#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۱۷و۱۸
از حوض آبی به دست و صورتش زد و دوباره به سمت ما برگشت کنار من نشست و گفت چخبر ماهچهره خانم.شروع به حرف زدن کردم و از سرماخوردگی لیلی گفتم. حبیب به حرف هام گوش میداد و همراه بابا میخندید.
حرف هام که تموم شد حبیب رو به بابا کرد گفت خدا حفظش کنه حاجی چه شیرین زبونه. متوجه حرف هاشون نمیشدم و دوباره خودمو مشغول بازی با عروسکم کردم.
ساعتی بعد مامان بقیه رو برای ناهار صدا زد و همه دور سفره ای که از برنج خوش عطر ایرانی و فسنجون پر از گردو و سبزی خوردن تازه پر شده بود نشستیم. بعد از ناهار مامان برای حبیب توی یکی از اتاق ها رخت خواب انداخت و گفت حتما خسته ی راهی برو استراحت کن پسرم.
حبیب تشکر کرد و گفت ممنونم خاله جون خسته نیستم یه کم کنارتون میمونم بعد میخوابم.كنار حبیب نشستم ازش خوشم اومده بود از داداش های خودم مهربون تر بود به حرف هام گوش میداد و میخندید. لیلیو به طرفش گرفتم و گفتم تو عروسک نداری؟ حبيب خندید و گفت نه ندارم. گفتم میتونی با لیلی بازی کنی اصلا تو میتونی بابای لیلی باشی چون اون بابا نداره.حبیب که از خنده غش کرده بود لپمو کشید و گفت چقدر شیرینی تو دختر. سرمو پایین انداختم و وقتی دوباره بالارو نگاه کردم موهام توی صورتم ریخته بود. حبیب موهامو مرتب کرد و پشت گوشم زد و انگار تازه چشمش به لکه ی تیره رنگ روی پیشونیم افتاد.دستی روی لکه کشید و رو به بابا گفت اخی حاجی پیشونیش چی شده. قبل از این که بابا جوابی بده خودم حاظر جوابی کردم و گفتم اون ماهه ماه اومده روی پیشونیم. اخه وقتی توی شکم مامانم بودم یه شب ماه از اسمون رفته و چون مامانم دستشو به پیشونیش زده ماه اومده روی پیشونی من.دوباره صدای خنده ی همه بلند شد و مامان بود که قربون صدقم میرفت. مامان به نگاه متعجب حبیب جواب داد و گفت ماه گرفتگیه پسرم اون طوری براش تعریف کردیم که غصه نخوره.حبیب که تازه متوجه شده بود دوباره نگاهشو به من دوخت و گفت پس باید اسمتو میذاشتن ماه پیشونی چون روی پیشونیت یه ماه داری و این خیلی منحصر به فرده چون هیچکس دیگه روی پیشونیش ماه نداره.بابا با دقت به حرف های حبیب گوش میداد و بعد از تموم شدن حرفش گفت به نظر میاد سواد داشته باشی چند کلاس درس خوندی؟ حبیب سری تکون داد و گفت درسته حاجی تا همین امسال که بابام به رحمت خدا رفت مدرسه میرفتم ولی دیگه نمیتونم درس بخونم. بابام سری به نشونه ی تحسین تکون داد و گفت خوبه پس از حساب و کتابم سردر میاری؟حبیب گفت اره حاجی یه چیزایی بلدم. بابا خوشحال شد و گفت پس حساب و کتابارو هم میتونم دستت بسپارم.يعد از این که صحبت هاشون تموم شد حبیب برای استراحت به اتاق رفت. بابا به مامان نزدیک تر شد و گفت مریم پسره پسر خوبیه؟مامان با سرش حرف بابارو تایید کرد و گفت هرچی باشه دیگه شما تاییدش کردی پس معلومه که قابل اعتماده بابا جواب داد اره یه چیزی میدونستم که به خونمون اوردمش خرید اینا هرچی داشتی بسپردست حبیب نمیخوام خودت و دخترها زیاد از خونه بیرون برین. هر روز سر ظهر میفرستمش ناهار بگیره از این به بعد به پیمونه برنج بیشتر درست کن حبیبم حساب کن همون موقع که برای گرفتن ناهار میاد کاری داشتی بگو انجام بده.مامان تشکر کرد و به سمت اشپزخونه راه افتاد.به بابا نزدیک شدم و گفتم بابا داداش حبیب گفت اسمم چیه.بابا لبخندی زد و گفت ماه پیشونی.گفتم بابا میشه اسممو عوض کنیم دیگه بذاریم ماه پیشونی. بابا خندید و گفت نمیشه که دخترم اسم تو ماهچهره و حالا گاهی هم ماه پیشونی صدات میزنیم. از اون روز تا چند وقت ماه پیشونی از زبونم نمی افتاد و هر کی به خونمون می اومد کلی وقت براش توضیح میدادم که اسم من شده ماه پیشونی و این اسمو داداش حبیبم روم گذشته.حبیب چند روزی خونه ی ما موند و بعد از اون بابا براش توی مغازه جای خواب درست کرد و به اونجا نقل مکان کرد.حبیب هر روز سر ساعت دوازده برای گرفتن ناهار به خونمون می اومد و تا عصر چند بار دیگه خریدهای مامانو جور میکرد و براش می اورد.دیگه کم کم هممون بهش عادت کرده بودیم و به روز اگه ساعت از دوازده می گذشت و سر و کلش پیدا نمیشد مامان نگران میشد و پشت در منتظرش میموند.روزها گذشت و من بزرگتر شدم.هشت سالم شده بود که سر و صدای طاهره بلند شد.شوهرش معتاد بود و روزی نبود که طاهره رو کتک نزنه.طاهره از ترس شوهرش به خونه ی باباش پناه می آورد و از اون طرف بابام هم به خاطر قهر از خونه ی شوهر کتکش میزد و طاهره دست از پا دراز تر به خونش بر میگشت.یه روز که طاهره مثل همیشه با صورت کبود و دماغ و دهنی که خون ازش راه افتاده بود خودشو وسط حیاط انداخت ساعت دوازده ظهر بود و حبیب دم در منتظر بقچه ی غذای مامان بود.مامان با دیدن وضعیت طاهره قابلمه هارو ول کرد و دو دستی توی سرش زد.شروع به گریه زاری کرد و پشت سر هم شوهر طاهره رو نفرین میکرد.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی ازیک زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۱۹ و۲۰
حبیب که تا اون لحظه متوجه طاهره نشده بود،به سمتش رفت و زیر بغلشو گرفت به کمک مامان طاهره رو روی تخت نشوندن و به من اشاره کرد یه لیوان اب بیارم.بعد از اینکه طاهره لیوان ابو تا ته سرکشید بریده بریده گفت داشت میکشتم چاقو برداشته بود میخواست سرمو ببره. مامان رنگش پرید و گفت یعنی چی داشت میکشتم. طاهره جواب داد نمیدونم دوباره چیکار کرده بود با خودش که به این حال و روز افتاده بود اصلا حواسش سر جاش نبود الانم دنبالم راه افتاد و اومد.حرف طاهره تموم نشده بود که صدای مشت لگدی که به در میزدن بلند شد. طاهره شروع به لرزیدن کرد و گفت مامان توروخدا یه کاری کن بیاد تو منو میکشه. مامانم بدتر از اون ترسیده بود و از سر جاش تکون نمیخورد.حبیب که حسابی اشفته بود به سمت در رفت و گفت من حلش میکنم. درو باز کرد و اسماعیل شوهر طاهره خودشو وسط حیاط رسوند. چاقو دستش بود و داشت به سمت طاهره میرفت که حبیب از پشت یقشو گرفت و کشید. اون روز دعوای بدی بین حبیب و اسماعیل در گرفت و حبیب حسابی اسماعیلو کتک زد و وسط کوچه انداخت.
شب بابا دیرتر از همیشه به خونه برگشت و هنوز پاشو توی خونه نذاشته بود که به طاهره گفت فردا میریم طلاقتو میگیرم.طاهره از خوشحالی اشک میریخت و به جون حبیب دعا میکرد. دیگه همه فهمیده بودن که حبیب خدای بابا شده و بابا نه بهش نمیگه
میدونستیم که حبیب از بابا خواسته طلاق طاهره رو بگیره که بابا قبول کرده.روز بعد طاهره همراه بابا برای کار های طلاقش رفت و با خوشحالی برگشت. به خاطر زخم ها و کبودی های صورت و بدنش کار طلاقش راحت تر بود و چند روز بعد طاهره برای همیشه از شر اسماعیل خلاص شد.بعد از طلاق طاهره بابا مشغول عروس کردن طلعت شد. بیشتر کارهای عروسی طلعت دست حبیب بود و رفت و آمدش به خونمون خیلی زیاد شده بود. کرایه ی میز و صندلی هارو هماهنگ میکرد و از اون طرف ظرف هایی که کرایه کرده بود صندوق صندوق کنار حیاط میچید.ریسه های چراغونیو وصل میکردن و بعد از اون وسایل پذیراییو آماده میکردن.از روزی که حبیب اسماعیلو اون طوری زد و ارخونه بیرون انداخت توی عالم بچگی یه حس خوب بهش پیدا کرده بودم. برادر هامو زیاد نمی دیدم و از شوهر خواهر ام فقط اسماعیل و شوهر طلعت بود که تازه عقد کرده بودن. شوهر طلعت مرد بدی نبود ولی اسماعیل از وحشی گری چیزی کم نداشت.پدر خودم تنها کسی که کتک نمیزد من بودم به قول خودش ته تغاریش بودم و عزیز دردونه. ولی هر وقت بهونه ای پیدا میکرد اول مامان و بعد از اون ابجیامو کتک میزد.اینقدر این موضوع رو به چشم دیده بودم ک کتک خوردن زن ها برام عادی شده بود و فکر میکردم مثل خوردن اب و غذا نیازه. همیشه با خودم میگفتم حبیب یه فرقی با بقیه داره اون چرا خانم هارو کتک نمیزنه؟ یعنی اون مرد خوب تریه؟
بلاخره طلعت هم عروسی کرد و رفت و من از قبل تنها تر شدم. طلعت تنها کسی بود که از همون بچگی همش حواسش بهم بود و بیشتر از مادرم برام مادری میکرد.طاهره با ما زندگی میکرد ولی به خاطر ازدواج ناموفقش و اخلاق های اسماعیل و عدم حمایت بابا روحیه ی خوبی نداشت. بیشتر روز رو یه گوشه ی اتاق کز میکرد و گلای قالی رو میشمرد.دیگه تنها کسی که برام مونده بود حبیب بود. از صبح پشت پنجره مینشستم و منتظر بودم. ساعت دوازده که زنگ خونه رو میزد دو تا پا داشتم دو تا دیگه قرض میگرفتم و خودمو به در میرسوندم. حبیب عادت داشت هر وقت منو میدید ابنباتی چیزی از توی جیبش بهم میداد و این باعث میشد بیشتر بهش علاقه پیدا کنم.گذشت تا یازده دوازده سالم شد. طلعت باردار شده بود و به خاطر این که شوهرش ماموریت بود خونه ی ما میموند. اون روزها دوباره مثل قبل خوشحال بودم طلعت کنارم بود و غیر از اون حبیب که بهم گفته بود دیگه منو داداش صدا نکن و در جواب چرای من گفته بود چون ما که خواهر برادر نیستیم خوشحال ترم کرده بود. شب و روز فکرم این شده بود که اگه ما خواهر و برادر نیستیم پس چی همیم؟ من اونو خیلی دوست داشتم ولی تا اون روز فکر میکردم باید مثل داداشام دوستش داشته باشم.از روزی که حبیب این حرفو بهم زده بود انگار تازه به خودم اومده بودم و همش با خودم مرور میکردم که من کدوم یکی از داداش هامو اینطوری دوست داشتم که این همه سال فکر کردم حبیبم مثل اون ها دوست دارم.ازون روز عشقی که به حبیب پیدا کرده بودم شعله ورتر شد. حبیب هم بدتر از من اسیر این عشق شده بود.هر روز به بهونه ای خودشو زودتر از ساعت مقرر به خونه میرسوند و کلی وقت با هم میگذروندیم تا ناهار مامان اماده بشه.
گذشت تا زمانی که تازه وارد شونزده سالگی شده بودم.یکی از شبهای سرد زمستون که بدجوری سرما خورده بودم و از تب میسوختم خبر رسید که شوهر عمم به رحمت خدا رفته.مامان و بابا سریع شال و کلاه کردن و به نشونه ی احترام طاهره رو هم به زور
همراه خودشون بردن.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۲۰ و۲۱
بابا دم در پا چرخوند و گفت این دخترو تنها بذاریم و بریم اگه چیزیش بشه چی.
بعد کمی فکر کرد و خودش دوباره جواب داد الان میفرستم دنبال حبیب بیاد اینجا پیشت باشه.مامان مردد بود و گفت حاجی حبیب پسر جوونه این دخترم دیگه بزرگ شده نمیشه که توی خونه با هم تنهاشون بذاریم.
بابا نچی زیر لب گفت و ادامه داد این چه حرفیه میزنی به حبیب بیشتر پسر هام اعتماد دارم از چشمم بیشتر بهش اعتماد دارم اون پسر خیلی پاکیه .مامان دیگه جرات حرف زدن نداشت و مخالفتی نکرد. بعد از این که بابا این ها از خونه بیرون رفتن گل از گلم شکفت. همه دردهام از تنم بیرون رفت و انگار خوبه خوب شده بودم.از جام بلند شدم و لباس هامو عوض کردم یه ابی به صورتم زدم.لپ هام از شدت تب گل انداخته بود و خوشگل ترم کرده بود. چیزی نگذشت که زنگ خونه رو زدن. پتورو دور خودم پیچیدم و به سمت حیاط رفتم. همین که درو باز کردم حبیب داخل خونه پرید و به سمت اتاق هولم داد تند تند پشت سر هم میگفت بدو بدو برو داخل الان باد بهت میخوره بدتر میشی.از اون همه عجلش خندم گرفته بود ولی پا تند کردم و خودمو به اتاق رسوندم از همون چند ثانیه دوباره لرز توی تنم افتاده بود به همین خاطر کنار بخاری نشستم و پتورو روی سرم کشیدم.حبیب در حالی که دست هاشو به هم میمالید و گه گاهی ها میکرد که گرم شه وارد خونه شد و گفت چبکار کردی با خودت اخه؟ این چه حال و روزیه از تب لپ هات گل انداخته.جون حرف زدن نداشتم و جوابی ندادم.حبیب رو به روم نشست و گفت همین که حاجی خبر فرستاد زود خودمو رسوندم.بگو ببینم دارو خوردی؟؟ سرمو به دو طرف تکون دادم. نچی گفت و ادامه داد میگفتی خاله یه سوپ برات بپزه.با صدای گرفته جواب دادم هیچی نمیتونم بخورم گلوم درد میکنه. حبیب خودشو جلوتر کشید و پشت دستشو روی پشونیم گذاشت و گفت خیلی داغی
باید برات ابمیوه بگیرم.انتظار داشتم بعد از چک کردن تبم دستشو از روی پیشونیم برداره ولی این کارو نکرد و دستشو روی ماه گرفتگی پیشونیم کشید و زیر لب کلمه ماه پیشونیو با خودش تکرار کرد. جو بینمون خیلی سنگین شده بود. حبیب متوجه شد و از
جاش بلند شد.به سمت اشپزخونه رفت و گفت بهم میگی ابمیوه گیری کجاست؟ ادرس ابمیوه گیریو بهش دادم و چند لحظه بعد با یه سینی پرتقال برگشت تند تند با
ابمیوه گیری قرمز مامان پرتقال هارو اب گرفت و توی لیوان ریخت بعد با شکر شیرینش کرد و لیوانو دستم داد.حتی مادرم هم برام این کارو نکرده بود. از این همه محبت و توجه به وجد اومده بودم. عادت نداشتم و برام عجیب بود. بعد از این که ابمیوه را خوردم حبیب لیوانو از دستم گرفت و کنارگذاشت به دیوار پشت سرش تکیه داد و منو به سمت پایین فرستاد بی اختیار چشم هامو بستم و سرمو روی پاش گذاشتم. حبیب مشغول نوازش موهام شد و نفهمیدم کی خوابم برد.اون شب مامان و بابام به خونه برنگشته بودن. نیمه های شب بود که از خواب پریدم هنوز همونطور روی پای حبیب خوابیده بودم اون هم سرشو به دیوار تکیه داده بود و خوابش برده بود.خواستم سرمو از روی پاش بردارم که به خاطر تکون خوردن من چشم هاشو باز کرد. دستی به پاش کشید و صورتش از درد جمع شد. هول کردم و گفتم ببخشید به خدا نمیدونستم خوابم میبره پات حسابی درد گرفته.
حبيب مشغول ماساژ دادن پاش شد و گفت این چه حرفیه. برو توی اتاقت بخواب دیگه منم همینجا کنار بخاری میخوابم.دل کندن ازش حسابی برام سخت بود. بی پروا رفتار میکردم و دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم ازت ممونم کسی تا حالا اینطوری به فکرم نبود و بهم محبت نکرده بود که تو کردی.حبیب لبخندی زد و دستی به صورتم کشید و گفت برو توی اتاقت بابات اینا ممکنه برگردن. بعد از این که براش رخت خواب اماده کردم به سمت اتاقم راه افتادم. به نور مهتاب خیره بودم و حرف های بابارو مرور میکردم. حق داشت حبیب پسر پاکی بود و هیچ فکر بدی توی سرش نبود. با تمام اون چشم پاکیش مطمئن بودم که بابا یکی از اتفاق های امشبو متوجه بشه حتما هر دومونو میکشه.اون آب پرتقالی که حبیب گرفت انگار معجزه بود و روز بعد حالم كامل خوب شده بود. شاید هم معجزه ی عشق بود که اونطوری سرحال شدم...وقتی از خواب بیدار شدم مامان اینا به خونه برگشته بودن و حبیب رفته بود. از اون روز رابطهی عاشقانه ی ما علنی شد. از خونوادم فقط به طلعت میتونستم اعتماد کنم و ماجرارو براش گفتم. طلعت خیلی از بابا میترسید و همش سفارش میکرد مراقب باشم که خدایی نکرده بابا چیزی نفهمه.روزها گذشت و وقت و بی وقت یا حبیب خودشو به بهونه ای به خونمون میرسوند یا من به بازار میرفتم و همدیگه رو میدیدم. بابا اصلا بهمون ایراد نمیگرفت و رو حساب خودش این صمیمیت بینمون صمیمیت به خواهر و برادر میدید.تا روزی که حبیب سرظهر برای گرفتن ناهار به خونه اومدحسابی اشفته بود و انگاری عجله داشت.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۲۲ و۲۳
مامان که متوجهی حالتش شده بود جلو رفت و گفت چی شده پسرم.
حبیب با چشم های پر از اشک جواب داد خاله جون از شهرمون خبر اوردن مامانم زمین خورده و حال خوبی نداره.بدجوری توی دلم آشوب شده باید زودتر وسایلمو جمع کنم و برم. با این حرف حبيب رنگ از روم پرید و گفتم کجا بری؟ حبیب که متوجهی نگرانی من شد گفت برمیگردم برم ببینم مادرم چی شده حالش بهتر شد برمیگردم. اصلا مراعات مامانو نکردم و گفتم خیلی میمونی یا زود برمیگردی؟ مامان به حرفم واکنش نشون داد و گفت ای بابا چی میگی تو پسره مادرش مريضه میره و برمیگرده دیگه.حبیب از ما خداحافظی کرد و گفت عصر راهی میشه. بعد از رفتن حبيب اون روز بابا قبل از عصر به خونه برگشت. عجیب بود که در حالی که حبیب غایبه خودش هم مغازه رو ول کنه و به خونه بیاد. ولی چیزی از اومدنش نگذشته بود که همه دلیل کارشو فهمیدن.رو به مامان کرد و گفت خبر بده علی پسر بزرگم بیاد اینجا طلعتم بگو بیاد شب مهمون داریم. مامان که از اون مهمونی بی برنامه هول کرده بود گفت کی میخواد بیاد چرا زودتر نگفتی حاجی؟ بابام با خونسردی گفت غریبه نیست زهرا برای احسانش میخواد بیاد ماهچهره و خواستگاری کنه.رنگ از روم پرید پاهام بی حس شد و نتونست وزنمو تحمل کنه دستمو به دیوار گرفتم که زمین نیوفتم. جلوی اشک هامو گرفته بودم ولی جرات حرف زدن هم نداشتم خودمو به اتاقم رسوندم و زبر گریه زدم. فقط خدا خدا میکردم که زودتر طلعت برسه و جریانو بهش بگم تا اگه کاری از دستش برمیاد انجام بده و به دادم برسه. نزدیک های عصر بود که طلعت رسید. اون بدتر از من شوکه شده بود و هاج و واج مونده بود. خودش زود به اتاقم اومد و بغلم کرد و گفت این خواستگاری از کجا در اومد یه هو؟ تند تند گریه می کردم و می گفتم نمیدونم نمیدونم ابجی توروخدا یه کاری بکن.طلعت که حسابی اشفته بود گفت حبیب کجاست؟ خبر نداره؟ مگه میشه خبر نداشته باشه بابا که همه چیو با اون در میون میذاره چطور اون متوجه نشده و کاری نکرده؟با یاداوری حبیب اشک هام شدت گرفت و گفتم اون رفته شهرشون مادرش مریضه (زمان حال به اینجا که رسیدم استپ کردم و در حالی که حسابی شوکه شده بودم سرمو بالا اوردم و گفتم چرا؟ چرا درست همون روزی که حبیب رفته بود؟؟ چطور ممکنه که توی یک هفته همه ی کارها انجام بشه و تا قبل برگشتن حبیب عقد کنم؟ اصلا چطور حبیب اون قدر زیاد موند؟توی این سال ها شاید هزار بار برای دیدن مادرش رفته بود هزار بارش مادرش مریض بود ولی حبیب دو روزه برمی گشت.هزار فکر
جورواجور به مغزم هجوم آورد. همش با خودم فکر میکردم نکنه بابا فهمیده بود و عمدا این کارو کرد؟ ولی اخه چطور میشه که این کار عمدی باشه مگه به حبیب خبر نداده بودن مادرت مریضه؟قضیه خیلی مشکوک بود درست روز خواستگاریم حبیب رفته بود و روز بعد از عقدم برگشته بود. باید این حرف هارو به طلعت میزدم شاید اون سر در می آورد و متوجه میشد. ولی چطور باهاش حرف میزدم؟ از پشت پنجره ی زیر زمین؟ هزار بار تنمون میلرزید که نکنه بابا سر برسه.اول باید یه فکری برای بیرون اومدن از اونجا میکردم. از اون همه فکر سرم درد گرفته بود و کلافه شده بودم.روز بعد صبح بابا قبل از این که از خونه بیرون بره در زیر زمینو باز کرد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. با این که خودش درو باز کرده بود باز هم جرات بیرون رفتن نداشتم و از ترس همون گوشه
نشسته بودم.چیزی نگذشت که طلعت از پله ها پایین اومد و درو باز کرد. با دیدن وضعیت حال به هم زن زیر زمین حسابی قیافش تو هم رفت ولی سعی کرد به روی خودش نیاره و با خوشحالی گفت بلاخره تنبیهت تموم شد.دستمو گرفت و گفت ابجی ابگرمکنو زیاد کردم پاشو بریم یه حموم بكن سر حال بشی.
به کمک طلعت از پله ها بالا رفتم و پا توی خونه گذاشتم. مامان و طاهره به اندازه ی اون باهام مهربون نبودن و حتی نگاهمم نکردن. کاملا مشخص بود که حسابی از دستم دلخورن و حالا حالا ها قراره باهام قهر بمونن.بعد از حموم طلعت به اتاقم اومد و گفت رفتار مامانو طاهره رو به دل نگیر اونا هم یه جورایی حق دارن کم به خاطر تو کتک نخوردن ولی خب زود فراموش میکنن.جلو رفتم و گفتم ابجی ول کن این حرفارو من توی زیر زمین که بودم یه فکرایی با خودم کردم. یعنی اینطوری بگم که من فکر نمیکنم این جریانای اخیر اتفاقی باشه. طلعت با تعجب پرسید یعنی چی؟ گفتم یعنی میگم چطور ممکنه که دقیقا روزی که حبیب رفت احسان اومد خواستگاری من و توی اون یک هفته همه چی انجام شد و من عقد کردم؟ و روز بعدش حبیب برگشت؟ طلعت با قیافه ی بهت زده گفت خب چی میخوای بگی؟ گفتم یعنی بابا از رابطه ی ما خبر داشته و عمدا این کارو کرده؟ طلعت دستشو تکون داد و گفت چطور ممکنه اخه بابا اگه میفهمید شماهارو میکشت.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۲۴ و۲۵
گفتم من نمیدونم چطور ممکنه ولی حتما یه چیزی هست که بابا کاری به من و حبیب نداشت و اون نقشه رو کشید.طلعت بدتر از من توی فکر فرو رفت ولی هیچکدوم جوابی برای سوال های توی ذهنمون پیدا نمی کردیم.
عصر بابا که به خونه اومد اصلا از اتاق بیرون نرفتم فقط گوش هامو تیز کردم تا حرف هاشونو بشنوم.چیزی از اومدنش نگذشته بود که گفت مریم شام ابگوشت بذار شب مهمون داریم.مامان در جوابش گفت کی به سلامتی؟ بابا جواب داد ابجیم اینا میان قراره بیان ماهچهره و ببرن.صدای طلعت بلند شد و گفت کجا ببرن بابا؟بابا جواب داد ببرن خونشون پیش شوهرش باشه.باید قبل از این که مارو بی ابرو کنه بفرستمش بره.طلعت دوباره گفت اخه بابا اونا فقط عقد کردن ماهاتوی عقد حتی اجازه نداشتیم یه لحظه هم با شوهرمون تنها بشیم حالا میخوای ماهچهره و بفرستی خونه ی عمه؟بابا گفت توی این خونه فقط منم که تصمیم میگیرم و حالا هم اینطوری صلاح دیدم. از فردا خیالم بابت این دختره ی کله شق راحت باشه میفتم دنبال خرید جهیزیش و همین روز ها عروسی میکنن.کسی نتونست روی حرف بابا حرفی بزنه و خونه ساکت شد. دیگه کم کم با همه چیز کنار اومده بودم و با خودم میگفتم این کاری بود که خودم با خودم کردم. چنین اتفاقی میوفته ولی من باز هم به حرفش گوش ندادم و لجبازی کردم حالا هم حقمه هر چی سرم بیاد.بعد از اذان بود که سر و کله ی عمه اینا پیدا شد مثل همیشه با یه جعبه شیرینی وارد خونه شدن. وضع مالی عمه اینا خیلی بهتر از ما بود اونقدر خوب که برادر احسان خارج از کشور تحصیل میکرد. خواهرهاش همیشه با کت و دامن یا پیراهن های کوتاه میگشتن و اعتقادی به حجاب نداشتن. برام جالب بود که با اون همه ثروت و ازادی احسان باز هم به کمبودهایی داشت و توی هر فرصتی سعی میکرد چشم چرونی کنه. به اجبار از اتاق بیرون اومدم.با تازه عروس ها خیلی فاصله داشتم بیشتر چیزی شبیه به مرده ی متحرک بودم.همین که پامو از اتاق بیرون گذاشتم احسان با نگاهش انگار داشت بدنمو ذوب می کرد و برای بار هزارم حالم ازش به هم خورد.سلام کردم و کنار طلعت نشستم.جو خونه سنگین بود و قطعا عمه اینا هم متوجه شده بودن که اتفاقی افتاده.بابا بعد از این که مهمون ها چایی و شیرینیشونو خوردن دهن باز کرد و گفت دعوتتون کردم بیاین عروستونو ببرین. تا عروسی پیش شوهرش باشه بهتره به هم عادت میکنن.عمه که انتظار چنین حرکتیو از بابا نداشت گفت از این عادت ها نداشتی برادر.بابا در حالی که به من خیره بود خطاب به عمه گفت خودت خوب میدونی که ماهچهره با بقیه ی بچه هام فرق داره اینم خواسته ی خودش بود و من نتونستم بهش نه بگم و قبول کردم.طلعت سرشو پایین انداخته بود و خودخوری میکرد که چیزی نگه. ولی من که زندگیمو تموم شده میدونستم لبخندی به بابا زدم و گفتم ممنونم که قبول کردین.همه متعجب از رفتار من بهم خیره بودن ولی کل کشیدن عمه همه رو از اون حال و هوا بیرون اورد.بابا بعد از این که سر و صداهای عمه خوابید رو به احسان گفت پسرم بلاخره دیگه ماهچهره زن شرعی توعه فرقی نمیکنه از الان کنارت باشه یا شب بعد عروسی.احسان که خوب منظور بابارو فهمیده بود لبخند چندشی زد و چشم هاش برق زد.بعد از شام بابا بهم اشاره کرد که وسایلمو جمع کنم و همراه عمه اینا راهی بشم.چند دست لباس و یه سری وسایل ضروريموتوی ساکی که قبلا جمع کرده بودم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.احسان با دیدن من حسابی خرکیف شد و نیشش تا بناگوشش باز شد.مامان و بابا و طاهره یه خداحافظی خیلی مصنوعی باهام کردن که خوشحالیشون بیشتر از ناراحتیشون مشخص بود ولی طلعت از ته دل گریه می کرد و کاملا مشخص بود که ناراحته.تند تند پشت سر هم میگفت میام بهت سر میزنم و اشک میریخت.چشم غره های مامان به طلعت تمومی نداشت تا بلاخره احسان دستمو کشید و به سمت ماشین برد.تازه داشتم میفهمیدم که چیکار کردم و چطور زندگیمو خراب کردم. من نتونستم از خانوادم بگذرم ولی اون ها راحت از من گذشتن و دست بد کسی سپردنم.به خونه که رسیدیم خوشحالی عمه چند برابر شد و تند تند اسپند دود میکرد و می گفت اگه میدونستم میای گوسفند جلو پات سر میبریدم ولی بمونه برای فردا.احسان روی مبل نشست واون نگاه چندششو به من دوخت.سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره. خدمتکار عمه برامون چایی آورد و بعد از اینکه چاییو خوردیم احسان گفت ما بریم بخوابیم دیگه. با نگاهم از عمه خواهش کردم که نذاره احسان منو با خودش ببره ولی عمه انگار بیشتر از احسان منتظر چنین موقعیتی بود.سریع از جاش بلند شد و گفت ریحان رخت خواب براشون اماده کن دو نفرن رخت خواب احسان تک نفرس اذیت میشن. چاره ای نداشتم و سکوت کردم.به فکر نقشه ی بعدی بودم که چطوری از دست احسان در برم ولی هیچی به ذهنم نمیرسید.دنبال احسان به سمت اتاق راه افتادم وارد اتاق شدم
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۲۶ و۲۷
احسان درو بست و قبل از این که حتی ساکمو کنار اتاق بذارم بهم حمله کرد.مثل یه گرگ گرسنه رفتار میکرد و اصلا به من فرصت هیچکاری نمیداد.احسان اون شب به بدترین شکل دستوری که بابا بهش داده بود و انجام داد.همه به کمک هم منو توی شرایطی قرار دادن که هیچ راه برگشتی نداشته باشم و به این ازدواج اجباری تن بدم. روز بعد عمه که حسابی ذوق داشت صبحانه ی مفصلی آماده کرده بود و چشم هاش میخندید.
سر سفره ی صبحانه بدون هیچ ملاحظه ای گفت ایشالا کی نوه دار میشم؟ احسان بدون توجه به من که از خجالت سرخ و سفید میشدم گفت همین روزها.عمه ذوقی کرد و گفت خداروشکر که ارزو به دل از این دنیا نمیرم و هر چه زودتر نوه مو میبینم. پدر احسان که از همه باحیاتر بود بحثو عوض کرد و منو از اون وضعیت بد نجات داد.از شب قبل حال خوبی نداشتم و بیشتر از دردی که به جسمم وارد شده بود روحم درد میکرد.عمه تا قبل از ظهر گوسفندی برام کشت و جگرشو برام کباب کرد. ظهرهم با گوشت گوسفند کباب درست کردن و کلی گوشت به خوردم دادن. طلعت تا عصر بیشتر تحمل نکرده بود و عصر بود که در خونه ی عمه رو زد و وارد خونه شد.خودش قبل از این که حرفی بزنم گفت بمیرم برات اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کردن و گفتم بعد از اون حرف های دیشب بابا نکنه انتظار داشتی کسی تا موقع عروسی ملاحظه کنه؟ حالا دیگه هیچ راه برگشتی ندارم و دیگه نمیتونم برای رسیدن به حبیب امیدوار باشم.طلعت نگاهشو دزدید و به فرش دوخت. متوجه شدم که چیزیو قایم میکنه گفتم چی شده ابجی؟ گفت هیچی مگه باید چیزی بشه؟ بیشتر شک کردم و گفتم راستشو بگو بلایی سر حبیب اومده؟ بابا فهمید یا؟ نکنه کتکش زده؟طلعت سری تکون داد و گفت حبیب رفته بدون خداحافظی همون شب که تو برگشتی رفته بود. گفتم رفته؟ کجا رفته؟ بدون من رفت؟ طلعت گفت تو اگه شب برنمیگشتی. اون از تو باهوش تر بود و میدونسته که همچین اتفاقی میوفته به خاطر همین رفته که این روز هارو نبینه. گفتم بابا چیشد؟ چیزی نگفت؟ با این کارش حتما فهمیده که کار اون بوده؟ طلعت گفت بابا هیچی نگفت. اصلا به روی خودش نیورد یعنی یه جوری رفتار کرد که ربطی به اون مسئله نداره. ولی اخه ماهچهره مگه میشه؟ حتی مامان اینا هم فهمیدن اون شب میخواستی باهاش بری، ولی بابا اصلا به روی خودش نمیاره.ببین چی میگم من به حرف هایی که اون روز زدی فکر کردم. زیادم بی راه نمیگفتی یه چیزی این وسط هست که ما نمیدونیم. اصلا رفتارهای بابا هیچ توجیحی نداره من یکی که اصلا دیگه درکش نمیکنم. حرفشو تایید کردم و گفتم پس دیدی من درست میگفتم اصلا این قضیه ی عقد من خیلی بو داره. ولی طلعت ببین الان دیگه هرچیم بفهمیم فایده ای نداره من دیگه زن احسانم و حبیبم که ول کرده رفته.طلعت بغلم کرد و گفت غصه نخور ابجی حتما حکمتی توش بوده ایشالا درست میشه سری تکون دادم و گفتم ولی من که همچین فکری نمیکنم.اینطوری که حبیب ول کرده و رفته دیگه راه برگشتی توی کار نیست.طلعت کمی سعی کرد ارومم کنه و باهام حرف زد ولی درد دل من با این حرف ها اروم نمیشد. روز ها میگذشت و من نفرتم نسبت به احسان زیادتر میشد این من بودم که تا خود صبح اشک میریختم.بیشتر ناراحتیم به خاطر دوری از حبیب و دلتنگی بود هر شب تا صبح خودمو لعنت میکردم ومی گفتم ای کاش بر نمیگشتم. ای کاش به خاطر پدر و مادری که حالا کاملا منو طرد کردن از عشقم نمی گذشتم.بعد از یک ماه سرگیجه ها و حساسیتم به بوی غذاها شروع شد. و اولین باری که بوی غذا زیر دلم زد،عمه شروع به شادی کرد و نماز شکر خوند. اونجا بود که فهمیدم بدبختی من تموم شدنی نیست از احسان از کسی که ازش نفرت داشتم باردار شده بودم.خبر که به بابا رسید بابا توی چند روزه جهیریمو تکمیل کرد و به احسان که از همون اول آمادگی کامل برای گرفتن عروسی رو داشت اعلام کرد که تدارکات عروسیو ببینه.احسان توی یک هفته همه ی تدارکات عروسیو آماده کرد و اواخر هفته بود که عروس شدم. اون شب من غمگین ترین عروس دنیا بودم که بچه ی مردی که ازش متنفر بودم توی شکمم هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد. خداروشکر بارداری راحت و ارومی داشتم و نه خودم نه بچم خیلی اذیت نشدیم.از روزی که بابا منو همراه احسان به خونه ی عمه فرستاد فقط شب عروسی اون هم یک بار پدر و مادر و بقیه ی خونوادمو دیده بودم و فقط طلعت بود که گاهی همراه سمیه برای دیدنم میومد.حالا احسان خونه ی جدا گرفته بود و تمام کار خونه روی دوشم بود.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۲۸ و۲۹
احسان به هیچی غیر از خواسته هاش فکر نمیکرد و اصلا براش مهم نبود که من ماه های اخر بارداریمه و نمیتونم مقل بقیه وقت ها همه ی کارهارو انجام بدم. طلعت اخرین باری که به دیدنم اومد وقتی وضعیتو دید گفت ابجی شوهرت که وضع مالیش خوبه بگویكیو بگیره کمک دستت باشه پس فردا با یه بچه ی کوچیک وضعیتت از این هم بدتر میشه ها. در جوابش گفتم اخه ابجی ما که اصلا با هم حرف نمیزنیم من چطوری ازش بخوام که برام خدمتکار بگیره. طلعت گفت به خاطر راحتی جونت باهاش حرف بزن یه طوری هم بگو که مخالفت نکنه مثلا بگو خدمتکار بگیریم که به کارها برسه پس فردا مراقب بچه باشه من بیشتر بتونم به تو برسم ببین اینطوری سریع قبول میکنه.بعد از رفتن طلعت کمی با خودم فکر کردم و دیدم بد نمیگه حداقل از شر کارهای خونه راحت میشم و میتونم در نبود احسان استراحت کنم. شب سر سفره ی شام گفتم احسان من ماه های اخر بارداریمه و کار کردن برام سخت شده بچه که به دنیا بیاد کارهای اون هم هست و دیگه نمیتونم مثل قبل حواسم فقط جمع تو باشه.احسان با تموم شدن حرفم سرشو از بشقاب بیرون آورد و گفت خب که چی؟ خیلی بیخود میکنی حواست به من نباشه. من که دیدم موقعیت برای مطرح کردن خواستم خوبه گفتم خب همین دیگه يكيو اگه بگیری کارهای خونه رو بکنه و یه کم مراقب بچه باشه منم همه حواسمو میدم به تو اینطوری بهتر نیست؟ احسان که خرکیف شده بود نیشش باز شد و گفت چرا خوبه که همه حواست به من باشه یکیو پیدا میکنم. دو روز از حرفم نگذشته بود که عمه یکی از اشناهای خدمتکارهای خودشو فرستاد و مریم توی خونه ی ما شروع به کار کرد. دختر جوون و خوشگلی بود. زرنگ بود و خیلی زود کار هارو انجام میداد و وقتی کارهاش تموم میشد کنار من می نشست و باهام درد و دل میکرد.کس و کار نداشت و با خالش زندگی می کرد و به خاطر در اوردن خرج زندگیش مجبور بود کار کنه. مریم هم مثل من خیلی از احسان خوشش نمی اومد و با من هم عقیده بود که مرد چشم چرون و عوضیه و فقط دنبال برطرف کردن نیاز هاشه.بلاخره نه ماه بارداری تموم شد و پسرم به دنیا اومد. خداروشکر میکردم که مریم کنارم بود بهم کمک کنه چون مادرم که انگار بویی از انسانیت نبرده بود مثل بقیه ی مهمون ها و فقط برای رفع تکلیف به دیدن بچم اومد و حتی یک روز هم کنارم نموند. طلعت هم بخاطر برگشتن شوهرش از ماموریت دیگه مثل سابق نمیتونست کنارم باشه و تنها همدم من مریم بود. اسم پسرمو به درخواست من نادر گذاشتیم و اون بچه تمام زندگی من شده بود. از وقتی پسرم به دنیا اومده بود کمتر به حبیب فکر میکردم و کمتر غصه میخوردم.دیگه حالا تنها چیزی که ازارم میداد حضور احسان و رفتارهای حال بهم زنش بود.نادر روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشد و عشق و وابستگی من هم بهش بیشتر میشد. با اینکه کوچیک بود ک چیزی نمیفهمید ولی از پدرش غریبی میکرد و زیاد احسانو نمیشناخت. بیشتر وقتشو با من میگذروند و زیاد پدرشو نمیدید .احسان هم علاقه ای نشون نمیداد و گاهی فقط یه نگاه سرسری بهش می انداخت. با اینکه بچه حسابی وقتمو گرفته بود ولی هنوز هم به حبیب فکر میکردم و با خودم میگفتم چی میشد اگه نادر پسر منو حبیب بود.نادر بیشتر شبیه خودم بود و شباهت زیادی به احسان نداشت. همیشه به خاطر این موضوع خدارو شکر میکردم که با نگاه کردن به پسرم تصویر احسان جلوی چشم هام نقش نمیبنده.پسرم هنوز یک سالش نشده بود که دوباره باردار شدم. با این که بچه شیرین بود و تموم زندگیم میشد ولی این بار هم مثل قبلی دلم نمیخواست که بچه ی توی شکمم از احسان باشه و بارداریم با ناراحتی سپری میشد.
ماه های اول مثل زمانی که نادر و باردار بودم همه چیز خوب بود و فقط به ویار جزئی داشتم ولی همه چیز خوب پیش نرفت و به خاطر این که احسان رعایت نمیکرد حالم بد شد. دکتر دستور داده بود که تا زمان زایمانم استراحت کنم وهیچ کاری نکنم .احسانم ن جون من براش مهم بود نه بچه ای که از خون خودشه و فقط میخواست به خواسته هاش برسه. گذشت تا پنج ماهگی که خون ریزی پیدا کردم ولی اینبار هم به خیر گذشت و نه اتفاقی برای من و نه برای بچه افتاد ولی بارداریم پر خطر شده بود و تمام روز باید استراحت میکردم.نادر ناارومی میکرد و همش بهونه ی منو میگرفت.مریم مثل یه مادر بالای سرش بود ولی خب اون بچه منو به عنوان مادر میشناخت و مریم هر چه قدر هم که باهاش بازی میکرد بازهم بهونه میگرفت.احسان هم دیگه خودشو جمع و جور کرده بود و زیاد کاری به کارم نداشت ولی شب ها دیرتر به خونه می اومد و رفته رفته گاهی وقتها شب ها اصلا به خونه نمی اومد.مشکلی نداشتم و همین که نبود بلای جونم بشه خداروشکر میکردم.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۰ و۳۱
هر روز خونه نیومدن هاش بیشتر میشد و همه دقیقا میدونستن که دلیل این کار احسان چیه.وقت هایی که خونه بود هم نگاه های نفرت انگیزشو روی مریم میدیدم و همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سر دختر بیچاره بیاره.
برای من که مهم نبود ولی مدام نگران مریم بودم.شب هایی که احسان خونه بود چندین بار از خواب بیدار میشدم و مطمئن میشدم کنارم خوابیده. زندگیم پر از ترس و دلهره شده بود. از طرفی نگران بچه ی توی شکمم بودم دکتر بهم گفته بود باید اروم باشی ولی با این زندگی پر تنشی که من داشتم نمیدونستم چه بلایی قراره سر بچم بیاد.احسان هر روز به کارهاش اضافه میشد و یه شب بوی سیگار میداد شب بعد بوی ....... گاهی لباس هاشو که برای شستن جدا میکردم عطرزن های دیگه به مشامم میرسید و موهایی که رنگ موهای خودم نبود روی لباسش پیدا میکردم. با اینکه ازش متنفر بودم و دلم نمیخواست لحظه ای نزدیکم بشه ولی باز هم به غرورم بر میخورد. بلاخره من زنش بودم و کاملا متوجهی خیانت هاش میشدم. نه ماه بارداری دومم هم با همه ی سختی هاش گذشت و این بار دخترم به دنیا اومد. مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت. طلعت کمتر از قبل بهم سر میزد و مامان بابام مثل دفعه قبل فقط برای دیدن بچه اومد.مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت. بعد از به دنیا اومدن نرگس کارای خونه بیشتر شده بود و مریم به تنهایی از پس کارها برنمیومد.دو تا بچه کوچیک و پخت و پز و تمیز کردن خونه کار کمی نبود. من اونقدرحال روحیم خراب بود که حتی به زور روزی چند نوبت به نرگس شیر میدادم.طلعت میگفت بعضی زنها بعد از زایمانشون همینطوری میشن و بعد از یه مدت کوتاه هم خوب میشن. دوباره مدتی بود بدجور به فکر حبیب افتاده بودم و یه چیزی مثل خوره مغزمو میخورد که یه جوری پیداش کنم.از طلعت که سراغ میگرفتم هیچی نمیگفت و فقط میگفت بی خبرم حبیب دیگه از اون روز به این شهر برنگشته.احسان بعد از این که نرگسو به دنیا اوردم طبق عادتش دیگه زیاد سراغ من نمیومد و یاد گرفته بود نیاز هاشو با بقیه ی زن ها برطرف کنه. مریم اونقدر ازش میترسید که شب ها موقع خواب در اتاقشو قفل می کرد و کل روز هم از کنار من تکون نمیخورد.گذشت تا یکی از شب هایی که احسان مثل همیشه مست به خونه اومد. دیگه منو مریم یاد گرفته بودیم وقتی درو پشت سرش محکم میبنده یعنی حال خوشی نداره و قراره روزگارمونو سیاه کنه.اون شب هم مثل همیشه وقتی احسان وارد خونه شد منو مریم از سر جامون بلند شدیم و خودمونو مشغول کردیم.نادر خواب بود و مریم نرگسو توی گهوارش گذاشت و دوباره به سالن برگشت. من فنجون های چاییمونو جمع کردم و مریم برای احسان چایی و میوه اورد.بعد رو به من کرد و گفت خانم اگه کاری ندارین من برم بخوابم دیگه بهش شب بخیر گفتم و خودمم به سمت اتاق خوابمون راه افتادم که احسان از جاش بلند شد. در حالی که تلو تلو میخورد چند قدم بلند به سمت مریم برداشت و دستشو گرفت و گفت کجا خوشگله.مریم شروع به لرزیدن کرد و سعی میکرد دستشو از دست احسان در بیاره ولی موفق نمیشد. جلو رفتم و دست احسانو گرفتم و گفتم احسان حالت خوب نیست بیا بریم اتاقمون بخوابیم. دستشو از دستم بیرون کشید و دوباره به مریم خیره شد و گفت خیلی وقته تو نختم. مریم با چشم های ملتمسش بهم خیره شده بود و با نگاهش خواهش میکرد نجاتش بدم. دوباره به سمت احسان رفتم و با صدای بلند تری گفتم احسان بهت میگم ولش کن چیکار به اون داری بیا بریم اتاقمون .احسان با پشت دست تودهنی بهم زد که چند قدم عقب رفتم و روی زمین افتادم.
مریم از این فرصت استفاده کرد و دستشو از دست احسان که حالا کمی ازش غافل
شده بود بیرون کشید و به سمت اتاق دوید. ولی احسان با این که درست و حسابی هوشیار نبود دنبالش دوید و دری که هنوز قفل نشده بود با تمام توانش به سمت داخل هول داد.اخرین تصویری که دیدم مریمی بود که با ترس و لرز وسط اتاق افتاده بود و احسان خنده کنان به سمتش میرفت. در بسته شده و صدای قفل شدنش توی مغزم پیچید.صدای جیغها،گریه های مریم هنوز توی سرمه و هیچوقت نمیتونم فراموششون کنم.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۲ و۳۳
اون شب پا به پای مریم اشک ریختم فریاد کشیدم ولی هیچکس نبود که به داد اون دختر برسه.بچه ها از سر و صدا بیدار شده بودن و هردوشون همزمان با ما گریه میکردن.
احسان بعد از اینکه کمربندشو بست قبل از اینکه بیرون بیاد چند اسکناس به طرف مریم پرت کرد و گفت به کسی چیزی بگی میکشمت. بعد لگدی به من که کنار دیوار نشسته بودم زد و گفت تو یکی هم صدات در نمیاد و به سمت اتاق خواب رفت...چهار دستو پا خودمو به مریم که بی جون روی زمین افتاده بود و اشک میریخت رسوندم. نگاهشو ازم گرفت خجالت میکشید نگاهم کنه.از روی زمین بلندش کردم و منم پا به پای اون اشک میریختم و زیر لب احسان عوضیو نفرین میکردم. تا بلاخره صدای فریادش بلند شد و گفت تن لشتو جمع کن بیا این دو تا جغ جغه رو اروم کن نصف شبی میخوام بکپم.مریم با صدای گرفته گفت من خوبم خانم شما برو پیش بچه ها چیزیم نیست. گفتم درو قفل نکن بچه هارو بخابونم میام پیشت. به اتاقمون رفتم و بچه هارو اروم کردم ولی هر دوشون ترسیده بودن و نمیخوابیدن، بغلشون کردم و با بچه ها به اتاق مریم رفتم.اون شب چهارتایی کنار هم خوابیدیم. مریم تا صبح گریه میکرد و من هم از صدای گریه ی اون اشفته شده بودم و نمیتونستم بخوابم. روز بعد مریم هرکاری میکرد که با من رو به رو نشه و توی چشم هام نگاه نکنه تا بلاخره کلافه شدم و درست زمانی که داشت از کنارم رد میشد بازوهاشو گرفتم و گفتم مریم چیکار میکنی؟از من فرار میکنی؟ مگه من حرفی بهت زدم؟ مگه من تورو مقصر دونستم؟ خدا از اون احسان حیوون صفت نگذره که هیچی حالیش نیست. بغص مریم ترکید و با گریه گفت خانم حالا چیکار کنم بدبخت شدم بیچاره شدم.منکه خونواده نداشتم حالا برچسب دختر خراب دیگه بهم میزنن. ارومش کردم و بهش دلگرمی دادم و گفتم نگران نباش قرار نیست کسی چیزی بفهمه لطفا اینقدر نگاهتو ازم ندزد به خدا منم حالم به اندازه ی تو بده از این زندگی متنفرم از این که شب ها سرمو با اون کثافت روی یه بالشت بذارم بیزارم ولی چیکار میتونم بکنم؟ امشب قبل از اومدن احسان برو توی اتاقت و درو قفل کن. مطمئنم که دیگه دست از سرت برنمیداره و اگه جلوی چشمش باشی میخاد بازم این کارو بکنه.مريم حرفمو تایید کرد و از اون شب هر شب قبل از اومدن احسان به اتاقش میرفت و تا صبح که احسان از خونه بیرون نرفته بود پاشو از اتاق بیرون نمیذاشت.سه چهار روز گذشت دوباره یه شب احسان توی حال خودش نبود و به خونه اومد. من گوشه ی سالن نشسته بودم و مشغول جمع کردن اسباب بازی های نادر بودم. از گوشه ی چشمم احسانو دیدم که به سمت اتاق مریم رفت و دستگیره ی درو پایین کشید. وقتی دید در قفله لگدی توی در زد و گفت باز کن لامصبو. مریم درو باز نکرد احسان دوباره به در لگد زد و رو به من گفت بهش بگو باز کنه درو تا نشکستمش.جلو رفتم و گفتم چه مرگته صداتو انداختی رو سرت ساعتو دیدی؟ بچه ها خوابن الان با اون صدای نکرت بیدارشون میکنی.تو واقعا دیوونه شدی اونی که پشت در اتاقش داری خودتو میکشی خدمتکار خونه ی ماست. جمع کن خودتو برو بگیر بخواب.احسان که حسابی عصبانی شده بود موهامو گرفت و منو دنبال خودش به اشپزخونه کشید یه چاقو از توی کشو برداش و زیر گلوم گذاشت و دوباره به سمت اتاق رفت و گفت درو باز میکنی یا ماهچهره و بکشم. صدای گریه ی مریم از پشت در به گوش میرسید.احسان وقتی دید مریم درو باز نمیکنه فشار گلومو بیشتر کرد. از ترس به خودم میلرزیدم اونقدر احمق و روانی بود که بدون فکر دست به هرکاری بزنه. صدام بلند شد و گفتم احسان چیکار میکنی بذار زمین اون چاقورو من زنتم مادر بچه هات. تو الان حواست سر جاش نیست بذار کنار اون چاقورو خواهش میکنم.مریم همین که صدای منو شنید کلید رو توی قفل چرخوند و هنوز در باز نشده بود که احسان موهای مریم و کشید و وارد اتاق شد.نمیدونستم باید چیکار کنم. دلم میخواست همون چاقورو از پشت توی بدنش فرو کنم و بکشمش ولی وقتی یاد بچه هام میوفتادم پشیمون میشدم. بعد از این که کارشو کرد مثل شب قبل پولی جلوی مریم ریخت و به اتاق خوابمون رفت.اون شب حتی با مریم یک کلمه هم حرف نزدیم. هر دومون فهمیده بودیم که کاری از دستمون بر نمیاد. روز بعد به طلعت زنگ زدم و گفتم که باید ببینمت. میدونستم که اون یه راهی برامون پیدا میکنه و از این کثافتی که توش غرق شده بودیم نجاتمون میده. طلعت حرف هامو باور نمیکرد و فکر میکرد به خاطر خلاص شدن از دست احسان ورسیدن به حبیب بهش دروغ میگم. تا بلاخره مریم آثار وحشی گری های احسانو نشونش داد تا باورش بشه که چه اتفاقی داره توی این خونه میوفته.طلعت بدون مکثی گفت باید به عمه بگی.اگه کسی بتونه جلوشو بگیره فقط و فقط عمه اس.گفتم وقتی تو که خواهر منی باور نکردی عمه چطور حرف هامو باور میکنه؟ طلعت گفت لازم باشه خودمم باهاش حرف میزنم.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۴ و۳۵
اصلا همین حالا زنگ بزن تا من اینجام بگو پاشه بیاد تا هممون باهاش حرف بزنیم. از جام بلند شدم و به سمت تلفن رفتم شماره ی عمه رو گرفتم و بعد از احوال پرسی دعوتش کردم.عمه بدون چون و چرا یک ساعت بعد اونجا بود. با دیدن طلعت و مریم با اون قیافه های توی هم رفته و ناراحت فهمید اتفاقی افتاده ولی اصلا به روی خودش نیورد و مشغول خوش و بش شد.تا بلاخره طلعت کلافه شد و گفت عمه به ماهچهره گفتم دعوتت کنه یه موضوعی و باید باهات در میون بذارم.عمه در حالی که تکه سیب توی دهنش میذاشت گفت بگو عزیزم میشنوم. طلعت به مریم اشاره کرد که سر حرفو باز کنه ولی اون خجالت میکشید و فقط سرشو پایین انداخت.طلعت دوباره با حالت کلافه ای گفت حرف بزن دیگه مریم مگه قرار نشد همه چیو خودت بگی؟ مریم زبر لب گفت روم نمیشه خانم ببخشید. طلعت پوفی کشید و گفت ای بابا. عمه سرشو بالا اورد و گفت میخواین بگین چی شده یا نه.نرگس که توی بغلم خوابش برده بود توی بغل مریم گذاشتم و گفتم عمه احسان به مریم دست درازی میکنه.تکه سیب عمه از دستش افتاد و چند ثانیه ای مات و مبهوت موند. طلعت دستشو توی هوا جلوی صورت عمه تکون داد و گفت عمه کجایی؟ شنیدی ماهچهره چی گفت؟ گل پسرت دو شب یه بار اینجا دسته گل به آب میده و این دوتام زورشون بهش نمیرسه که جلوشو بگیرن.عمه خنده ی مسخره ای کرد و گفت دوباره شما دو تا خواهر مثل قدیما گل هم افتادین و مسخره بازیتون شروع شد.طلعت با پشت دست توی پیشونیش زد و گفت ای خدا.نرگسو از بغل مریم گرفت که به خاطر تکون خوردن نرگس چشم هاشو باز کرد و دوباره خوابید بچه رو برد توی گهوارش گذاشت و دوباره به سالن برگشت و رو به مریم گفت به عمه نشون بده باهات چیکار کرده. مریم با خجالت دکمه های پیرهنشو باز کرد و عمه همین که بدن مریمو دید مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت شماها دیوونه شدین .برچسب دیگه ای نبود به احسان بچسبونین اینو از کجا در اوردین دیگه؟ كيفشو برداشت و سمت در رفت میخواست از خونه بیرون بره که دنبالش دویدم و گفتم عمه محض رضای خدا دو دقیقه به حرف هام گوش بده. تو که خودت احسانو میشناسی میدونی چه ادمیه. یادت نیست توی بارداری با من چیکار میکرد؟ از اون روزی که باهاش دعوا کردی رفته سراغ زن های دیگه و حالا هم نوبت مریم شده. تو میگی من با این دختر چیکار کنم؟ به کسی چیزی میتونم بگم اخه؟چیکار کنم باهاش تو به من بگو؟ بفرسمتش پیش خاله ی پیرش که بفهمه و دق کنه بمیره؟ اصلا ببین عمه تو این دخترو فرستادی اینجا من نمیدونستم کیه اشنای تو بود با ضمانت تو اومده اینجا کار میکنه. خالش چیزی بفهمه تو مقصری حالا هرکاری میخوای بکن.عمه در حالی که تکرار میکرد دیوونه شدین از خونه بیرون رفت. نا امید درو پشت سرش بستم و گفتم حالا چی میشه؟ چیکار کنیم. طلعت شونه بالا انداخت و گفت نمیدونم من واقعا نمیدونم. چادرشو از روی دسته ی مبل برداشت و سمیه که توی اتاق مشغول بازی با نادر بود رو صدا زد و گفت یه جوری خودتونو نجات بدین این مرد روانیه و بعد خداحافظی کرد و رفت. مریم با چشم های بی روحش بهم نگاه کرد و گفت حالا چیکار کنیم؟ یه دفعه ای بدون فکر گفتم فرار میکنیم. مریم چشم هاش چهارتا شد و گفت فرار کنیم؟ کجا بریم کجارو داریم که بریم؟گفتم نمیدونم يه جارو پیدا کنیم.اول باید یه کم پول جمع کنیم یه کم دیگه مجبوریم اینجا بمونیم تا بتونیم یه مقدار پول جمع کنیم. بعد ادامه دادم بگو ببینم پولایی که شبا اون عوضی توی اتاقت میریزه چیکار کردی؟ فقط کاش دور نریخته باشی. مریم سرشو تکون داد و گفت اصلا دست بهشون نزدم گوشه ی اتاقن. گفتم خوبه اونارو نگه میدارم هر شب هم یه مقدار پول از جیبش برمیدارم یه کمی هم طلا دارم باید اونا رو بفروشم پول خوبی بابتتش میدن. پولامون که جمع و جور شد با بچه ها از اینجا میریم. مریم خوشحال شد و گفت یعنی میشه خانم؟ گفتم معلومه که میشه فقط باید یکی دو هفته ی دیگه تحمل کنیم بعد از اون راحت میشیم. این دفعه مطمئن بودم که باید فرار کنم. به خاطر سری قبل که از وسط راه برگشتم روزی نبود که به خودم لعنت نفرستم ولی این دفعه دیگه اشتباه نمیکردم.دلم حسابی به حال خودمون میسوخت مریم هیچکسو نداشت که به این حال و روز افتاده بود ولی من چی؟ من که خونواده داشتم از اون بی کس تر بودم. اگه ذره ای پدرم و برادرام پشتمو میگرفتن و حمایتم میکردن مجبور به این کار نمیشدم و میتونستم زندگی ارومی داشته باشم.اون شب احسان مثل همیشه مست به خونه اومد و اونقدر حالش بد بود که فقط رفت و خوابید. سریع یه مقدار پول از جیب شلوارش برداشتم و کنار بقیه پولا توی اتاق بچه ها قایم کردم.
روز بعد صبح بعد از رفتن احسان بچه هارو به مریم سپردم و برای فروختن طلاهام به بازار رفتم و پول زیادی بابتش بهم دادن.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۶و۳۷
دوباره پولهارو اوردم و توی اتاق بچه ها قایم کردم.مریم از دیدن پولها خیلی خوشحال شده بود و انگار نور امیدی توی چشم هاش پیدا شده بود و دیگه چشم هاش بی فروغ نبودن.شب بعد دوباره احسان به سراغ مریم رفت و مریم که به فرار کردن امیدوار شده بود اعتراضی نکرد. ولی بعد از رفتن احسان صدای گریه هاش تا صبح قطع نشد.دلم به حالش میسوخت تصمیم گرفتم خودم با احسان حرف بزنم گفتم شاید به حرف من گوش بده. کنارش خوابیدم میدونستم بیداره به سمتش چرخیدم و گفتم چرا این کارو میکنی؟ دلت به حالش نمیسوزه؟ ببین صدای گریش تا اینجا هم میاد. فکر نکن دو دقیقه دیگه تموم میشه میره تا صبح همینطور اشک میریزه.احسان خودشو به خواب زده بود و حرفی نمیزد دستی به صورتش کشیدم و گفتم من اینجام کنارتم من زنتم چرا میری سراغ اون. بعد از حرفم چشماشو باز کرد و گفت تورو نمیخوام. میدونی چیه اون موقع ها که دختر خونتون بودی هر بار میدیدمت آب از دهنم راه می افتاد. با خودم میگفتم تورو حتما باید یه بار امتحانت کنم. ولی بعد که ازدواج کردیم دیدم آش دهن سوزی نیستی دلمو زدی.دستشو روی موهام کشید و موهایی که توی صورتم بود پشت گوشم زد و بالاترو نگاه کرد. به ماه گرفتگی روی پیشونیم چشم دوخت و گفت ازش متنفرم تو ناقصی بدنت لکه داره هر بار میبینمت این ماه گرفتگی روی پیشونیت حالمو به هم میزنه.مريم از تو خیلی بهتره دیگه دلم تورو نمیخواد. خودمو از زیردستش بیرون کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. چندش ترین آدمی بود که توی زندگیم دیده بودم. با خودم فکر میکردم که چجوری یه ادم میتونه اینقدر پست و حال به هم زن باشه. گوشه ی سالن نشستم و دستی روی پیشونیم کشیدم.روی ماه گرفتگی که یکی حال به هم زن میدیدش و یکی عاشقش میشد و ماه پیشونی صدام میزد. اشک هام شروع به ریختن کرد. با خودم گفتم بعد از این که از این جهنم بیرون رفتم اولین کاری که میکنم پیدا کردن حبيبه. پیداش میکنم و هرکاری میکنم منو ببخشه دیگه نمیتونستم بعد از اون همه بدبختی دوری حبیبم تحمل کنم من باید به اون میرسیدم.دو هفته گذشته بود و احسان بیشتر مریمو اذیت میکرد. مریم اصلا اعتراض نمیکرد و فقط صبح تا شب درباره ی این که قراره از این خونه بریم و راحت بشیم حرف میزد.پول زیادی جمع کرده بودیم و کم کم داشتیم برای رفتن از این خونه اماده میشدیم. اون شب وسایلمونو جمع کرده بودیم و همشو توی یکی از کمدها قایم کرده بودم. قرار بود فردا صبح بعد از این که احسان از خونه بیرون رفت به یکی از شهرهای اطراف تهران بریم. تصمیم داشتم به شهر حبیب اینا برم ولی بعد با خودم فکر اولین جایی که ممکنه دنبالمون بگردن اونجاست. نظرم عوض شد به مریم گفتم یه مدت توی یه شهر دیگه زندگی میکنیم اب ها که از اسیاب افتاد به اون شهر میریم تا بتونم حبیبو پیدا کنم. مریم از موضوع خبرداشت و یه جورهایی سنگ صبورم بود همیشه باهاش درد و دل میکردد و اون هم دلداریم میداد.اون شب هردومون پر از هیجان بودیم من تپش قلب گرفته بودم و حسابی استرس داشتم. احسان نزدیک های ساعت یک بود که به خونه اومد دوباره مست بود و تلو تلو میخورد. کاری به کار مریم نداشت و به سمت اتاق خواب راه افتاد. اتاق بچه ها کنار اتاق ما بود و فاصله ی بین دو تا اتاق فقط یه دیوار بود.احسان به اتاق ها که رسید پاش به فرش گیر کرد ولی خودشو جمع و جور کرد و دستشو به دیوار گرفت. سرش پایین بود و جاییو نمیدید. ناگهان مسیرشو عوض کرد و پاشو توی اتاق بچه ها گذاشت ولی همین که اومد وارد اتاق بشه پاش به لبه ی فرش گیر کرد و زمین خورد. فرش جمع شده بود و احسان روی زمین افتاده بود و از درد ناله میکرد. مریم که کنار من وایساده بود و از ترس میلرزید یهو روی صورتش زد و گفت پولا. سریع بسمت اتاق رفتم. خونه زیاد روشن نبود و توی دلم خدا خدا میکردم که بخاطر حال بدش پولارو ندیده باشه. فرش کاملا از روی پول ها کنار رفته بود و نصف پول ها بیرون بود.به اتاق رسیدم و زیر بغل احسانو گرفتم. احسان دست دیگشو به دیوار گرفت خواستم بلندش کنم که پسم زد و گفت برو اون طرف. دستشو روی زمین گذاشت و اونجا بود که تازه فهمیدم بدبختی چیه.احسان دستشو دقیقا روی یه دسته از پول ها گذاشته بود.توی حال خودش نبود ولی اونقدر هم حالش بد نبود که چیزی متوجه نشه.دستشو روی پول ها کشید و مثل برق گرفته ها با دست دیگش لامپ اتاقو روشن کرد.چشم هاش که معلوم بود درست جلوشو نمیبینه باز تر از حد معمول کرد و بعد ناگهانی فرشو کنار زد و همه ی پول هایی که زیر فرش چیده بودمو دید.با چشم های به خون نشسته نگاهی به من کرد و داد زد اینا چیه؟چه غلطی میخواستی بکنی؟ چند قدم عقب رفتم و به دیوار اتاق خوردم. احسان دستشو به دیوار اتاق گرفت و بلند شد قبل از این که از اتاق بیرون برم موهامو توی دستش گرفت و شروع به کتک زدنم کرد.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۸و۳۹
بچه ها از صدای داد احسان بیدار شده بودن و گریه میکردن.احسان همونطور که موهامو دور دستش پیچیده بود منو از اتاق بیرون کشید و به سمت سالن رفت.مریم هم گریه میکرد و هی توی سرش میزد و میگفت اقا توروخدا ولش کنین ولی احسان اهمیت نمیداد و همچنیان منو کتک میزد.مریم نتونست طاقت بیاره و جلو اومد و دست احسانو گرفت و خواست اونو عقب بکشه که احسان با شتاب به سمت عقب پرتش کرد.مریم قبل از این که روی زمین بیوفته سرش لب میز خورد و با جیغی که کشید احسان اروم گرفت. دست از کتک زدن من کشید و به مریم خیره شد.مریم روی زمین افتاده بود و چشم هاش بسته بود و خونی که کم کم از زیر سرش بیرون می اومد لرز به تنم انداخت. احسان دو دستی توی سرش زد و گفت مرد. کشتمش به خاطر تو کشتمش قاتل شدم و بعد از این حرف از سر جاش بلند شد و تلوتلوخوران از خونه بیرون رفت.دست و پام میلرزید ولی زود از جام بلند شدم و تنها کسی که به ذهنم رسید عمه بود.شمارشو گرفتم و گفتم عمه توروخدا زود بیا احسان مریمو کشت.بالای سر مریم رفتم و چند بار تکونش دادم ولی چشم هاشو باز نمیکرد و خون بود که از سرش میرفت.به اتاق بچه ها رفتم و چشمم به پول ها افتاد.نمیتونستم ازشون بگذرم تند تند پول هارو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم بچه هارو بغل کردم و دم در منتظر ایستادم.چیزی طول نکشید که : عمه با رانندش اومد.راننده از پله ها بالا اومد و مریمو بغل کرد و توی ماشین گذاشت. ما هم سوار شدیم و به سمت بیمارستان راه افتاد. بچه ها کل مسیرو گریه میکردن و منم پا به پای اونا اشک میریختم.راننده مدام تکرار میکرد زندست خانم نمرده فقط سرش شکسته ولی من باور نمیکردم و باز هم گریه میکردم.بلاخره به بیمارستان رسیدیم و دوباره راننده مریمو از توی ماشین بلند کرد و داخل برد خواستم از ماشین پیاده بشم که عمه گفت تو بشین پیش بچه ها باش من همراهش میرم.قبول کردم و توی ماشین کنار بچه ها موندم.هر دو بد خواب شده بودن و بهونه میگرفتن ک حسابی کلافم کرده بودن. حدودا یک ساعت بعد عمه به سمت ماشین اومد و گفت به هوش اومد چیزیش نشده فقط سرش شکسته حالش خوبه.اگه میخوای برو ببینش من پیش بچه ها میمونم از ماشین پیاده شدم و بسمت بیمارستان راه افتادم وارد اورژانس شدم و بالای سر مریم رفتم. هر دومون با دیدن هم دیگه زیر گریه زدیم.جلو رفتمو بغلش کردم گفتم تقصیر منه نباید پولارو اونجا میذاشتم.مریم هم گریه میکرد و می گفت نه خانم تقصیر شما نیست توی این چند سال این اولین باری بود که آقا به اتاق بچه ها رفتن اینا همش به خاطر بد شانسی ماس.یکم بالای سر مریم نشستم و وقتی مطمئن شدم حالش خوبه گفتم من میرم یه سر به بچه ها بزنم.مریم دستمو گرفت و گفت خانم میتونیم از این فرصت استفاده کنیم و یه جوری اقارو بترسونیم بلکه دست از سرمون برداره.گفتم اخه اون مردک دیوانه رو چجوری میشه ترسوند.گفت به عمه خانم بگین مریم گفته ازش شکایت میکنم و میندارمش زندان اینطوری شاید کاری به کارمون نداشته باشه.خنده ای کردم و گفتم انگار به سرت ضربه خورده فکرت بهتر از قبل کار میکنه چرا این به ذهن خودم نرسید.مریم گفت فکر خوبی کردم؟پس همین الان به عمه خانم بگین هرچی زودتر از دست آقا راحت بشیم بهتره.ازسر جام بلند ، ازبیمارستان بیرون رفتم. عین حرفای مریمو به عمه گفتم و گفتم حرفامو به احسان بگه. عمه ناراحت بود و مدام میگفت دخترم تو باهاش حرف بزن کوتاه بیاد. کلافم کردو گفتم عمه ما بهت چی گفتیم؟تو گفتی باور نمیکنم شماها دیوونه شدین.حالا دیدی کی دیوونه شده؟ اون پسرت دیوونس فقط آدم نکشته بود که امشب داشت قاتلم میشد دیگه. عمه حرفی برای زدن نداشت و سکوت کرده بود ولی بعد از چند دقیقه دهن باز کرد و گفت میخوای پیشش بمونی؟گفتم اره اون که کسیو نداره من باید اینجا بمونم.عمه گفت پس من بچه هارو میبرم مریم که مرخص شدخودم میارمشون. تشکر کردم و گفتم همینجا نگهشون میدارم.ولی عمه گفت بیمارستان اجازه نمیده بچه هارو ببری داخل.به ناچار قبول کردم و بعد از رفتن عمه و محو شدن ماشینش از دیدم به سمت بیمارستان راه افتادم.تا صبح بالای سر مریم نشسته بودم و گاهی همونطور نشسته خوابم میبرد. صبح روز بعد حال مریم بهتر شده بود و دکتر گفت تا ظهر مرخص میشه.ظهر بعد از مرخص شدن مریم با تاکسی به خونه برگشتیم. همین که رسیدیم به عمه زنگ زدم و گفتم بچه هارو بفرسته ولی عمه با صدای گرفته گفت راننده رو میفرستم بیارتتون اینجا باید با هم حرف بزنیم.اول فکر کردم در مورد شکایت مریم میخواد حرف بزنه ولی بعد با یادآوری بچه ها نگران شدم. سریع لباس پوشیدم و به مریم گفتم تو استراحت کن من میرم بچه هارو برمیدارم و میام.به سمت خونه ی عمه راه افتادیم.کل مسیر دلشوره ی بدی گرفته بودم و همش فکر میکردم اتفاق بدی افتاده ولی بعد با خودم میگفتم اخه چی قراره بشه مگه.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۰و۴۱
بلاخره رسیدیم و همین که وارد خونه شدم از قیافه ی ماتم زده ی عمه متوجه شدم که اوضاع خوب نیست.سلام کردم و سراغ بچه هارو گرفتم ولی عمه حرفی نزد. دوباره پرسیدم عمه بچه ها کجان اومدم ببرمشون مریم تنهاس باید زود برگردم. عمه به مبل کناریش اشاره کرد و گفت بیا بشین میگم.کنارش نشستم و منتظر به لب هاش خیره شدم بعد از مکث کوتاهی عمه دهن باز کرد و گفت احسان بچه هارو برده. از جا پریدم و گفتم برده؟ کجا برده؟ احسان چیکار با بچه ها داره اخه؟ عمه گفت نمیدونم کجا برده.دیشب بعد ازاین که از خونه بیرون اومده بود به اینجا اومده و توی یکی از اتاق ها خوابیده بود. من وقتی به خونه برگشتم متوجه نشدم اون اینجاست. بچه هارو توی اتاق کناری خودمون خابوندم و برای خواب آماده شدم. صبح که بیدار شدم وقتی در اتاقو باز کردم دیدم بچه ها نیستن.به طبقه ی پایین اومدم و با خودم گفتم حتما بچه ها زودتر بیدار شدن و پیش خدمتکاران ولی اونا گفتن احسان صبح زود از خونه بیرون رفته و بچه هارو هم با خودش برده.دو دستی توی سرم زدم و گفتم اخه اون بچه های منو کجا برده. احسانی که حتی یه بار هم اون دوتا بچه رو بغل نکرده از صبح تا حالا چه جوری مراقب بچه هام بوده.گریه میکردم و خودمو میزدم. عمه سعی میکرد جلومو بگیره ولی موفق نمیشد. جیغ میکشیدم و عالم و آدمو نفرین میکردم و می گفتم همتون بدبختم کردین یه روز خوش تو این زندگی ندیدم خاک بر سر من.خودم کردم خاک بر سرم که اون شب از وسط راه برگشتم اگه با حبیب رفته بودم الان اینقدر بدبخت نبودم.منه احمق به خاطر کسایی برگشتم که دو ساله اسممو نیوردن و فقط باعث بدبختیم شدن ایشالا خدا بد ترشو به سر همتون بیاره.اینقدر خودمو زدم و جیغ کشیدم که کم کم بی حال شدم و از حال رفتم. وقتی حالم بهتر شد و دوباره به خودم اومدم گریه و زاریو شروع کردم. احسان آدمی نبود که به فکر بچه باشه و مطمئن بودم نمیتونه از بچه ها نگهداری کنه. توی دلم اشوبی وصف نشدنی بود.هوا کم کم داشت تاریک میشد و از احسان خبری نبود. عمه مدام به این و اون زنگ میزد و سراغ میگرفت
ولی هیچکس از احسان خبر نداشت. تنها کاری که کردم به مریم زنگ زدم و گفتم مشکلی برام پیش اومده و دیر تر به خونه برمیگردم. اونم نگران شد ولی زیاد سوال نپرسید و گفت منتظرم میمونه.اخرای شب بود که پدر احسان با قیافه ی گرفته ای وارد خونه شد. عمه جلو رفت و گفت توروخدا بگو که ازشون خبری داری. آقا رضا عمه رو کناری برد و گفت این پسر از اولم آدم درستی نبود. میدونستم یه کاری دست خودش و ما میده.با این حرفش لرز به بدنم افتاد ک از سر جام بلند شدم و جلو رفتم و گفتم آقا رضا توروخدا اگه میدونی کجان بهم بگو به خدا از ظهر تا حالا هزار بار مردم و زنده شدم. من مادرم نگران بچه هامم توروخدا بگو کجان.بدون این که نگاهم کنه گفت منم نمیدونم کجان ولی خیالم یه کم راحت تره که یه زن بالای سر اون بچه هاست و اون پسره ی احمق با بی خیالی هاش بلایی سرشون نمیاره.عمه محکم روی صورتش زد و گفت کدوم زن؟ زن احسان ماهچهرهس، زن کجا بوده؟ آقا رضا چشم غره ای به عمه رفت و گفت کدوم زن؟ یکی از همون زن هایی که هر شبو باهاشون صبح میکرد.
اخه یکی نیست بگه میخوای بری گورتو گم کنی چرا بچه های این دخترو با خودت میبری.
تنها میرفتی همه از شر تو و کثافت کاری هات خلاص شن.حالا همه کم کم داشتن متوجه ی اتفاقی که افتاده بود میشدن. احسان از ترس کاری که کرده بود شبونه با بچه ها همراه زنی که هیچکس نمیدونست کیه و از کجا پیداش شده فرار کرده بود.این حرفاهارو آخرین نفری که احسانو دیده بود به پدرش زده بود. محمود دوست صمیمی احسان.کسی که احسان مقداری پول ازش قرض گرفته بود و ناپدید شده بود.اونشب تا صبح هیچ کدوممون نخوابیدیم. بدتر از همه این بود که نمیدونستیم اصلا احسان و بچه ها زنده ان یا نه. نزدیک های صبح بود که دیگه نتونستم منتظر بمونم و گفتم خودم میرم دنبالشون میگردم. عمه و اقا رضا هرچی تلاش کردن موفق نشدن جلومو بگیرن و بلاخره از خونه بیرون اومدم.به سمت خونه ی خودمون رفتم و قضیه روبه مریم گفتم.مریم که خیلی به بچه ها وابسته بود و دوستشون داشت حالش از من هم بدتر شد.دوتایی از خونه بیرون اومدیم و هرجایی که به ذهنم میرسید سر زدیم ولی خبری از احسان نبود.کم کم خبر بین فامیل پیچید و طلعت هم همراه ما کل شهرو دنبال بچه ها میگشت.با این همه اتفاق هنوز از پدر و مادرم خبری نبود.کم کم به این فکر میکردم که من بچه ی اونا نیستم و منو از کسی گرفتن. با خودم میگفتم من همون ته تغاریم؟همونی که بابام میگفت جونم به جونش بنده؟این یکیو یه کم از بقیشون بیشتر دوست دارم؟ منی که برگشتم حقم اینه؟دو روز از رفتن احسان میگذشت و هیچکس ازش خبر نداشت.طلعت خونه ی ما میموند و خداروشکر یه دلگرمی کوچیکی برام بود.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۲و۴۳
مریم حالش از من بدتر بود و حسابی کلافه بود.انگار یه چیزی گم کرده بودیم و همش در جست و جوی گم شدمون بودیم. روزها میگذشت و هر روز وضعیت من بدتر و بدتر میشد جگر گوشه هام یک شبه ناپدید شده بودن و ازشون هیچ خبری نداشتم دخترم هنوز یک سالش هم نبود و باید شیر میخورد ولی من حتی نمیدونستم الان کجاست اصلا زنده اس یا مرده دو هفته از رفتن احسان
گذشته بود که یه روز زنگ خونه به صدا در اومد با عجله از جام بلند شدم و پا برهنه به سمت در دویدم درو که باز کردم عمه با صورت پر از هیجان پشت در بود و بدون سلام
گفت پیداشون کردیم پیداشون کردیم از خوشحالی روی زمین نشستم و سجده ی شکر کردم چندین بار زمینو بوسیدم و از خدا تشکر کردم عمه دستشو به سمتم گرفت و گفت بلند شو بریم داخل تا همه چیز رو برات بگم دستشو گرفتم و از روی زمین بلند شدم. لباسم که خاکی شده بود تکوندم و پشت سر عمه راه افتادم. عمه بعد از این که وارد خونه شد گفت پیداشون کردیم ولی خیلی از اینجا دورن فکر نکنم به این زودی ها بتونی بچه هاتو ببینی.گفتم یعنی چی خیلی دورن مگه کجا رفتن؟ عمه گفت پیش برادرش گفتم چی؟؟ چطور تا اونجا رفتن؟ بچه ها رو چطوری برده. خدا ازش نگذره. عمه گفت بعد از اون اتفاقی که برای مریم افتاد احسان چون توی حال خودش نبوده خیلی ترسیده و فکر کرده مریمو کشته بدون این که پیگیر بشه و از کسی چیزی بپرسه بچه هارو برداشته و با زنی که حالا در شرف ازدواجن از شهر بیرون رفته توی همون یک هفته کارهاشونو کردن و از کشور خارج شدن الان پیش برادرشه و کلی اصرار کرده چیزی به ما نگن ولی خب پسرم وقتی فهمیده اینطور بی خبر گذاشته و رفته تصمیم گرفته به ما خبر بده عمه ادامه داد بچه ها حالشون خوبه و اون زنی که همراهه احسانه حسابی مراقبشونه احسان قصد برگشتن نداره و گفته میخوام اینجا زندگیمو ادامه بدم.به برادرش گفته از همونجا طلاقت میده ولی بچه ها رو پیش خودش نگه میداره. با این حرف عمه مثل یخ روی زمین وا رفتم و گفتم بچه هامو نمیده؟ شروع به گریه کردم و گفتم عمه تورو خدا یه کاری بکن اخه من کیو دارم غیر اون دو تا اصلا تا وقتی من هستم چرا بچه هام زیر دست یه زن دیگه بزرگ بشن. عمه به سمتم اومد و گفت بیجا کرده اینا همش در حد حرفه خودم باهاش صحبت میکنم باید برگرده ایران. وقتی مریم حالش
خوبه دیگه دلیلی نداره فراری باشه باید اون دختره ی هیچی ندار که نمیدونم از کجا پیداش شده رو ول کنه و دست بچه هاشو بگیره بیاد ایران و مثل ادم کنار زنش زندگی کنه خوشحال شدم که عمم پشتم بود و حمایتم میکرد عمه گفت همین امشب باهاش تماس میگیره و باهاش صحبت میکنه که هرچه زودتر به ایران برگرده.بعد ازرفتن عمه به طلعت زنگ زدم و جریانو براش گفتم طلعت همین که تلفنو قطع کرد خودشو به خونمون رسوند و اونم با من شادی میکرد تمام اون مدت با این که خانواده ی عمه و طلعت کنارم بودن یه حس غریبی داشتم دلم میخواست توی اون روزهای سخت مادرم کنارم باشه تا سرمو توی دامنش بذارم و اون موهامو نوازش کنه. پدرم حمایتم کنه و مثل یه کوه پشتم باشه و باعث دلگرمیم .بشه ولی کو پدر و مادر؟ اصلا کدوم پدر و مادر؟ روزها گذشت و هیچ خبری از احسان نشد عمه دیگه جواب درست وحسابی بهم نمیداد و همش حس میکردم داره دست به سرم میکنه. هر روز اشک میریختم و غذام یک چهارم قبل شده بود به زور چهار تا لقمه از گلوم پایین میدادم که بتونم زنده بمونم و انتظار بچه هامو بکشم. شش ماه بعد احسان غیابی منو طلاق داد. هنوز هیچ خبری از بچه هام نداشتم و اصلا نمیدونستم کجا هستن. چند بار غرورمو شکستم و به دیدن بابام رفتم و ازش خواستم کمکم کنه ولی اون بهم پشت کرد.حتی وقتی فهمید که احسان منو طلاق داده گفت حق برگشتن به این خونه رو نداری مردم پشت سرمون حرف در میارن همونجا خونه ی عمت بمون تو تا وفتی بمیری عروس اونا هستی بعد از رفتن احسان با مریم توی همون خونه ای که زندگی می کردیم موندیم عمه خرج زندگیمونو میداد و مریم مثل قبل کارهای خونه رو انجام میداد. مثل دو تا خواهر بودیم و بعد از فوت خاله ی مریم ما دو تا فقط همدیگه رو داشتیم. طلعت هم به خاطر این که دوباره بچه دار شده بود سرش شلوغ بود و مثل قبل نمیتونست بهم سر بزنه. یک سال از رفتن بچه هام گذشت و من دستم به هیچ جا بند نبود. هر روز به خونه ی عمه میرفتم و بهش التماس میکردم که احسانو برگردونه ولی دست به سرم میکرد و میگفت من هرکاری تونستم کردم ولی بر نمیگرده.پشتوانه ی مالی زیادی نداشتم که بتونم به خارج از کشور سفر کنم و بچه هامو ببینم. پول هایی که جمع کرده بودم نصفش خرج شده بود و فقط یه مقدار دیگش مونده بود و کمی هم از مهریه ای که عمه بهم داده بود کنار گذاشته بودم،از عمه اینا خواهش میکردم که خودشون به خارج ازکشور سفر کنن و بچه هامو برگردونن
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۴و۴۵
ولی هیچکدوم قبول نمیکردن و میگفتن ما نمیتونیم زندگیمونو ول کنیم و به خاطر بچه های تو بریم خارج از کشور.بعد از یک سال و نیم دیگه کاملا از رسیدن به بچه هام نا امید شده بودم توی اون شهر و اون خونه موندن فقط هر روز بیشتر و بیشتر داغ دلمو تازه میکرد به همین خاطر با مریم تصمیم گرفتیم هر دو از اون شهر بریم وسایل خونه رو فروختم و به تنها کسی که خبر دادم طلعت بود و فقط از اون خداحافظی کردم نمیتونستم یه بار دیگه هم غرورمو بشکنم و به دیدن پدر و مادرم برم و باز هم اونا ازم رو برگردونن. تصمیمم همون تصمیم قبل بود، تصمیمی که شب رفتن احسان گرفتم
.صبح زود چند تا چمدونی که جمع کرده بودیم توی تاکسی گذاشتیم و به سمت ترمینال حرکت کردیم. سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس به سمت شهری که حبیب زندگی میکرد راه افتاد.نمیدونستم که حبیبو چطوری باید پیدا کنم شهر کوچیک بود و امیدوار بودم با پرس و جو کردن بتونم هر چه زودتر پیداش کنم همش به این فکر میکردم که توی این چند سال زندگی حبیب چطور گذشته نمیدونستم الان که به شهرشون برسم با چی رو به رو میشم.حبیبی که هنوز مجرده؟ یا زن داره بچه دار شده یا نه شاید مثل من دو تا بچه داشته باشه یا کمتر یا بیشتر هیچی نمیدونستم ولی توی دلم خدا خدا میکردم که مجرد باشه و همه چی اونطوری که میخوام پیش بره بلاخره به شهر رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم.بعد از ظهر بود و وقت مناسبی برای پیدا کردن خونه نبود. اون روز عصر به سمت مسافر خونه ای راه افتادیم تا شبمونو اونجا بگذرونیم اون زمان دیدن دو تا زن تنها بدون هیچ مردی برای همه عجیب بود و نگاه هیچکس بـه ما طبیعی نبود. یه جورایی جا افتاده بود که یه زن از پس تنها زندگی کردن بر نمیاد و حتما باید مردی بالای سرش باشه تا بتونه زنده بمونه بعد از این که با کلی دردسر توی مسافر خونه اتاق گرفتیم دردسر بعدی پیدا کردن خونه برای دو تا زن تنها بود هر کسی یه بهونه ای می آورد و دست به سرمون میکرد ولی بلاخره نزدیک غروب بود که تونستیم یه خونه ی قدیمی که دو تا اتاق و یه اشپزخونه و یه حموم و دستشویی داشت پیدا کنیم خونه ی بزرگی نبود یه حیاط کوچیک داشت که کل حیاط با داربست پوشیده شده بود و شاخه های درخت مو از اون اویزون بود یه حوض آبی کوچولو وسط حیاط بود و رو به روی حوض حموم و دستشویی قرار داشت اون طرف حیاط اشپزخونه جدا از اتاق ها ساخته شده بود و ورودیش از حیاط بود.کنار اشپزخونه هم اتاق ها که یکیش سالن بود و دیگری اتاق خواب.خونه خالی از وسایل بود و فقط یه تیکه موکت و یه ابگرمکن .داشت. کنار حیاط چند تا صندلی شکسته افتاده بود که هیچ جوره قابل استفاده نبودن شب قبل از این که کارهای خرید خونه رو انجام بدیم با صاحب خونه که خونه ی خودش توی همون کوچه بود صحبت کردیم و اجازه داد شب همونجا بمونیم و صبح برای خرید خونه اقدام کنیم از طرفی خوشحال بودم که پولمون کافیه و یه چیزی هم برای خرید وسایل اضافه میاد ولی از طرف دیگه همش پر از استرس و دلهره بودم سخت بود روی پای خودم وایسم منی که تا خونه ی پدرم بودم حتی برای خرید یک کیلو سیب هم اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو نداشتم و بعد از اون هم زندگی با احسانو پشت سر گذاشته بودم حالا باید خودم یه زندگیو اداره میکردم. شب و روز از خدا میخواستم کمکم کنه و همراهم باشه تا بتونم قوی باشم و کمرم خم نشه بتونم به خواسته هام برسم به عشقم که ازش دور شده بودم ،به جگر گوشه هام که بیشتر از یک سال بود ندیده بودمشون.
اون شبو تا صبح کنار مریم روی موکت سر کردیم و چمدونهامونو به جای بالشت زیر سرمون گذاشتیم و چادر هامونو رومون انداختیم. صبح زود مریم از خواب بیدار شده بود و برای خرید چند تا نون و یه تکه پنیر از خونه بیرون رفته بود بعد از اینکه برگشت با خوشحالی درباره ی محله جدیدمون حرف میزد از نونوایی و شاطرهاش میگفت از بقالی سر محل که با پرس و جو پیدا کرده بود، از همسایه ها که ادمهای مهربونی بودن و مثل ادمهای شهر خودمون سنگ دل نبودن و قلب های مهربونی داشتن بعد از اینکه صبحانمونو خوردیم خودم از خونه بیرون رفتم و زنگ همسایه که صاحب خونمون میشد رو زدم اقا صمد مرد پیری بود که حالا موها و ریش هاش سفید شده بود و چروکهای زیادی اطراف چشمش افتاده بود.از نظر من اون فرشته ی نجاتمون بود وقتی رفتارشو با رفتار بقیه ی صاحب خونه های اون شهر مقایسه میکردم چیزی به جز فرشته به ذهنم نمیرسید. اون روز صبح هم درست مثل روز قبل با خوشرویی باهام سلام و احوال پرسی کرد و به خونش دعوتم کرد. وارد خونه که شدم همسرش به استقبالم اومد اون هم مثل آقا صمد زن خوش قلب و مهربونی بودکنار هم چایی خوردیم و اونا از محلشون تعریف میکردن و من به حرف هاشون گوش میکردم،تنها زندگی میکردن و سه تا از بچه هاشون ازدواج کرده بودن،
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۶و۴۷
و آخرین پسرشون برای کار به تهران رفته بود آقا صمد خیلی هوامو داشت و برای خونه مقداری هم بهم تخفیف داد اون روز تا ظهر خونه رو خریدم و کارهای سندشو برای روز دیگه گذاشتیم اقا صمد خودش پیشنهاد داد که یه سری وسایل ضروری که برای خونه نیاز داشتیم از دوستش که وسایل دست دوم میفروخت بخریم.
اون روز عصر همراه مریم وسایل مورد نیاز مونو انتخاب کردیم و قرار شد تا شب برامون بفرستن. پسرای محله همه کمک کردن تا وسایلو توی خونه جا بدیم و بدون هیچ چشم داشتی بعد از این که همه چیزو سر جاش چیدن خداحافظی کردن و رفتن با دیدن مردم اون شهر حسابی از تهران بدم اومده بود، تهران شهر من شهر تاریک و سیاهی بود. پر بود از ادم های خودخواه که قلب هاشون از سنگ تشکیل شده بود تهران جای پدری بود که به دختر خودش رحم نمیکرد و جای مادری بود که چند سال حتی توی بدترین شرایط هم سراغی از دخترش نمیگرفت ،شده بود محل زندگی برادرهای بی غیرتی که دامادشون هر بلایی سر خواهرشون میاورد اصلا خبردار نمیشدن زندگی جدید مونو شروع کردیم و خداروشکر هر دومون به این زندگی راضی بودیم.درسته ک کسیو نداشتیم ولی همین که روحمون در ارامش بود و یکی نبود که همش زجرکشمون کنه نعمت بزرگی بود. مدام توی فکر حبیب بودم و نمیدونستم از کجا و چطور باید شروع کنم کدوم کوچه و محله رو بگردم و از کدوم مغازه دار سراغشو بگیرم. تصمیم داشتم از اقا صمد کمک بگیرم و بگم دنبال همچین کسی میگردم ولی اون روز بود که فهمیدم من حتی فاميلیه حبيبو نمیدونم که از روی فامیلش پیداش کنم برام عجیب بود چطور توی اون همه سال یه بار هم فامیلشو نشنیده بودم و همه فقط اونو به حبیب میشناختن با یاداوری این موضوع متوجه شدم که کارم خیلی سخت تر از این حرف هاست و تنها راهی که دارم نشونی تیپ و قیافشو دادنه.یه روز که برای خرید از خونه بیرون رفته بودم از مغازه های چند تا محل اون طرف تر سراغشو گرفتم ولی اونقدر
بد نشونی میدادم که کسی نمیتونست شخص مورد نظر مو شناسایی کنه نا امید شده بودم و با خودم میگفتم فقط یه معجزه میتونه پیش بیاد که حبیبو پیدا کنم. اخر هفته بود که خاله زهره زن اقا صمد زنگ خونمونو زد و گفت امشب با مریم شام بیاین خونه ی ما پسرم از تهران اومده دور همیم گفتم شما دو تا دختر هم تنها نباشین امشب شامتونو کنار ما بخورین ازش تشکر کردم و گفتم حتما میایم. مریم هم از اینکه قرار بود بریم مهمونی خیلی خوشحال شده بود. نزدیک های عصر بود که تقریبا اماده شده بودیم و زودتر برای این که به خاله زهره کمک کنیم به سمت خونشون راه افتادیم فاصله ی بین خونه هامون پنج قدم بیشتر نبود دستمو روی زنگ در فشردم و منتظر ایستادم. چیزی طول نکشید که صدای دمپایی های پلاستیکی که کف حیاط کشیده میشد به گوشم رسید و بعد از اون پسر جوونی درو باز کرد و با بهت بهم خیره شد.
چهرش خیلی برام آشنا بود ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش تا بلاخره خودش دهن باز کرد و گفت ابجی ماهچهره؟ از صدایش شناختمش و گفتم مصطفی تویی؟ ماشاالله چقدر بزرگ شدی نشناختمت تو اینجا چیکار میکنی؟ مصطفی همونطور که متعجب بین من و مریم چشمهاشو میچرخوند گفت من؟ اینجا خونمه شما اینجا چیکار میکنین؟ گفتم ما همسایه ی آقا صمدیم تازه اینجارو خریدیم یعنی تو پسر اقا صمدی؟ مصطفی محکم روی پیشونیش زد و گفت اره اره بیا تو ابجی بفرما و بعد صداشو بلند کرد و گفت مامان مهمونات اومدن خاله زهره به استقبالمون اومد و خوش آمد گفت. مصطفی هنوز متعجب به ما خیره بود که خاله زهره بهش اشاره کرد و گفت این پسرم مصطفس تهران کار میکنه و دیر به دیر به ما سرمیزنه. بعد به مصطفی خیره شد و گفت چیزی شده؟ چرا ماتت برده. مصطفی که داشت اتفاقات گذشته رو مرور میکرد گفت مامان من ابجی ماهچهرهو میشناسم دختر حاجی همونی که پیشش کار میکنم خاله زهره خندید و گفت عجب دنیا کوچیکه ها ببین چجوری ادم ها رو غافلگیر میکنه کم کم از شوک دیدن مصطفی بیرون اومدم و یاد حبیب افتادم. مصطفی همون معجزه ای بود که منتظرش بودم همون کسیکه میتونس منو به حبیب برسونه. اون شب هر چی سعی میکردم توی یه موقعیتی باهاش تنها بشم و ازش درباره ی حبیب سوال بپرسم نمیشد و خاله زهره از کنارش تکون نمیخورد و مدام قربون صدقش میرفت با مریم سبزی خوردن ها رو پاک میکردیم و کاهو و خیار و گوجه برای سالاد خورد میکردیم که مریم گفت خانم از روی عادت گفتم خانم نه ماهچهره مریم با خجالت گفت ماهچهره خانم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم حرفتو بزن گفت میخواستم بگم این همون مصطفی است که پیش حاجی کار میکرد.سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم گفت یعنی مکث کرد و دوباره گفت یعنی میگی دوست حبيبه؟؟؟ گفتم اره دیگه یه دفعه بی هوا دو تا دستشو به هم زد و گفت ایول خیلی خوب شد که خاله زهره و مصطفی توجهشون به ما جلب شد.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۶ و۴۷
به مریم چشم غره ای رفتم که ساکت شد و لبخند ملیحی بهشون زد.هیجانشو کنترل کرد و گفت خیلی خوب شد ابجی خییلی حالا راحت میتونی داداش حبیبو پیدا کنی.
با ناراحتی گفتم اگه خاله زهره به فرصتی برای حرف زدن با مصطفی بهمون بده باهاش حرف میزنم. بلاخره بعد از شام بود که مصطفی برای رفتن به دستشویی به حیاط رفت. یه نگاه به اطرافم انداختم و وقتی خاله زهره رو اون طرفا ندیدم به سمت حیاط رفتم. به مریم سپردم
حواسش به خاله زهره باشه و به دستشویی نزدیک شدم. مصطفی همین که از شویی نزدیک دستشویی بیرون اومد از ترس بالا پرید و گفت بسم الله ابجی ترسوندیم. گفتم نترس نترس باید باهات حرف بزنم ولی اینجا نمیشه کلید خونه رو از جیبم در اوردم و گفتم برو
خونه ی ما منم الان میام مصطفی مردد بود ولی کلید و از دستم گرفت و از در خونه بیرون رفت. به خونه برگشتم و گفتم با اجازتون ما دیگه بریم مریم صداشو بلند کرد و گفت که ماهچهره خانم کجا به این زودی بودیم حالا میریم خونه حوصلمون سر میره تنهایی اینجا دور هم نشسته بودیم از اون همه زرنگیش خوشم اومد دختر باهوشی بود و متوجه ی همه چی شده بود گفتم من یه کم سرم درد میکنه میرم خونه تو اگه میخوای بمون. مریم یه کم قیافشو تو هم کشید و گفت ای بابا خاله زهره نگاش کن اصلا پایه ی این کارا نیست. بعد ادامه داد باشه من میمونم دوباره به خاله زهره نگاه کرد و گفت خاله شما که نمیخوای بخوابی مزاحمت نباشم خاله زهره گفت نه بابا دخترم چه مزاحمتی،بعد دستشو روی پاش گذشت و یا علی گفت و بلند شد و گفت فقط من برم ببینم این پسر کجا رفت. مریم گفت خاله ول کن توروخدا چیکارش داری جوونه. از صبح تا حالا یه لحظه هم از کنارش تکون نخوردی بیخیال بیا بشین یه کم از خاطراتت بگو یه چیزی یاد بگیریم همین که حرف مریم تموم شد از فرصت استفاده کردم و گفتم پس من برم دیگه شبتون بخیر. بعد رو به مریم گفتم مریم دختر اومدی خونه پشت درو قفل کن یادت نره شب دزد بیاد زندگیمونو ببره ها مریم گفت خیالت راحت ماهچهره خانم خداحافظی کردم و بعد از گفتن شب بخیر از خونه بیرون اومدم قبل از این که وارد خونه بشم دور و برمو نگاه کردم حس دزد بودن بهم دست داده بود و دلم نمیخواست کسی منو ببینه به در که رسیدم یادم اومد کلید مصطفی دادم ولی همین که دستمو
در بردم تا درو باز کنم متوجه شدم در بازه و وارد خونه شدم. مصطفی لب حوض وسط حیاط نشسته بود و سرش پایین بود با صدای بسته شدن در سرشو بالا آورد و با دیدن من از جاش بلند شد جلو اومد و کلید و به سمتم گرفت و گفت ابجی لطفا زود حرفاتو بزن من برم اگه یکی ما دو تا رو اینجا با هم ببینه چه فکری میکنه؟ گفتم نگران نباش کسی قرار نیست ما رو ببینه مریم حسابی سر مادر تو گرم کرده و اون وقت این کارهارو نداره مصطفی دوباره لب حوض نشست و گفت خب میشنوم بدون هیچ مقدمه ای گفتم حبیب اینجاست تو این شهر؟ مصطفی دوباره سرشو پایین انداخت سکوت کرد. جلوتر رفتم و دوباره پرسیدم حبیب اینجاست؟ مطمئنم که ازش خبر داری خواهش میکنم جوابمو بده مصطفی سرشو بالا اورد پوفی کشید و گفت اخه ابجی بعد از اون جریان.... وسط حرفش پریدم و گفتم حق با توعه درست میگی ولی منو ببین من الان اینجام توی شهری که حبیب زندگی میکنه .
فکر کنم خودت بدونی که دلیل اینجا بودنم چیه من فقط و فقط برای پیدا کردن حبیب به این شهر اومدم. مصطفی باز هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد دلشوره گرفتم جلوی پاهاش نشستم و گفتم مصطفی توروخدا کمکم کن. من حتی فامیل حبیبو نمیدونستم که با پرس و جو کردن بتونم پیداش کنم. چند روز پیش از خدا خواستم که خودش معجزشو نشونم بده و یه راهی جلوی پام بذاره تا بتونم هر چه زودتر پیداش کنم و اون معجزه دقیقا تویی حالا بقیه اسمشو میذارن کوچیک بودن دنیا یا هرچی دیگه ولی من میگم این فقط و فقط به معجزس مصطفی باز هم ساکت بود و حرفی نمیزد با تردید. پرسیدم زن و بچه داره؟ مصطفی سرشو تکون داد و گفت هی ابجی عشقی که اون به تو داره یه عشق واقعیه مگه میتونه بذاره کسی جای تو بیاد بیچاره داداش حبیبم این چند سال خیلی سختی کشیده خودت که ببینیش متوجه ی همه چی میشی. بعد ادامه داد خیلی بهش بد کردی ابجی خیلی، من ادرس مغازشو بهت میدم ولی فکر نکنم بخواد تورو ببینه یا باهات حرف بزنه اون دلش خیلی شکسته، گفتم من درستش میکنم هرطور شده درستش میکنم خودم میدونم که خیلی اشتباه کردم هم خودمو بدبخت کردم هم
اونو این همه سال با غم و غصه هاش تنها گذاشتم ولی حالا میفهمم که هیچ چیز ارزشش از عشقی که ما به هم داریم بیشتر نیست مصطفی که انگار یه کم خیالش راحت تر شده بود گفت پس یه قلم و کاغذ بیار ادرس مغازشو برات بنویسم. خوشحال شدم و به سمت اتاقها رفتم از توی خرت و پرت ها یه قلم و کاغذ پیدا کردم و دوباره به حیاط برگشتم.
ادامه پارت بعدی👎
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۸ و۴۹
مصطفی ادرس مغازه رو برام نوشت و کاغذو به سمتم گرفت و گفت امیدوارم دوباره کاری نکنی که داداش حبیبو از زندگی سیر کنی ازش تشکر کردم خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتن مصطفی مریم زود خودشو به خونه رسوند و با هول گفت چیشد؟ چیزی گفت؟ من که هنوز توی حیاط بودم جلو رفتم و کاغذو به سمتش گرفتم و گفتم ادرس مغازشه.مریم بالا پرید و با ذوق بغلم کرد و گفت خداروشکر خیلی خوشحال شدم. کاغذوتا زدم و گفتم حالا برای خوشحال شدن خیلی زوده اینطور که مصطفی گفت کار من حسابی سخته.مریم با بیخیالی دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید و گفت من مطمئنم اون اگه زن و بچه هم داشته باشه هنوز مثل اونموقع ها عاشقته. خندیدم و گفتم تازه کجاشو دیدی اونقدر عاشقمه که زن و بچه هم نداره.مریم دوباره خوشحالی کرد و گفت دیدی دیدی گفتم اون خیلی دوست داره من مطمئنم باید بری و درست وحسابی باهاش حرف بزنی درسته قطعا کارت بعد از اون ماجرا سخته ولی هیچی به اندازه ی عشق قدرت نداره که جلوی به هم رسیدن شما رو بگیره به خاطر دلگرمی هایی
که بهم میداد ازش تشکر کردم و کم کم هر دومون برای خواب آماده شدیم.اون شب
بعد از مدت ها غصه ی دوری بچه هامو فراموش کرده بودم و یه شور و شوق دیگه ای داشتم. تصمیم داشتم صبح روز بعد به ادرسی که مصطفی داده بود برم و حبیبو پیدا کنم. ساعت ها بیدار بودم و به این که حبیب قراره چه رفتاری باهام داشته باشه فکر
میکردم. بلاخره خورشید طلوع کرد و از خواب بیدار شدیم مریم بیشتر از من ذوق داشت. تند تند صبحانه آماده میکرد و مدام صدام میزد تا زودتر صبحانمو بخورم و به سمت مغازه ی حبیب راه بیوفتم بعد از این که سفره رو جمع کردیم چادرمو سرم کردم و خواستم راه بیوفتم که چشمم به اینه ی توی طاقچه افتاد یادم نمیومد که آخرین بار کی خودمو توی اینه نگاه کردم ولی حالا دوباره به شوق دیدن حبیب برای خودم ارزش قائل شده بودم و میخواستم زیبا باشم.جلو رفتم و توی اینه به خودم خیره شدم به چروکهایی که کنار چشم هام افتاده بود دستی کشیدم پوستم شادابی قبلو نداشت و چند تار از موهای جلوی سرم سفید شده بود. نمیفهمیدم چی شد که به این حال و روز افتادم روسریمو جلو تر کشیدم و موهای سفید مو زیرش مخفی کردم و راه افتادم خیلی استرس داشتم نمیدونستم که حبیب قراره چطوری باهام رفتار کنه مصطفی از یه طرف با حرفهاش دلسردم کرده بود و از طرف دیگه وقتی گفت حبیب هنوز مجرده به روزنه امیدی توی دلم پیدا شده بود. چند دقیقه یه بار به کاغذ توی دستم نگاه میکردم و دنبال مسیر میگشتم چیزی دیگه به مغازه
ی حبیب نمونده بود ولی پاهام یاریم نمیکرد و به زور اونارو دنبال خودم میکشوندم. بلاخره طبق ادرسی که مصطفی بهم داده بود به مغازه رسیدم. حبیب درست کاری که بابام بهش یاد داده بود و ادامه داده بود و یه مغازه ی جمع و جور برای خودش دست و پا کرده بود. از همون طرف خیابون به مغازش خیره بودم که یه دفعه از مغازه بیرون اومد
باورم نمیشد حبیب اینقدر شکسته شده باشه انگار که ده بیست سال به سنش اضافه شده بود با دیدن حبیب اونم توی اون وضعیت شوک بدی بهم وارد شد و اصلا نتونستم جلو تر از اون برم حبیب به سمت مغازه ی کناری رفت و چند دقیقه بعد با یه استکان چایی و چند حبه قند به مغازه ی خودش برگشت سرش پایین بود و اصلا توجهی به اطرافش نمیکرد از اون طرف خیابون بهش خیره بودم و تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم چاییشو خورد و استکانو روی میز گذاشت و به سقف مغازه خیره شد. حدود نیم ساعت همونجا ایستاده بودم و نگاهش میکردم ولی اصلا دلم راضی نمیشد که جلو تر برم اون روز دست از پا دراز تر به خونه برگشتم تمام مسیرو برای زندگیم که تا اواسط بیست سالگی اینطوری پیش رفته بود اشک ریختم ،یه ازدواج ناموفق داشتم و بچه هایی که یه شبه ناپدید شده بودن. خانوادم طردم کرده بودن و به عشقم نرسیده بودم و حالا کسی که مدتها بود انتظار دوباره دیدنشو میکشیدم جلوی چشمم بود و نمیتونستم بهش نزدیک بشم. وقتی به خونه رسیدم همین که کلید و توی در کردم مریم که پشت در منتظر بود درو باز کرد و خواست با ذوق بپرسه چی شده که قیافه ی منو دید و فهمید اوضاع خوب نیست.از جلوی راهم کنار رفت و وارد خونه شدم چادرمو برداشتم و لب حوض نشستم ابی به دست و صورتم زدم و بعد از اون مریم جلو اومد خودش متوجه ی همه چیز شده بود و گفت اصلا حرف
نزدین درسته؟سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم نتونستم دوباره گریم گرفت و گفتم وقتی دیدم اونقدر شکسته شده و از بین رفته جرات نکردم جلو برم مریم هم به اندازه من ناراحت شد کنارم نشست و بغلم کرد و گفت درست میشه خانم من میدونم حبیب هنوز به اندازه ی قبل شمارو دوست داره دستمو روی دستش کشیدم و گفتم .ایشالا فردا دوباره میرم و امیدوارم که بتونم باهاش حرف بزنم
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۵۰ و۵۱
اون روز عصر بود که خاله زهره به خونمون اومد و گفت بشینید کارتون دارم.
بعد از این که چایی و میوه شو خورد گفت برای مریم خواستگار پیدا شده با این حرف زهره خانم رنگ از روی
مریم پرید و بدون ملاحظه گفت نه نه من ازدواج نمیکنم با دستم به پهلوش زدم که ساکت شد. خاله زهره گفت وا دختره ی دیوونه پسره دکتره کل این شهر چشمشون دنبالشه اونوقت تو میگی من شوهر نمیکنم؟ شوهر نکن میگم بیاد ماهچهره رو بگیره هر دومون خندیدیم و بعد از اون گفتم حالا کی هست خاله؟ خاله زهره گفت پسر خواهر یکی از همسایه ها درس پسره تازه تموم شده سربازیشم که رفته بوده مثل این که هفته ی پیش مریمو توی کوچه دیده و به خالش سپرده که براش یه تحقیقی بکنه خدیجه خانمم که میدونست خونه رو از ما خریدین مستقیم اومد پیش خودم منم هرچی بود بهش گفتم والا کسی توی این مدت از شما دو تا دختر بدی ندیده درسته تنهایین ولی نجابت و پاکدامنیتون زبانزد کل محل شده ماشاالله دوتاتون خیلی خانمین ازش تشکر کردم و گفتم شما لطف دارین ولی کاش بهشون میگفتین که ما کسیو نداریم و تنها هستیم. خاله زهره گفت نگران نباش دخترم من همه چیو بهشون گفتم و گفتم که ماهچهره و مریم مثل دخترهای خودم هستن درسته کسیو ندارن ولی هرکار بتونم براشون میکنم قرار شد اگه مریم قبول کرد و خواستن بیان خواستگاریش بیان خونه خودمون و از اقا صمد خواستگاریش کنن ازش تشکر کردم و گفتم که تا فردا بهتون خبر میدیم بعد از رفتن خاله مریم شروع کرد به حرف زدن که من اصلا قبول نمیکنم و من چطور میتونم شوهر کنم با اون بلایی که احسان سرم آورده من باید تا اخر عمرم مجرد بمونم و این حرف ها کلی باهاش صحبت کردم و گفتم بذار یه جلسه بیان ببینش باهاش صحبت کن شاید مرد خوبی باشه بلاخره درس خونده است تحصیل کرده باهاش حرف بزنی شاید با شرایطت کنار بیاد و درکت کنه ولی مریم باز هم راضی نمیشد. بهش گفتم اصلا تو ببینش من خودم باهاش حرف میزنم هر چی میگفتم یه چیزی جواب میداد ولی بلاخره راضیش کردم و به خاله زهره گفتم باهاشون قرار بذاره بعد از این که جریان خواستگاری مریم پیش اومد حسابی توی فکر خرج و مخارجمون فرو رفتم پول زیادی دیگه برامون نمونده بود و همینی که داشتیم هم به زودی تموم میشد. با مریم صحبت کردم و گفتم باید کار پیدا کنیم تا بتونیم زندگیمونو ادامه بدیم مریم حسابی استقبال کرد و گفت من یه کم خیاطی از خاله خدا بیامرزم یاد گرفتم نمیدونم به درد بخوره یا نه ولی به خاله زهره میگم اگه کارگاهی چیزی بلده بهم معرفی کنه برم باهاشون حرف بزنم. اگه قبولم کردن بعد میام هر چی بلدم به شمام یاد میدم و با هم کار میکنیم یه کم فکر کردم و گفتم فکر بدی نیست پس به خاله بسپاریم به فکرمون باشه صبح روز بعد دوباره برای رفتن به مغازه ی حبیب اماده شدم کل شبو با خودم فکر کرده بودم و خودمو راضی کرده بودم که جلو برم و باهاش حرف بزنم حرف هامو اماده کرده بودم و چند بار با خودم تکرارکرده بودم که یادم نره بلاخره به مغازه رسیدم و دوباره از اون طرف خیابون بهش خیره شدم. حبیب مثل روز قبل یا سرش پایین بود یا به سقف مغازه خیره میشد و توجهی به اطرافش نداشت. همین که سرشو پایین انداخت از خیابون رد شدم و یه نفس عمیق کشیدم و وارد مغازه شدم با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم سلام حبیب بدون این که سرشو بالا بیاره گفت سلام خانم ،بفرمایید. سکوت کردم چند ثانیه گذشت که انگار حبیب صدامو شناخت و خیلی ناگهانی سرشو بالا آورد و بهم خیره شد. این بار من بودم که سرمو پایین انداختم و به نوک کفشهام خیره شدم حبیب حرف نمیزد و مغازه رو سکوت فراگرفته بود چند دقیقه گذشت و هنوز توی همون حالت بودیم من حتی جرات نمیکردم سرمو بالا بیارم و نگاهش کنم توی فکر بودم که حبیب با صدای گرفته ای گفت اینجا چیکار میکنی؟ دلم از بغضی که توی صداش بود لرزید. بدون این که سرمو
بالا بیارم با صدای ارومی گفتم من.... من گفت تو چی؟؟ بعد این همه سال برای چی اومدی؟ اصلا چطور منو پیدا کردی؟ گفتم مصطفی بهم گفت، گفت مصطفی؟ اونو از کجا پیدا کردی؟ گفتم من اینجا زندگی میکنم توی این شهر خونه رو از آقا صمد خریدم حبیب دوباره سکوت کرد یه کم سرمو بالا اوردم و زیر چشمی نگاهش کردم بهم خیره شده بود و حرفی نمیزد.دستی به صورتش کشید و گفت سرتو ننداز پایین نگام کن ببین چه به روزم اوردی ببین عشق تو باهام چیکار کرده خوب نگاه کن من تازه سی سالمه و شبیه مردهای پنجاه ساله شدم مقصر همش تویی اشک هام شروع به ریختن کرد. از پشت پرده ی اشک هام نگاهش کردم و گفتم حبیب. گفت حبیب چی؟ من اون شب بهت نگفتم اگه باهام نیای هیچ راه برگشتی نیست؟ برای چی اومدی دنبالم؟اصلا بگو ببینم اون شوهر چشم چرونت کجاست؟بابات کجاست؟ همون حاجی که همه قبولش دارن و به خاطر افکار احماقنش زندگی من و تو رو سیاه کرد؟
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۵۲ و۵۳
کجان که تو تونستی بیای سراغ مردی که اون شب اونطور ولش کردی؟
گفتم توروخدا بذار حرف بزنم همه چیو میگم من نمیخواستم اینطوری بشه اشتباه کردم اون موقع بچه بودم ترسیدم برگشتم ولی اونا.. حبیب از جاش بلند شد و مچ دستمو گرفت و منو به سمت پیاده رو کشید و گفت از اینجا برو نمیخوام حرف ها تو بشنوم من هنوزم سر حرفم هستم بهت گفتم اگه باهام نیای هیچ راه برگشتی نیست هنوزم میگم نیست منو وسط پیاده رو رها کرد و خودش داخل مغازه برگشت و درو بست. همونجا کف پیاده رو نشستم و گریه میکردم عابرها با تعجب بهم نگاه میکردن و بیشتر مغازه دارها از مغازه هاشون بیرون اومده بودن و به من خیره بودن یه خانمی که از اون پیاده رو رد میشد جلو اومد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت بلند شو دخترم خوب نیست اینجا نشستی دستشو گرفتم و از روی زمین بلند شدم تا لحظه ی اخر چشم از حبیب که سرشو بین دو تا دستش گرفته بود برنداشتم با خودش فکر کرده بود اگه یک بار از مغازه بیرونم کنه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم ولی اینطور نبود اشتباهی که یک بار تکرار کرده بودم دیگه به هیچ عنوان تکرار نمیکردم من دیگه نمیتونستم بیخیال حبیب بشم.به سمت خونه راه افتادم ولی برعکس روز قبل حسابی خوشحال بودم برخورد حبیب خیلی بدتر از اونی بود که فکر میکردم ولی ذره ای ناامید نشده بودم هنوزم عشقو توی چشم هاش میدیدم و مطمئن بودم میتونم کاری کنم که منو ببخشه. مریم مثل روز قبل دوباره توی حیاط منتظرم بود همین که درو باز کردم گفت خب مثل این که امروز همه چیز خوب پیش رفته خندیدم و گفتم افتضاح تر از اونی شد که فکرشو میکنی ولی تونستم باهاش حرف بزنم مریم جلو اومد و گفت جدی؟ چی گفتین؟ بخشیدت؟ گفتم نه منو از مغازش انداخت بیرون و شروع به خنده کردم مریم با تعجب نگاهم کرد و گفت استغفر الله خانم چیزی تو سرتون خورده؟ میگین از مغازه انداختم بیرون و میخندین؟ گفتم اخ مریم اگه میدیدش که چجوری عاشقمه توام اینجوری ذوق میکردی منو از مغازه انداخته بیرون فکر کرده دیگه سراغش نمیرم نمیدونه فردا صبح دوباره دم مغازشم و دوباره بلند بلند خندیدم مریم هم که تازه متوجه ی شده بود خندید و گفت بنده خدا حبیب قراره خیلی حرص بخوره .پس با یاداوری حال و روز حبیب خندم جمع شد و گفتم خیلی شکسته شده خیلی اصلا نمیتونم باور کنم که این همون ادم سابقه که من میشناختمش همش تقصیر منه امیدوارم هم حبیب هم خدا منو ببخشن. مریم جلو اومد و گفت غصه نخور دیگه خانم درست میشه همه چی راستی امروز رفتم سراغ خاله زهره و ازش ادرس خیاطیو پرسیدم. رفتم اونجا اتفاقا اونام به چرخ کار میخواستن قرار شد از فردا یه هفته ازمایشی کار کنم ببینن کارم چجوریه اگه خوب باشه قبولم میکنن خیلی خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم بعد توی فکر فرو رفتم و گفتم منم باید دنبال کار باشم مریم گفت ما که دیشب حرف زدیم قرار شدهرچی یاد گرفتم به شمام یاد بدم اصلا اگه دو نفر باشیم بهتره.پولام که جمع شد به چرخ میخرم و کارمونو توی خونه راه میندازیم. یه کم که توی محله معروف بشیم دیگه همه سفارشاشونو به خودمون میدن گفتم فکر بدی نیست ولی خب طول میکشه تا یاد بگیرم شایدم استعداد نداشته باشم و هیچوقت یاد نگیرم اونوقت تکلیف چیه؟مریم گفت ای بابا چه حرفایی میزنینا معلومه که یاد میگیرین دیگه بهش فکر نکنین من خودم این مسئله رو حل میکنم اون روز زیاد از اتاق بیرون نیومدم و مدام توی فکر بودم که چطور باید این زندگی پرماجر امو برای حبیب که حاضر نبود یک لحظه هم به حرف هام گوش بده توضیح بدم صبح روز بعد زودتر ازهر روز بیدار شدم میخواستم قبل از اینکه حبیب مغازشو باز کنه خودمو به اونجا برسونم دو سه لقمه نون و پنیر تند تند توی دهنم گذاشتم و راه افتادم دیگه مسیر رسیدن به عشقمو از حفظ شده بودم و بدون این که حتی یک بار به ادرس نگاه کنم تا اونجا پر میکشیدم. خداروشکرزودتر از حبیب رسیدم و کرکره ی مغازه هنوز پایین بود.دم در مغازه ایستادم بقیه ی مغازه دارها یه طور عجیبی نگاهم میکردن و مطمئن بودم که هیچکدوم اتفاقات دیروزو فراموش نکردن و بیشتر از هر چیزی کنجکاون که من اینجا با حبیب چه کاری میتونم داشته باشم. نیم ساعت از رسیدن من گذشته بود که سر و کله ی حبیب پیدا شد. با دیدن من اخم هاشو توی هم کشید و از کنارم گذشت کرکره ی مغازه رو بالا کشید که جلوتر رفتم و سلام کردم حبیب بدون این که جوابی بده گفت مگه نگفتم دیگه اینجا نیا نمیخوام ببینمت. گفتم باید حرف بزنیم در مغازه رو باز کرد و در حالی که داشت وارد مغازه میشد گفت من حرفی باهات .ندارم پشت سرش وارد مغازه شدم و درو پشت سرم بستم و گفتم خواهش میکنم به حرف هام گوش بده حبیب به سمتم برگشت وگفت هر کاری بکنی نه تورو میبخشم نه اون پدرت..اون پدرت که اون همه نقشه برای جدایی ما کشید و هیچی به روی خودش نیورد.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۵۴ و۵۵
اصلا حالا دیگه مطمئن شدم تو هم خبر داشتی که اون شب اونطوری با خیال راحت برگشتی. گفتم مزخرف نگو من با خیال راحت برگشتم؟ اصلا تو میدونی چقدر کتک خوردم؟ چند روز توی زیر زمین زندانی بودم؟ تو از کجا خبر داری که چند روز چجوری تو گند و کثافت خودم زندگی کردم؟ به خاطر چی؟؟؟ به خاطر
عشقی که به تو داشتم حالا وایسادی رو به روم و میگی تو با بابات نقشه کشیدی؟ حبیب سکوت کرد و گفت حرفهات همین بود؟ گفتی دیگه، اگه تموم شد برو ،به گریه افتادم و روی زمین نشستم به پاش افتاده بودم وسط گریه هام میگفتم حبیب توروخدا این کارو نکن اگه هزار بار دیگم از خونه بیرونم کنی بازم برمیگردم اینقدر میام و میرم تا ببخشیم حبیب طاقت نیورد و کف مغازه رو به روم نشست دست ها مو توی دستش گرفت و گفت گریه نکن ماه پیشونی با شنیدن این کلمه گریم شدت گرفت. نمیفهمیدم به خاطر ناراحتیم گریه میکنم یا این اشکها اشک شوقه حبیب دستمو گرفت و گفت بلند شو اینقدر گریه نکن باشه قبوله حرف میزنیم ولی اینجا نمیشه.همینطوری از دیروز همه حواسشون جمع من شده خوبیت نداره گفتم پس کجا حرف بزنیم؟ گفت تو تنها زندگی میکنی؟ گفتم نه حبیب باز اخمهاش رفت توی هم و گفت لا اله الا الله من اصلا نمیفهمم تو برای چی اومدی سراغ من باشه بیا خونه ی من گفتم ولی.... نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت مادرم مرده من تنها زندگی میکنم نتونستم بیشتر از این حرف بزنم و ناراحتش کنم گفتم کی بیام؟ اصلا نمیدونم کجا باید بیام کاغذی برداشت و ادرسو نوشت و به سمتم گرفت.گفت نزدیک های ساعت چهار و پنج مغازه رو میبندم هر وقت خواستی بیا کاغذو از دستش گرفتم و به سمت در راه افتادم خواستم بیرون برم که حبیب گفت فکر نکنی گفتم حرف میزنیم همه چی تموم میشه میره ها من هنوز سر حرفم هستم هر چی بین
ما بوده تموم شده اگه قبول کردم فقط به خاطر این بوده که هر روز پا نشی بیای اینجا میدونستم اون حرف ها رو از ته دلش نمیزنه خداحافظی کردم و بدون این که منتظرجوابش باشم از مغازه بیرون اومدم از همون لحظه به خاطر عصر استرس گرفته بودم. دوباره تموم اون حسهایی که موقع نوجوونی داشتم سراغم اومده بود ک پر از شوق و ذوق بودم. به خونه رسیدم و قبل از هر چیزی به سمت کمدم رفتم مریم دنبالم اومد و گفت چیشده؟ گفتم قبول کرد مریم، قبول کرد با هم حرف بزنیم مریم گفت خداروشکر میدونستم دلش طاقت نمیاره. گفتم باید برم خونشون گفته عصر بیا اونجا. مریم گفت جایی دیگه نبود؟ گفتم چه فرقی میکنه مادرشم مرده تنهاست بنده خدا اگه بدونی چقدر ناراحتش شدم دوباره مریم گفت خب حالا چی میخواین بپوشین گفتم نمیدونم چی بپوشم اینو ببین خوب نیست؟ رنگش خیلی تیره ست ای بابا یه لباس خوبم ندارم حالا چیکار کنم؟ مریم منو کنار زد و خودش جلوی کمد ایستاد یکی یکی لباس ها رو بررسی کرد و یکیشو از بینشون بیرون کشید یه پیراهن بلند سرمه ای با گل های
ریز سفید و زرد بود گفت این خوبه عالیه با اون روسری سرمه ای من خیلی خوب میشه لباسو از دستش گرفتم و جلوی اینه به خودم گرفتم و بعد چرخی زدم مریم که از کارهای من تعجب کرده بود خندید و گفت ای کاش همیشه همینقدر خوشحال باشین جلو رفتم و گفتم خداکنه مریم دعا کن برام که حرف هامو گوش کنه و باور کنه شاید اگه به حبیب برسم بتونم بچه هامم پس بگیرم.مریم دست هاشو به طرف اسمون گرفت و چند بار پشت سر هم گفت ایشالا. بعد ادامه داد اگه بدونین چقدر دلم براشون تنگ شده اونا مثل بچه های خودم بودن گفتم من مطمئنم که یه روزی دوباره بچه هامو میبینم فقط خدا کنه اون روز خیلی دور نباشه.مریم گفت حالا ول کنین این حرف ها رو بهتره زودتر آماده بشین چیزی دیگه تا عصر نمونده ها لباس هامو پوشیدم و جوراب مشکی کلفتمو پام کردم و روسری که مریم ازش حرف میزد و سرم کردم ساعت نزدیک چهار بود که از خونه بیرون رفتم.ادرسی که حبیب روی کاغذ نوشته بود فاصله ی زیادی از مغازش نداشت و تقریبا بیشتر مسیرو بلد بودم. به در خونشون که رسیدم دور و برمو نگاه کردم و وقتی کسیو توی کوچه ندیدم.دستمو روی زنگ فشردم چیزی نگذشت که حبیب درو باز کرد و سلام کرد و کنار رفت،
وارد خونه شدم و جواب سلامشو دادم خونه ی با صفایی داشتن. تختی که کنار حیاطشون بود منو یاد خونه ی پدریم انداخت و خاطرات گذشتم توی ذهنم مرور میشد.
حبیب تعارف کرد روی تخت بشینم و خودش چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت. بعد از این که چایی رو خوردیم میخواستم شروع کنم ولی نمیدونستم که اول باید از کدوم
بدبختیم حرف بزنم تا بلاخره خود حبیب سر حرفو باز کرد و گفت با کی زندگی میکنی گفتی تنها نیستی؟ گفتم درسته اینجا با مریم زندگی میکنم حبیب سوالی نگاهم کرد و گفت مریم؟
گفتم اره مریم توی خونم کار میکرد از بچه هام مراقبت میکرد حبیب بیشتر تعجب کرد و گفت بچه هم داری؟
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۵۶ و۵۷
پس اون شوهرت کجاست؟گفتم نمیدونم کجاست هیچکدومشونو نمیدونم کجان، گفت یعنی چی که نمیدونی کجان؟ بچه هات هم با
شوهرتن؟ گفتم اگه بدونی چقدر سختی کشیدم. حبیب با بی رحمی جواب داد هر چی به سرت اومده خواست خودت بوده من میتونستم اینجا دور از همه چیز برات بهترین زندگیو بسازم ولی خودت نخواستی حالا نگفتی مریم کیه که باهاش زندگی میکنی. گفتم مریم تو خونم کار میکرد و اون احسان از خدا بی خبر هر شب بهش دست درازی میکرد. شبی که میخواستیم با مریم و بچه هام از خونه فرار کنیم مریم برای نجات دادن من از زیر دست و پای احسان باهاش درگیر شد و بعد از این که سرش به میز خورد و احسان فکر کرد مریم مرده شبونه بچه هامو برداشت و رفت حبیب گفت یعنی چی مگه همه چی اینقدر راحتم میشه چرا هیچکس کمکت نکرد بچه هاتو پس بگیری بابات کجا بود پس؟
لبخند تلخی زدم و گفتم کدوم بابا؟ از همون شبی که به خونه برگشتم اونا منو کنار گذاشتن حتی موقعی که سر بارداری دومم داشتم جون میدادم یه بار هم به دیدنم نیومدن به عمم خیلی التماس کردم بچه هامو برگردونه ولی فکر کنم اونم دستش با احسان توی یه کاسه اس و به همین خاطر کمکم نمیکنه. حبیب پوزخندی زد و گفت خواهرو برادر مثل همن همش برای این و اون نقشه میکشن. دومین باری بود که درباره ی بابام همچین حرفی میزد گفتم منتظورت چیه دیروز هم این حرفو زده بودی. حبیب گفت چقدر ساده ای تو دختر یعنی حتی یه بار هم با خودت فکر نکردی چطور روزی که من برگشتم شهرمون احسان اومد خواستگاریت و توی همون یک هفته عقد کردین؟ با خودت نگفتی حبیب که همیشه دو روزه برمی گشت چطور این بار این همه زیاد موند؟ این حرف هایی بود که هزار بار زمانی که توی زیر زمین زندانی بودم بهش فکر کرده بودم و حتی با طلعت هم در میون گذاشته بودم دهنم که باز مونده بود بستم و گفتم چرا منم خیلی بهش فکر کردم حتی به طلعت هم گفتم ولی به جوابی نرسیدیم.یعنی میگی اینا نقشه ی بابام بوده؟ گفت من نمیگم ،مامان خدابیامرزم قبل از این که بمیره همه چیو بهم گفت ازم حلالیت طلبید و گفت اون یک هفته ای که به بهونه ی مریضیش منو اینجا نگه داشته بود هیچیش نبوده و فقط به خاطر زوری که بابای تو بالای سرش گذاشته این کارو کرده نمیفهمیدم چرا بابام این کارو کرده چه مشکلی با حبیب داشته که این نقشه رو کشیده حبیب سکوت کرده بود که صدامو بلند تر کردم و گفتم چیه اون رازی که همه ازش با خبرن به جز من؟ حبیب کلافه بود از جاش بلند شد وطول حیاطو با قدم هاش شمرد. دوباره به سمت به من اومد چند دقیقه سکوت کرد و یه دفعه بیمقدمه شروع به حرف زدن کرد و گفت حاجی با پدرم دوست های قدیمی بودن یادمه اون زمان که خیلی بچه بودم زیاد به خونمون رفت و آمد میکرد یکی از همون سال ها که حاجی اینجا میومد بابام یه دفعه ای افتاد و مرد ولی رفت و آمدهای حاجی به اینجا قطع نشد. مامانم همیشه از حاجی یه فرشته ی نجات توی ذهنم درست کرده بود ومیگفت خدا خیرش بده هیچی برامون کم نمیذاره منم بچه بودم و با خودم فکر میکردم رو حساب رفاقتی که با بابام داشته اینجوری بهمون رسیدگی میکنه گذشت تا کم کم بزرگ شدم و متوجه میشدم که حاجی بعضی وقتها شب اینجا میمونه دلیلشو نمیدونستم و نمیپرسیدم همون سالی که اینجا موندنش شروع شد منو با خودش آورد تهران همش بهم میگف تو مثل پسر خودمی بابات شماهارو به من سپرده نمیتونم ازتون غافل شم ولی همیشه پشت این حرفش بهم سفارش میکرد که به کسی چیزی نگم میگفت بچه هام حسودیشون میشه اون موقع ممکنه دیگه نتونم به شماها رسیدگی کنم شمام که درآمدی ندارین اواره کوچه خیابون میشین.
من از ترس سکوت کرده بودم و به کسی چیزی نمیگفتم بزرگتر که شدم میفهمیدم مواقعی که حاجی همه چیو به من میسپاره کجاست و چیکار میکنه کم کم فهمیده بودم
که با مادرم یه سر و سری دارن ولی هیچوقت فکر نمیکردم که به خاطر این که کسی نفهمه مادرمو صیغه کرده، این نقشه ها رو برای ما بکشه ،مادرم روزهای آخر عمرش بهم گفت که اون یک هفته ای که عقد تو سر گرفت حاجی به سراغش اومده و اونقدر با حرفهاش خامش کرده که مادرم منو به زور اینجا کشونده و تا بعد از عقد تو اینجا نگهم داشت بدنم یخ کرده بود باورم نمیشد بابام این کارها رو با من کرده باشه منی که همیشه به همه میگفت این یکیو بیشتر از همه دوست دارم قربانی کارهای اشتباه خودش کرده بود حبیب گفت درسته که توهم مثل من از هیچی خبر نداشتی تا اینجای کار تقصیر کار ما نیستیم ولی بعدش چی؟ اگه تو از وسط راه برنمیگشتی الان وضعمون
جور دیگه ای بود. این دفعه دیگه از کوره در رفتم و گفتم میفهمی چی میگی؟ من زن یکی دیگه بودم یکی دیگه عقدم کرده بود پیدامون میکردن بیچارمون میکردن حبیب گفت اره حتما عاشقش بودی که اونطوری از وسط راه برگشتی.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۵۸ و۵۹
گفتم من حالم از احسان از همون اولم به هم میخورد فقط به خاطر پدر و مادرم برگشتم و خواهرایی که قرار بود به جای منم کتک
بخورن به خاطر سمیه برگشتم که از ترس خودشو خیس نکنه ولی حالا کجان اون خانواده خدا میدونه ،میدونم اشتباه کردم ولی حبیب من سنی نداشتم هیچی حالیم نبود ترسیدم نتونستم بیام با خودت نشستی فکر کردی ماهچهره داره کنار شوهرش عشق دنیارو میکنه اره؟خبر نداری روزی هزار بار مردمو زنده شدم از دوری تو هر روز مثل شمع اب شدم ولی من هیچوقت امیدمو از دست ندادم.میدونستم که یه روز دوباره پیدات میکنم و همه ی اشتباهاتمو جبران میکنم. الانم فکر نکن بیخیال میشم ظهر بهت گفتم هزار بار دیگه پسم بزنی باز برمیگردم من این زندگیو بدون تو نمیخوام حبیب به زمین خیره شده بود و حرفی نمیزد. بلند شدم و چادرم که روی شونه هام افتاده بود سرم کردم و گفتم من میرم به حرف هام فکر کن منتظر خبرت میمونم خونمون توی کوچه ی مصطفی ایناست اونجا از هرکی بپرسی خونه رو نشونت
میده. تا آخر همین هفته منتظرم نیومدی خودم دوباره میام حبیب بهم خیره شد و لبخندی زد و گفت هیچ فرقی با اون سالها نکردی هنوزم همونطور سرتقی و میخوای حرف حرف خودت باشه جواب لبخندشو دادم و گفتم هنورم همونقدر دوستت دارم و به
سمت در راه افتادم تمام مسیریه حس رهایی داشتم انگار از قفس آزاد شده بودم سبک بودم و سراسر وجودم پر از حس های خوب بود. میدونستم که به زودی سر و کله ی حبیب پیدا میشه اون لبخند اخرش نشون دهنده ی همه چیز بود به خونه برگشتم و همه چیز رو برای مریم تعریف کردم بعد از حرفهای من مریم دهن باز کرد و گفت خاله زهره اومده بود برای اخر هفته با خواستگارها قرار گذشته خوشحال شدم و گفتم عالیه ببینم تو زودتر عروس میشی یا من مریم خندید و گفت خب معلومه که شما من تا اخر عمرم نمیتونم ازدواج کنم این خواستگاریم فقط به خاطر شما و خاله زهره قبول کردم. اخمی کردم و گفتم دفعه ی قبل هم گفتم که اینطوری نمیشه. تو هم کاری نکنی خودم باهاش حرف میزنم و همه ی تلاشمو میکنم که این مشکلو حل کنم مریم بغلم کرد و گفت تا شما هستین غمی توی این دنیا ندارم اخر هفته فرا رسید و خاله زهره تدارک خواستگاریو دیده بود.خواستگارهای مریم اومدن و از همون اول متوجه شدم که خانواده ی خیلی متشخصی هستن.حمید مردی که قرار بود مریم باهاش ازدواج کنه خیلی با کمالات بود و هر کسی حتی از دور هم میفهمید که مرد با درک و فهمیه اون شب خیالم نسبت به قبل راحت تر شد و فهمیدم که کارم زیاد هم سخت نیست بعد از این که قرار دوم برای خواستگاری گذاشته شد مهمون ها رفتن و من و مریم مشغول جمع کردن خونه شدیم. آخرهای شب بود که هر دو آخرین ظرف ها رو هم جمع کردیم و قصد رفتن داشتیم که مصطفی صدام زد و گفت ابجی یه لحظه بیا به سمت حیاط رفت و منم دنبالش راه افتادم گوشه ی حیاط ایستاد و گفت میگم که فردا ظهر ناهار بیاین اینجا گفتم چه خبره هر روز هر روز زحمت بدیم ما که هنوز نرفتیم دوباره برای فردا دعوتمون میکنی گفت نه اخه چیزه مهمون داریم گفتم مهمون؟ گفت ای بابا ابجی چرا نمیگیری چی میگم حبیب گفته میاد اینجا اون خواسته شما هم اینجا باشین با این حرف مصطفی توی دلم کیلو کیلو قند اب شد ولی به روی خودم نیوردم و گفتم مادرت خبر داره؟ گفت نه اونا چیزی نمیدونن خودم
فردا صبح بهش میگم غذا بیشتر درست کنه شما دو تا رو هم دعوت کنه دور هم باشیم. جلو تر رفتم و گفتم راستشو بگو حبیب داره میاد خواستگاریم؟ مصطفی پقی خندید و گفت یواش برو ابجی مام برسیم چه خبرته به این زودی اون هنوز خیلی دلش از دست تو پره. ولی خودمونیما ببین اونقدر دوستت داره که این برنامه هارو چیده.منم دنبال خنده ی اون خندیدم و به سمت اتاقها راه افتادم مصطفی تند تند دنبالم اومد و گفت ابجی یه لحظه وایسا به سمتش برگشتم و گفتم دیگه چی میخوای بگی.گفت میخواستم بگم حواست باشه سوتی موتی ندی داداش حبیب اگه بفهمه اینطوری رک و پوست کنده همه چیو بهت گفتم حسابمو میذاره کف دست بلاخره به غرورش بر میخوره گفتم نگران نباش حواسم هست داخل اتاق رفتم و از بقیه خداحافظی کردم و با مریم به سمت خونه راه افتادیم توی راه جریانو برای مریم گفتم و از خوشحالی غش غش میخندیدم مریم هم همون حرف منو تکرار کرد و گفت خانم نکنه
میخواد بیاد خواستگاری؟همونجا وسط کوچه ایستادم و گفتم ببین مریم بیا با هم یه قراری بذاریم از همین الان به من بگو ابجی به خدا یه بار دیگه بگی خانم خودمو میکشم.مریم خندید و گفت چرا حالا یه دفعه ای اینو گفتین؟گفتم چون ما برای هم مثل دو تا خواهریم اگه تو کنارم نبودی من جرات هیچکدوم از این کارها رو نداشتم و ناراحت میشم بهم میگی خانم مریم قبول کرد از اون به بعد ابجی صدام کنه یه کم طول کشید ولی زود یاد گرفت.روز بعد دوباره از صبح عزا گرفته بودم که چی بپوشم.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۶۰ و۶۱
مریم وقتی حال و روز منو دید سریع به اتاقش رفت و با یه مشما برگشت پیراهن گلبهی قشنگی از مشما درآوردو بازش کرد و جلوم گرفت و گفت اینو همین چند روز دوختم برای نمونه کار فکر میکنم سایزت باشه فقط دکمه ها و بندینکهای کمربندش مونده که تا ظهر تمومش میکنم باورم نمیشد که خدا همچین فرشته ای رو برام فرستاده سریع از روی زمین بلندشدم و بغلش کردم و گفتم خداروشکر که تو هستی مریم تند تند لباسو کامل کرد و گفت بلند شو بپوش لباس دقیقا اندازم بود و انگار به تن خودم دوخته شده بود دوباره ازش تشکر کردم و گفتم کاش بتونم یه روزی همه ی کارها تو جبران کنم مریم خودش لباس های قدیمیشو پوشید با این که میتونست اون روز خودش اون پیراهن زیبارو بپوشه به خاطر من از خودش گذشت و اونو به من هدیه داد. قبل از ناهار به خونه ی خاله زهره رفتیم و برای اماده کردن غذا کمک کردیم همین که وارد شدم خاله زهره با دیدنم گفت ایشالا عروسیت دخترم مثل ماه شدی.منم از فرصت استفاده کردم و گفتم خاله لباسمو دیدی قشنگه؟ مریم دوخته ببین چه تمیز کار کرده این اولین کارشه خاله زهره جلو اومد و به درزهای لباس نگاه کرد و گفت باریکلا انگار چند ساله که خیاطی میکنه خیلی ماهره گفتم اره کارش عالیه به همسایه ها بسپار عروسی عقدی چیزی داشتن یه راست بیان پیش خودش دستشم تنده زود آماده میکنه. بعد از حرفم به مریم چشمکی زدم و اونم به روم خندید. نزدیک اذان ظهر بود که سر و کله ی مصطفی و حبیب پیدا شد. خاله زهره جلو رفت و معلوم بود که خیلی حبیبو دوست داره. سلام و احوال پرسی کرد و تعارف کرد بیاد داخل بعد انگار چیزی یادش اومد و یه دفعه به سمت من برگشت و گفت که عه ماهچهره تو حبیبو میشناسی اره خب معلومه میشناسی این پسرم همونجا پیش پدر تو کار میکرد باید
مثل مصطفی ما بشناسیش دیگه بعد چادرشو بالا کشید و زیر کمرش بست و همونطور که به سمت اتاق میرفت بدون توجه به ما زیر لب گفت نمیدونم چیشد این پسر یه دفعه ای از اونجا برگشت و دیگه پاشو توی اون شهر نذاشت حبیب زیر چشمی نگاهی به من انداخت و اروم گفت ببین همه درباره ی شاهکار تو کنجکاون.مصطفی دستی به شونه ی حبیب کشید و گفت داداش یه امروزو بیخیال اومدیم اینجا دور هم باشیم دیگه گذشته رو بیخیال شو حبیب صلواتی زیر لب فرستاد و گفت باشه ساکت میشم یکی یکی داخل رفتیم که دوباره خاله زهره جلو اومد و گفت مریم و حبیب همو نمیشناسن و اون دوتارو به هم معرفی کرد. حبیب با آقا صمد سلام و احوال پرسی کرد و یه گوشه نشست خاله زهره مثل پروانه دورش میچرخید و کاملا مشخص بود که علاقه ی زیادی به حبیب داره ناهارو خوردیم و بعد از ناهار منو مریم مشغول شستن ظرف ها شدیم.تقریبا ظرف ها تموم شده بود و خشک کردن قاشق و چنگالها مونده بود که به مریم گفتم تو برو من خشک میکنم و میام همین که مریم پاشو از اشپزخونه بیرون گذاشت حبیب با استکان چایی دستش وارد اشپز خونه شد با دیدنم خودشو به اون راه زد و از کنارم گذشت و به سمت سماور رفت کشوی قاشق چنگالها کنار سماور بود همین که شیر سماورو باز کرد کنارش ایستادم و کشورو باز کردم و گفتم میبینم که دلت طاقت نیورد و اومدی حبیب پوزخندی زد و گفت من به خاطر تو نیومدم با عمو صمد کاری داشتم برای همین اومدم اینجا شونه هامو بالا انداختم و گفتم تو گفتی و منم باورم شد من میدونم که هنوز عاشقمی حبیب بدون اینکه شیر سماورو ببنده استکانو از زیر شیر کشید و رفت و توی راه گفت به همین خیال باش خانم خانما .حس میکردم
داره عمدا این کار ها رو میکنه که حرص منو در بیاره با این فکر خودمو اروم کردم و از اشپزخونه بیرون رفتم کنار مریم نشستم که سریع سرشو جلو آورد و در گوشم گفت چیکار کردین تو اشپزخونه؟متعجب نگاهش کردم و گفتم مگه باید کاری میکردیم حرف زدیم فقط مریم دوباره سرشو جلو آورد و گفت فکر کنم واقعا برای خواستگاری اومده.دستمو روی قلبم گذاشت و گفتم چطور گفت خاله زهره داشت یه چیزهایی میگفت در نبود تو اومدم دوباره سوالی بپرسم که اقا صمد گفت خب پسرم حاج خانم میگفت برای امر خیر به اینجا اومدی.خاله زهره خودشو جلو انداخت و گفت والا ما که دیگه دختر نداریم خودمم کنجکاو شدم کارت چی بوده حبیب جان نفس هام به شماره افتاده بود که صدای حبیب بلند شد و گفت درسته شما دختر ندارین ولی همونطور که برای مریم خانم اینجا اومدن خواستگاری منم برای ماهچهره خانم باید میومدم اینجا. بعد از اون دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم و فقط صدای قلبم بود که توی سرم اکو میشد.
مریم با ارنجش به پهلوم زد و گفت ماهچهره خوبی؟ اب دهنمو با صدا قورت دادمو سرمو بالا پایین کردم حواسمو به حرف هاشون جمع کرد که خاله زهره گفت عه عه اصلاحواسم به ماهچهره نبود اره حق با توعه پسرم اونم دختر ماست ولی مگه ماهچهره خودش خانواده نداره که تو از ما خواستگاریش میکنی؟
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۶۲ و۶۳
به خودم جرات دادم و گفتم نه خاله زهره من خانواده ندارم بنا به دلایلی از خانوادم جدا شدم و دیگه هیچوقت هم نمیتونم پیش اونا برگردم که کسی اونجا بخواد بیاد خواستگاریم حبیب گفت حق با ماهچهرهس. آقا صمد ادامه داد خودتون بهتر میدونین پسرم بلاخره جوون های ده هجده ساله نیستین هر دوتون عاقل و بالغین من که حرفی ندارم و به هر دوتون اطمینان میدم که با هم خوشبخت میشین ولی بهتره خودتون با هم تنها صحبت کنین و سنگاتونو با هم وا بکنین خاله زهره هم حرفهای اقا صمد و تایید کرد و گفت مصطفی پسرم میخوای راهنماییشون کنی اتاقت با هم حرف بزنن مصطفی گفت مادر جان خونه ی ابجی ماهچهره اینا همین بغله برن اونجا با هم حرف بزنن راحت ترن. حبیب گفت حق با مصطفی ست. خاله زهره گفت خب پس دخترم بلند شو حبیبو راهنمایی کن برید خونه ی خودتون حرفاتونو بزنین و بیاین با اجازه ای گفتم و از جام بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم حبیب دنبالم راه افتاد کلید و توی در چرخوندم و وارد خونه شدم حبیب پشت سرم اومد و درو پشت سرش بست به سمتش چرخیدم و بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کرد. حبیب جلو اومد و منو تو بغل خودش کشید و روی سرمو بوسید و گفت این آخرین باریه که کنار من گریه میکنی دیگه نمیذارم حتی یه بار فکر گریه کردن به سرت بزنه خوشبختت میکنم ماه پیشونی.
محكم حبيبو بغل کرده بودم و حتی دلم نمیخواست یه ثانیه ی دیگه ازش جدا بشم بعد از چند دقیقه حبیب بازوهامو گرفت و منو عقب کشید و گفت که ماهچهره گریه نکن دیگه برای چی گریه میکنی .اخه با خنده اشک هامو پاک کردم و گفتم اشکه شوقه به خدا از خوشحالی اینطوری اشک میریزم حبیب دوباره سرمو بوسید و گفت تموم شد هرچی غم وغصه بود ،از این به بعد هر روزمون پر از شادیه.با یاداوری حرف های توی اشپزخونه مشتی به بازوش زدم و چشم هامو ریز کردم و گفتم حبیب خان خیلی بدجنسیا چی بوداون حرف هایی که توی اشپزخونه به من زدی. حبیب بدجنسانه خندید و گفت اگه اونطوری نمیگفتم که حالا اینجوری غافلگیر نمیشدی. بعد به چشم هام خیره شد و گفت چی فکر کردی با خودت هان؟فکر کردی عشق من ذره ای بهت کم شده؟من هیچوقت نمیتونم ازت بگذرم ،ماهچهره اگه ذره ای به احساسم شک داشتم توی این سال ها ازدواج میکردم و تنها نمیموندم.درسته هنوزم ازت دلگیرم ولی این دلیل نمیشه که عشقم بهت کم شده باشه، اون دلگیریمم به مرور زمان رفع میشه حرفی برای گفتن نداشتم اونقدر شرمندش بودم که حتی سرمم بالا نمیاوردم حبیب دستشو زیر چونم گذاشت و گفت منو ببین، به چشمهاش نگاه کردم حبیب ادامه داد همه چیو درست میکنم دیگه غصه نخور حالا بهتره به خونه ی عمو صمد برگردیم درستش نیست اینجا اینقدر تنها بمونیم وقت برای خلوتهای دو نفره زیاده با همدیگه به سمت خونه خاله زهره راه افتادیم و همین که وارد شدیم خاله زهره با دیدن چهره ی خندون من ذوقی کرد و گفت مبارکه مبارکه حبیب لبخندی زد و با مصطفی و عمو صمد دست و روبوسی کرد.مریمم مثل ترقه از جاش پرید و منو بغل کرد و محکمم فشارم داد و گفت باورم نمیشه بلاخره به هم میرسین خاله زهره گفت خب بسه دیگه بشینید باهاتون حرف دارم.همه سر جاهاشون نشستن و خاله زهره گفت با خواستگارهای مریم همین هفته قرارمیذارم تکلیف این دو تام معلوم شه اگه شوهر مریم راضی باشه مراسماتونو با هم بگیرین زودتر برین سر خونه زندگیتون حبیب که از خواستگاری مریم تازه خبر دار شده بود گفت که به سلامتی راستی مریم خانمم قراره عروس بشن؟خاله زهره گفت والا اونو زودتر از ماهچهره اومدن خواستگاریش ولی فکر کنم شما دو تا زودتر برین سر خونه زندگیتون حبیب خندید و گفت هر چی قسمت باشه و خدا بخواد خاله جون.اون روز به خونه برگشتیم، دیگه غصه ای برای رسیدن به حبیب نداشتم و حالا تنها ناراحتیم دوری از بچه هام بود ولی مریم پر از استرس شده بود همش توی خونه راه میرفت و میگفت حالا چیکار کنم ابجی مثل این که قصد خاله زهره کاملا جدیه و میخواد منو شوهر بده. دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم مریم اینقدر نگران نباش منو ببین توی خونه ی احسان یادته چه وضعیتی داشتم؟ اون موقع کسی فکر میکرد یه روزی دوباره به حبیب برسم؟ ولی حالا ببین چجوری همه چی دست به دست هم داد و درست شد.اگه قرار باشه تو و حمید به هم برسین هرطور شده به هم میرسین من دلم روشنه میدونم که این کار درست میشه تو هم اصلا به هیچیش فکر نکن من خودم با حمید حرف میزنم مریم با حرفهای من یه کمی اروم ترشد و استرسش کم شد. هر روز به کلاس خیاطی میرفت و پیشرفت میکرد کارش خیلی خوب بود و استعداد داشت به همین خاطر زود یاد میگرفت.عصر ها که از کلاس برمیگشت تمام چیزهایی که یاد گرفته بود به من یاد میداد منم مو به مو چیزهایی که میگفت مینوشتم و سعی میکردم یاد بگیرم کم کم منم راه افتاده بودم و الگو میکشیدم و میبریدم.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۶۴ و۶۵
بلاخره روز خواستگاری مریم فرا رسید دوباره از صبح حالش بد شده بود و رنگ وروش پریده بود دستهاش یخ کرده بود و استرس داشت اون روز هرچی باهاش حرف میزدم اروم نمیشد و حرفهای من فایده ای نداشت نزدیک عصر بود که مریم یکی از لباس هایی که خودش دوخته بود پوشید من هم همون لباس گلبهیو پوشیدم و راهی خونه خاله زهره شدیم حمید و خونوادش با دسته گل بزرگ و شیرینی وارد خونه شدن این بار دفعه دوم بود و همه با هم راحت تر شده بودن حرفها زده شد و مشخص بود که خونواده ی حمید مریمو پسندیدن مریمم از حمید خوشش اومده بود ولی اونقدر نگران بود که نمیتونست چیزی جز نگرانیش بروز بده پدر حمید از آقا صمد اجازه خواس که عروس و داماد با هم خلوت کنن ولی قبل از این که مریم از جاش بلند بشه من پیش قدم شدم و گفتم اگه اجازه بدین من قبل از مریم با آقا حمید صحبت کنم. خانواده ی حمید نگاهی به هم انداختن و دنبال علت کار من بودن که پدر حمید گفت هر طور راحتین از جام بلند شدم و حمید و به سمت حیاط راهنمایی کردم. احساس میکردم بزرگتر مریمم و باید هر کاری میتونم براش بکنم حمید حسابی کنجکاو شده بود و با چشم های منتظر به من خیره بود شروع به حرف زدن کردم و از اول تا اخر جریانو برای حمید گفتم و بعد از حرف هام گفتم من خودمو توی این جریان مقصر میدونم چون توی خونه ی من این اتفاق افتاد و شوهر من این کارو کرد من از شما انتظار ندارم که مریمو با این شرایط قبول کنین ولی باید تمام سعیمو میکردم و قدمی برای مریم برمیداشتم. حرفم که تموم شد حمید گفت کدوم شرایط؟ گفتم همین شرایط که توضیح دادم دیگه. حمید جواب داد من که شرایط خاصی نمیبینم اون گذشته ی مریم خانمه و خودش مقصر نبوده.گذشته ی اون به من مربوط نیست همونطور که گذشته ی من به اون ربطی نداره البته تا جایی که گذشتمون وارد زندگی حالمون نشه ناباورانه بهش خیره شدم و گفتن یعنی شما هیچ مشکلی با این مسئله ندارین حمید گفت معلومه که ندارم من مریم خانمو به
خاطر چیزی که الان هست میخوام نه کاری که یه ادم عوضی چند سال پیش باهاش کرده باورم نمیشد که این حرف ها رو شنیده باشم از جام بلند شدم و گفتم پس یعنی من برم و به مریم بگم بیاد صحبتاتونو بکنین حمید لبخند زد و گفت همینجا منتظرشون هستم. به سالن برگشتم و از قیافه ی متعجبم همه فهمیدن که اتفاقی افتاده که من اینطور شوکه شدم . خودش از جاش بلند شد و جلو اومد و گفت چیشد ابجی؟ سرمو تکون دادم و گفتم هم حمید منتظره توعه برین حرفاتونو بزنین مریم صداشو پایین تر آورد و گفت بهش گفتی؟ گفتم اره مریم دوباره پرسید چی گفت؟ گفتم بهتره خودش باهات صحبت کنه و تا دم در همراهیش کردم کنار بقیه نشستم و به فکر فرو رفتم به این فکر میکردم که خدا چقدر ما دوتا رو دوست داره که اینطوری هوامونو داره و نمیذاره خم به ابرومون بیاد دیگه خداروشکر کردم و ازش خواستم بچه هامو بهم برگردونه تا خوشبختیم تکمیل شه مریم و حمید حدود یک ربع بعد به سالن برگشتن. لب های خندون مریم نشون دهنده ی همه چیز بود با ورودشون مادر حمید شروع به کل کشیدن کرد و بقیه هم دست زدن و همراهیش کردن بقیه ی شب درباره ی مراسم ها صحبت شد و اقا صمد شرایط مالی مارو براشون توضیح داد و گفت بچه ها فقط همین یه خونه رو دارن و من نمیدونم چه تصمیمی براش دارن چون به زودی هر دوشون قراره از این خونه برن من بعد از این که صحبت اقا صمد تموم شد گفتم خب معلومه دیگه ما
که خانواده ای نداریم برامون جهیزیه بخره خونمونو میفروشیم و جهیزیمونو میخریم
پدر و مادر حمید ساکت بودن ولی خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت لازم نیست ماهچهره خانم اون خونه بمونه براتون به عنوان یه سرمایه من که همچین انتظاری از مریم خانم ندارم. بقیه سکوت کردن و منم توی فکر فرو رفتم که یعنی حبیب هم همین نظرو داره یا نه اقا صمد با خونوادهی حمید درباره ی این که جشنمون توی یه روز باشه صحبت کرد و خوشبختانه اونا هم موافقت کردن بعد از اون هفته ی بعد باهاشون قرار گذاشت که حبیبم دعوت کنه و هر دو طرف درباره ی مراسمها با هم صحبت کنن. توی اون مدت مریم حسابی توی خیاطی راه افتاده بود و لباسهای قشنگی میدوخت کم كم منم همه و پا به پای اون لباس میدوختم. به لطف خاله زهره مشتری های خوبی پیدا کرده بودیم و به مرور کارمون راه افتاده بود.هفته بعد فرا رسید خانواده ی حمید و حبیب و صمد جمع شدیم. همه با هم اشنا شدن و تصمیم بر این شد که مراسم عقد و عروسی یک روز برگذار شه. بعد از اون درباره مهریه ی ما صحبت کردن و حبیب هم با حمید در مورد خونه ی ما هم نظر بود قرار عروسی برای دو ماه بعد گذاشته شد و توی اون مدت ما چهار نفری خرید هامونو انجام میدادیم. مریم تصمیم گرفته بود که لباس هامونو خودمون بدوزیم و بیشتر کاراشو هم خودش انجام میداد.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۶۶ و۶۷
کم کم وسایل خونه رو میفروختیم و با پولش تونستیم چرخ خیاطی بخریم حمید خودش تمام جهزیه ی مریمو به سلیقه ی مریم خرید و حبیب هم یه سری از وسایل خونه ی مادرش که قابل استفاده نبود عوض کرد و یه دستی به سر و روی خونه کشید. روز عروسی ما فرا رسید و اون روز با کمکهای اقا صمد و پدرحمید و پس اندازی که حبیب داشت قشنگ ترین روز زندگی من و مریم شد.هیچ کدوممون باور نمیکردیم که این اتفاقها واقعی باشه همش فکر میکردیم خوابیم و هر لحظه ممکنه از این خواب خوش بیدار بشیم. بعد از مدتها اون شب بود که از مریم جدا شدم و هر کدوم به خونه ی خودمون رفتیم کنار حبیب اصلا احساس غریبی نمیکردم و اصلا غم و غصه ای نداشتم که خانواده ای ندارم زندگی مشترک ما شروع شد و هر روز بیشتر متوجه ی این میشدم که عشقی که حبیب به من داره چقدر زیاده.کم کم تمام وسایل خونه ی قبلیمون رو با مریم فروختیم و چرخ خیاطی های بیشتری خریدیم. مریم حسابی اسمش توی شهر خوب در رفته بود و تونسته بود چند تا شاگرد بگیره.بیشتر روزمون کنار هم بودیم و تقریبا چیزی برای ما عوض نشده بود. سه ماه از عروسیمون گذشته بود که حال بد مریم خبر از بارداریش میداد با بارداری مریم دوباره
داغ دل من تازه شد و همش به فکر بچه هام بودم همون روزها بود که دیگه حبیب
نتونست طاقت بیاره و منو توی اون حال ببینه و پیشنهاد داد که یه سفر کوتاه به تهران
داشته باشیم و دوباره با عمم صحبت کنیم با طلعت صحبت کردم و قرار شد اون چند روز که تهرانیم خونه ی اون بمونیم تنها کسی که دلم براش تنگ میشد طلعت بود تنها بازمانده ی خانوادم. بعد از چند روز وسایلمونو جمع کردیم و به سمت تهران حرکت کردیم نمیتونستم زیاد اونجا بمونم و مریمو با اون وضعیت تنها بذارم همون روزی که رسیدیم بعد از این که حسابی خواهرمو دیدم و دلتنگی هام رفع شد با حبیب به سمت خونه ی عمه راه افتادیم. عمه از دیدن ما کنار هم حسابی جا خورد ولی مثل همیشه خودشو بیخیال نشون داد. اون روز خیلی با عمه حرف زدم و بهش التماس کردم که کمکم کنه بچه هامو پس بگیرم ولی اون هنوز هم حرف چند سال قبلشو میزد و می گفت من ازشون بی خبرم.مطمئن بودم که دروغ میگه و حتی احسان و بچه ها رو دیده ولی زیر بار نمیرفت و کمکی نمیکرد.دست از پا دراز تر به خونه برگشتیم و قرار شد روز بعد همراه طلعت به خونه ی عمه بریم ولی طلعت هم نتونست کاری از پیش ببره و عمه سر حرفش که میگفت من ازشون بی خبرم مونده بود سه چهار روز تهران بودیم و بعد از اون به اجبار به خونه برگشتیم حبیب خیلی دلداریم میداد و میگفت باور کن که یه روز همه چی درست میشه خودم هم این موضوع رو باور داشتم و میدونستم که یه روزی دوباره به بچه هام میرسم ولی میخواستم اون روز هر چه زودتر فرا برسه و این دلتنگی تموم بشه.شکم مریم روز به روز بزرگتر میشد و خدا خدا میکردم که هر چه زودتر بچه اش به دنیا بیاد وکمی از دلتنگی که من برای بچه هام دارم کم بشه نه ماه بارداری مریم هرطور بود گذشت و دخترش که چیزی از فرشته ها کم نداشت به دنیا اومد. اون زمان کار من توی کارگاه خیلی زیاد شده بود و دست تنها شده بودم خاله زهره بیشتر مواقع پیش مریم میموند و نمیذاشت نداشتن مادرو حس کنه. لحظه ای نبود که خدارو به خاطر این که خانواده ی مصطفی رو سر راهمون قرار داد شکر نکنم مریم اسم دخترشو بنفشه گذاشت. بنفشه دختر شیرینی بود و از همون زمان نوزادیشم همیشه خوش اخلاق و خوش خنده بود کافی بود فقط به صورتش خیره بشی که لبهاش شروع به خندیدن کنه بنفشه روز به روز بزرگتر میشد و مریم هم به مرور زمان تونسته بود به کارگاه برگرده و کارشو انجام بده مریم هر روز دخترشو همراه خودش میاورد و بچه های کارگاه هم حسابی دوستش داشتن و باهاش بازی میکردن بنفشه حدودا یک سالش شده بود که من باردار شدم. همه خیلی خوشحال بودن و میدونستن که این بچه تسکینی برای دردهامه حبیب خیلی بیشتر از قبل حواسشو جمعم کرده بود و بهم محبت میکرد.
همش به این فکر میکردم که مردها چقدر میتونن با هم تفاوت داشته باشن. یکی مثل احسان تا دو سالگی بچش حتی یه بار هم از نزدیک ندیده بودش یکی هم مثل حبیب
بچه ای که اندازه ی یه لوبیا بود رو میپرستید نه ماه بعد بچم به دنیا اومد دختر بود و عجیب شبیه نادر ،طلعت چند روزی اومد اونجا و پیشم موند. خداروشکر میکردم که هنوز طلعتو دارم و اون مثل بقیه منو کنار نذاشته خاله زهره دقیقا مثل زمانی که مریم زایمان کرده بود کنارم بود و برای بار هزارم ثابت کرد که فرشته ای از جانب خداست. شور و شوق حبيب اون موقعها وصف شدنی نبود همین که نگین میخوابید بی قرار میشد و هزار بار بهش سر میزد میرفت و میومد و میگفت پس کی بیدار میشه؟حوصلمون سر رفت کاش زودتر بیدار شه باهاش بازی کنیم دلم برای بوی بدنش تنگ شده خوبه برم بیدارش کنم یه کم بغلش کنم.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۶۸ و۶۹
اون روزها همه به کارهای حبیب میخندیدن و این عشقی که به دخترمون داشت براشون عجیب بود.یه بار دیگه همه دور هم جمع شده بودن و غم و غصه ها فراموش شده بود ولی یه چیزی تو قلب من جاش خالی بود که حتی به دنیا اومدن نگین هم نتونسته بود اون جای خالیو پر کنه.یه کم که نگین جون گرفت و بزرگتر شد دوباره به تهران رفتیم نمیتونستم بیخیال شم و همش با خودم میگفتم یه روزی عمه کوتاه میاد و کمکم میکنه بچه هامو پس بگیرم.ولی عمه که حالا پیرتر شده بود و دیگه جونی توی بدنش نداشت باز هم به ما کمکی
نکرد. بنفشه و نگین با هم بزرگ میشدن و همبازیهای خوبی شده بودن رابطشون درست مثل رابطه ی من و مریم صمیمی بود و برای هم خواهرهای خوبی بودن حبیب توی اون سال ها تونست مغازشو عوض کنه و توی بازار یه مغازه ی بزرگتر بخره. اون هم درست مثل بابام شاگرد گرفته بود و مغازه رو به اونا سپرده بود.بعد از این که حبیب مغازشو عوض کرد خونمونو عوض کردیم و یه خونه ی نو خریدیم. باپولی که پس انداز کرده بودیم تونستیم وسایل جدید بخریم و جهیزیه ای که برای عروسیم نخریده بودیم و جبران کنیم .مریم دوباره باردار شد و این بار بچش پسر بود.دیگه بچه ی دومش بود و خودش راه افتاد بود و کمتر به کمک بقیه احتیاج داشت.همون روز ها بود که خبر فوت عمم به گوشم رسید و این بار بود که تمام امید هام نا امید شد. دیگه
کم کم خودم باور کرده بودم که نمیتونم به بچه هام برسم و حتی یه بار دیگه از نزدیک اونارو ببینم چیزی از فوت عمم نگذشته بود که این بار طلعت خبر داد بابام مریض و زمین گیر شده طلعت میگفت اونقدری زمین گیر شده که حتی کارهای شخصیشم نمیتونه انجام بده و مامان و طاهره مجبورن براش انجام بدن بابام هنوز زنده بود ولی داداش هام به خاطر ارث و میراث به جون هم افتاده بودن. طلعت همیشه میگفت خوبه که اینجا نیستی و این وضعی که پیش اومده رو نمیبینی. اونم خودشو کشیده بودکنار و گذاشته بود دعوا بین داداش هام ادامه پیدا کنه ولی فقط نگران مامان و طاهره بود که بی سرپناه نشن. بابام خیلی سال توی بستر بیماری افتاده بود جوری شده بود که همه دعا میکردن از این دنیا بره و راحت شه ولی انگار خدا میخواست تقاص کارهایی که کرده بود اینطوری پس بگیره بچه ها کنار هم بزرگ میشدن و ما دور از هر حاشیه ای زندگیمونو ادامه میدادیم توی اون سالها عزیزان زیادی مثل اقا صمد خاله زهره پدر احسان که بدی بهم نکرده بود رو از دست دادیم و غم بزرگی روی دلمون به خاطر رفتن خاله زهره و اقا صمد موند چند ماه بعد بود که طلعت خبر مرگ بابامو بهم داد. با این که اصلا دل خوشی ازش نداشتم تمام مراسماشو شرکت کردم. از خانوادم کسی غیر از طلعت باهام حرف نمیزد و حتی بعد از مرگ بابام همه هنوز همونطور باهام قهر بودن..مخصوصا وقتی منو حبیبو کنار هم دیدن خانواده خودم برام حرف در اوردن که ماهچهره با حبیب رابطه داشته و به همین خاطر احسان بچه ها رو برداشته و رفته چیزی از قضیه ی مادر حبیب نه به مادرم نه به هیچ کسه دیگه نگفتم و اون جریان فقط بین من و حبيب موند.بچه ها روز به روز بزرگ میشدن و با خواهر برادرهای واقعی فرقی نداشتن بنفشه و نگین دیگه هر دو دبیرستانی بودن و با هم به یک مدرسه میرفتن.بنفشه مثل پدرش
خیلی باهوش بود و درس خون بلاخره سال کنکورشون فرا رسید و و هر دو حسابی درس میخوندن. بعد از کنکور بنفشه مثل پدرش پزشکی قبول شد ولی به خاطر این که دانشگاه شهرهای بزرگ بهتر بود تهران دانشگاه انتخاب کرده بود و همونجا هم قبول شد.اوایل که بنفشه تهران دانشگاه قبول شده بود مریم اصرار داشت که کلا خونه و زندگیشونو بفروشن و برن تهران زندگی کنن ولی حمید قبول نمیکرد و بلاخره تونست راضیش کنه که تو شهر خودشون بمونن و بنفشه اونجا خوابگاه بگیره و تعطیلی هاش پیش خونوادش برگرده.نگین اون سال دانشگاه قبول نشد و با رفتن بنفشه یه جورایی از هم دور شدن.یک سال گذشت و سال بعد نگین کنکور قبول شد ولی نه تهران یکی دیگه از شهرهای اطراف به خاطر تجربه ای که سر بنفشه داشتیم حبیب راحت قبول کرد نگین یه شهر دیگه توی خوابگاه بمونه و اون سال دختر ما هم از اون شهر رفت و دوباره ما دو نفره با هم زندگی میکردیم چند سال از رفتن بنفشه گذشته بود و فقط تعطیلات به شهر خودمون برمیگشت که سر و صدای خواستگاراش بلند شد. مریم خیلی خوش حال بود و میگفت دخترمم مثل خودم خوش اقباله خواستگارش یکی ازاستادهایی بود که توی دانشگاهشون تدریس میکرد.بلاخره بعد از چند بار تماس قرار خواستگاری گذاشته شد و مریم سفت و سخت اصرار داشت که خانواده ی ما هم توی خواستگاری شرکت داشته باشن و مثل تمام مراحل زندگیمون اون روز کنار هم باشیم قبل از مراسم خواستگاری متوجه شدیم که اسم خواستگار بنفشه نادره و بعد از اون همه سال اون اسم مشابه منو دوباره بدجوری دلتنگ پسرم کرد.
ادامه پارت بعدی👎
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۷۰ و۷۱
نزدیک های ساعت هفت و هشت بود که زنگ خونه رو زدن و خواستگار بنفشه همراه خواهرش وارد خونه شدن همه حسابی متعجب بودن که هیچ بزرگتری همراهشون نیست و مشخص بود که بنفشه از این موضوع خبر داشته و چیزی به کسی نگفته با همون نگاه اول نادر و خواهرش حسابی به چشمم اشنا اومدن و عجیب شبیه من بودن. همش فکرم سمت بچه هام میرفت و با خودم میگفتم یعنی امکان داره ولی خوشتیپ و خوش لباس بودن و کاملا مشخص بود که ادمهای متشخصی هستن و تحصیل کرده و با فرهنگن نادر اعتماد به نفس خیلی بالایی داشت و نگاه پر نفوذش تاگوشت و استخون همه رخنه میکرد همه ساکت بودن که نادر متوجه ی نگاه های متعجب و کنجکاو بقیه شد و گفت قصد بی ادبی نداشتیم بدون بزرگتر مزاحمتون شدیم راستیاتش بنفشه جان خبر دارن ما فقط هم دیگه رو داریم و هیچ فامیل و خانواده و بزرگتری نداشتیم که با اونا خدمت برسیم با این حرف نادر شکم بیشتر شد همون لحظه مریم نگاهی به من انداخت و اونم انگار یه جورایی شک کرده بود. نتونستم تحمل کنم و رو به خواهر نادر گفتم عزیزم اقا نادر شمارو معرفی نکردن. نادر سرفه ای کرد و گفت شرمنده فراموش کردم ایشون خواهرم نرگس جان هستن تمام دار و ندار من
مریم بی اختیار از جاش بلند شد و گفت آقا نادر میشه یه بار دیگه فامیلتونو بگین
نادر که حالا از اون همه سوال پشت سر هم معذب شده بود فامیل احسانو تکرار کرد و
پشتش پرسید اتفاقی افتاده؟ دیگه نفهمیدم چی شد از جام بلند شدم و از گوشه چشمم دیدم که حبیب هم همراه من از روی صندلی بلند شد خواستم به سمتشون برم
که انگار پاهام بی جون شد و چشم هام سیاهی رفت هنوز متوجه ی اطرافم بودم و فهمیدم که حبیب زیر بغلمو گرفت و مانع زمین خوردنم شد صدای مریمو میشنیدم که گریه میکرد و خداروشکر میکرد و میگفت شما نرگس و نادر خود مونین.. با آب قندی که نگین به خوردم داد کم کم حالم بهتر شد ، سر پا شدم، سر از پا نمیشناختم که جگر گوشه هامو بغل کنم ولی اونا که از هیچی خبر نداشتن حسابی جا خورده بودن و معذب شده بودن بنفشه و نگین و پسر مریمم حسابی توی فکر بودن و یه جور طلبکارانه ای به ما خیره بودن حبیب که ارامشش از همه بیشتر بود جو رو اروم کرد و گفت همگی بشینید
باید صحبت کنیم خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت آقا نادر خانوادتون کجا هستن؟ نادر گفت ما پدرمونو وقتی خیلی کوچیک بودیم از دست دادیم نرگس که اگه عکس های بابا نبود قیافشو یادش نمیموند حبیب گفت مادرتون چی؟ گفت چیزی از مادرم به یاد ندارم نه من نه نرگس یا این حرف نادر اشک های من شروع به ریختن کرد حبیب دستمو توی دستش گرفت و گفت یعنی شما مادرتونو ندیدین تا حالا؟ نادر جواب داد نه بعد از این که پدرم به خاطر مصرف مشروبات الکلی فوت کرد زنی که همسر پدرم بود هم با فاصله ی کم گذاشت و رفت چند سالی پیش عموم زندگی کردیم و وقتی بزرگتر شدیم تونستیم زندگیمونو ازشون جدا کنیم و درس بخونیم عموم چند سال پیش بهمون گفت که میتونیم مادرمونو توی تهران پیدا کنیم ما به همین خاطر به ایران برگشتیم ولی این چند سال هرچی دنبال مادرمون گشتیم پیداش نکردیم
حبیب گفت خب نشونی ازش دارین؟ نادر گفت فقط اسم و فامیل و ادرسش و بعد اسم و فامیل منو زمزمه کرد نگین و بنفشه با شنیدن اسم من هین بلندی کشیدن و جا خوردن حبیب گفت میبینین دنیا چقدر کوچیکه و خدا چقدر بزرگ اخه چطور میشه که ما این همه سال برای پیدا کردن شما به این و اون التماس کنیم و یه روزی برسه که شما با پاهای خودتون به خونمون بیاین نادر و نرگس به هم نگاهی انداختن و بعد از دیدن من با چشم های گریون خودشون متوجه ی همه چیز شدن اونا بیشتر از من دلتنگ بودن و انگار نمیخواستن دیگه لحظه ای از بغل من بیرون برن ،مریم که خودشو مادر دوم اونا میدونست هم لحظه ای ازشون جدا نمیشد و پا به پای من اشک میریخت.بعد از این که
نادر و نرگس متوجه ی همه چیز شدند،برای بچه های خودمونم توضیح دادیم.
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_آخر
خداروشکر همشون عاقل و بالغ بودن و خیلی راحت مسئله کنار اومدن و خیلی زود با هم صمیمی شدن بعد از اون شب وقتی همه فهمیدن که نادر پسر منه زود عقد بنفشه و نادرو برگذار کردن و با فاصله ی کوتاهی براشون عروسی گرفتیم حبیب مثل نگین به نادر و نرگس هم محبت میکرد و هیچ فرقی بینشون نمیذاشت.نادر و بنفشه به خاطر شرایط کاری و درسشون به تهران برگشتن و همونجا خونه گرفتن. نرگس پیش ما موند و بهترین خواهر برای نگین شد.بچه ها هر اخر هفته به شهر ما میان و همگی دور هم جمع میشیم. الان یک سال از ازدواج نادر و بنفشه گذشته و تمام این یک سال هر دو خانواده تصمیم داشتیم که به تهران بریم و کنار بچه هامون باشیم و دوری این چند سالو
تلافی کنیم.بالاخره به تهران رفتیم و یه آپارتمان دو طبقه شیم و نوساز گرفتیم و هر کدوم یه طبقه ساکن شدیم،بعد همه کشمکشهایی که برادرام سر ارث داشتن یه مبلغی خم به من رسید، برادرام حتی خونه رو فروخته بودن و مادرم و طاهره اجاره نشین شدن ،ولی من سهم الارثم و پس اندازی که داشتم و با مشورت حبیب بهشون دادم و اونا تونستن یه خونه کوچیک بخرند،هرچی باشه خاهر و مادرم بودند و از یه خون بودیم ،هر چند این خطه سالها من آدم حساب نکردن و موقع بلا و سختی تنهام گذاشتن.
اینروزا با مریم و حبیب و بچه ها احساس آرامش و خوشبختی میکنم و از خدا میخوام همه اونایی که تو شرایط بد گرفتارن رو کمکشون کنه و بهترینهارو براشون بخواد
ادامه پارت بعدی👎