eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
۱۵۹ و ۱۶۰   وقتی متوجه نگاهم روی خودش شد لبخندزد و گفت _ببین آوینم دوباره بهم رسیدیم... قراره دوباره همه چی مثل قبل بشه... اینبار میبرمت پاریس ... ایتالیا.... کاری میکنم همه‌ی اتفاقاتی که تو گذشته افتاده رو فراموش کنی! بهت قول میدم ... اون میم مالکیتی که ته اسمم چسبوند مثل خاری بود تو قلبم ..! من هیچ وقت قرار نبود برای راشد بشم! مردن قطعا بهتر از تن دادن به رذالت بود ! طی یک حرکت ناگهانی نگاهی به بیرون انداختم و دستم روی دستگیره ی در اتول نشست ... نیم نگاهی بهش انداختم و با نفرت بهش گفتم _راشد حالم ازت بهم میخوره ! فکر نمیکردم یروزی تا این حد کثیف و حیوون صفت بشی ! من هیچ وقت برای تو نبودم و هیچ وقت هم برای تو یکی نخواهم‌بود ! قبل از اینکه بتونه حرفم رو تجزیه و تحلیل کنه سریع در اتول رو کشیدم و خودم رو به بیرون پرت کردم ... سرعت اتول بقدری زیاد بود که باعث شد چند بار روی زمین تاب بخورم صورتم به سنگریزه های روز زمین کشیده شد و گرمی خونی که روی صورتم جاری شده بود رو به خوبی حس کردم ... حتی صدای تقه دادن دستم که نشون از شکستنش بود هم به خوبی شنیدم با چشمای نیمه باز به روبرو نگاه کردم و عاجزانه از خدا خواستم اینجا دیگه آخرش باشه ! راشد سریع با دو خودش رو بهم رسوند و کنارم زانو زد و با چشم های شوک زده بهم‌نگاه کرد دستش رو دو طرف بدنم گذاشت و تکونی بهم داد و کاش قدرت اینو داشتم که نمیذاشتم دست های کثیفش به بدنم بخوره! با تته پته گفت: _آوین چیکار کردی ؟ چشمام تقریبا رو هم افتاده بود اما صدای ترسیده و لرزانش رو شنیدم که میگفت :_آوین چیکار کردی ؟ توروخدا بلند شو، آوین اصلا غلط کردم چشمات رو باز کن ...‌ چند ثانیه ای گذشت که حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم اما طولی نکشید که دوباره روی زمین افتادم و سنگی روی داخل کمرم فرو رفت .... صدای ترسیدش رو کنار گوشم شنیدم که گفت _من .. من نمیتونم تو رو جایی با خودم ببرم ... گیر می‌افتم... ولی بدون ولت نمیکنم ... یروزی .... صداش دیگه برام ناواضح شد و کاملا به عالم بی هوشی فرو رفتم .  گلوم خشک خشک شده بود و عمیقا دلم آب میخواست ... دلم میخواست چشمام رو باز کنم و آب طلب کنم اما انگار چند وزنه به پلکام وصل شده بود ... از طرفی بدنم کوفته و خسته بود دلم میخواست بگیرم بخوابم اما نیرویی اجازه ی خوابیدن بهم نمیداد و مجبور نگم داشته بود تا بیدار صداهای نامفهوم کنار گوشم میشنیدم .... آخرین چیزی که از قبل یادم‌اومد این بود که خودم رو از اتول پرت کردم پایین..... به سختی کمی پلکام رو از هم فاصله دادم تشخیص اینکه الان تو بیمارستانم برام سخت نبود! تو این مدت انقدر به بیمارستان اومده بودم‌ که کم کم باید میگفتم یک تخت فقط برای من کنار بزارن ... اولین تصویری که دیدم‌تصویر اخم کرده و در عین حال نگران مصطفی بود.... وقتی چشمای بازم رو دید سریع از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با دکتر برگشت دکتر چند سوال ازم پرسید که فقط با پلک زدن جوابش رو دادم .... حتی توان حرف زدن هم نداشتم و انگار دهنم رو بهم دوخته بودن ... مصطفی از دکتر تشکر کرد و بعد از رفتنش دوباره با همون اخم کنار روی صندلی نشست .... ناراحت و عصبی بود اما انگار ناراحت بودنش مانع این نمیشد که دستم رو بگیره! پشت دستم رو نوازش کرد و با صدای خش داری گفت _نمیخوای چیزی بگی ؟  که چرا وسط بیابون اونم با اون حال و روز پیدات کردن ؟ میدونی جون به لبم کردی؟ انقدر خون ازت رفته بود که مجبور شدم به شهاب که گروه خونیش با تو یکیه بگم بیاد خون بهت بده .... با درد چشم بستم!، حرفی برای گفتن نداشتم حتی سکوت، قبلا هم بخاطر این بود که جون مصطفی به خطر نیفته! اشکی که از گوشه ی چشمم روانه شد از چشمش دور نموند دوباره با صدای عصبی گفت _گریه نکن لعنتی ! یه کلام بگو چرا ! چرا باید تو اون وضعیت پیدات کنم! مردم و زنده شدم تا بهوش اومدی ! تو چشمام خیره شدم و با صدایی که خودم حتی به زور شنیدم گفتم: _معذرت میخوام ... طولانی بهم‌نگاه کرد و خواست چیزی که بگه که منصرف شد و نگفتنش مساوی شد با گریه کردن من ..دستم رو بلند کردم و جلوی صورتم گرفتم و عمیقا هق زدم ... دستم رو گرفت و از روی صورتم برداشت و گفت :_گریه نکن ! یه کلام جواب بده فقط ..چرا ؟! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: _مجبور شدم.... عصبی گفت: _مجبور شدی ؟ کی مجبورت کرد ؟ مگه چاقو گزاشتن خِر گلوت ! رو بهش برگشتم و گفتم: _تو فکر کن آره... گفت اگه نرم تو رو میکشه ... من .. من ترسیدم ... تو تا حالا خیلی خوبی در حقم کردی ... من نمیخواستم واست اتفاقی بیفته ... همین الانم میترسم بلایی سرت بیاد ... اگه بیاد من تا آخر عمر خودمو نمیبخشم ! با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _کی مجبورت کرده ... کی میخواست منو بکشه ؟ و بعد مکث کرد ! انگار فهمید کار کی میتونه باشه.. ادامه پارت بعدی👎
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
مکثی کرد و گفت :_دوست داری به فرزند خوندگی قبولش کنیم ...بدون اینکه چشم از نوزاد بردارم پرسیدم : _بنظرت از پسش برمیام تا براش مادر کنم‌؟‌ _چرا که نه ؟ بنظرم‌تو بهترین مادر دنیا میشی ... همونموقع پرستاری داخل اتاق اومد و با دیدن مصطفی گفت :_خوش اومدین بالاخره همسرتون رو هم‌آوردید؟‌ مصطفی سری تکون داد و به من اشاره کرد ، سلامی کردم که پرستار به سمت بچه رفت و بغلش کرد و گفت :_دوست دارید بغلش کنید ؟ با تردید سرم رو تکون دادم که دخترک رو در بغلم گذاشت... از روزی که هستی اومد انگار برکت هم به زندگیمون اومد ... مصطفی تونست تو کارش ارتقاء‌ پیدا کنه و حال منم روز به روز بهتر میشد ..‌ تو این بین مادر مصطفی چندبار بهم زنگ زد و طلب بخشش کرد و ازم‌خواست با مصطفی حرف بزنم تا بخشتش ..‌ اولین بار که به مصطفی گفتم با توپ و تشر گفت دیگه راجب این موضوع باهاش حرف نزنم .. اما بالاخره بعد از کلی حرف زدن راضی شد و به زور فرستادمش روستا پیش مادرش ... بعد از رفتن مصطفی نبود خانواده خونی خودم رو به خوبی احساس کردم و حس یتیم بودن بهم دست داد ..آهی از سر افسوس کشیدم و سر خودم رو با هستی گرم کردم ... ۵ سال گذشت و هستی روز به روز بزرگتر میشد و خودش رو بیشتر تو دل ما جا میکرد ...هستی رو درست مثل بچه ای که از وجود خودم متولد شده باشه دوست داشتم ولی از طرفی هم‌میخواستم خودم‌بچه ای به مصطفی بدم ! راه های درمان رو در پیش گرفتم و بعد از کلی دارو و دوا تو سن ۲۰ سالگی بالاخره تونستم طعم مادر شدن واقعی رو بچشم! تو این دوره بارداری مصطفی حتی اجازه نمی‌داد برای آب خوردن بلند بشم و همه کار خودش میکرد ...به هستی هم گوشزد کرده بود تا مواظب باشه منو اذیت نکنه ..‌ هستی تو دوره بارداری به بچه ای که هنوز بدنیا نیومده بود حسادت میکرد و اینو از گوشه گیریش کاملا متوجه شدم ،اما بعد از گذشت ۹ ماه که خدا یک پسر بهمون داد اولین نفری که خیلی خوشحال شد خودش بود ،چون صاحب برادر شده بود .. به خواسته ی هستی اسم‌ پسرمون رو محمد گذاشتیم ‌... یکی دیگه از اتفاق های خوبی که برام اونموقع افتاد دیدن مامان و برادرام درست روز زایمانم بعد از ۵ سال بود ..‌ گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه ولی دروغ چرا از دیدنشون واقعا خوشحال شدم و اینم‌مدیون مصطفی بودم چون اون رفته بود پی‌شون و آوردشون شهر ... روزگار به کام بود و همه چیز خوب میگذشت تا اینکه دوره انقلاب و بعدش جنگ شروع شد ...مصطفی از زمان شروع جنگ ابراز نگرانی کرد و خواست از ایران بریم .. اولش مخالفت کردم ولی هر بار که ترس و وحشت رو تو صورت بچه ها میدیدم‌ دلم کباب میشدم‌و رضایت دادم‌که بریم ... حدودا یکماهی طول کشید که مصطفی از طریق یکی از دوستاش تونست کارامون رو درست کنه و از ایران بریم .. دوری از کشور و خانواده سخت بود ولی بخاطر بچه ها ایران رو به مقصد اتریش ترک کردیم ...اوایل زندگی اونجا برامون سخت بود ولی خوشحالی هستی و سرزندگی محمد رو میدیدم کافی بود تا بر همه ی مشکلات غلبه کنم ... یکسالی طول کشید تا از نطر زبان و محل سکونت بتونیم‌کامل اونجا جاگیر بشیم و عادت کنیم ...به اصرار و حمایت مصطفی دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم و اینبار به دانشگاه رفتم و در رشته ی اقتصاد تحصیل کردم و تونستم مدرک کارشناسی ارشد بگیرم ...بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و عشق بین من و مصطفی هم روز به روز بیشتر می‌شد... تو سن ۵۰ سالگی من و ۶۲ سالگی مصطفی ما به ایران برگشتیم،به وطنمون، ،واقعا که هیچ جا وطن آدم نمیشد،یه خونه تو یه روستای سرسبز گرفتیم و تا آخر عمرمون رو اونجا گذروندیم.. ولی بچه ها برخلاف ما نخواستن به ایران بیان و یک‌سال بعد از برگشتن ما به ایران، رفتن آلمان برای زندگی‌... پایان
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
خداروشکر همشون عاقل و بالغ بودن و خیلی راحت مسئله کنار اومدن و خیلی زود با هم صمیمی شدن بعد از اون شب وقتی همه فهمیدن که نادر پسر منه زود عقد بنفشه و نادرو برگذار کردن و با فاصله ی کوتاهی براشون عروسی گرفتیم حبیب مثل نگین به نادر و نرگس هم محبت میکرد و هیچ فرقی بینشون نمیذاشت.نادر و بنفشه به خاطر شرایط کاری و درسشون به تهران برگشتن و همونجا خونه گرفتن. نرگس پیش ما موند و بهترین خواهر برای نگین شد.بچه ها هر اخر هفته به شهر ما میان و همگی دور هم جمع میشیم. الان یک سال از ازدواج نادر و بنفشه گذشته و تمام این یک سال هر دو خانواده تصمیم داشتیم که به تهران بریم و کنار بچه هامون باشیم و دوری این چند سالو تلافی کنیم.بالاخره به تهران رفتیم و یه آپارتمان دو طبقه شیم و نوساز گرفتیم و هر کدوم یه طبقه ساکن شدیم،بعد همه کشمکش‌هایی که برادرام سر ارث داشتن یه مبلغی خم به من رسید، برادرام حتی خونه رو فروخته بودن و مادرم و طاهره اجاره نشین شدن ،ولی من سهم الارثم و پس اندازی که داشتم و با مشورت حبیب بهشون دادم و اونا تونستن یه خونه کوچیک بخرند،هرچی باشه خ‌اهر و مادرم بودند و از یه خون بودیم ،هر چند این خطه سالها من آدم حساب نکردن و موقع بلا و سختی تنهام گذاشتن. اینروزا با مریم و حبیب و بچه ها احساس آرامش و خوشبختی میکنم و از خدا میخوام همه اونایی که تو شرایط بد گرفتارن رو کمکشون کنه و بهترینهارو براشون بخواد ادامه پارت بعدی👎
۱ شهریور ۱۴۰۳
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….. ما چهار تا خواهر هستیم که من ته تغاریم…..متاسفانه برادر نداریم……. از وقتی یادم میاد بابا معتاد و هیچ وقت سرکار نمیرفت و همیشه روزها خواب و شبها مشغول مصرف مواد و قمار بوده…… مامان بیچاره هم با بافتن قالی و فروش اون ،هم پول مواد بابا رو تهیه میکرد و هم کم و بیش خورد و خوراک خانواده رو……. البته اینم بگم که بابابزرگ(پدر بابا)مرد ثروتمندی بود و وقتی فوت شد عموها و عمه ها حق ارث بابا رو دادند ولی بابا همه رو توی قمار و مواد باخت……. طفلک مامان در طول سال ۱۲ماه پای دار قالی بود و وقتی تابستون میشد دو تا دار میزد که در طول سه ماه تعطیلات تابستونی مدارس بتونه با کمک ما دو تا قالی رو تموم کنه…………… بر خلاف بقیه ی اقوام و دوستان که از خانواده ی ما دوری میکردند،،،،، عموها و عمه ها هیچ وقت مارو تنها نمیزاشتند و بیشتر مواد خوراکی و حتی لباسهامونو تهیه میکردند تا حدالمقدر در حد معمولی بتونیم زندگی کنیم………… چند سالی گذشت و ما بزرگتر شدیم و برای دو تا خواهر بزرگترا خواستگار اومد……خواستگارایی که خونه ی ما میومدند با توجه به اعتیاد و قمار بابا هیچ کدوم در حد نرمال نبودند و حتما یه خلافی داشتند برای همین مامان راضی نمیشد……………….. در نهایت یکی از خاله ها دلش برای خواهرام سوخت و هر دو رو برای دو‌تا از پسراش خواستگاری کرد……خاله اینا مشکل مالی نداشتند ولی پسراش مشکوک به اعتیاد بودند…… با رفتن دو تا از خواهرام مخارج خونه سبکتر شد…..منو سودابه(خواهر سومی)مدرسه میرفتیم و قصدمون تحصیلات عالیه بود……دلمون میخواست خوب درس بخونیم و کار پیدا کنیم تا هم خودمونو و هم خانواده رو از این وضعیت مالی نجات بدیم……. از بین ما چهار تا خواهر سودابه خیلی خوشگل تر و خوش اخلاق تر بود ….. این زیبایی شانسی برای اون محسوب میشد چون مردم وقتی چهره و اخلاقشو میدیدند دیگه توجهی به خانواده اش نمیکردند…….. سرگذشت من از سال ۸۵شروع میشه……یادمه آخرین امتحان خرداد ماه رو دادم و خسته و کوفته برگشتم خونه…… همون روز مامان یه دار دیگه زد تا منو سودابه بشینیم و مشغول گره زدن بشیم….. تا رسیدم خونه و دار رو دیدم دلخور به مامان گفتم:وای،،…مامان !!حداقل بزار چند روز خستگی در کنیم بعد….. مامان گفت:آخه قولشو به کسی دادم باید زود شروع کنید تا به موقع تحویل بدیم…..از اونطرف هم برای سودابه قراره خواستگار بیاد،باید پول جهیزیه اشو آماده کنم….. گفتم:خواستگار؟؟؟کی هست؟؟؟؟ مامان گفت:برادر شوهر عمه اکرم…… حرفی نزدم و بعداز ناهار قالی رو شروع کردیم تا وقتی عصر عمو کوچیکه میاد خونمون بیکار باشم……….. راستش توی این رفت و امدها منو پسر عمو یاسر دلباخته هم شده بودیم…… یاسر تک فرزند عمو کوچیکه بود……اون زمان مخصوصا توی روستاها معمولا پسرها که ازدواج میکردند باید پیش پدر و مادرش، داخل یکی از اتاق‌هاشون زندگی میکردند اما عمو کوچیکه نظرش فرق میکرد و حتی برای یاسر یه خونه ی جداگانه کنار خونه ی خودش داشت میساخت تا هر وقت ازدواج کرد مستقل زندگی کنه……. مامان یاسر(زنعمو)همیشه از خصوصیات عروس آینده اش حرف میزد…… توی سن ۱۵سالگی که اول دبیرستان بودم ،خیاطی،سوزن دوزی.،قالی بافی،بافتنی یاد گرفته بودم تا باب میل زنعمو باشم…… روستای ما دبیرستان نداشت برای همین منو سودابه برای درس خوندن به روستای دیگه ایی میرفتیم…… فاصله ی روستای ما با اون روستا زیاد نبود و معمولا با دخترای دیگه پیاده میرفتیم………………….. سودابه خیلی خوش شانس بود چون حال و روز بابا تاثیری روی اینده اش نداشت و خواستگارای زیادی داشت اما هیچ کدوم رو قبول نمیکرد و میگفت میخواهد درس بخونه ولی حالا که عمه برای خواستگاری داره میاد یه کم قضیه فرق میکنه و قطعا بابا برای ازدواجش پافشاری میکرد…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
۳۰ شهریور ۱۴۰۳