبار بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم مادر بشم ...مصطفی هم دست کمی از من نداشت و اونم خیلی ناراحت بود ...
هر بار که نزدیکم میشد با جیغ و داد از خودم دورش میکردم ...تقصیری نداشت ولی مندلم راضی نمیشد کنارش بمونم و دست خودم هم نبود !تا جایی که حتی ازش خواستم اتاقمون رو هم جدا کنیم ...
با وجود همه ی کارهایی که برام کرده بود بد باهاش تا میکردم و بازم ترس از این داشتم که نکنه حالا که من بچه دار نمیشم بره زن دوم بگیره ؟ اونموقع من دیگه واقعا خودم رو میکشم راحت بشم !
چند ماه گذشت !
تو این چندماه از همه چیز و همه کس دوری میکردم ...شده بودم مرده ای در جسم زنده!
مصطفی ازمخواست بریم پیش روانپزشک اولش مثل همیشه مخالفت کردم چند تا وسیله که دم دستم بود زدمشکستم اما بعد به زور متوسل شد و منو برد پیش همون دکتری که قبلا رفته بودیم ..
هربار باهامحرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم ..
بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار همتقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازمخواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی ..
از حق نگذریم خودمهم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم !
تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...!
مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم...
و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ...
در کنارش هم به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوامعوض بشه ...
جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم ....
میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم
ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیمتو این چندسال بودن مصطفی بود !
یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ...
متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت :
_برو آماده شو میخوایم بریم یجا ...
دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟
به سمتم اومد و گفت :
_حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست...
سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ...
بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟
دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الانمیفهمی ...
حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ...
صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ...
پلکی زدم تا چشمم به نور عادت کنه ...
و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شکزده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی اومدیم اینجا ؟
گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرممیشه همتا زمانی که دوباره بتونیمبچه دار بشیم ...اشکتو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم..
پیشونیم رو بوسید و گفت :
_نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه !
دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت :
_پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ...
از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..
ادامه پارت بعدی👎
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_آخر
مکثی کرد و گفت :_دوست داری به فرزند خوندگی قبولش کنیم ...بدون اینکه چشم از نوزاد بردارم پرسیدم :
_بنظرت از پسش برمیام تا براش مادر کنم؟
_چرا که نه ؟ بنظرمتو بهترین مادر دنیا میشی ...
همونموقع پرستاری داخل اتاق اومد و با دیدن مصطفی گفت :_خوش اومدین بالاخره همسرتون رو همآوردید؟
مصطفی سری تکون داد و به من اشاره کرد ،
سلامی کردم که پرستار به سمت بچه رفت و بغلش کرد و گفت :_دوست دارید بغلش کنید ؟
با تردید سرم رو تکون دادم که دخترک رو در بغلم گذاشت...
از روزی که هستی اومد انگار برکت هم به زندگیمون اومد ...
مصطفی تونست تو کارش ارتقاء پیدا کنه و حال منم روز به روز بهتر میشد ..
تو این بین مادر مصطفی چندبار بهم زنگ زد و طلب بخشش کرد و ازمخواست با مصطفی حرف بزنم تا بخشتش ..
اولین بار که به مصطفی گفتم با توپ و تشر گفت دیگه راجب این موضوع باهاش حرف نزنم ..
اما بالاخره بعد از کلی حرف زدن راضی شد و به زور فرستادمش روستا پیش مادرش ...
بعد از رفتن مصطفی نبود خانواده خونی خودم رو به خوبی احساس کردم و حس یتیم بودن بهم دست داد ..آهی از سر افسوس کشیدم و سر خودم رو با هستی گرم کردم ...
۵ سال گذشت و هستی روز به روز بزرگتر میشد و خودش رو بیشتر تو دل ما جا میکرد ...هستی رو درست مثل بچه ای که از وجود خودم متولد شده باشه دوست داشتم ولی از طرفی هممیخواستم خودمبچه ای به مصطفی بدم !
راه های درمان رو در پیش گرفتم و بعد از کلی دارو و دوا تو سن ۲۰ سالگی بالاخره تونستم طعم مادر شدن واقعی رو بچشم!
تو این دوره بارداری مصطفی حتی اجازه نمیداد برای آب خوردن بلند بشم و همه کار خودش میکرد ...به هستی هم گوشزد کرده بود تا مواظب باشه منو اذیت نکنه ..
هستی تو دوره بارداری به بچه ای که هنوز بدنیا نیومده بود حسادت میکرد و اینو از گوشه گیریش کاملا متوجه شدم ،اما بعد از گذشت ۹ ماه که خدا یک پسر بهمون داد اولین نفری که خیلی خوشحال شد خودش بود ،چون صاحب برادر شده بود ..
به خواسته ی هستی اسم پسرمون رو محمد گذاشتیم ...
یکی دیگه از اتفاق های خوبی که برام اونموقع افتاد دیدن مامان و برادرام درست روز زایمانم بعد از ۵ سال بود ..
گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه ولی دروغ چرا از دیدنشون واقعا خوشحال شدم و اینممدیون مصطفی بودم چون اون رفته بود پیشون و آوردشون شهر ...
روزگار به کام بود و همه چیز خوب میگذشت تا اینکه دوره انقلاب و بعدش جنگ شروع شد ...مصطفی از زمان شروع جنگ ابراز نگرانی کرد و خواست از ایران بریم ..
اولش مخالفت کردم ولی هر بار که ترس و وحشت رو تو صورت بچه ها میدیدم دلم کباب میشدمو رضایت دادمکه بریم ...
حدودا یکماهی طول کشید که مصطفی از طریق یکی از دوستاش تونست کارامون رو درست کنه و از ایران بریم ..
دوری از کشور و خانواده سخت بود ولی بخاطر بچه ها ایران رو به مقصد اتریش ترک کردیم ...اوایل زندگی اونجا برامون سخت بود ولی خوشحالی هستی و سرزندگی محمد رو میدیدم کافی بود تا بر همه ی مشکلات غلبه کنم ...
یکسالی طول کشید تا از نطر زبان و محل سکونت بتونیمکامل اونجا جاگیر بشیم و عادت کنیم ...به اصرار و حمایت مصطفی دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم و اینبار به دانشگاه رفتم و در رشته ی اقتصاد تحصیل کردم و تونستم مدرک کارشناسی ارشد بگیرم ...بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و عشق بین من و مصطفی هم روز به روز بیشتر میشد...
تو سن ۵۰ سالگی من و ۶۲ سالگی مصطفی ما به ایران برگشتیم،به وطنمون، ،واقعا که هیچ جا وطن آدم نمیشد،یه خونه تو یه روستای سرسبز گرفتیم و تا آخر عمرمون رو اونجا گذروندیم..
ولی بچه ها برخلاف ما نخواستن به ایران بیان و یکسال بعد از برگشتن ما به ایران، رفتن آلمان برای زندگی...
پایان
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_آخر
خداروشکر همشون عاقل و بالغ بودن و خیلی راحت مسئله کنار اومدن و خیلی زود با هم صمیمی شدن بعد از اون شب وقتی همه فهمیدن که نادر پسر منه زود عقد بنفشه و نادرو برگذار کردن و با فاصله ی کوتاهی براشون عروسی گرفتیم حبیب مثل نگین به نادر و نرگس هم محبت میکرد و هیچ فرقی بینشون نمیذاشت.نادر و بنفشه به خاطر شرایط کاری و درسشون به تهران برگشتن و همونجا خونه گرفتن. نرگس پیش ما موند و بهترین خواهر برای نگین شد.بچه ها هر اخر هفته به شهر ما میان و همگی دور هم جمع میشیم. الان یک سال از ازدواج نادر و بنفشه گذشته و تمام این یک سال هر دو خانواده تصمیم داشتیم که به تهران بریم و کنار بچه هامون باشیم و دوری این چند سالو
تلافی کنیم.بالاخره به تهران رفتیم و یه آپارتمان دو طبقه شیم و نوساز گرفتیم و هر کدوم یه طبقه ساکن شدیم،بعد همه کشمکشهایی که برادرام سر ارث داشتن یه مبلغی خم به من رسید، برادرام حتی خونه رو فروخته بودن و مادرم و طاهره اجاره نشین شدن ،ولی من سهم الارثم و پس اندازی که داشتم و با مشورت حبیب بهشون دادم و اونا تونستن یه خونه کوچیک بخرند،هرچی باشه خاهر و مادرم بودند و از یه خون بودیم ،هر چند این خطه سالها من آدم حساب نکردن و موقع بلا و سختی تنهام گذاشتن.
اینروزا با مریم و حبیب و بچه ها احساس آرامش و خوشبختی میکنم و از خدا میخوام همه اونایی که تو شرایط بد گرفتارن رو کمکشون کنه و بهترینهارو براشون بخواد
ادامه پارت بعدی👎
۱ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_اول
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه…..
ما چهار تا خواهر هستیم که من ته تغاریم…..متاسفانه برادر نداریم…….
از وقتی یادم میاد بابا معتاد و هیچ وقت سرکار نمیرفت و همیشه روزها خواب و شبها مشغول مصرف مواد و قمار بوده……
مامان بیچاره هم با بافتن قالی و فروش اون ،هم پول مواد بابا رو تهیه میکرد و هم کم و بیش خورد و خوراک خانواده رو…….
البته اینم بگم که بابابزرگ(پدر بابا)مرد ثروتمندی بود و وقتی فوت شد عموها و عمه ها حق ارث بابا رو دادند ولی بابا همه رو توی قمار و مواد باخت…….
طفلک مامان در طول سال ۱۲ماه پای دار قالی بود و وقتی تابستون میشد دو تا دار میزد که در طول سه ماه تعطیلات تابستونی مدارس بتونه با کمک ما دو تا قالی رو تموم کنه……………
بر خلاف بقیه ی اقوام و دوستان که از خانواده ی ما دوری میکردند،،،،، عموها و عمه ها هیچ وقت مارو تنها نمیزاشتند و بیشتر مواد خوراکی و حتی لباسهامونو تهیه میکردند تا حدالمقدر در حد معمولی بتونیم زندگی کنیم…………
چند سالی گذشت و ما بزرگتر شدیم و برای دو تا خواهر بزرگترا خواستگار اومد……خواستگارایی که خونه ی ما میومدند با توجه به اعتیاد و قمار بابا هیچ کدوم در حد نرمال نبودند و حتما یه خلافی داشتند برای همین مامان راضی نمیشد………………..
در نهایت یکی از خاله ها دلش برای خواهرام سوخت و هر دو رو برای دوتا از پسراش خواستگاری کرد……خاله اینا مشکل مالی نداشتند ولی پسراش مشکوک به اعتیاد بودند……
با رفتن دو تا از خواهرام مخارج خونه سبکتر شد…..منو سودابه(خواهر سومی)مدرسه میرفتیم و قصدمون تحصیلات عالیه بود……دلمون میخواست خوب درس بخونیم و کار پیدا کنیم تا هم خودمونو و هم خانواده رو از این وضعیت مالی نجات بدیم…….
از بین ما چهار تا خواهر سودابه خیلی خوشگل تر و خوش اخلاق تر بود ….. این زیبایی شانسی برای اون محسوب میشد چون مردم وقتی چهره و اخلاقشو میدیدند دیگه توجهی به خانواده اش نمیکردند……..
سرگذشت من از سال ۸۵شروع میشه……یادمه آخرین امتحان خرداد ماه رو دادم و خسته و کوفته برگشتم خونه……
همون روز مامان یه دار دیگه زد تا منو سودابه بشینیم و مشغول گره زدن بشیم…..
تا رسیدم خونه و دار رو دیدم دلخور به مامان گفتم:وای،،…مامان !!حداقل بزار چند روز خستگی در کنیم بعد…..
مامان گفت:آخه قولشو به کسی دادم باید زود شروع کنید تا به موقع تحویل بدیم…..از اونطرف هم برای سودابه قراره خواستگار بیاد،باید پول جهیزیه اشو آماده کنم…..
گفتم:خواستگار؟؟؟کی هست؟؟؟؟
مامان گفت:برادر شوهر عمه اکرم……
حرفی نزدم و بعداز ناهار قالی رو شروع کردیم تا وقتی عصر عمو کوچیکه میاد خونمون بیکار باشم………..
راستش توی این رفت و امدها منو پسر عمو یاسر دلباخته هم شده بودیم……
یاسر تک فرزند عمو کوچیکه بود……اون زمان مخصوصا توی روستاها معمولا پسرها که ازدواج میکردند باید پیش پدر و مادرش، داخل یکی از اتاقهاشون زندگی میکردند اما عمو کوچیکه نظرش فرق میکرد و حتی برای یاسر یه خونه ی جداگانه کنار خونه ی خودش داشت میساخت تا هر وقت ازدواج کرد مستقل زندگی کنه…….
مامان یاسر(زنعمو)همیشه از خصوصیات عروس آینده اش حرف میزد……
توی سن ۱۵سالگی که اول دبیرستان بودم ،خیاطی،سوزن دوزی.،قالی بافی،بافتنی یاد گرفته بودم تا باب میل زنعمو باشم……
روستای ما دبیرستان نداشت برای همین منو سودابه برای درس خوندن به روستای دیگه ایی میرفتیم……
فاصله ی روستای ما با اون روستا زیاد نبود و معمولا با دخترای دیگه پیاده میرفتیم…………………..
سودابه خیلی خوش شانس بود چون حال و روز بابا تاثیری روی اینده اش نداشت و خواستگارای زیادی داشت اما هیچ کدوم رو قبول نمیکرد و میگفت میخواهد درس بخونه ولی حالا که عمه برای خواستگاری داره میاد یه کم قضیه فرق میکنه و قطعا بابا برای ازدواجش پافشاری میکرد……
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_دوم 🌺
سودابه هنوز امتحاناتش تموم نشده بود…..فردا که از مدرسه اومد همزمان دو تا خواهرام هم رسیدند……
خواهر اولیم تا سودابه رو دید با خوشحالی و خنده گفت:این بار دیگه نمیتونی ردش کنی چون هر دختری آرزوشه که با این پسر ازدواج کنه…….
سودابه رنگش پرید و گفت:مگه اینبار کی اومده؟؟؟؟؟
خواهرم گفت:عمه اکرم برای برادر شوهرش،،،حتی انگار قبلش به عموها هم گفته و نظر خواسته…..اونا هم موافقت کردند……بنظر ماهم بهتره به بختت لگد نزنی و جواب مثبت بدی…….چون بهترین بخته……
سودابه گفت:من نمیخواهم ازدواج کنم و میخواهم درس بخونم…..
مامان که تا اون لحظه ساکت بود با مهربونی گفت:آخه چرا اینطوری میکنی دختر….؟؟خودت میدونی که من تحت فشارت نمیزارم،،،، همونطوری که به خواهرت هم اصرار نکردم،،،ولی یه کم بیشتر فکر کن و حداقل یکی از خواستگاراتو انتخاب کن….بخدا زشته همه رو جواب کنی….پشت سرت حرف و حدیث میشه……
سودابه گفت:باشه….بزار فکرامو بکنم بهت جواب میدم،….
مامان گفت:فقط زودتر فکر کن چون شب عمه ات برای جواب میاد…..
سودابه گفت:باشه……
چون خودم عاشق یاسر بودم و دلم میخواست هر جوری شده با اون ازدواج کنم همش فکر میکردم سودابه هم حتما کسی رو دوست داره و منتظر اونه برای همین خواستگاراشو رد میکنه…..
اول خواستم به مامان بگم ولی بعدش پشیمون شدم وبا خودم گفتم:منتظر میمونم وقتی به عمه جواب منفی داد اونوقت به مامان میگم ومتوجه اش میکنم که شاید کسی رو دوست داره………………
سودابه تا شب روی حرفش بود و همچنان مخالفت میکرد تا اینکه عمه اومد……
مامان به عمه گفت:این دختر راضی نمیشه که نمیشه……
عمه گفت:صبر کن خودم باهاش حرف بزنم.،،،.
مامان گفت:حرف بزن ..شاید به حرف تو گوش کنه…..
عمه از سودابه خواست تا داخل یه اتاق و تنهایی باهم حرف بزنید،……تقریبا نیم ساعتی حرف زدنشون طول کشید …..نمیدونم عمه به سودابه چی گفت که سودابه راضی شد تا برادر شوهرش بیاد خواستگاری……
سودابه قبول کرد اما مشخص بود که خوشحال نیست…..
خلاصه با موافقت سودابه خواستگاری برگزار شد و طی مراسم باشگوهی باهم نامزد شدند…..بعداز نامزدی قرار گذاشتند سه ماه بعد یعنی اخرای شهریور ماه عروسی کنند…..
دو ماه گذشت….. اون موقع ها چون محرم نبودند نامزدش اصلا خونمون نمیومد و منو سودابه بیشتر وقت ،،، پای دار قالی بودیم….
اوایل شهریور یه شب عمه اومد خونمون……اون شب با توافق مامان و عموها و خانواده ی داماد که پیامشونو به عمه داده بودند ،،قرار شد یک هفته بعد عقد کنند و اخر شهریور هم عروسی……………….
هممون خوشحال در حال تکاپو و اماده کردن خونه و جهیزیه و غیره بودیم بجز عروس(سودابه)…….دیگه مطمئن شدم که سودابه عاشق یکی دیگه است ولی کاری از دستم بر نمیومد……
یادمه شب سه شنبه یعنی دو روز قبل از عقدش تا دیر وقت قالی بافتیم و بعد رفتیم توی رختخواب……اینقدر خسته بودم که تا چشممو بستم خوابم برد…..
صبح با صدای مامان که بلند بلند منو سودابه رو صدا میکرد،،،بیدار شدم…….چشمهامو مالیدم و دیدم توی اتاق تنهام…..با خودم گفتم:وقتی سودابه بیدار شده چرا مامان اونو هم صدا میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوباره مامان بلند گفت:با شماهام….سودابه!!؟؟سوری؟؟؟؟بیدارشید….دیر شد؟؟؟
یه آن ترس برم داشت….یعنی سودابه کجاست؟؟؟شاید توی حیاطه اما مامان ندیده…..
بلند شدم و بدون اینکه جلب توجه کنم کل حیاط و خونه رو گشتم اما خبری از سودابه نبود……..وای…..
مجبور شدم به مامان بگم…..با ترس و استرس رفتم پیش مامان و گفتم:مامان!!!
مامان گفت:جان!!!برو زودتر سودابه رو هم بیدارکن ،زیاد زمان نداریم ،،بریم کارمونو ردیف کنیم……
گفتم:مامان!!!سودابه نیست……
مامان متعجب گفت:یعنی چی که نیست؟؟؟؟؟کجا رفته؟؟؟؟
گفتم:نمیدونم….بیدار شدم و دیدم جاش خالیه….همه جارو گشتم نبود…….
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_سوم🌺
گفتم:مامان همه جارو گشتم سودابه نیست…………..
مامان با ناراحتی و صدای بلند گفت:اینو الان میگن ؟؟؟؟؟بدو برو خونه ی عموت ،،شاید اونجا باشه….اگه نبود به زنعموت بگو بیاد اینجا………،.،…،..
با سرعت رفتم خونه ی عمو ،،،ولی دیدم اونجا هم نبود….به یه بهونه ایی زنعمو رو کشوندم خونمون……..وقتی مامان جریان رو به زنعمو گفت حال اون هم خراب شد……
زنعمو گفت:چاره ایی نداریم باید به عموش بگیم تا کاری کنه وگرنه آبرومون میره ،….
مامان حرفشو تایید کرد و زنعمو دوید سمت خونشون و به عمو خبر داد…..
مامان مظلوم وبدبخت با هزار ترس و استرس موضوع نبودن سودابه رو با بابا در میون گذاشت……..
بابا هم بجای راه حل و همدردی تا تونست فحش و بدو بیراه نثار مامان کرد و گفت:همش مقصر تویی…..تویی که این دخترارو پررو کردی و فرستادی مدرسه تا همچین روزی تمام ابرو و حیثیت منو ببرند…………….
از بابا یه جورایی متنفر بودم و بدم میومد چون مسبب همه ی این بدبختها پدرم بود….
عموها جمع شدند خونمون و یکی یکی به خونه ی اقوام زنگ زدند و سراغ سودابه رو گرفتند……………..
مامان همش گریه میکرد و خودشو میزد و از آبروی رفته اش میگفت نه از بی خبری بابت دخترش……….
تا ظهر خبری نشد…..دیگه تمام اقوام نزدیک باخبر شده بودند و اکثرا خونه ی ما بودند…..عمه اکرم بیشتر از مامان حالش بد بود و مدام به خودش و سودابه فحش میداد……
عصر شده بود همه ناراحت و نگران و بدون اینکه چیزی خورده باشیم فقط فکر میکردیم که ممکنه کجا رفته باشه…؟؟؟؟
یهو در زدند و دیدیم یکی از همسایه هاست……
خانم همسایه گفت:من از دخترام شنیدم که با یه پسری از روستایی که میرفتند مدرسه فرار کرده……….اسمش هم شاهینه…..
اسمشو که گفت،، من شناختمش…..همیشه بعداز تعطیلی مدرسه همراه پسرای دیگه. جلوی در مدرسه بود اما فکرشو نمیکردم که سودابه با اون پسر دوست بشه…..
بابا بهمراه عموها رفتند همون روستا ،،خونه ی شاهین …..اونجا معلوم شد که پدر و مادرش هم خبری ازشون ندارند…….
برگشتند خونه و همچنان منتظر شدیم تا شب….از استرس و نگرانی هیچ کدوم نخوابیدیم …..اون زمان کمتر کسی تلفن همراه داشت که اگه داشتیم حتما با تلفن همراه سودابه رو پیدا میکردیم…………..
نزدیک اذان صبح بود که تلفن خونه زنگ خورد…..عمو پرید روی گوشی و جواب داد….سودابه بود……
عمو خیلی اروم و با مهربونی ازش پرسید کجایی ؟؟؟ اما سودابه بیشتر نگران خونه بود چون همش از وضعیت خونه و مامان و بابا سوال میکرد……
عمو هر چی سیاست به خرج داد تا بگه که کجاست سودابه نگفت و تلفن رو قطع کرد…..بالاخره از روی کد شماره متوجه شدند که از کدوم روستا زنگ زده….
شماره رو نوشتند و دوباره رفتند سراغ پدر و مادر شاهین و نشون دادند تا شاید بشناسند…..
مادرش تا شماره رو دید گفت:این شماره ی خونه ی دختر خواهرمه ،….دختر خاله ی شاهینه…..
عمو اینا به همراه پدر و مادر شاهین رفتند خونه ی دختر خاله…..اونجا وقتی در میزنند و دخترخاله در رو باز میکنه عموها حمله میکنند به شاهین و به حدی کتک میزنند که دو تا از دنده هاش میشکنه…..
البته سودابه هم کتک خیلی سنگینی از بابا و عمو میخوره اما نه در حد شاهین…..
نامزدی و روز عقد از طرف خانواده ی داماد بهم خورد و همون شب عمه اومد و تمام هدایایی که برای سودابه اورده بودند رو گرفت و برد…..
جو سنگینی توی خونه بوجود اومد….جوری که حتی حیاط هم میرفتیم مامان خیلی نامحسوس کنترل میکرد…..
همون شب بابا یه سره غر زد و به مامان گفت:زنگ بزن خونه ی پدر شاهین و بگو همین فردا بیاند خواستگاریش ……
مامان گفت:نگران نباش ،،یکی دو روزه خودشون میان خواستگاری……
ولی یکی دو روزه شد ده روز و خبری نشد…….. به ناچار گوشی رو برداشت و زنگ زد و کلی با مادر شاهین حرف زد اما نتونست اونو قانع کنه که فردا برای خواستگاری بیاند..انگار مادرش میگفت فعلا درگیر دکتر و بیمارستانه چون دنده اش شکسته،،،دو هفته دیگه میاییم….
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_چهارم🌺
تمام این مدت سودابه زیر پتو بود وهمش گریه میکرد….. دو هفته هم گذشت باز خبری نشد و دوباره مامان بهشون زنگ زد…..
مامان وقتی تلفن رو که قطع کرد با رنگ و روی پریده ونگران گفت:فعلا نمیاند خواستگاری…………..
پرسیدم:چرا؟؟؟
گفت:انگار شاهین گفته که من خواستگاری نمیام…..
عصبی گفتم:چرا؟؟؟آبرومونو برده حالا خواستگاری نمیاد؟؟؟
مامان گفت:شاهین میگه دنده ی شکسته ی من با آبروی رفته ی شما جبران شد و هر دو بی حساب شدیم…..
مامان گفت:نمیدونم والا…..مادرش که میگفت نمیتونه بزور بیارتش ……
مامان شروع به گریه کرد و ادامه داد:حالا من چیکار کنم؟؟؟جواب باباتو چی بدم……
گفتم:میخواهی سودابه خودش با شاهین حرف بزنه !؟بلکه راضی بشه…..
مامان گفت:میخواهی بابات هممونو باهم بکشه!؟…لازم نکرده….بزار یکی دو روز هم بگذره دوباره زنگ میزنم…..
گفتم:باشه…..خدا کنه راضی بشه وگرنه عمو و بابا سودابه رو میکشند……
بخاطر سرزنشها و سر کوفتهای بابا ،،مامان در عرض دو سه روز،، روزی سه چهار بار زنگ میزد و با مادر شاهین صحبت میکرد…..مامان گاهی با مهربونی و التماس ازشون میخواست که بیاند خواستکاری و گاهی هم با عصبانیت…..
بالاخره با هزار ترفند و صد بار تماس تونست دل شاهین و خانواده اشو بدست بیاره و قرار خواستگاری بزاره……
روز خواستگاری رسید و توی همون جلسه ی اول روز عقد و عروسی مشخص شد و حتی بابا همون جلسه گفت که نه جهیزیه میده و نه هزینه میکنه و حتی برای جشن هم مهمون زیادی دعوت نمیکنه…….
خداروشکر خانواده شاهین وضع مالی خوبی داشتند برای همین قسمتی از مهریه رو کم کردند و چند تکیه جهیزیه خریدند…..
شب عروسی تقریبا نصف اون مهمونهایی که دعوت کرده بودیم هم نیومدند…..مامان که همش گریه میکرد….از طرفی هم چون فرصتی نبود حتی خواهرام هم لباسی برای مراسم نخریده بودند….انگار یه مهمونی بود تا عروسی……
بیچاره خواهرم سودابه توی بدترین شرایط روحی عروسی کرد و فقط خاله بعنوان همراه باهاش رفت روستای شاهین اینا….
دلم برای سودابه سوخت آخه بخاطر زیباییش خیلی بختهای بهتری داشت ولی بخاطر شاهین به همشون جواب منفی داده بود……..
به هر حال پیش خودم گفتم:یه کاری کرده که باید پاش وایسته یعنی هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه……
بعداز رفتن سودابه حساسیتها روی من بیشتر شد…..مامان دیگه نمیزاشت حتی خونه ی عموهام برم و یا وقتی سودابه میومد خونمون ۳-۴ساعت میموند و بعد مامان بهش میگفت برو خونتون دیگه،،آخه میترسید من ازش یاد بگیرم و با پسرا دوست بشم و یا فرار کنم..،،…
نزدیک مهر شد و هر چی منتظر شدم مامان حرفی از ثبت نام و مدرسه و خرید وسایل مدرسه نزد….
یه لحظه حس ترس اومد سراغم..،.تصمیم گرفتم حرفشو بندازم ببینم مزه ی دهن مامان چیه…………..
هر روز حرف از مدرسه و درس و کتاب و دوستای مدرسه میزدم ولی مامان هر بار حرف رو عوض میکرد و جوابی به من نمیداد…..
دیگه خسته شدم و زدم به سیم آخر و گفتم:مامان!!یه هفته دیگه مدرسه باز میشه اما من هنوز ثبت نام نکردم…..
مامان گفت:اصلا فکرشو هم نکن….بابات و عموهات گفتند دیگه حق نداری بری مدرسه………….
گفتم:برای چی؟؟بخاطر سودابه……!!؟؟؟آخه مگه من دوست شدم یا فرار کردم که باید تاوان پس بدم…..بخدا من روحم هم خبر نداشت……
مامان گفت:من دیگه چیزی نمیدونم فقط بابات گفته که حق نداری بری مدرسه…..
گفتم:باهاش حرف بزن تا اجازه بده…..
مامان گفت:حرف زدم اما عصبانی شد و گفت دیگه اسمشو نیار……
بقدری حالم بد شد که حتی به یاسر هم فکر نمیکردم و فقط دلم میخواست برم مدرسه ،،،،…. بابا محکم سر حرفش وایستاد و اجازه نداد که نداد و من توی همون مقطه ترک تحصیل کردم…………،،،،،
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_پنجم 🌺
روزهای کسل کننده ی من شروع شد…..مدرسه ها باز شده بود و من در حسرتش موندم و کارم شد فقط قالی بافی…..
خیلی ناراحت بودم و حتی یه روز بخاطر وضعیتم با سودابه دعوا کردم و گفتم:همش تقصیر توعه که من الان نمیتونم برم مدرسه…..حداقل با مامان حرف بزن شاید بابارو راضی کنه بتونم برم……،،،،،،،،،،،،،
سودابه گفت:به من چه!!…الکی تقصیر من ننداز…….
گفتم:تا قبل از فرار تو کسی با من کاری نداشت پس مقصر تویی…..برو با مامان حرف بزن….خودت که میدونی من چقدر عاشق درس خوندنم…..
سودابه قبول کرد و رفت پیش مامان……ولی از شانس بد من وضعیت بدتر شد…..مامان بیشتر بهم شک کرد و گفت:ببین تو راه مدرسه چیکار میکرده که الان اروم و قرار نداره….!!! این بار اگه بابات هم اجازه بده من نمیزارم بره……
مونده بودم چیکار کنم……از یه طرف مدرسه نمیرفتم و از طرف دیگه بعداز فرار سودابه رفت و امد اقوام به خونمون کم شده بود…..عمه ها که کامل رفتمو امدشونو قطع کردند ،،،،عموها و زنعموها هم گاهی سر میزدند تا مامان کم و کسری نداشته باشه…..به این طریق یاسر رو هم نمیتونستم ببینم…………………
از رسیدن به یاسر ناامید شده بودم چون با وجود اینگونه رفتار و فرار سودابه منو براش در نظر نمیگرفتتد…..
چند وقت گذشت و عید قربان شد،،،اون سال عید قربان نزدیک عید نوروز بود…….همیشه روزهای عید عموها و عمه ها خونه ی مامان بزرگ جمع میشدند……ماهم رفتیم….
موقع ناهار منو دختر عموها و دختر عمه ها داشتیم توی پهن کردن سفره کمک میکردیم که یکی از دختر عمه ها گفت:اگه عید نوروز عروسی رو بگیرند خیلی خوب میشه،،…الان هوا سرده برای عروسی خوب نیست …….
شوکه شدم و با تعجب گفتم:کدوم عروسی….؟؟؟؟؟؟
گفت:مگه خبر نداری؟؟؟همین روزها قراره برای دو تا از پسر داییها عروسی بگیرند…..
گفتم:نه خبر ندارم…..کدومهاشون؟؟؟
گفت:یاسر و یحیی…..داییها قرار گذاشتند دو تا عروسی رو یکی کنند و باهم بگیرند……
گفتم:شوخی میکنی؟؟؟
گفت:نه بخدا…..اون روز زن دایی با مامان حرف میزد شنیدم…..
گفتم:چطور شده یهویی !!؟؟
گفت:نمیدونم والا…..پسرهارو که میشناسی…..یهو میاند و میگند میخواهند ازدواح کنند….
حالم خیلی بد شد…..من همیشه فکر میکردم یاسر عاشق منه و با من ازدواج میکنه…..برای اینکه متوجه ی حالم بدم نشند دیگه هیچ حرفی نزدم و رفتم پیش مامان……….
از ناراحتی اروم ماجرا رو به مامان گفتم……اونم شوکه و متعجب شد و بالافاصله رفت پیش خانمها…..
منم دنبالش رفتم تا ببینم چی میگه و چی میشنوه و اینکه واقعا این موضوع واقعیت داره یا نه!!؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان بدون مقدمه با ناراحتی گفت:حالا دیگه ما غریبه شدیم،،،پسراتونو میخواهید داماد کنید و ما باید آخرین نفر از اینور و اونور بشنویم…؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بجای زنعمو ها عمه با خنده گفت:هنوز که عروس انتخاب نکردیم…..
با این حرف عمه جون گرفتم و پیگیر بقیه ی ماجرا نشدم و برگشتم پیش دخترا……
اون روز رو اصلا به یاسر نگاه نکردم آخه همیشه بهم خیره میشدیم و لبخند میزدیم…..هیچ وقت باهم حرف نزده بودیم و فقط با نگاه متوجه ی عشقمون شده بودیم…..
گذشت و عید نوروز شد و توی دید و بازدیدهای عید هم سعی کردم به یاسر بی محلی کنم تا متوجه ی ناراحتیم بشه…….
روز چهارم عید هر سه خواهرام با مامان رفتند خونه ی خاله….مامان منو نبرد و گفت:یه کم ناهار بپز تا ما بیاییم…..میبینی که باباتو نمیشه تنها گذاشت…….
چشمی گفتم و اونا رفتند….بعدش که خونه خالی شد رفتم اشپزخونه و ناهار رو بار گذاشتم و یه کم نظافت کردم و پریدم توی حموم تا دوش بگیرم………..
دوش گرفتنم تموم شد و از حموم اومدم بیرون روی پله های حیاط نشستم و شروع به شونه کردن موهام کردم……
در حین حال به یاسر هم فکر میکردم که یهو تلفن زنگ خورد……..
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_ششم🌺
بابا وقتی میخوابید صدای توپ و تانک هم نمیتونست بیدارش کنه…..دویدم سمت گوشی ودیدم شماره ی عمو ایناست(خونه ی یاسر)………….
گوشی رو برداشتم و چند بار الو کردم اما صدایی نیومد….هر چی گفتم زنعمو!!!عمو!!!کسی جواب نداد……
میخواستم قطع کنم که یکی با صدای آرومی گفت:قطع نکن منم……
حدس زدم یاسر باشه ،،،برای همین زود گوشی رو گذاشتم سرجاش و تماس رو قطع کردم……
بعداز قطع شدن یکی دو بار هم زنگ زد اما برنداشتم……
چند بار دیگه پشت سر هم زنگ زد……در نهایت تصمیم گرفتم اگه دوباره زنگ خورد جواب بدم……….
همون لحظه دوباره زنگ خورد……گذاشتم چند بار صدای زنگش بیاد بعد از پنجمین بار برداشتم و گفتم:الوووو…..
یاسر گفت:به بهههه بالاخره جواب دادی…..!!؟؟پاک داشتم ناامید میشدم……
گفتم:ببخشید…دستم بند بود….کاری داشتی؟؟؟
یاسر گفت:اره کار داشتم….میخواستم بگم پیاز دارید؟؟؟
تا اینو گفت زد تو ذوقم و با یه نه ی کوتاه،،بدون اینکه منتظر جوابش باشم سریع قطع کردم…………..
دوباره چند بار پشت سر هم زنگ زد،…کلافه شدم و گوشی رو برداشتم و گفتم:میگم که نداریم،،،چرا اینقدر زنگ میزنی؟؟؟؟
یاسر گفت:آخه یه کار دیگه هم دارم….راستش خیلی وقته که توی دلمه و میخواهم بهت بگم ولی نمیدونم چطوری بگم؟؟؟
گفتم:هر جور که راحتی…..
یاسر گفت:من تورو خیلی دوست دارم و میدونم که تو هم منو دوست داری اینو از نگاهات متوجه شدم……
سکوت کردم …..
یاسر گفت:نمیخواهی حرفی بزنی؟؟؟
گفتم:چی بگم؟؟؟
یاسر گفت:نگو که تو منو دوست نداری….!!!؟؟
گفتم:کی گفته من تورو دوست دارم؟؟؟
یاسر گفت:فهمیدنش کار سختی نیست…..اینقدر تابلو بهم خیره میشی که هر کسی ببینه فکر میگنه بینمون چیزی هست…..
گفتم:اصلا هم اینطوری نیست…..
یاسر گفت:باشه خب،….حالا بگو تو منو میخواهی ،یعنی قبولم میکنی؟؟؟
گفتم:برای چی؟؟؟
گفت:فعلا دوستی،…بعدش اگه دیدم به توافق رسیدیم برای ازدواج…..
گفتم:ولی تو که چند وقت دیگه عروسیت….
گفت:اونو ولش کن…..اون حرفها مال مادرمه ولی من بهش گفتم که مخالفم…..پس نگران اون نباش……
یه اهان گفتم و دوباره سکوت کردم…..
یاسر گفت:خب یه جواب درست و حسابی بهم بده چرا همش ساکتی؟؟؟؟
گفتم:نمیدونم چی بگم…..بزار فکرامو بکنم…..
یاسر گفت:باشه….فکراتو بکن من فردا که دیدم خونتون و خونمون خلوته زنگ میزنم….
گفتم:باشه….خداحافظ…..
با هیجان گوشی رو قطع کردم…..اصلا فکرشو نمیکردم که یاسر خودش بهم پیشنهاد بده…..اون لحظه خوشحالترین فرد روی زمین بودم.،..
غروب که مامان اومد همون سر پا گفت:سوری!!!آماده شو بریم…..
با تعجب گفتم:کجا مامان؟؟؟تو که الان رسیدی؟؟؟؟؟
مامان گفت:مادربزرگت عمه هاتو دعوت کرده به ما هم گفت بریم…..
گفتم:مامان من حوصله ندارم….خودتون برید……….
مامان گفت:نمیشه….حاضر شو بریم،،خودت میدونی که بابات قبول نمیکنه تنها بمونی…….بدو حاضر شو…..
گفتم:توروخدا مامان….راضیش کن دیگه ،،منحوصله ندارم بیام…..
مامان یه کم فکر کرد و گفت:باشه …..اما اگه دیر اومدیم یکی رو میفرستم دنبالت…..
گفتم:نه دیگه نفرست…..تا اون موقع هم من میخوابم،…..
خلاصه مامان راضی شد که من نرم و تنهایی بمونم خونه……
مامان و بابا رفتند و من تنها موندم….خوشحال بودم که نرفتم آخه نمیخواستم یاسر رو ببینم و بیشتر خجالت بکشم……
یکی دو ساعت گذشت….داشتم فیلم تماشا میکردم که صدای باز شدن در اومد…..برگشتم ودیدم یاسره…..
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_هفتم 🌺
از دیدن یاسر شوکه شدم و گفتم:توچطوری اومدی ؟؟؟
یاسر گفت:زنعمو کلید داد و گفت که بیام دنبالت….پاشو حاضر شو بریم….همه ی دخترا اومدن الا تو…..
نمیخواست مقاومتی نشون بدم و با یاسر مخالفت کنم برای همین زود مانتومو پوشیدم و گفتم:بریم ،،من حاضرم….
از خونه بیرون اومدیم …..جلوی در ورودی حیاط توی کوچه چند تا درخت بزرگ بود و چون کوچمون تیر برق نداشت تاریکترین قسمت کوچه جلوی در خونه ی ما بود….
همین که پامو گذاشتم توی کوچه ودر حیاط رو بستم یاسر از تاریکی استفاده کرد و گفت: تو دنیای منی و دوستت دارم…..
هم هیجان داشتم هم ترس و استرس…..کلا زبونم بند اومد و نمیدونستم چی بگم…….باز سکوت کردم…..
یاسر گفت:آهای دنیا(منظورش من بودم)دوستت دارم….توروخدا دوستی منو قبول کن…..
گفتم: ول کن این حرفارو ،بریم
یاسر گفت:نگران نباش،،همه رو پیچوندم…..تو فقط جواب منو بده ،…..دوستیمو قبول میکنی؟؟؟
گفتم:نمیترسی!!؟؟؟
گفت:از چی؟؟؟
گفتم:از اینکه خانواده هامون متوجه بشند…..
گفت:اینقدر بهونه نیار…..نترس ،،،هیچی نمیشه ،،،من پای همه چیز هستم……
دلم میخواست دوست بشم ولی به زبون نیاوردم و گفتم:چی بگم والا…..
یاسر گفت:پس از همین الان ما باهم دوستیم….الان فرصت کمه ولی یه شب دیگر رو جور میکنم که همدیگر رو ببینیم….
گفتم:فقط مواظب باش که به کسی نگی با من دوستی….
گفت:خیالت راحت،،،حواسم هست ….
یه چند دقیقه جلو در خونمون وایسادیم و حرف زدیم و بعد رفتیم………
خونه ی مامان بزرگ همش استرس داشتم و تصور میکردم یه گناهکارم و همه نگاهم میکنند و از روی صورتم متوجه میشند که من با یاسر دوست شدم……
بقدری استرس داشتم که مامان مشکوک شد و گفت:سوری!!!چیزی شده؟؟؟؟
گفتم:نه …چطور؟؟
گفت:آخه رنگ و روت پریده..انگار استرس داری………
گفتم: نه…فقط چون تند تند راه اومدم ،نفسم گرفته….
مامان قبول کرد وحرفی نزد….اونشب همه ی دختر اونجا موندن اما من برگشتم….ترسیدم قضیه ی دوستی با یاسر از دهنم در بره و لو بدم…….
از اونشب از سایه ی خودم هم میترسیدم….همش فکر میکردم الان یاسر وقت و بی وقت زنگ میزنه خونمون یا پا میشه میاد در خونه و آبروم پیش مامان و بابا میره…….
بقدری استرس داشتم که توی یکماه ۶کیلو لاغر شدم….
یاسر هر وقت که میدونست مامان خونه نیست زنگ میزد و باهم حرف میزدیم ،…با اینکه میدونستم مامان خونه نیست و بابا خوابه ولی خیلی میترسیدم که یهو بابا بیدار بشه یا مامان از راه برسه……
برعکس من یاسر خیلی ریلکس بود و انگار اصلا نمیترسید و خیالش راحت بود……
از دوستی مخفیانه ی ما ۴-۵ماه گذشت…..گاهی فکر میکردم مامان بهم شک کرده برای همین به یاسر اصرار میکردم که زودتر بیاد خواستگاری ولی یاسر هر بار بهانه میاورد…..
دلم میخواست با یکی مشورت کنم و بهترین تصمیم رو بگیرم اما جز خواهرام به کسی دیگه نمیتونستم اعتماد کنم،….از طرفی میدونستم دو تا خواهربزرگا درکم نمیکنند و ممکنه به مامان بگند……
در نهایت خودمو راضی کردم تا به سودابه بگم……..برای اینکار باید دو هفته ایی صبر میکردم تا بیاد خونمون….بالاخره اومد….از سودابه خواستم شب رو پیشمون بمونه….
سودابه قبول کرد و موند…..صبر کردم تا آخر شب بشه …..آخر شب که مطمئن شدم مامان خوابه رو به سودابه کردم و گفتم:سودابه؟؟؟میخواستم یه چیزی بگم اما قول بده بین خودمون بمونه…………….
گفت:جان !!بگو….مطمئن باش به کسی حرفی نمیزنم…..
گفتم:یاسر گفته دوستم داره و بهم پیشنهاد دوستی داده!!بنظرت قبول کنم؟؟؟
گفت:همین یاسر پسر عمو؟!!
گفتم:بله همون….
سودابه گفت:بیخیال بابا…..درسته که پسر شوخ و خوش قیافه ایه ،اما پشت سرش کم حرف نیست…….
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_هشتم 🌺
گفتم:سودابه!! من به حرفهای پشت سرش چیکار دارم…!!من میگم نظرت چیه ؟؟چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سودابه گفت:چی رو چیکار کنی؟؟؟
گفتم:چیکارکنم که بیاد خواستگاریم……؟
سودابه گفت:یعنی میخواهی دوستیشو قبول کنی؟؟؟بعدا پشیمون نمیشی؟؟
گفتم:نه پشیمون نمیشم….فقط میخواهم زودتر بیاد خواستگاری…..
سودابه گفت:خب بهش بگو بیاد…..
گفتم:چند بار گفتم ولی همش میگه شرایطشو ندارم…..
سودابه گفت:من نمیدونم فقط میتونم بگم که اگه کسی بفهمه آبروت میره….در ضمن زیاد عجله نکن….زندگی که همش عشق نیست…. زندگی منو،نمیبینی..!!؟؟؟؟
گفتم:باشه…..
سودابه گفت:اینم بگم که اگه بفهمم داره ازت سوء استفاده میکنه به همه میگم ،گفته باشم…..!!!!….،،،،
گفتم باشه ……. سودابه هم درست وحسابی کمکم نکرد…..یعنی راه کار نداد…..
دو روز گذشت…..اون شب مامان رفت خونه ی دایی اینا ،،دوستای بابا هم اومدند دنبالش و اون هم رفت برای شب نشینی و قمار…….من تنها موندم……
کم کم اماده شدم که بخوابم صدای زدن شیشه ی پنجره اومد…..پرده رو زدم کنار و دیدم یاسر…………..
پنجره رو باز کردم و گفتم:سلام….اینجا چیکار میکنی،؟؟نمیگی کسی میبنه؟؟؟
یاسر گفت:کسی نیست….عمو و زنعمو رو دیدم که رفتند….میدونم تنهایی……تازه مامانت به مامانم گفت که تنهایی…..تو که به من نمیگی …..
گفتم:حوصله ندارم ،میخواهم زود بخوابم…..
یاسر گفت:حالا بیا بیرون ،من حوصله اتو درست میکنم…..
رفتم کوچه جلو خونمون چند تا درخت بود بین اون درختها نشستیم و من گفتم:میخواهم باهات حرف بزنم…..حرفهام هم خیلی جدیه…..
گفت:سراپا گوشم….
گفتم:تا کی باید مخفیانه دوست باشیم….کی میای خواستکاری؟؟؟من با این وضعیت نامشخص نمیتونم ادامه بدم…،،تو هم اصلا یه حرفی نمیزنی که دلم گرم بشم…..
یاسر گفت:من از روز اول گفتم که باهم دوست باشیم .،،.
گفتم:من اینطوری نمیتونم…..اصلا من رفتم بخوابم….
یاسر گفت:وا تو که الان اومدی…..باشه حالا فکرامو میکنم…..برو بخواب ،،،من هم میرم…..
اینبار من تعجب کردم و گفتم:کجا؟؟
گفت:خونه….با حرفهات گند زدی به حس وحالم….همون بهتر برم……
با خودم فکر کردم:حتما الکی میگه میخواهم برم تا من ازش معذرت خواهی کنم،،،،ولی من عذر خواهی نمیکنم چون نمیخواهم ازم سوء استفاده کنه…………
من دوری یاسر رومیتونستم تحمل کنم اما بی آبرویی و ناراحتی خانواده امو اصلا نمیتونستم برای همین هیچی نگفتم و از جام بلند شدم…،،
یاسر که متوجه شد از خدامه که بره بدون خداحافظی و عصبی پاتیز کرد و رفت…،،
منم زود رفتم داخل خونه اما اصلا خوابم نبرد و همش به یاسر فکر کردم……
یک ساعت بعد مامان برگشت….به چهره ی خسته اش که نگاه کردم دلم براش سوخت ،،،،اصلا دوست نداشتم آبروریزی بشه و تمام فشارها و تقصیرها به گردن مامان بیفته..،…
همون شب تصمیم گرفتم اگه یاسر قبول نکنه بیاد خواستگاری دوستی و رابطه ی تلفنی رو هم باهاش قطع کنم.،،…
از فردا منتظر تماسش شدم تا حرف آخرمو بهش بزنم اما انگار اون هم دلخور بود چون زنگ نزد…..یک هفته گذشت باز خبری از یاسر نشد…..گاهی از دور میدیدمش ولی حتی نگاه هم نمیکرد……دیگه مطمئن شدم که منو نمیخواهد……..
راستش خیلی دوستش داشتم،، چند سال بود که عشقش تو دلم جوانه زده بود ولی نمیتونستم اجازه بدم که بازیچه ی دستش بشم…..
ده روزی گذشت و از یاسر هیچ خبری نشد…..با خودم گفتم: بهتره ازش یه خبر بگیرم یا اینوری میشه یا اونوری ،،حداقل از بلاتکلیفی در میام.،.،………
یه روز که مامان نبود ومیدونستم با زنعمو اینا رفته و یاسر هم تنهاست زنگ زدم خونشون….
یاسر با اینحال که میدونست من تنهام و حتما منم که زنگ میزنم اما جواب نداد….۳-۴بار زنگ زدم ولی جواب نداد،…..بالاخره بار پنجم با دلخوری گفت:بله بفرمایید…..
گفتم:چرا جواب نمیدی؟؟؟
گفت:خوده بهتر میدونی ….هر بار منو تحت فشار میزاری ،من هم دلم نمیخواهد سراغتو بگیرم چون میدونم حرف اول و آخرت خواستگاریه،…
گفتم:من هم تصمیم گرفتم اگه تا ۳-۴روزه اومدی خواستگاری که هیچ نیومدی همه چی تموم میشه…….
یه کم سکوت کرد،،معلوم بود شوکه شده و انتظار دیگه ایی داشت بعداز چند ثانیه گفت:۳-۴روز که کمه حداقل ۳-۴ماهه مشخص میکنم………
گفتم:پس همون موقع زنگ بزن خداحافظ…..
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_نهم 🌺
گفتم:پس ۳-۴ماه دیگه زنگ بزن…..
یاسر گفت:حرف آخرته؟؟؟معلومه که دنبال بهونه ایی که دوستی با منو تموم کنی…..اصلا میدونی چیه؟؟من فکر میکنم با یکی بهتر از من دوست شدی که منو پس میزنی.،،،،باید به عمو بگم که بیشتر مراقبت باشه تا مثل سودابه نشی……
تا اینو گفت از عصبانیت تلفن رو قطع کردم…..واقعا داشتم منفجر میشدم….. پیش خودم کلی فحشش دادم….
همش با خودم تکرار میکردم:احمق به من میگه داری خیانت میکنی…..خیلی پررویه،،،سودابه رو میکوبه رو سرم……
بعداز اون روز سعی کردم به هیچ وجه باهاش رو در رو نشم …. هر وقت تلفن زنگ میخورد برنمیداشتم حتی اگه نزدیکش بودم به مامان میگفتم جواب بده……
متوجه میشدم که از حرفش پشیمون شده چون از هر فرصتی استفاده میکرد و هم زنگ میزد و هم جلوی چشمم ظاهر میشد ولی من سفت و محکم پای حرفم ایستادم……
یاسر همون یک ماه اول تلاش کرد و وقتی موفق نشد دیگه بیخیالم شد….انگار حوصله ی بی محلیهای منو نداشت .،….
یک سال گذشت و من بزرگتر شدم و تازه متوجه شدم که عشقی نسبت به یاسر ندارم و همش مربوط به دوران نوجوونی و هوس بوده نه عشق……….
خوشحال بودم که اون موقع مقاومت کردم و الان سربلندم……
زمستان شد….سودابه و خواهر سومی بچه دار شده بودند و من بعنوان کمک همش در حال رفت و امد بین خونه ی خواهرام بودم…..
توی این رفت و امدها یه خواستگار از اقوام شوهر سودابه برام پیدا شد…..
چند باری خونه ی سودابه اینا دیده بودم…..بنظر پسر خوب و خوش اخلاقی میومد…..سودابه هم ازش تعریف میکرد…..
اما حیف و افسوس که خانواده ام قبول نکردند و گفتند:ما دیگه به هیچ وجه به اون خانواده دختر نمیدیم……
از این همه سخت گیری خانواده ام خسته شده بودم و گاهی دلم میخواست مثل سودابه مرد زندگیمو خودم انتخاب کنم اما فقط فقط بخاطر مامان کاری نمیکردم و حرفی نمیزدم،،،میترسیدم مامان اینبار سکته کنه.،،…
خواستگارهای دیگه ایی هم داشتم ولی هر کدوم یه مشکلی داشت و خانواده بدون اینکه نظر منو بدونند رد میکردند……
اسفند ماه همون سال یه روز عصر تلفن خونه زنگ خورد…..مامان گوشی رو برداشت….. زنعمو (مادر یاسر)بود…..بعداز سلام و احوالپرسی نمیدونم چی گفت که مامان اعضای صورتش خندون شد و بعدش گفت:باشه الان گوشی رو میدم بهش…………..
مامان گوشی رو داد بابا و اون هم خوشحال حرفهاشونو تایید کرد و گفت:قدمتون روی چشم…….
اونجا بود که متوجه شدم قراره بیاند خونه ی ما…..اما چرا تلفنی اجازه گرفتند؟؟اونا که همیشه خونه ی ما بودند.،…
مامان گفت:سوری بلند شو یه کم خونه رو مرتب کنیم و یه دوش هم بگیر و حاضر شو که شب مهمون داری…..
باورم نمیشد…..یعنی یاسر داره میاد خواستگاری من؟؟؟؟شوکه شده بودم اما وقتی شب یاسر با پدر و مادرش و عموها و زنعموها اومدند متوجه شدم که خیلی هم جدیه……
درسته که یه زمانی دوستش داشتم و باهاش دوست شده بودم ولی اون شب فقط برام مثل یه پسر عمو بود و هیچ حسی بهش نداشتم……………….
میدونستم که بدون اینکه نظر منو بخواهند قرار روز عقد و عروسی رو همون شب میزارند…..
به اصرار مامان رفتم بین جمع و یه کم نشستم و بعداز دو ساعت دوباره به اصرار مامان برای بدرقه و خداحافظی رفتم کنارشون…..
همه که رفتند زود برگشتم اتاقم……منتظر شدم تا خواهرام هم برند بعدش با مامان حرف بزنم و بگم که من یاسر رو نمیخواهم……
همه رفتند بجز سودابه که مسیرش دور بود،….بابا هم رفت داخل اتاقش چون یکی از دوستاش اومده بود……وقتی مطمئن شدم که میتونم با مامان حرف بزنم رفتم کنارش نشستم……
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_دهم 🌺
سودابه داشت بچه اشو میخوابند و حواسش به ما نبود….نشستم کنار مامان که در حال بافتن قالی بود و گفتم:مامان!!چی شد؟؟
مامان گفت:چی؟؟
گفتم:یاسر دیگه!!!
گفت:مگه خودت نشنیدی؟؟؟
گفتم:نه….چون من یاسر رو نمیخواهم….
مامان گفت:وا….کی از اون بهتر!!!الان توی این روستا همه ی دخترا آرزوشونه که یاسر بره خواستگارشون…..
گفتم:اما من ارزوم نیست و نمیخوامش…..
مامان گفت:من که راضیم ولی اگه دوست نداری برو به بابات بگو چون من هیج اختیاری ندارم………….
گفتم:مامان تورو خدا….یه بار از من حمایت کن………
مامان گفت:حمایت چی؟؟؟والا من تعجب میکنم که زنعموت چطور راضی شده از ما دختر بگیره….ما کجا و خوانواده ی اونا کجا؟؟؟وایستا ببینم دختر!!نکنه تو هم مثل سودابه یکی دیگه رو زیر سر داری؟؟؟؟سوری….!!!بخدا کاری که سودابه کرد رو تو هم بخواهی به سرم بیاری هیچ وقت حلالت نمیکنم……واقعا دیگه تحمل این کار رو ندارم…………..
گفتم:نه بخدا…..من با هیچ کسی دوست نیستم……..
مامان گفت:پس چرا قبول نمیکنی؟؟؟
گفتم:مامان..!! من نمیخواهم با فامیل وصلت کنم ولی الان هر کسی رو تو پیشنهاد بدی که موقعیتش خوب باشه قبول میکنم….
مامان گفت:من نمیدونم….امشب هم حرف اصلی رو بابات و عموها و عمه هات زدند و قرار عروسی هم گذاشتند…..اگه جرأت داری خودت برو به بابات بگو…….
متوجه شدم که حرف زدن با مامان فایده نداره……..رفتم اتاقم و فکر کردم…..یهو یاد عمه افتادم و تصمیم گرفتم با یکی از عمه ها که خیلی فهمیده و با درک بودصحبت کنم……………
خوابیدم و صبح بعداز صبحانه به مامان گفتم:مامان.،.!!اجازه میدی برم خونه ی عمه زری؟؟؟میخواهم باهاش حرف بزنم تا بابارو راضی کنه که منو به یاسر نده…..
مامان گفت:فکر نکنم عمه ات هم بتونه کاری کنه…….اما حالا برو ببین……
مامان اجازه داد و سودابه و شاهین منو رسوندند خونه ی عمه و خودشون از همونجا رفتند خونشون……
رفتم خونه ی عمه…..دو دل بودم که جریان دوستمونو بگم یا نه؟؟؟؟منتظر موندم تا شوهرعمه بره بیرون بعد با عمه حرف بزنم.،.،،
بالاخره بعداز ناهار شوهر عمه رفت بیرون و عمه با سینی چای اومد پیشم نشست و گفت:چه عجب!!!راه گم کردی؟؟؟چیزی شده؟؟؟
گفتم:میخواهم درمورد خواستگاری یاسر حرف بزنم….
عمه گفت:ماشالله خیلی بهم میایید…..
گفتم:ولی من دوستش ندارم و نمیخواهم باهاش ازدواج کنم…..
اولین حرفی که عمه با از اینکه شوکه شده بود این بود که گفت:پای کسی در میونه؟؟؟
گفتم:نه اصلا….فقط دوستش ندارم….
عمه گفت:همه ی زن و شوهرا که اول همدیگر رو دوست نداشتند کمکم بهم علاقمند شدند….تو هم یه کم با یاسر حرف بزنی و رفت و امد کنی بهش علاقمند میشی…..
سرمو انداختم پایین و گفتم:راستش عمه…..!!!یه چیزی هست که دو دلم بهتون بگم یا نه؟؟
عمه گفت:بگو…خیالت راحت به کسی نمیگم………..
گفتم:آخه من یه مدت خیلی کوتاه با یاسر دوست بودم…..
عمه بیچاره شوکه شد و فقط نگاهم کرد انگار اصلا باورش نمیشد……
بعد گفت:الان مشکل چیه؟؟؟تو که باهاش دوست هم بودی الان باید بخواهی نه اینکه مخالف باشی……
گفتم:عمه …!!!منتوی اون مدت کم متوجه ی اخلاق و رفتارش شدم و فهمیدم که نمیتونم تحملش کنم برای همین دوستیمو بهم زدم……..،،.،،،،،،
عمه گفت:حالا از من چی میخواهی؟؟؟
گفتم:میخواهم با بابا حرف بزنی و منصرفش کنی……
عمه گفت:چی بگم والا…..فعلا صبر کن اول با خود یاسر حرف بزنم بعدا بهت خبر میدم…..
ترسیدم وگفتم:چی میخواهی بهش بگی؟؟؟
گفت :نترس….خبرت میکنم…..
عصر با عمه برگشتم…..عمه رفت خونه ی یاسر ،،،منم رفتم خونمون…..عمه قرار گذاشت بعداز اینکه با یاسر حرف زد بیاد خونه ی ما……………
خیلی استرس داشتم..،….
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_یازدهم 🌺
با کلی استرس منتظر عمه شدم…..یادمه در طول انتظار هر چی آیه و دعا بلد بودن خوندم و از خدا خواستم همه چی درست بشه….،
اعتراف میکنم که اگه یاسر قبل از دوستمون میومد خواستگاری با سر قبول میکردم…..ولی الان میترسیدم….آخه منی که با یه دوستی ساده باهاش کنار نیومدم توی زندگی چطور میتونستم به تفاهم برسم و زندگی کنم!!؟؟؟؟
شب شد ولی از عمه خبری نشد…..کم کم داشتم نگران میشدم……بالاخره ساعت ۱۲شب عمه اومد……،
عمه بعداز احوالپرسی رفت اتاق بابا و مامان رو هم صدا زد تا سه تایی باهم حرف بزنند….
خیلی خیلی استرس داشتم چون عصبانیت بابا رو از بچگی دیده بودم و ازش میترسیدم………….
نیم ساعتی گذشت و یهو عمه در اتاق رو باز کرد و با ناراحتی و بدون خداحافظی رفت…..آخه قرار بود شب رو بمونه ولی انگار رفت خونه ی یاسر اینا………..
تا وضعیت رو اینجوری دیدم دویدم اتاقم و خودمو به خواب زدم…..
خداروشکر کسی سراغمو نگرفت و خوابیدیم……..صبح تا از خواب بیدار شدم اول اتاق بابا رو نگاهی کردم ودیدم خوابه ،،،بعد رفتم سراغ مامان……
مامان پای دار بود…..نگاهش که کردم بنظر ناراحت بود……
گفتم:مامان…!!!دیشب چی شد؟؟؟عمه چی گفت و چرا ناراحت رفت…..
مامان حرفی نزد ….انگار نمیدونست چی بگه…..وقتی چند بار پرسیدم گفت:هیچی….عمه ات گفت که تو یاسر رو نمیخواهی ولی بابات گفت به کسی ربطی نداره ،،، من بخاطر بچه ها نمیتونم رابطه امو با برادرم بهم بزنم…..عمه ات هم گفت هر کاری میکنی بکن،فردا دخترت بدبخت شد مقصر تویی……
گفتم:خب!!حالا چی میشه…؟؟؟
گفت:سوری!!بخدا من نمیدونم….بابات اصلا حرف منو گوش نمیده……دیدی که حرف عمه اتم گوش نکرد…..میتونی برو خودت بهش بگو ،،،نمیتونی اینقدر هم ناراحتی نداره،،،باور کن یاسر پسر بدی نیست……عمو و زنعموت هم خودت میدونی که خیلی خوبند…….اصلا زندگی خواهراتو مقایسه کن،،،اون دو تا که نظری نداشتند خوشبخت تر از سودابه که خودش انتخاب کرده هست….،،…..،……..
گفتم:مامان !من همه ی اینارو میدونم،فقط مشکل من با یاسره……چجوری بگم!؟دوستش ندارم…نمیخوامش……
مامان گفت:بعدا بهش علاقمند میشی…..اینم بگم که دیروز صبح که نبودی زنعموت زنگ زد و برای یه هفته دیگه قرار نامزدی گذاشت…..
دلم هری ریخت و با ناراحتی گفتم:پس فقط یه خواهش دارم،،،حداقل اینو قبول کن….،
مامان گفت:چی؟؟؟منو با بابات در ننداز….
گفتم:به بابا مربوط نیست….امروز با زنعمو برو جایی تا من بتونم زنگ بزنم با یاسر حرف بزنم………..
مامان عصبی و با تعجب گفت:دختر خجالت بکش….مردم بفهمند چی میگند؟؟؟بزار مراسم نامزدی تموم شه اونوقت هر چی خواستی حرف بزن……
گفتم:مامان خواهش میکنم….قول میدم کسی متوجه نشه…..
مامان گفت:ای خدا….آخر من از دست شماها سکته میکنم و میمیرم…..باشه با زنعموت میرم خونه ی همسایه ،،فقط زیاد حرف نزن که میخواهم زود برگردم ،،تو خونه کلی کار دارم…..،
تا وقتی مامان بره کلی حرف آماده کردم که به یاسر بزنم…..مامان بعداز ناهار رفت…..من هم سریع زنگ زدم خونه ی عمو….
دوتا بوق نزده سریع گوشی رو برداشت…..
گفتم:الووووو….
یاسر گفت:اووو تویی؟؟؟بالاخره خودت زنگ زدی….چقدر از دستم فرار میکردی….
گفتم:نمیخواهم حرفهای تکراری بزنم ،،لطفا جدی باش….
گفت:میشنوم……
گفتم:منظورت از این کارا چیه؟؟؟من دوستت ندارم که محلت ندادم….
گفت:ولی تو یه زمانی عاشقم بودی…..من هم دوستت دارم پس الکی اعصاب خودت و بقیه رو خرد نکن…..
گفتم:تو یه بار منو حسابی دلخور کردی مخصوصا با اون حرفهایی که آخرین بار زدی…..پس چرا تمومش نمیکنی،؟؟؟؟
یاسر گفت:بخدا پشیمونم…..میخواهم جبران کنم…..به من اعتماد کن،،،مطمئن باش پشیمون نمیشی…….
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_دوازدهم 🌺
گفتم:میترسم….
یاسر گفت:وا…از چی میترسی؟؟؟
گفتم:از زندگی با تو….یه روز تهمت میزنی و یه روز هم معذرت خواهی میکنی….
یاسر با صدای بلند گفت:اهههه….ول کن دیگه….حالا من یه غلطی کردم ،،گیر دادی هااااا……..
گفتم:امیدوارم پشیمون شده باشی،،،چون من بخاطر بابا مجبورم تورو قبول کنم…..
یاسر خوشحال گفت:یعنی الان قبول کردی؟؟؟؟
گفتم:چی بگم والا….مجبورم بخاطر بابا….
یاسر گفت:ایول…..چاکرتم…..
خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم…..چاره ایی نبود ،مجبور بودم قبولش کنم و از خدا خواستم که عشق یاسر رو دوباره توی دلم بندازه….
مامان برگشت و گفت:چی شد؟؟حرف زدی؟؟؟
گفتم:اره…در مورد خواستگاریش پرسیدم که گفت بهم علاقمند برای همین اومده خواستکاری…………..
مامان گفت:خب ….این که خیلی خوبه!!!حالا نظرت چیه؟؟؟
گفتم:مامان !مگه چاره ایی جز موافقت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟مجبورم خب…..فقط عروسی چند ماه بعداز نامزدی باشه….
مامان گفت:اتفاقا زنعموت هم همینو میگفت……….
بعدش مامان همون روز زنگ زد به سه تا خواهرام تا بیان برای خونه تکونی……
قبل از نامزدی منو خواهرم و یاسر و زنعمو رفتیم خرید…..در طول خرید حس کردم زنعمو زیاد راضی بنظر نمیاد یا میخواست مادرشوهر بازی در بیاره ………چون هر چی که انتخاب میکردم یه کنایه میزد و در نهایت با سلیقه ی خودش خرید میکرد……..
خداروشکر کردم که بعداز ازدواج خونمون حداقل جدا از زنعمو ایناست وگرنه نمیشد با زنعمو کنار اومد…..
تعجبم از این بود که چرا روز خواستگاری شاد بود ولی الان هر چی به مراسم نزدیکتر میشدیم اخمو تر و ناراحت تر میشد…..
خلاصه یه مراسم بزرگ نامزدی گرفتیم و خداروشکر همه چی خیلی خوب پیش رفت…. یاسر هم کمکم رفتارش بهتر و من هم بهش علاقمند شدم……………
همه چی خوب بود جز رفتارهای زنعمو که روز به روز بدتر میشد…..
همش زنگ میزد و در مورد جهیزیه نظر میداد و وسایلی رو پیشنهاد میداد که در توان ما نبود………….
خلاصه مامان و خواهرام کم حرص نخوردند تا جهیزیه ایی با باب میل زنعمو تهیه کنند……
یاسر اصلا با جهیزیه کاری نداشت و همش میگفت:هر چی در توان دارید بگیرید بقیه اشو خودم میخرم……
ولی زنعمو هر روز میومد خونمون و یه مورد جدید سفارش میداد….گاهی دلم میخواست اعتراض کنم ولی با چشم و ابرو اومدن مامان ،، جلوی خودمو میگرفتم…..
اون مدت خیلی زندگی سختی داشتیم ،،،،به عالم و آدم بدهکار شدیم……حتی صدای خواهرام هم در اومده بود و فشار مامان هم بالا میرفت و با قرص خودشو کنترل میکرد……
مامانم اصلا خوشش نمیومد یاسر بیاد خونمون یا من برم خونشون برای همین فقط آخر هفته باهم برای تفریح میرفتم شهر نزدیک روستا…..
بخاطر فشارهایی که روی مامان بود تصمیم گرفتم به یاسر بگم که زودتر عروسی رو بگیره تا مامان کمتر حرص بخوره…..
یه بار که رفتیم سینما و از اونجا پارک ساکت نشستم که یاسر بلند گفت:آهای دنیا….!!!
سریع سرمو بسمتش برگردوندم و گفتم:یواش….مردم نگاه میکنند….
با خنده گفت:آهای دنیام!!!چته؟؟؟چرا تو فکری؟؟؟؟؟
گفتم:میخواهم باهات حرف بزنم….
یاسر خندید و گفت:الان داریم حرف میزنیم دیگه،،
گفتم:جدی باش!!!دلم میخواست دو سال نامزد بمونیم ولی الان خسته شدم…..میخواهم زودتر مراسم عروسی رو بگیریم…..
یاسر خندید و با هیجان گفت:من که از خدامه….فکر کنم از دوری من خسته شدی…
گفتم:یه کم جدی باش!!خودت هم میدونی منظور من اونی که تو فکر میکنی نیست،،،یه کم از درخواستها و کارهای مامانت خسته شدیم…………..
یاسر گفت:همه رو میدونم ولی انتظار نداری که من جلوی مامانم وایستم…..
گفتم:نه….مراسم رو زودتر بگیر…..یعنی عمو و زنعمو رو راضی کن تا مراسم رو بگیرند،،،میدونم که تو میتونی راضیشون کنی….
یاسر با شیطنت گفت:باشه ولی به یه شرط….امشب رو باهم بریم یه جایی. …..
گفتم:نمیشه….خانواده هارو که میشناسی……………
با این حرفم دوباره یاسر حالت قهر به خودش گرفت ،….یاسر یه کم لوس و زود رنج بود و تا منتشو نمیکشیدی آشتی نمیکرد،….
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۳۰ شهریور ۱۴۰۳