eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ و۲ از صبح گوشه ی اتاق نشسته بودم و ناخن هامو میجویدم. سر و صدا بیرون زیاد بودولی هیچ کدوم از اون صداها منو از فکر بیرون نمی آورد.گه گاهی به کت و دامن که روی صندوق لباس ها بود نگاهی مینداختم و اون چادر سفید با گل های ریز و درشت صورتی کنارش داغ دلمو تازه و تازه تر میکرد.از صبح اینقدر صلوات فرستاده بودم که دیگه حسابش از دستم در رفته بود. از پشت پرده ی توری به حیاط خیره بودم ولی هیچ کدوم از اتفاقاتی که بیرون می افتاد به چشمم نمی اومد. چشممو از در بر نمیداشتم و همش منتظر اومدنش بودم.دیگه کم کم نزدیک غروب بود و چراغونی حیاط توی تاریکی حسابی میدرخشید. صندلی ها با روکش قرمز چیده شده بود و جلوی هر دو تا صندلی یه میز با پایه های استیل و شیشه ای که از جشن قبل خوب تمیز نشده بود، گذاشته شده بود.کارگرهای بابام ظرف های میوه و شیرینیو روی میزها میچیدن.اون طرف تر یکی مشغول هم زدن شربت توی کلمن های بزرگ استیل بود و چند دقیقه یک بار یه قالب یخ دیگه توی کلمن می انداخت. لیوان های شربتو تند تند پر میکردن و جلوی مهمون هایی که حالا تک و توک سر و کلشون پیدا میشد میگرفتن.ولی من، عروس اون مجلس هنوز گوشه ی اتاقم زانوی غم بغل گرفته بودم و حتی کت و دامن عقدمم نپوشیده بودم.چیزی نگذشت که چند ضربه به در اتاقم زدن و وقتی جوابی نشنیدن در باز شد و طلعت وارد اتاق شد. با دیدن تاریکی اتاق چراغو روشن کرد و وقتی منو اونطوری دید محکم روی دستش زد و لبشو گزید و گفت ابجی این چه وضعیه مهمون ها اومدن اونوقت تو هنوز اینجا نشستی؟همونطور که نگاهم به در خونه بود گفتم برو بیرون من امشب از این اتاق بیرون نمیام. طلعت جلوتر اومد و گفت ابجی پاشو توروخدا بابا بیاد تورو اینطوری ببینه قیامت به پا میکنه پاشو دیر میشه همه منتظرن. عمه دو ساعته سراغ تورو میگیره مامان هی دست به سرش کرده و گفته شگون نداره عروسو حالا ببینی به خدا تا حالا هم به زور جلوشو گرفتیم نپره توی اتاقت پاشو قربونت برم پاشویه دستی به سر و صورتت بکشم. با بی میلی تمام از جام بلند شدم و مثل یه مرده ی متحرک کت و دامن سفیدو پوشیدم و روی صندلی نشستم. طلعت یه کمی از لوازم ارایشش اورد و به صورتم زد موهامو سشوار کشید و چند قدم عقب رفت. نگاهی به سر تا پام انداخت و دوتا انگشتشو روی لبش گذاشتو بوس کرد و به طرفم فرستاد و گفت آه بیا یه تیکه جواهرشدی. به سمت اینه چرخیدم و نگاه سرسری به خودم انداختم دستی روی ماه گرفتگی روی پیشونیم کشیدم و دوباره با یاداوری مصیبتی که به سرم اومده بود بغض گلومو گرفت.طلعت به سمت در رفت و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره به سمتم برگشت و گفت عمه رو میفرستم توی اتاق میخواد تورو ببینه.بعد از بیرون رفتن کلفت عمه سریع خودشو توی اتاق انداخت و شروع به كل کشیدن کرد تند تند چهار قل میخوند و به سمتم فوت میکرد و با صدای بلند میگفت الهی قربون عروس قشنگم برم..... با کارهاش حسابی کلافم کرده بود که مامان خودشو به اتاق رسوند و گفت ماهچهره عاقد اومده دیگه بیشتر مهمون ها هم سر رسیدن اقا احسان بیرون اتاق منتظرته .پاهام اصلا یاری نمیکرد ولی به هر زحمتی بود از روی زمین بلند شدم و چادر سفیدو از روی صندوق برداشتم و روی سرم انداختم چادرو حسابی جلو کشیدم که چشمم به اون نگاه های نفرت انگیز احسان نیوفته و با عمه و مامان همقدم شدم.احسان دم در اتاق وایساده بود و طبق معمول داشت چشم چرونی میکرد. با دیدن من چند بار از سر تا پامو برانداز کرد گفت کجایین پس عاقد منتظره.عمه به سمتش رفت و دستی به بازوش کشید و گفت مادر فدات بشه خداراشکر زنده موندم و دامادیتو دیدم الهی قربونت برم.بلاخره بعد از قربون صدقه های تموم نشدنی عمه به سمت حیاط راه افتادیم و با ورودمون به حیاط صدای دست زدن و کل کشیدن مهمونها بلند شد.همونطور که سرم پایین بود به سمت دو تا صندلی که کنار عاقد بود راه افتادم و روی یکی از صندلی ها نشستم. عمه قرانو باز کرد و روی پاهام گذاشت و عاقد شروع به صحبت کرد.اون روز من هم مثل تمام عروس ها زمانی که خطبه ی عقدم خونده میشد اشک ریختم ولی دلیل گریه ی من مصیبتی بود که به سرم اومده بود نه اشک شوق از رسیدن به یار.بلاخره بعد از این که عاقد سه بار خطبه ی عقدو خوند با صدای ضعیفی بله رو گفتم. عمه به سمتم اومد و چندین بار صورتمو بوسید و جعبه ی حلقه هارو به سمتمون گرفت.احسان حلقمو برداشت و همینکه خواست دستم کنه دستش به دستم خورد و بدنم منقبض شد.نمیدونستم چطور قراره با مردی غیر از اون کنار بیام. حلقه هامونو دستمون کردیم و عمه چند تیکه طلا دیگه هم بهم داد و بعد از اون خواهرام و زن داداش هام و مامانم و یکی یکی فامیل های دور و نزدیک اومدن و کادوهاشونو دادن و رفتن.مراسم تا نیمه های شب ادامه داشت و فامیل های نزدیک مونده بودن و میزدن و میرقصیدن ادامه پارت بعدی👎
۳ و۴ اون شب حتی یه کلمه هم با کسی حرف نزدم و اصلا برای رقصیدن از جام بلند نشدم. دیگه کم کم همه فهمیده بودن که این ازدواج با رضایت من صورت نگرفته البته هرکی بابامو میشناخت قطعا به این پی برده بود که این ازدواج به اجبار اون صورت گرفته و کسی جرات حرف زدن روی حرفشو نداشته بلاخره مراسم تموم شد مهمون ها یکی یکی رفتن میز و صندلی ها و وسایل پذیرایی همونطور وسط حیاط مونده بود و مامان که اخرین نفر بود که از حیاط به سمت اتاق ها میومد پریز ریسه های چراغونیو خاموش کرد و به سمت اتاق راه افتاد.اون شب تا صبح چشم روی هم نذاشتم و همش به نور ماه خیره بودم. نمیفهمیدم که چطور توی یک هفته این اتفاق ها افتاد اونم دقیقا همین یک هفته ای که اون نبود.نفهمیدم کی خوابم برده بود ولی با صدای حبیب که به بابام میگفت خیر باشه اقا دو روز ما نبودیم از جا پریدم و وسط رخت خوابم نشستم.یکم بیشتر گوشامو تیز کردم تا بلاخره محیط اطرافمو درک کردم و یادم افتاد که دیشب چه اتفاقاتی افتاده.سریع از جام بلند شدم و به سمت پنجره راه افتادم گوشه ی پرده رو کنار زدم و به حبیب که وسط حیاط وایساده بود خیره شدم.همونجا روی زمین نشستم و دوباره شروع به گریه کردم. طلعت که از همه چی باخبر بود جلو اومد و زیر بغلمو گرفت. اروم در گوشم گفت ابجی نکن توروخدا ببین عمه چطوری داره نگاهت میکنه. اگه چیزی به بابا بگه بابا دوتاتونو میکشه.به کمکش بلند شدم و دوباره به اتاقم رفتم. چند روزی بود که وضعیتم همین بود و حتی شام و ناهارو داخل اتاق میخوردم. کسی بهم فشار نمی اورد و اصرار به بیرون اومدنم نمیکرد.مدام با خودم فکر میکردم اگه جریانو میدونن پس چرا این کارو باهام کردن چرا منو به زور به عقد احسان در اوردن. اگه نمیدونن هم پس دلیل این همه مدارا چیه. دوباره تا ظهر چشم های پر از اشکم به در خونه بود. میدونستم که حبیب مثل هر روز برای گرفتن ناهار میاد. ولی اون روز ساعت از دو هم گذشته بود و خبری از حبیب نبود.صدای مامان از بیرون اتاق به گوشم میرسید که می گفت ای بابا این پسره کجاست پس حاجی از گشنگی کم کم قندش میوفته ها.چیزی از حرفهای مامان نگذشته بود که در خونه به صدا در اومد. سمیه دختر کوچیک طلعت دمپاییهای قرمز کوچولوشو پوشید و به سمت در دوید. اشک هامو پاک کرده بودم و اماده حرف زدن با حبیب بودم ولی همینکه در باز شد مصطفی وارد خونه شد. دیگه کامل ناامید شده بودم میدونستم که حبیب دیگه پاشو تو این خونه نمیذاره و ازین به بعد مصطفی که یکی از همشهری هاش بود و اونم پیش بابام کار میکرد رو میفرسته.مامان چادرشو سرش کرد و بقچه غذارو دستش گرفت و به سمت در رفت همینطور که چادرشو با دندون هاش گرفته بود حرفای نامفهومی میزد که مصطفی جواب داد شرمنده خاله جون داداش حبیب جایی کار داشت..نمیدونستیم تا این ساعت نمیاد دیگه حاجی دید سر و کلش پیدا نمیشه منو فرستاد ناهارو ببرم.به مصطفی خیره بودم که اونم یه لحظه نگاهش به من افتاد احساس کردم با چشم و ابروش چیزیو میخواد بهم بفهمونه.روسریمو روی سرم انداختم و به سمت حیاط رفتم.مامان داشت با مصطفی خداحافظی میکرد که مصطفی منو دید و گفت خاله شرمنده من به دستشویی برم و بیام بقچه رو روی زمین گذاشت و به سمت دستشویی ر همینطور که میگفت خواستی بری درو پشت سرت ببند به سمت من برگشت و با تعجب پرسید کجا دخترم؟ خونسرد جواب دادم میرم دستشویی. مامان گفت اقات مصطفی رو فرستاده بود ناهارو ببره الانم اون دستشوییه اومد صدای اب قطع شد به سمت دستشویی رفتم و منتظر موندم مصطفی بیرون بیاد مصطفی همین که اومد بیرون سرشو انداخت پایین و در حال داشت از کنارم رد میشد گفت ابجی کاغذ روی روشوییو بردار.بدون هیچ حرفی وارد دستشویی شدم و درو پشت سرم بستم کاغذو برداشتم و باز کردم دست خط حبیب بود. گوشه حیاط شروع به خوندن کردم .همین که نامه رو بازکردم ، دوباره اشک هام بود که شروع به ریختن کرد ولی ایندفعه اشک شوق بود. خوشحال بودم که حبیب ازم رو برنگردونده و حاضر شده حرف هامو بشنوه.تیکه هایی از کاغذ جمع شده بود مطمئن بودم حبیب هم موقع نوشتن این نامه در حال اشک ریختن بوده. توی نامه نوشته بود فردا حاجی پیش از ظهر نیست جایی کار داره بین ساعت یازده تا یک با ابجیت بیاین مغازه باید باهات حرف بزنم.دست و رومو شستم و نامه رو توی لباسم گذاشتم و از دستشویی بیرون رفتم. به سمت اتاقم رفتم و طلعت چند دقیقه بعد با سینی ناهار وارد اتاقم شد. از جام بلند شدم و دستاشو گرفتم و گفتم ابجی بیا بشین کارت دارم.طلعت کنارم نشست و گفت ماهچهره اگه میخوای دوباره همون حرف های تکراریو بزنی...نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه و نامه رو از توی لباسم در اوردم و گفتم ببین اینو حبيب فرستاده ابجی خواهش میکنم کمکم کن باید باهاش حرف بزنم. ادامه پارت بعدی👎
قسمت ۵ و۶ ماهچهره نامه رو خوند و کاغذو چند بار تا کرد و گفت نمیشه ماهچهره اگه بابا سر برسه چی؟ دست هاشو محکم تر فشار دادم و گفتم خواهش میکنم وضعیت منو نمیبینی؟ میخوای توی این اتاق دق کنم و بمیرم؟ بابا سر نمیرسه حبيب حواسش بیشتر از ما جمعه حتما مصطفی رو میذاره سر بازار کشیک بده که اگه سر و کله ی بابا پیدا شد بهمون خبر بده. طلعت مردد بود و سکوت کرده بود دوباره دست هاشو تکونی دادم و گفتم ابجی تورو خدا توروخدا. طلعت کلافه دست هاشو از دستم بیرون کشید و گفت خیلی خب ناهار خوردی پاشو از اتاقت بیا بیرون منم میگم فردا میخوام برم یه سر به خونه بزنم بعد میگم تورو هم میبرم یه کم حال و هوات عوض شه ولی مثل دیوونه ها ذوق نکنی ها خودتو بی میل نشون بده مامان شک نکنه.محکم بغلش گرفتم و چند بار صورتشو بوسیدم و گفتم عاشقتم به خدا ابجی دست درد نکنه ایشالا برات جبران کنم.طلعت بلند شد و از اتاق بیرون رفت من هم بعد از ناهارم از اتاق بیرون رفتم و یه گوشه نشستم. طلعت با سینی چایی وارد سالن شد و رو به مامان گفت من فردا یه سر میرم خونمون یه سری وسایل برای سمیه بیارم.ابجی طاهرم که اون گوشه ی اتاق نشسته بود گفت ای بابا توام با این شوهرت یک ماه هست سه ماه نیست اصلا معلوم نیست باکی کجا میره و به تو میگه ماموریت دارم. طلعت اخمی بهش کرد و گفت منم اگه مثل توفکرم اینقدر خراب بود الان طلاق گرفته بودم و کنار تو نشسته بودم. طاهره پشت چشمی نازک کرد و گفت باشه باباحالا شوخی کردم. مامان گفت نمیخاد بری دخترم کلیدو بده یکی از پسرا برن برات بیارن به حاجی میگم حبیبو بفرسته. طلعت سرشو پایین انداخت و گفت حبيب؟ مامان وسایل شخصیمو میخوام حبیبو بفرستم خودم میرم ماهچهره هم میبرم یه کم حال و هواش عوض شه.وسط حرفش پریدم و گفتم من نمیام حوصلشو ندارم. این دفعه مامان خودش پیش قدم شد و گفت وادختربرو خب یه کم از این حال و هوا در بیای همش یه گوشه نشستی عذا گرفتی که چی بشه؟ طلعت هم حرفشو تایید کرد و گفت اره ماهچهره باید بیای من با یه بچه ی کوچیک نمیتونم اون همه وسیله رو بیارم که بیا کمکم کن.با بی میلی ولب و لوچه ی اویزون گفتم باشه خب میام طلعت لبخندی بهم زد وگف پس فردا ساعت ده میریم نگیری بخوابی تا دوازده ها باشه ای گفتم و دوباره خودمو مشغول بازی با گوشه ی لباسم کردم.اون شب تا صبح خواب به چشم هام نیومد هزار بار حرف هایی که میخواستم به حبیب بزنم با خودم تکرار کردم میدونستم که وقتی ببینمش همش از یادم میره به خاطر همین داشتم حسابی تمرین میکردم. اون روز زودتر از همیشه بیدار شدم و صبحانمو کنار بقیه خوردم قبل از ساعت ده اماده شدم و منتظر طلعت بودم تا لباس هاشو بپوشه و از خونه بیرون بریم.تمام مسیر طلعت از اینکه بابا سر برسه و مچمونو بگیره حرف میزد و استرسشو به من هم منتقل کرده بود.بلاخره نزدیک ساعت های یازده بود که به بازار رسیدیم. درست حدس زدم مصطفی اول بازار ایستاده بود و این طرف اون طرف چشم میچرخوند تا بلاخره مارو دید.جلو اومد و چند بار جلوی طلعت تا کمر خم شد و گفت خوش اومدی ابجی حاجی نیست تا چند ساعت دیگه هم نمیاد خیالتون راحت باشه من همینجا وایسادم حواسم به همه چیز هست. طلعت ازش تشکر کرد و به سمت حجره ی بابا راه افتاد. گه گاهی کسایی که تو بازار میشناختنمون احترام میذاشتن و سلامی بهمون میکردن. تا بلاخره به حجره رسیدیم حبیب پشت میز نشسته بود و سرش پایین بود. طلعت گلویی صاف کرد تا حبیب متوجه ی ما بشه.. به خاطر صدا سرشو بالا آورد و با دیدن ما از جا بلند شد و گفت خوش اومدین. سلام کردیم و روی یکی از تخت ها نشستیم حبیب جلو تر اومد و گفت چیزی میخورین بگم بچه ها بیارن طلعت گفت نه زودتر حرفتونو بزنین همینطوری هم هول و ولا افتاده تو دلم بابا سر نرسه اخه بهشون گفتم میرم یه سر به خونمون بزنم.حبیب سری تکون داد و به من اشاره کرد اون طرف تر کنار هم بشینیم. هر دومون سکوت کرده بودیم و سرهامون پایین بود. از گوشه ی چشمم میدیدم که طلعت بی قراره و هزار بار میره وسط بازار سرک میکشه و برمیگرده. بلاخره طاقت نیورد و اومد گفت ماهچهره پاشو بریم من قلبم داره تو دهنم میزنه از ترس اینجوری که نمیشه.با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم اما ابجی ما که هنوز یه کلمم حرف نزدیم طلعت اخم کرد و گفت اینجوری جلوی من وسط بازار تا فردا صبحم حرف نمیزنین پاشو بیا میریم خونه ی ما حبیبم با فاصله از ما بیاد کسیم دید میگیم وسایل زیاد بود خبرش کردیم. حبیب با ذوق گفت ایول ابجی دمت گرم الان میفرستم دنبال مصطفی بیاد حواسش به اینجا باشه و یکی از پسر هارو صدا زد و گفت برو بگو مصطفی بیاد. چند دقیقه بعد در حالی که داشت به مصطفی سفارش میکرد حواسش به همه چی باشه و سر دفتر دستک های بابا نره به ما اشاره کرد که راه بیوفتیم. ادامه پارت بعدی👎
۷ و۸ خودش هم بعد از ما از حجره بیرون اومد و از اون طرف بازار بیرون رفت.یک ربعی تو راه بودیم و حبیبم با فاصله ی کمی از ما رسید.طلعت سماورو روشن کرد و گفت برید توی اتاق سمیه حرف هاتونو بزنین حواسم بهتون.مبادا خطایی ازتون سر بزنه. حبیب چند باری چشم گفت و دنبال من به سمت اتاق سمیه راه افتاد.همین ک تنها شدیم و شروع به گریه کردم. اونم پا به پای من اشک میریخت بالاخره بعد از کلی گریه و زاری هر دومون ساکت شدیم. با دلخوری عقب رفتم و گفتم اخه حبیب این همه وقت کجا رفتی مگه نگفتی سه روزه چرا یه هفته موندی چرا درست موقعی که باید میبودی نبودی.حبیب گفت حالا من مقصر شدم؟ مادرم مریض بود تو که خبر داشتی نمیتونستم به امان خدا ولش کنم و بیام بعدم من روحمم خبردار نبود که اینجا دارن تورو عروس میکنن. اصلا بگو ببینم چطور تو یه هفته اومدن خواستگاری و عقدت کردن؟ مگه میشه اینقدر زود.گفتم حالا که شده غریبه نبودن که پسر عمم بوده بعدم مگه نمیدیدی همش میگفتن نافتو به اسم احسان بریدیم. حبيب قرمز شد و گفت بار آخرت باشه اسم اون پسره رو جلوی من میاری ها.سکوت کردم و سرمو پایین انداختم بعد از چند دقیقه گفتم حبیب حالا چیکار کنم؟تا میبینمش حالم به هم میخوره اصلا مگه میتونم کنار کسی غیر از تو باشم. حبیب گفت باید با بابات حرف بزنی طلاقتو بگیره.گفتم طلاق؟ خودت شاهد بودی که سر طلاق طاهره با اون شوهر عوضیش چه به روز دختر بدبخت اورد اونوقت من هنوز هیچی نشده برم بگم طلاق میخوام؟ اونم از کی بچه ی خواهرش؟ من اگه جرات حرف زدن داشتم که قبل عقد مخالفت میکردم و نمیذاشتم این اتفاق بیوفته. حبیب گفت خب بگو طلعت حرف بزنه اون که از اول میدونست ما چقدر هم دیگه رو میخوام بگو اون با حاجی حرف بزنه.نا امید نگاهی بهش انداختم و گفتم حبیب نمیبینی طلعت چقدر از بابام میترسه؟ رنگشو ندیدی امروز توی حجرہ؟ از ترس بابام مثل گچ سفید شده بود. اصلا تو چرا خودت حرف نمیزنی؟ حبیب گفت اخه من برم به حاجی بگم دختر عقد کردتو میخوام؟ اول تو باید این عقدو به هم بزنی تا من بتونم پا پیش بذارم. با دلخوری خودمو عقب کشیدم و گفتم من نمیتونم همش تقصیر توعه اگه نرفته بودی شهرتون این وضعیت پیش نمیومد.حبیب کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت چی میگی ماهچهره مادرمو ول میکردم به حال خودش بمیره؟ بی اختیار صدام بالا رفته بود و گفتم نه تو برو مامانتو بچسب دیدی که منو ول کردی و چیشد حالا هم برو پیش مامانت و بذار من به این راحتی زن یکی دیگه بشم.حبیب دوباره خودشو جلو کشید و گفت داد نکش این حرف ها چیه میزنی من میمیرم اگه دست مرد دیگه ای به تو بخوره یه کم اروم باش تا فکرامونو روی هم بذاریم و ببینیم باید چیکار کنیم. با صدای در حبیب خودشو عقب کشید و طلعت با سینی چایی وارد شد.خودش هم کنارمون نشست و گفت حرف زدین چی شد؟ میخواین چیکار کنین.حبیب چاییشو سر کشید و گفت ابجی شما با حاجی حرف میزنی؟ طلاق ماهچهره و بگیره خودم میام عقدش میکنم. طلعت گفت به خدا حبیب با این سن و یه بچه هنوز جرات نمیکنم سرمو جلو بابام بالا بگیرم خودت که شاهد بودی با طاهره چیکار کرد همون بلارو سر ماهچهره م میاره اینطوری راضی؟ حبیب گفت والا به خدا راضی نیستم ولی بشینم ببینم زن کس دیگه شده؟ اگه تا چند روز دیگه طلاقشو نگرفت دستشو میگیرم از این شهر میبرمش فرار میکنیم.طلعت روی دستش زد و گفت میفهمی چی میگی الکی این فکرارو تو سر ماهچهره ننداز بابام بفهمه دوتاتونو میکشه. حبیب شونه ای بالا انداخت و گفت چاره ی دیگه ای ندارم. به خاطر چایی تشکر کرد و گفت من دیگه برم. تا دم در همراهش رفتم. جلوی در دست هامو گرفت و گفت فکر نکنی اونطوری گفتم که ابجیت بترسه ها اگه با حاجی حرف نزد اخرای همین هفته بهت خبر میدم شبونه فرار میکنیم. خواستم حرفی بزنم که گفت میدونم باهام میای و رفت.حسابی توی فکر بودم از اون طرف طلعت همش حرف میزد و ازم میخواست که فکر فرارو از سرم بیرون کنم. پشت سر هم میگفت مامان دق میکنه اگه بری بابا بیچارمون میکنه خودت که میدونی اول از همه زورش به مامان میرسه بعدم طاهره دلت میاد به خاطر تو کتک بخورن؟ مطمئن باش پیداتون میکنه و اول حبیبو میکشه بعد هم تو.بلاخره از دستش کلافه شدم و جیغ کشیدم بسه بسه بسههه میگی چیکار کنم نگاهم به اون احسان عوض میوفته حالم به هم میخوره چطوری یه عمر کنار اون به فکر حبیب باشم؟ببین ابجی اگه با بابا حرف نزدی من باهاش میرم شماهم نگران کتک خوردنتونین مامان وطاهره رو بردار بیارخونه ی خودت تا دست بابا بهتون نرسه.طلعت با دلخوری گفت تو اینقدر ادم فروش بودی و من نمیدونستم؟ یعنی حبیب از خونوادت بیشتر ارزش داره؟ با پررویی جواب دادم خونواده ای که منو نمفهمن ارزشی ندارن توی اون خونه همه میدونن من دلم جای دیگس فکر کردی نمیفهمم چرا کسی کاری به کارم نداره؟ ادامه پارت بعدی👎
۹ و۱۰ ولی فقط نشستین نظاره گر بدبختی من شدین هیچ کدومتون یه کلمه حرف نمیزنین که بابا این دختر این پسره ی چشم چرونو نمیخواد این دلش جای دیگست.طلعت جوابی نداد و وسایلی که جمع کرده بود توی ساک گذاشت و ساک هارو دم در چید. لباس های سمیه رو پوشوند و بدون این که به من نگاه کنه گفت بلند شو بریم دیگه.به خونه که رسیدیم طاهره یه گوشه مشغول پاک کردن سبزی خوردن بود و صدای اشپزی مامان هم از اشپزخونه میومد. بدون هیچ حرفی یه راست به سمت اتاقم رفتم. صدای طاهره بلند شد و خطاب به طلعت گفت چشه دوباره این؟ بردیش بیرون بدتر شد که.کم کم صداها از بیرون بلند شد و طلعت بود که رو به مامان میگفت من نمیدونم یا با بابا حرف میزنی این عقدو به هم بزنه یا خودتون منتظر عواقبش باشین. مامان از اون طرف مخالفت میکرد و میگفت اخه باباتو که میشناسی مرغش یه پا داره من بگم به حرفم گوش میده؟ دوباره صدای طلعت به گوشم رسید که گفت دخترتو از دست بدی بهتره یا یه کم داد و بیداد های بابارو تحمل کنی؟ اگه فکر کردین ماهچهره هم مثل اون چهارتا دختر دیگتونه که براش ببرین و بدوزین و شب عقد شوهرشو برای بار اول ببینه کور خوندین این یکی مثل ما نیست بد خیره سریه بی ابروتون میکنه.بعد از این حرف طلعت مامان با شتاب در اتاقو باز کرد و گفت چی میگه ابجیت؟ دوباره چه اتیشی سوزوندی؟ دو دیقه نمیتونی باهاش تنها باشی و مخشو نخوری. یاد گرفتی دیگه این یکی به حرفت گوش میده میای میندازیش به جون ماهی ما میگیم هیچی بهش نگو درست میشه خودش باهاش کنار میاد ولی نه خیر تورو نباید باهات مدارا کرد پررو تر میشی.بعد همونطور که بین در ایستاده بود انگشتشو به سمت طلعت گرفت و گفت هم خودت هم اون ماهچهره این فکرارو از سرتون بیرون کنین اون باید زن احسان بشه. پدر و مادر ادم هیچوقت بدشو نمیخوان حتما به دلیلی برای خودمون داریم که میخوایم بدیمش به احسان.طاهره پوزخندی زد و زیر زبونی گفت اره مخصوصا برا من یکی که اصلا بد نخواستین. مامان دیگه عصبانی شده بود و گفت تویکی ساکت باش صداتو نشنوم. اصلا حالا که اینطوری شد زنگ میزنم شب زهرا اینارو دعوت میکنم اینجا این دختر باید با شوهرش بره و بیاد تا بهش عادت کنه. چهار بار که ببینتش این فكرا از سرش میوفته و دیگه شر برا من و خودش درست نمیکنه.بلاخره صدام در اومد و گفتم هرکاری میخواین بکنین من که از این اتاق پامم بیرون نمیذارم والا حالت تهوع میگیرم اون پسره ی چشم چرونو میبینم. مامان شونه ای بالا انداخت و گفت دیگه با بابات طرفی و از اتاق بیرون رفت.دیگه مطمئن شدم که راهی جز فرار با حبیب ندارم.طلعت بیچاره هم آخرین تلاششو کرده بود ولی به نتیجه نرسید. روز بعد از صبح منتظر بودم تا مامان با بابا حرف بزنه همش گوشمو به درچسبونده بودم و گوش میکردم ولی هیچ خبری نبود. باز غروب که بابا از بازار برگشت هر لحظه گوش به زنگ بودم ولی خبری نشد.همینطور تا آخر هفته گذشت.دیگه به جای این که گوش به زنگ باشم خبری از مامان و بابا بشه منتظر خبری از طرف حبیب بودم.اون چند روز حبیب اصلا به خونه نیومد و به جای خودش مصطفی رو برای گرفتن غذا میفرستاد مامان مدام سراغشو میگرفت و میخواست خریداشو به حبیب بسپاره ولی مصطفی میگفت دستش بنده خاله جون داره به کارهای شخصیش رسیدگی میکنه کاری داری به خودم بگو بهتر از داداش حبیب برات انجام میدم. پنجشنبه بود که طبق معمول سر ساعت دوازده مصطفی برای گرفتن غذا به خونه اومد.مامان از توی اشپزخونه صداشو بلند کرد و گفت پسرم بشین روی تخت حیاط تا برات یه شربت خنک بیارم برنجم هنوز دم نکشیده.مصطفی هم مثل مامان با صدای بلند جواب داد چشم خاله دست درد نکنه من همینجا منتظرم. حواسم بود که توی حیاط این طرفو اون طرفو میپاد و انگار میخواد کار یواشکی بکنه.نوک پا نوک پا به سمت پنجره اتاقم اومد و همونطور که حواسش به در خونه بود چند بار به پنجره زد.من که از قبل حواسم بهش بود روسریمو روی سرم انداختم و سریع پنجره رو باز کردم با صدای اروم گفت ابجی خوبی؟ خبری نشد؟ کسی با حاجی حرف نزد؟با ناراحتی سرمو بالا پایین کردم و گفتم نه هنوز که خبری نشده.مصطفی یه برگه از جیبش در آورد و گفت بیا ابجی اینو بگیر داداش حبیب گفته امشب میاد دنبالت از اینجا برین.این یه هفته همش دنبال کاراتون بوده برگه رو از دستش گرفتم اومدم حرفی بزنم که صدای مامان اومد و گفت مصطفی پسرم بیا این شربتو بخور تا من برم غذاهارو بکشم. مصطفی از پنجره فاصله گرفت و سریع خودشو به تخت رسوند من سریع پنجره رو بستم و گوشه اتاق نشستم و نامه رو باز کردم و شروع به خوندن کردم. حبیب مثل همیشه با قربون صدقه نامه رو شروع کرده بود و نوشته بود توی یکی از شهرهای اطراف تهران خونه گرفته یه سری وسایل ضروری از پس اندازش خریده و خونه فقط منتطر ما دوتاست تا زندگیمونو داخلش شروع کنیم. ادامه پارت بعدی👎
۱۱و۱۲ ادامش نوشته بود امشب ساعت یک به بعد دم خونتون منتظرم هر وقت همه خوابیدن وسایل ضروریتو بردار و بیا ماشین گرفتم خودمونو به اتوبوس ها برسونیم. ته دلم ذوق کرده بودم از این که قراره از شر احسان خلاص بشم و به عشقم برسم توی دلم غوغایی بود ولی از طرف دیگه یه هول عجیبی توی دلم افتاده بود و همش با خودم فکر میکردم اتفاق بدی میفته. مدام سعی میکردم خودمو اروم کنم و میگفتم این فکرارو نکن به خاطر حرف های طلعته که چنین فکرهایی توی سرت افتاده هیچ اتفاقی نمیوفته راحت از این شهر میری و زندگیتو با حبیب شروع میکنی.همین که اروم میشدم به خانوادم فکر میکردم به این که دیگه هیچوقت نمیتونم پیششون برگردم و دوباره ببینمشون بیشتر از همه دلم برای طلعت تنگ میشد و نمیدونستم که قراره چجوری دوریشو تحمل کنم. ولی باز خودمو دلداری میدادم و میگفتم هیچکس بیشتر از حبیب دوستت نداره. فقط حبیب بود که به راه چاره برات پیدا کرد و از این وضعیت نجاتت داد. فکرم که اروم شد خیلی اروم چند دست لباس و یه سری وسایل ضروری برداشتم و داخل یه ساک دستی گذاشتم ساکو توی کمدم زیر لباس ها قایم کردم و از اتاقم بیرون رفتم. دلم میخواست روز آخر بیشتر خونوادمو ببینم انگار از همین الان دل تنگشون شده بود.همش چشمم به ساعت بود و منتظر بودم شب بشه. بلاخره بابام اومد و بعد از اینکه شام خوردیم همه یکی یکی برای خواب اماده شدن.به اتاقم رفتم و طلعتو صدا زدم.همین که وارد اتاق شد مثل دیوونه ها بغلش کردم و گفتم خیلی دوستت دارم ابجی. طلعت که حسابی تعجب کرده بود خودشو عقب کشید و گفت بسم الله دیوونه ای چیزی شدی؟ یه دفعه این کارها چیه میکنی؟ برای این که دستم رو نشه من هم خودمو عقب کشیدم و گفتم ای بابا محبت هم به تو نیومده دلم خواست بغلت کنم دیگه چه عیبی داره؟ برو بیرون اصلا نخواستیم میخوام بخوابم.طلعت همونطور که با تعجب نگاهم میکرد از اتاق بیرون رفت و قبل از این که کامل از اتاق خارج بشه گفت خدا شفات بده دختر.هرچی به اخر شب نزدیک تر میشدیم حس های بد بیشتری پیدا میکردم و دلشورم بیشتر میشد دیگه حتی نمیتونستم با اون دلایل بیخود و مسخره خودمو اروم کنم.ساعت از دوازده گذشته بود که همه ی چراغ های خونه خاموش شد. دو دل بودم نمیدونستم برم یا نه میترسیدم کسی بیدار باشه و برای رفتن به دسشویی به حیاط بیاد ولی بلاخره دلمو به دریا زدم و پنجره ی اتاقمو باز کردم و ساکمو خیلی اروم توی حیاط گذاشتم. خودم هم از پنجره بالا رفتم و بیصدا کف حیاط پریدم. ساکو از روی زمین برداشتم و خواستم به سمت در برم که صدای ریز ریز حرف زدن سمیه به گوشم رسید.فکر اینجاشو نکرده بودم سمیه چندین بار شب بیدار میشد و طلعتو به خاطر دستشویی تا حیاط میکشوند. حسابی هول کردم و به سمت در دویدم درو اروم باز کردم ولی موقع بستن در بدجوری به هم خورد.دیگه نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم مثل دیوونه ها تا سر کوچه دویدم و خوشبختانه حبيب سر کوچه به ماشینی که کرایه کرده بود تکیه داده بود چندین بار پشت سر هم گفتم بریم بریم زود باش حبیب بیدار شدن. حبیب هم بدتر از من دستپاچه شد و همینطور که درو باز کرده بود سوار ماشین بشم پشت سر هم تکرار میکرد روشن کن اقا زود باش. بلاخره بعد از این که توی چند ثانیه همه ی این اتفاق هارو پشت سر گذاشتیم ماشین قبل از این که در خونه باز بشه به راه افتاد. از ترس دست هام یخ کرده بود و به سختی نفس میکشیدم حبیب آرومم میکردو میگفت نترس عزیزم تموم شد اتفاقی نمیوفته. به گریه افتاده بودم و همش به فکر این بودم که حالا خانوادم چه فکری میکنن. غیر از طلعت کسی نمیدونست که قراره فرار کنیم و اون هم قطعا چیزی به مامان و بابا نمیگفت ..نگران بودم که از ترس بلایی سر مامانم نیاد هنوز داخل شهر بودیم که گفتم برگردیم من نمیتونم بیام. حبیب با تعجب بهم خیره شد و گفت چی میگی ماهچهره برگردیم چیه. توکه تا اینجا اومدی یه کم دیگه تحمل کن میرسیم. شروع به لرزیدن کردم و گفتم نمیتونم حبیب نمیتونم. الان همه متوجهی نبود من شدن و نمیدونم تو چه حال و روزی هستن اگه مامانم دق کنه و بمیره چی من از عذاب وجدان میمیرم. حبیب گفت ماهچهره توروخدا این کارو نکن یه کم تحمل کنی همه چی درست میشه میتونی برگردی و ببینیشون ولی الان اگه برگردی فاتحهی دوتامون خوندست همین فردا عروسیتونو میگیرن و میفرستنتون سر زندگیتون.حاجی دیگه تو روی من نگاهم نمیکنه دیگه نمیذاره پامو توی خونش بذارم دیگه نمیتونیم حتی از دورهم همدیگه رو ببینیم. فقط حرف هاشو میشنیدم و اصلا به هیچ کدومش هیچ توجهی نمیکردم بدون هیچ فکری گفتم آقا نگه دار من باید پیاده شم. راننده نگاهی به حبیب انداخت و راهشو ادامه داد دوباره با صدای بلندتری گفتم اقا نمیشنوی میگم نگه دار.راننده دوباره به حبیب نگاهی کرد ادامه پارت بعدی👎
۱۳و۱۴ ولی این بار هم حبيب عکس العملی نشون نداد ولی به خاطر صدای بلند من ماشینو نگه داشت.و به سمت عقب برگشت و گفت داداش من چیکار کنم یکی میگه برو یکی میگه نرو موندم وسط دو راهی. حبیب با چشم های قرمز دستی به صورتش کشید و گفت برگرد داداش.از من فاصله گرفت و خودشو به در ماشین چسبوند به نور ماه خیره شد. تا خود خونه اشک ریختم وقتی به سرکوچه رسیدیم راننده ماشینو نگه داشت و حبیب گفت پیاده شو برو. با غم نگاهی بهش انداختم و گفتم تنها برم؟ حبیب حتی نگاهمم نکرد و گفت خودت خواستی برگردی من بهت گفتم اگه برگردی چه اتفاقی میوفته حتما عواقبشو پذیرفتی که خواستی برگردی حالا هم برو و با هرچی که منتظرته رو به رو شو. با ناراحتی ساکمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم فکر نمیکردم حبيب تحت هیچ شرایطی پشتمو خالی کنه ولی ایندفعه دیگه حسابی از دستم ناراحت شده بود. با پاهایی که به زور دنبال خودم میکشیدم خودمو به ته کوچه رسوندم. چراغ های روشن خونه بیشتر ته دلمو خالی کرد. پشت در خونه ایستاده بودم نه میتونستم در بزنم نه میتونستم به عقب برگردم. چند دقیقه پشت در ایستادم و دست بی جونمو بالا آوردم و چند ضربه ی اروم به در زدم. انگار طلعت پشت در منتظر ایستاده بود که سریع درو باز کرد. مثل ابر بهار اشک میریخت و اروم میگفت این چه کاری بود کردی بابا ببینتت میکشتت.همینطور که بین در ایستاده بودیم اروم گفتم چیکار کنم برگردم؟ نتونستم برم به خاطر مامان و بابا نخواستم برم. طلعت همینطور که اروم اروم توی سرش میزد گفت نمیدونم به خدا نمیدونم. چند قدم عقب اومدم و به سر کوچه نگاه کردم. ته دلم میخواست حبیب هنوز اونجا منتطر باشه ولی رفته بود بدون این که پشت سرشو نگاه کنه.با گریه رو به طلعت گفتم رفته حالا چیکار کنم راهی ندارم غیر برگشتن به خونه حرفم تموم نشده بود که با صدای داد بابا هردومون میخکوب شدیم. بابا پاتند کرد و به سمت در اومد و بدون این که ملاحظه ی ساعتو بکنه داد کشید و گفت اومدی دختره ی هرجایی؟ ابروی منو میخواستی ببری؟ فکر کردی ول کنی بری نمیتونم پیدات کنم پدرتو در بیارم و موهامو گرفت و منو به سمت خونه کشید.طلعت صورتشو چنگ میزد و میخواست موهامو از دست بابا آزاد کنه.ولی بابا با قدرت بیشتری موهامو میکشید و میگفت میکشمت امشب پشیمونت میکنم از کارت...منو وسط خونه انداخت و شروع به کتک زدنم کرد. طلعت خودشوروی من انداخته بود که جلوی ضربه های بابارو بگیره و اونم کمتر از من کتک نخورد.سمیه یه گوشه از ترس به خودش میلرزید و شلوارشوخیس کرده بود. ولی بابا به تنها کسی که کاری نداشت اون بود. بعد از این که حسابی منو همراه طلعت کتک زد سراغ مامانم و طاهره رفت.توی دلم فقط خدا خدا میکردم اون شب تموم شه و هممون جون سالم به در ببریم. بابا بعد از این که حرصشو خالی کرد دوباره موهامو گرفت و بدن بی جونمو به سمت زیر زمین کشید توی راه مدام تکرار میکرد تو بی لیاقتی لیاقت نداری لیاقت احسانو نداری.تموم ابجيات سر عقد شوهرشونو دیدن ولی من میخواستم تورو به غریبه ندم. تموم این دو سه هفته به هرسازیت رقصیدم گفتم کسی کاری به کارش نداشته باشه ولی نگو توی مارصفت گوشه ی اتاقت نشسته بودی و نقشه فرار میکشیدی. بعد صورتمو محکم تودستش گرفت و سرشو جلو اورد و گفت همینجا میپوسی تا من برم اون کثافتی که باهاش فرار کردی پیدا کنم و جنازشو بندازم جلوی سگ ها.بعد از این حرف بابا فقط فکرم پیش حبیب بود و دیگه درد بدنم و عذاب وجدانی که به خاطر مامان و خواهرام داشتم یادم رفته بود.از درد و فشار روحی گوشه ی زیر زمین بیهوش شده بودم و وقتی چشمهامو باز کردم نور کمی از داخل پنجره ها به داخل زیر زمین میتابید.چهار دست و پا به سمت پنجره رفتم و همینطور که دستمو روی زمین میکشیدم یه مشما زیر دستم اومد. بازش کردم و اولین بویی که به مشامم رسید بوی کتلت هایی بود که مامان دیروز پخته بود.میدونستم که کار کسی جز طلعت نمیتونه باشه ولی من حتی یه قطره آب هم از گلوم پایین نمیرفت. بدتر از همه این بود که نمیدونستم اون بیرون چه خبره. از یه طرف نگران حبيب بودم از یه طرف نگران خونوادم به تنها کسی که دیگه حتی فکر هم نمیکردم خودم بودم. از نظر من زندگی من همون دیشب تموم شده بود و دیگه مهم نبود که چی به سرم میاد میمیرم با بابام طلاقمو از احسان میگیره و تو خونه میمونم یا مجبورم با احسان عروسی کنم فرقی برام نداشت. خونه ساکت بود و صدای کسی به گوش نمیرسید دوباره نزدیک ظهر بود که صدای پا از حیاط به گوشم رسید. سریع خودمو به پنجره رسوندم و منتظر موندم. چند لحظه بعد سایه ی کسی جلوی تابش نور به زیر زمینو گرفت و بعد از اون طلعت بود که خیلی اروم گفت ابجی خوبی؟ حالت خوبه؟ صبح اومدم چرا جوابمو ندادی؟ نگرانت شدم باصدای بی جونی جواب دادم خوبم شماها خوبین؟ مامان طاهره همتون خوبین؟ ادامه پارت بعدی👎
۱۵ و۱۶ سمیه دیشب خیلی ترسیده بود بمیرم براش. طلعت باز اروم جواب داد ما خوبیم نگران نباش.خواستم بپرسم بلایی سر حبیب نیمده که طلعت خودش زودتر گفت بابا از دیشب بدجور دنبال اونیه که باهاش فرار کردی ولی نگران نباش عمرا فکرشو بکنه با حبیب میخواستی بری.بدجوری کفریه که نمیتونه پیداش کنه امیدوارم دوباره نیاد حرصشو سرمون خالی کنه. نفس راحتی کشیدم.طلعت مثل مشمای قبلی یکی دیگه بهم داد و گفت بیا برات ناهار اوردم توی ظرف نمیشد بریزم از بین نرده ها رد نمیشد. تشکر کردم و گفتم ابجی من تا کی باید اینجا بمونم؟ گفت نمیدونم به خدا بمیرم برات میترسی؟ گفتم نمیترسم دستشویی دارم گفت ماهچهره کاری نمیشه کرد همون پایین یه فکری بکن.بابا کلیدارو با خودش برده اگه بود درو باز میکردم بری و برگردی. دیگه حرفی نزدم و طلعت ادامه داد برات بازم غذا میارم وقت هایی که بابا نبود نگران نباش حواسم بهت هست. حالا که خیالم بابت همه راحت شده بود غذامو با اشتها خوردم و خداروشکر کردم. طبق گفته ی طلعت مشماهارو جایی قایم کردم که اگه بابا بی هوا به زیر زمین اومد متوجهی این که کسی بهم غذا داده نشه. نزدیک های عصر بود که صدای بابا توی خونه پیچید. بلند بلند تهدید میکرد و می گفت اگه بفهمم یکی سمت زیر زمین رفته قلم پاشو میشکنم این دختر باید همونجا بمیره و بدنشو موش ها بخورن لیاقت دختر حاجی بودنو نداره باید مثل حیوون ها زندگی کنه. بابا راست میگفت. هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی به جایی برسم که کنار جایی که میخوابم دستشویی کنم. واقعا حال به هم زن بود ولی چاره ای نداشتم.اون شب به خاطر این که بابا خونه بود طلعت نتونست برام غذا بیاره زیاد هم گرسنم نبود و از همون ناهار ظهر سیر بودم. تا صبح چشم روی هم نذاشتم و از روزی که حبیبو دیدم با خودم مرور کردم. درست سیزده سال پیش بود که اولین بار حبیب پا به خونمون گذاشت. اونموقع من پنج سالم بود و روی تخت حیاط کنار طلعت نشسته بودم و مشغول لالایی خوندن برای عروسک پارچه ایم لیلی بودم. صدای بابا و يا الله يا الله گفتنش از پشت در بلند شد.طلعت که نوجوون دوازده سیزده ساله ای بیش نبود از جاش پرید و چادری که کنارش بود روی سرش انداخت و زیر گلوشو گرفت و گفت بفرمایید. بابا درو باز کرد و پا توی خونه گذاشت بعد از اون پسر قد بلندی با چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی که هیکل درشتی داشت پا توی خونه گذشت.بابا بعد از این که جواب سلام طلعتوداد با صدای بلندتری گفت خانم مهمون داریم. مامان در حالی که چادر روی سرش انداخته بود از خونه بیرون اومد و گفت سلام حاجی خوش اومدین. خوش اومدی پسرم.بابا روی تخت کنار من نشست و بعد از این که دستی روی سرم کشید به پسر اشاره کرد و گفت حبیب پسرم بیا بشین. بعد به طلعت نگاهی انداخت و گفت دخترم یه چایی برامون میاری. طلعت که به سمت اتاق راه افتاد بابا شروع به حرف زدن کرد و گفت این حبیب از یکی از شهرهای اطراف اومده. ده دوازده سالشه و حسابی زبر زرنگه.از امروز کارشو تو حجرہ شروع کرده و توی همین یه روز خوب تونست ثابت کنه که به کار وارده و میشه روش حساب کرد. امروز اوردمش اینجا تا با شماها اشنا بشه چون میخوام کارهای خونه رو بهش بسپارم. بعد به مامان که نگران دختر های خونش بود نگاهی انداخت و گفت پسر چشم و دل پاکیه با حياعه نگران نباش. اصلا خودت نگاه کن اون موقع تا حالا سرشو از روی زمین بلند نکرده.طلعت با سینی چایی به حیاط اومد وسینی رو روی تخت گذاشت. بابا به من اشاره کرد و گفت این ته تغاریمه ماهچهره پنج سالشه مثل خواهر خودت بدونش میدونم که حسابی با هم جور میشین بعد به ماهچهره اشاره کرد و گفت این یکیم یکی مونده به اخریه همین دوتارو تو خونه دارم و بقیشونو شوهر دادم. پسرام که از اینا بزرگ تر بودن هر کدوم الان سر خونه زندگیشونن .به مرور زمان باهاشون اشنا میشی. حبیب یادت باشه که اینا خواهر و بردادراتن من تورو مثل پسر خودم میدونم. حبیب دست بابارو بوسید و گفت خدا ازت راضی باشه حاجی. بابا چاییشو سر کشید و گفت ناهارو پیش ما بمون دست پخت حاج خانوم حرف نداره. مامان لبخندی به روی حبیب زد و گفت کجا زندگی میکنی پسرم؟ بابا قبل از اون جواب داد خونش اینجا نیست به شهر دیگه زندگی میکرده. پدرش تازه به رحمت خدا رفته و از مادرشم سن و سالی گذشته مامان شروع به خوندن فاتحه کرد و بابا ادامه داد حبیب برای این که خرجی زندگی مادرشو بده اومده تهران کار کنه و هرچی در میاره برای مادرش بفرسته. فعلا یکی دو روز اینجا بمونه تا توی مغازه یه جاییو براش درست کنم. شبا اونجا بخوابه خیال خودمم بابت جنسها راحته.مامان چادرشو زیر بغلش جمع کرد به سمت اتاق رفت و گفت طلعت بیا میوه بشور از مهمونمون پذیرایی کن. طلعت پشت سر مامان راه افتاد و بابا هم بعد از اون بلند شد. ادامه پارت بعدی👎