داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#پارت_چهارم
غرور و منظم قدم برمیداشتم که دیدم نهههه…..من بهترین نیستم که هیچ…..کلی پسر باکلاس و پولدار که هر کدوم ماشینهای مدل بالا هم دارند اونجا هست……
از خجالت سرمو انداختم پایین و دنبال کلاس و درس و استادمون رفتیم……دانشگاه و کلاس ما مختلط بود….دخترا با تیپها و ظاهری متفاوت از شهر ما بودند…..البته دختر چادری و با حجاب هم کم نبود ولی خب بیشتر دخترایی که تیپ میزدند و آرایش میکردند جلب توجه میکردند…..
پسرا اکثرا مسخره بازی در میاوردند و با دخترا حرف میزدند و شوخی میکردند اما من که تا به حال توی همچین شرایطی قرار نگرفته بودم با دیدن دخترا سرمو مینداختم پایین…..
کلا من پسر درسخون و سر به زیری بودم….چند هفته که گذشت همه دیگه منو شناخته بودند و میدونستند که اهل هیچی نیستم جز درس خوندن………..
توی همین مدت کم متوجه شدم که یکی از دخترا خیلی پولدار هست واکثر پسرا سعی میکنند مخشو بزنند و باهاش دوست وحتی ازدواج کنند………………
از پسرهای خوش تیپ و پولدار گرفته تا پسرهای معمولی دنبال این دختر بودند…..
اون دختر که بعدها متوجه شدم اسمش مریمه نه دختر محجبه و مذهبی بود و نه یه دختر اروم و سربه زیر……
ادامه در پارت بعدی 👇
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_چهارم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
با هوشی که داشتم، منظور بابا رو خوب میفهمیدم و میدونستم که مامان با این حرفها فقط میخواهد دلداریم بده………درسته که بابا باعث شد یه آن ناراحت بشم ولی با تمام این حرفها از ته دل خوشحال بودم چون قرار بود مامان یه بچه بیاره و همبازی من بشه……خلاصه مامان باردار شد و بعداز نه ماه خدا بهش یه پسر داد…..برادرم یه پسر خوشگل و تپلی بود…..بابا براش یه گاو قربونی بود و همه اقوام رو شام داد……اسم داداش رو بخاطر اینکه روز تولد پیامبر بدنیا اومده بود محمد گذاشتند…..بابا بقدری خوشحال بود که هر شب تا میرسید خونه ،محمد رو بغل میکرد و کلی باهاش بازی میکرد…..من هر وقت این صحنه رو میدیدم غصه میخوردم چون این کارای بابا برام ارزو بود که ازم دریغ کرده بود…..همیشه برای اینکه ناراحتیمو کسی متوجه نشه سرمو با کتاب و دفتر نقاشی گرم میکردم..،،،……علاقه ی خیلی زیادی به کتاب داشتم برای همین به کمک مامان زمانی که هفت ساله شدم دو سال رو توی یک سال خوندم و طی سه سال وارد مدرسه ی راهنمایی شدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_چهارم
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
مامان و بابا دوباره بحثشون شده بود و بعدش مامان توی حیاط روی خودش نفت ریخته و گفته بود الان خودمو از دست تو آتیش میزنم……بابا که تصور میکرد داره فیلم بازی میکنه مانعش نشده بود و به این ترتیب مامان از روی لج و لجبازی کبریت کشیده و یهو شعله ور شده بود…از طرفی چون لباس مامان از جنس نایلونی بود آتیش به سرعت به بدنش میرسه و شکم و قفسه ی سینه اش میسوزه …به دو ساعت نرسیده بود که خواهرام در حالیکه گریه میکردند بدون مامان برگشتند خونه…اون لحظه فقط جیغ میکشیدم و مامان رو صدا میکردم….اون شب یلداترین و تلخ ترین شب عمرم بود..مراسم مامان با غم و اندوه و گریه ها و ناله های سوزناک منو خواهرام برگزار شد..برای مراسم حتی از طرف مدرسه ،،همکلاسیهام و یکی دو تا از معلمها هم اومدند….معصوم هم سعی میکرد کنارم باشه اما چون مدرسه میرفتم وقت بیکاریشو میومد خونه ی ما……از بابا بخاطر فوت مامان دلخور بودم و با خودم میگفتم:اگه بابا به مامان بیشتر محبت میکرد شاید این اتفاق نمیفتاد و مامان الان زنده بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_چهارم
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
هنوز مامان جوابمو نداده بود که بابا صدام کرد تا برم کمکش…رفتم پیش بابا و کمکش کردم و علفهایی که برای دامها چیده بودیم رو جابجا کردیم…..خسته برگشتم خونه ..گفتم:مامان(ننه)!!!پس دخترا کجاند؟مامان گفت:زنعموت پا به ماهه،،رفتند به اون کمک کنند…..بنده خدا بقدری سنگین شده که نمیتونه تکون بخوره…..به مامان گفتم:خیلی گرسنه امه،غذا چی داریم..مامان گفت:ابگوشته…صبر کن خواهرات هم بیاند سفره بندازم…. نیم ساعتی دراز کشیدم و استراحت کردم تا خواهرام اومدند و سفره پهن شد…همگی دور سفره نشستیم و مامان قابلمه ی بزرگ آبگوشت رو اورد…..دخترا هم نون و سبزی رو آوردند و مشغول خوردن شدیم….هر لقمه که برمیداشتم چهره ی زیبا و دوست داشتنی اون دختر جلوی چشمم میومد.دختری که هیچی ازش نمیدونستم…..نه میدونستم برای کدوم روستا هست و نه میدونستم که پدر و خانواده اش کی هست!!؟؟حتی اسمشو هم نمیدونستم و این برام خیلی سخت و درد اور بود……..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_چهارم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
همیشه هر مشکلی برام پیش اومد بابا رو مقصر میدونستم و با خودم میگفتم:اگه عمل میشدم اینجوری نمیشد….اگه عمل میشدم فلان حرف رو بهم نمیزدند….اگه عمل میشدم زندگیم بهتر بود..و اگر.اگر..اگر…گذشت و من با همون مشکلات جسمانی بزرگتر شدم…البته در طی چند سال بعداز فوت مامان،،بابا به توصیه ی بزرگترا و مثلا بخاطر ما ازدواج کرد…..نامادریم خانم خوبی نبود….شاید هم خوب بود اما چون بالافاصله بچه دار شد فقط به بچه های خودش رسیدگی میکرد نه به ما…نامادریم دو تا دختر به فاصله ی دو سال بدنیا اورد….مسلما اقایون مخصوصا اقایون اون زمون پسر دوست بودند اما خدا هنوز به بابا پسر نداده بود…نامادریم بعداز اینکه دو تا دختر بدنیا اورد خیلی سریع برای بار سوم هم باردار شد تا پسردار بشه که خداروشکر خدا بهش پسر داد……از وقتی داداشم(ناتنی)بدنیا اومد کلا ما فراموش شدیم و نامادریم تمام تلاشش برای رسیدگی به اون بود…وقتی برادرم یه کم بزرگتر شد نامادریم مسئولیت نگهداری از اون رو بعهده ی من گذاشت تا خودش به کارای خونه و غیره رسیدگی کنه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهارم
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
از حرفهاشون حس خوبی داشتم وبا خنده و شیطنت قدمهامو تند کردم و همینطور که طاهره رو دنبال خودم میکشیدم پیچیدم توی کوچه..تا خواستم وارد کوچه بشم یهو رخ در رخ با یه پسری برخورد کردم.،با خجالت هین بلندی کشیدم و گفتم:ببخشید!!اون پسر نگاه عمیقی بهم انداخت و زیر لب گفت:شما ببخشید…همین برخورد مسیر زندگی منو عوض کرد و تمام شیطنتها و شور و اشتیاق دوران نوجوونیمو همونجا ازم گرفت و وارد مرحله ی جدیدی از زندگی شدم..اون پسر رفت و منو طاهره همچنان با خنده و ذوق توی کوچه پرسه زدیم و چند تا شماره هم گرفتیم و برای اینکه توی خونه مواخذه نشیم زود ظاهر خودمونو مرتب کردیم و رفتیم خونه…همون روز عصر در حالیکه برای فردا برنامه ریزی میکردم که به پسرا چی بگم و چه تیپی بزنم یهو زنگ خونمونو زدند.سریع از جام بلند شدم و برای اینکه باز کردن در رو بهونه کنم و یه نگاهی به کوچه بندازم دویدم سمت حیاط و با هیجان گفتم:کیه؟صدای یه خانمی رو شنیدم که گفت:مهمون نمیخواهید؟؟؟؟
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهارم
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
هفت ساله شدم….هر روز بجای مامان عمو بود که منو میبرد مدرسه…...مدرسه که تعطیل میشد میومد دنبالم…..تمام تکالیفمو کمک میکرد انجام میدادم و بعد سریع بچه هارو صدا میکرد و میگفت:بیایید قایم موشک…..با هر کلمه ایی که حرف میزدم یا ادا در میاوردم عمو با ذوق بوسه ایی به دستم یا صورتم میکرد و میگفت:فدای شیرین زبونیت…..یه روز طبق روال توی بازی بودیم که پسر عموم چشم گذاشت و عمو منو با علاقه بغل کرد و بسرعت رفتیم انتهای عمارت پشت درختها…با هیجان گفتم:عمو !!باز هم منو پیدا نمیکنند…..مگه نه؟؟؟
بازم برنده میشم…..عمو جوری که انگار از مدل حرف زدن من به وجد بیاد از لای دندوناشوگفت:جوون!!!!بعد محکم گونه امو بوسید و خیلی جدی گفت:مهناز!!به من نگووو عمو!!!خودمو لوس کردم و گفتم:پس چی بگم!؟؟؟خب تو عموی منی….یهو عمو محکم منو به خودش فشرد و طوری بوسم کرد که دردم گرفت….حس بدی اومد سراغم و سعی کردم عمو رو هولش بدم اما زور من کجا و زور اون کجا…؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_چهارم
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
واقعا صحنه ی تلخ و دلخراشی بود……بقدری روی روح و روان من تاثیر گذاشت که از همون روز درس رو بوسیدم و گذاشتم کنار……همش میترسیدم برم مدرسه و برگردم ببینم مامان و بابا غرق خون هستند…اصلا تمرکز درس خوندن نداشتم و توی کلاس مواخذه میشدم برای همین راحت ترین گزینه ی رو انتخاب کردم و دیگه مدرسه نرفتم…
بابا که سرکار بود و نمیدونست مدرسه میرم یا نه مامان هم با تمام کتکهایی که میخورد باز هم پی خوشگذرونیش بود……نمیدونم با وجود اینکه باهمدیگه سازگار نبودند چرا این تعداد بچه اورده بودند……اون روز مامان با همون دهن خونی و دندون شکسته با گریه و ناراحتی رفت خونه ی پدربزرگ……
اون موقع یکی از برادرام و یکی از خواهرام ازدواج کرده بودند و چهار تا بچه مونده بودیم…..ما بچه ها همه نگران بودیم…..نگران اینکه یه وقت خدایی نکرده مامان برنگرده،….یا اینکه دوباره دعوا و شکایت کشی بشه…….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_چهارم
خیلی فکر کردم و با خودم گفتم:هر چه بادا باد…..خدا کمکم میکنه و بچه ی سالم بدنیا میارم….اگه بچه دار نشم هر روز یه حرف باید بشنوم…..یه روز میگند مریضی و روز دیگه میگند نازایی…..توکل میکنم به خدا و آماده بارداری میشم……
با این افکار منتظر شدم تا شب بشه و ابوالفضل بیاد خونه…..میخواستم هر طوری شده اونو هم راضی کنم و تصمیم هر دو تامون باشه….
تا شب هزار بار حرفهامو مرور کردم و بالاخره ابوالفضل اومد…..
خیلی استرس داشتم…. آخه دلم نمیخواست متوجه بشه که بخاطر حرفهای خانواده اش این تصمیم رو گرفتم برای همین صبر کردم تا شامشو خورد و بعدش برای استراحت جلوی تلویزیون دراز کشید…..همون لحظه رفتم کنارش و نشستم………….
داشتم این دست و اون دست میکردم که ابوالفضل بهم خیره شد و گفت:طوری شده زهرا؟؟؟
با منمن گفتم:نه…..راستش دلم میخواهم مادر بشم…..
ابوالفضل یهو کامل بطرفم برگشت و گفت؛چی؟؟؟مادر بشی؟؟؟چطوری؟؟؟…
گفتم:چطوری نداره….خیلی راحت ،..مثل همه ی زن و شوهرا بچه دار میشیم….
ابوالفضل یه کم تن صداشو بلندتر کرد و گفت:به هیچ وجه…اصلا حرفشو نزن…..
با ناراحتی گفتم:آخه چرا؟؟؟منم دلم میخواهد مادر بشم…..
گفت:مگه دکترا منع نکردند؟؟،میخواهی بچه ی مریض بدنیا بیاری ،،؟؟
گفتم:توکل به خدا میکنیم…..باور کن اگه خدا بخواهد، یه بچه ایی بهمون میده که از همه سالمتر باشه….
مخالفتهای ابوالفضل و اصرارهای من بقدری ادامه دار شد که بالاخره ابوالفضل کوتاه اومد و با تشر و تهدید گفت:باشه قبول ….ولی هر اتفاقی بیفته پای خودته….قبول؟؟؟
با خوشحالی گفتم:قبول…..مطمئن باش هیچی نمیشه….من دلم روشنه…..
از اون شب یک ماه گذشته بود که علایم بارداری رو توی بدنم حس کردم…..توقع نداشتم با این سرعت حامله بشم اما انگار خواست خدا چیز دیگه ایی بود…..
وقتی آزمایش دادم در کمال تعجب جواب مثبت و من توی بدنم یه جنین داشتم….جنینی که از وجود منو عشقم بود…..
حال روحیم خیلی خوب بود ولی حال جسمیم داغون…..بقدری حالم بد بود و ویار شدیدی داشتم که حتی آب هم نمیتونستم بخورم…..
بعد از جواب آزمایش و سونوگرافی تحت نظر پزشک قرار گرفتم….
یه روز دکتر بعد از بررسی ازمایشات و سونوگرافی و غیره گفت:بنظر من بهتره برید تهران ….. یه آزمایش هست که باید انجام بدید….
گفتم:نمیشه همینجا توی شهر خودمون این آزمایش رو انجام بدیم…؟؟؟
دکتر گفت:نه….این نوع آزمایش رو اینجا انجام نمیدند….…یه آزمایش هست که باید از ناف شما گرفته بشه….
چاره ایی نبود و با ناراحتی برگشتیم خونه و ابوالفضل همه رو به مادرش گفت…..البته فقط بخاطر هزینه ی سفر مجبور شد به مادرش بگه……..
مادرشوهرم بجای همدردی و راهنمایی صداشو برد بالا و با تشر گفت:مگه مجبور بودی حامله بشی؟؟؟؟؟؟اآبرومونو بردی تو….حالا یه بچه ی تالاسمی هم روی دستمون میزاری ……خاک عالم بر سرت که هیچی حالیت نیست…..چند بار بهت گفتم که حامله نشو…..اصلا این ازدواج اشتباه بود…..من خودمو کشتم ولی کسی به حرفم گوش نکرد….
مات مونده بودم و فقط نگاهش میکردم……حالا خوبه خودش سرکوفتم میکرد و دنبال نوه بود………..
ابوالفضل هم ساکت بود و حرفی نمیزد…..مادرشوهرم بقدری عصبی شده بود که بعد از کلی غر زدن یهو از جاش بلند شد و رفت سمت گوشی تلفن…..
یه لحظه ترسیدم و فکر کردم الان زنگ میزنه خونه ی مامانم اینا……شماره گرفت و با تشر و داد و هوار اسم پدرشوهرم اومد….اونجا بود که نفس راحتی کشیدم،چون فهمیدم که با پدرشوهرم تماس گرفته……
اون روزها پدرشوهرم با ماشین توی یه شهر دیگه ایی کار میکرد و هر ازگاهی خونه میومد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهارم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
روسری که مامان بزرگ برام تبرک اورده بود رو سر کردم...به مامان بزرگ حاج خانم میگفتیم (مامان بابا) چون مکه رفته بود.روسری سفیدمو سرکردم و رفتم جلوی اینه تا خودمو ببینم..داشتم روسری رو روی سرم مرتب میکردم که دیدم یه سیاهی از پشت سرم به سرعت رد شد..وای ترسیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم.تپش قلبم واقعا روی هزار بود جوری که پیش خودم فکر میکردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون..چند ثانیه ایی به همون حالت موندم.جرأت نداشتم که برگردم و پشت سرمو نگاه کنم.بالاخره با ترس و لرز برگشتم اما کسی نبود.اروم رفتم سمت پنجره و از پشت پرده حیاط رو هم نگاه کردم ولی کسی نبود.آب دهنمو قورت دادم و تا برگشتم…همون سیاهی یه لحظه مثل هاله ایی که طوفان باعث حرکتش بشه رو دیدم و جیغ کشیدم و افتادم..مامان بسرعت اومد بالا سرم و گفت:چته مادر؟چی شد؟براش تعریف کردم که مامان سریع دستشو گذاشت روی دهنم واطراف رونگاه کرد و اروم گفت:این حرفهارو پیش کسی نزنی هااا.همین طوری خواستگارا میپرند..
ادامه در پارت بعدی 👇
#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_چهارم
زود گفتم:کاری نداره که….این یخچال قدیمی رو فعلا میبریم مغازه تا پول دستمون بیاد و هم برای خونه و هم برای مغازه یخچال بخریم….
بچه ها گفتند:نه باباااا اون ضایع است….
گفتم:هیچ هم ضایع نیست ،مهم اینکه کار میکنه ،…
بعد رو به بابا گفتم:چند ماه با این کار کنی دست به دست میدیم و یه یخچال صنعتی یا همون سوپرمارکتی میخریم…..
مامان گفت:نمیشه که خونه بدون یخچال باشه….؟؟من کلی وسایل توی اون یخچال میزارم……
گفتم:نگران نباش….برای خونه بهترشو میخریم(منظورم این بود که به کمک بابا میخریم)…………
خلاصه مغازه راه افتاد و خیالمون از بابا راحت شد اما از شانس بد ما چند هفته بعدش یخچال سوخت…….حالا هم خونه بی یخچال بود هم مغازه…..
بابا یه کم پول رو کرد و بقیه اشم من گذاشتم و رفتیم و برای مغازه یخچال گرفتیم اما خونه رو فراموش کرد….
مامان مدام سراغ یخچال رو میگرفت و بابا هم عین خیالش نبود انگار که میخواست هر جوری شده آخرش گردن من بندازه……
اون روز شیفت شب بودم یعنی ۵عصر میرفتم سرکار و ۷صبح برمیگشتم…..
قبل از رفتنم سر خرید یخچال توی خونه یه دعوای مفصل افتاد و من خیلی قاطع و محکم به بابا گفتم:باید برای خونه یخچال بخری…..
بابا گفت:به اقاصبری میگم تا بیاد و این یخچال رو درست کنه …..یا یه یخچال بده تا استفاده کنیم………
عصبانی شدم و گفتم:یعنی میخواهی مامان من زیر منت یکی دیگه باشه؟؟؟من اجازه نمیدم….من دوست ندارم مادرم حسرت زندگی مردم رو بخوره…….اصلا پول منو بده میخواهم خودم برای خونه یخچال بخرم…….
بابا گفت:از کجا بیارم؟؟؟انگار بانک دارم……
گفتم:من نمیدونم…..الان میرم سرکار و صبح که برگشتم،،،باید توی این خونه یخچال باشه وگرنه باید پول منو بدی تا برای مادرم یخچال بخرم…..
اینو گفتم و با عصبانیت زدم بیرون……معلوم نبود بابا پولهای کارکردشو چیکار میکرد که نمیخواست برای خونه ی خودش هم یه وسیله بخره…..
رفتم سرکار و صبح که برگشتم خونه دیدم یخچال و چند تا وسایل برقی خریده و مامان هم خوشحاله……حالا دیگه توی خونه فقط جاروبرقی و لباسشویی نداشتیم……
با خودم تصمیم گرفتم که سخت کار کنم تا زندگی مامان و بچه ها راحت باشه ،درست مثل بقیه…………
باور کنید هر روز موقع رفتن به محل کارم فقط یه کلوچه و یه بطری اب و یا ابمیوه و یا گاهی یه نوشابه میخریدم و با خودم میبردم تا زیاد خرج نکنم اما همین هم از نظر مادربزرگ برای من زیادی بود……….
آخه همیشه توی غر زدنها و تیکه انداختن هاش میشنیدم که این حرف رو میزد و یا سر سفره لقمه هامو میشمرد انگار که اون خرج منو میده…..
درسته که این حرفها و نگاههاش و حرکاتش منو خیلی اذیت میکرد اما در مقابل آزاری که مامان از دستش میدید واقعا کمبود…..مامان رو دو برابر یا شاید سه برایر عصبی میکرد ،،،،…..
یه روز صبح که از محل کارم برگشتم خونه دیدم مامان بزرگ لباسهای کثیفشو بغلش کرد و داره میره بیرون……
متعجب سلام کردم و گفت:کجا میری ننه؟؟؟
دهن و دماغشو برام کج کرد و بدون جواب رفت……..
پشت سرش نگاه کردم و دیدم رفت خونه ی پسرعموی بابا(یعنی پسر جاریش)…..
اهمیت ندادم و رفتم داخل خونه و جریان رو برای مامان تعریف کردم……
مامان ناراحت وگرفته گفت:بار اولش نیست که….از روی عمد رختهای کثیفشو میبره میده به خانم پسرعموی بابات و میگه که عروسم نمیشوره ،تو که لباسشویی خریدی، برام بشور…….
تا اینو شنیدم از درون آتیش گرفتم و گفتم:یعنی چی؟؟؟مگه لباسشویی دارند….؟؟
مامان گفت:اررره ….تازه خریدند…..مامان بزرگت میخواهد با یه تیر دو نشون بزنه ،،هم لباسهاشو با لباسشویی بشوره و هم منو پیش همه بده کنه………
با حرص گفتم:اشکالی نداره مامان…..این ماه که حقوق گرفتم برات لباسشویی میخرم…..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_چهارم
تا دیدم مامان در حیاط رو باز کرد سریع خودمو رسوند بهش و پشت سرش و قبل از اینکه در حیاط رو ببنده از خونه خارج شد و گفتم:مامان…!!….منم میام…..
مامان که حسابی عصبی بود با پرخاش یه کم فحشم داد و گفت:برگرد برو توی خونه…..برررروووو ببینم…..منخودم کم دردسر ندارم ،،،تورو کجا ببرم…؟؟؟؟
میدونستم که برگردم کتک خوردنهام شروع میشه ،آخه وقتی مامان بود هیچ کی جرأت نمیکرد دست روی من بلند کنه ولی وقتی مامان نبود ،تلافی تمام روزهارو در میاوردند،……..مثل یه کیسه بوکس بودم که از هر طرف و هر کی میخواست انرژی و حرصشو تخلیه کنه به من ضربه میزدند……
پای مامان رو گرفتم و با تمام وجود گریه کردم و گفتم:منم میام…..
جالب بود که نه بابا و نه مادربزرگ بیرون نیومدند. تا منو بگیرند و مامان تنهایی بره….انگار اونا هم از خداشون بود که بدون مامان نباشم و کتک نخورم،،،یا شاید هم براش دردسر ایجاد نکنم…………..
بالاخره مامان دلش برام سوخت و با حرص دستمو گرفت و دنبال خودش کشید و رفتیم…..مامان بخاطر ناراحتی و عصبانیتی که داشت تندتند قدم برمیداشت و منم پشت سرش با تمام سرعت میدویدم……
رسیدیم خونه ی مامان بزرگ(مادر مامان)…مامان در زد و یکی از بچه های دایی در رو باز کرد،،…. اول منو فرستاد داخل و بعد خودش اومد و در حیاط رو بست…..
دایی و زن دایی از طبقه ی بالا نگاه میکردند اما حرفی نزدند مثل اینکه به قهرهای مامان عادت کرده بودند….
خلاصه رفتیم زیر زمین خونه ی ننه(مادربزرگ)….ننه پایین زندگی میکرد و دایی اینا بالا……
ننه با دیدن ما گفت:دوباره دعوات شده؟؟؟
مامان گفت:چیکارکنم؟؟دردمو به کی بگم؟؟؟از یه طرف دو تا بچه ی پررو رو انداخته به جون من و از طرف دیگه حریف مادر و خواهراش نمیشه…..اصلا اینا به کنار،…یه ریال بهم پول نمیده که برای این ذلیل مرده یه دست لباس بخرم(به من اشاره کرد)…….ببین همش پاره و پوسیده است…..چیکار کنم ؟؟؟پسر نیست که بگم عیبی نداره،،،دختره،،،..!!!بدنش دیده میشه و فردا من شرمنده اش میشم…..
ننه گفت:چی بگم والا…..دختر مجرد خونه بودی بهتر بود و فقط….
مامان گفت:ارررره دیگه….مجرد بودم هزار تا حرف و حدیث پشت سرم بود…چرا ازدواج نکرده….؟؟فلانی ترشیده…..نکنه عیبی داره…..
ننه گفت:الان هم هر چند روز یه بار قهر میکنی میایی….
مامان گفت:نکنه جاشونو تنگ کردم؟؟؟اومدم خونه ی مادرم نه بالا…….
ننه گفت:والا نمیدونم چی بگم…..ولش کن و پیش این بچه از اینحرفها نزن…..
ننه اینو گفت و دستاشو باز کرد و رو به من گفت:بیا بغلم فاطی……بیا ببینمت عزیزم…..
پریدم بغلش و ننه دستی به صورتم کشید و گفت:صورت ماهت چرا اینقدر کثیفه؟؟؟خیلی گریه کردی ؟؟؟….بریم حیاط تا صورتتو بشورم…..
مامان گفت:نمیخواهد….باید ببرمش حموم…..خیلی وقته بخاطر اینکه صابون نداریم حموم نکرده….
ننه گفت:الان وقت استراحته….یکی دو ساعت دیگه که داداشت رفت بیرون ببرش حموم…..
راستش خونه ی ننه فقط یه حموم توی طبقه ی بالا یعنی خونه ی دایی اینا داشت و مجبور بودیم اونجا بریم……
مامان رفت یه گوشه نشست تا استراحت کنه که من به ننه اروم گفتم:ننه…!!…من برم بالا با بچه ها بازی کنم…؟؟؟
ننه انگشتشو گذاشت روی لباش و گفت:هیس…!!!…نه نرو….الان داییت خونه است،یه وقت شلوغ میکنید و داییت عصبانی میشه….
گفتم:نه….ساکت میشینم و فقط نگاه میکنم…..
ننه گفت:همینجا ساکت بشین و کارتون ببین….
میدونستم که هر چی بگم بازم مخالفت میکنه برای همین ساکت شدم تا مامان و ننه چرت بزنند…..ده دقیقه که گذشت،دیدم هر دو خوابیدند….اروم و بی سرو صدا از پله ها رفتم بالا و از حیاط ایوان بالا رو نگاه کردم……
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_سوخته
#پارت_چهارم
چند ماهی از حاملگیم به خوبی و خوشی گذشت…..
تا اینکه یه روز توی حیاط پدرشوهرم نشسته بودم که یهو متوجه شدم بچه ی دو ساله ی خواهرشوهرم داره از ایوان میفته….
فرز و سریع از جام بلند شدم تا برم و بگیرمش که خودم محکم خوردم زمین……چشمتون روز بد نبینه…..افتادن همانا و خونریزی کردن من همانا…..
با دل درد شدید و خونریزی شروع کردم به آه و ناله گریه کردن…..مادر شوهر و خواهرشوهرم تا متوجه حال بد من شدند سریع منو بردند بیمارستان………….
بین مسیر دعا دعا میکردم که به بچه ام طوری نشده باشه………انگار توی مستجاب دعا هم شانس نداشتم چون دکتر بعداز سونو گرافی گفت:خانم…!!!..بچه ی شما دو هفته ایی هست که داخل رحم مرده…..شما چرا توی این دو هفته متوجه نشدید؟؟؟؟
گفتم:اما تا یک ساعت پیش که اصلا هیچ مشکلی نداشتم…..
دکتر گفت:به هر حال جنین مرده و اگه الان هم به خونریزی نمیفتادید باید ما تخلیه میکردیم….حالا این اتفاق یه تلنگری بوده که شما متوجه ی مرگ جنین بشید وگرنه برای خودتون مشکل ساز میشد……
باور کنید با این خبر روح از جسمم رفت و دل گرفت و اشکهام بیشتر شد…..
اما ناراحتی فوت بچه ایی که توی وجودم افتاده بود یه طرف قضیه بود و طرف دیگه ی اون این بود که چطور این خبر رو به وحید بدم؟؟؟وحیدی که بخاطر بچه چسبیده بود به کار و سخت کار میکرد،،،…..،
روزهای خوش من زیاد دوام نیاورد و با سقط جنین دوباره ناراحتی و استرس اومد سراغم……خیلی ناراحت بودم و دور از چشم بقیه و یواشکی گریه میکردم…..
زندگی پر از استرس من چند وقت گذشت و یه شب وقتی وحید اومد خونه بدون مقدمه گفت:میخواهم خونه رو اجاره بدم و بریم شهر(از شهرستان به شهر شیراز)…..
متعجب و نگران گفتم:آخه چرا؟؟؟همه کسی امون اینجا هستند،،،بریم شهر چیکار کنیم؟؟؟
وحید گفت:همین که گفتم…..من دلم میخواهد بریم شهر و اونجا زندگی کنیم…..
عادت نداشتم باهاش مخالفت کنم و همیشه حرفشو گوش میکردم،این بار هم قبول کردم…… بقدری به وحید وابسته بودم که حتی به خانواده ام هم اطلاع ندادم……طوری تابع و مطیع همسر بودم که فکر میکردم نیازی به مشورت با خانواده ندارم مخصوصا در مورد تصمیم بزرگ تغییر محل زندگی…..
فردای همون شب وحید خونه رو سپرد به بنگاه تا اجاره بدند ،،،.. منم توی این فاصله مشغول جمع کردن اسباب واثاثیه شدم……
وقتی مامان و بابا این موضوع رو شنیدن خیلی تعجب کردن و مامان گفت:آخه دختر…!!!چرا قبول کردی؟؟؟زندگی توی شهر غریب و تنهایی، خیلی سختت میشه….چرا به ما نگفتی…؟؟؟
پکر و ناراحت گفتم:نمیشه که مامان…!!!به هر حال همسرمه …..من دوستش دارم….وحید خدای من روی زمینه….باید حرفشو گوش کنم…..
مامان سری از روی تاسف تکون داد و گفت:هر جور که راحتی……..
خونه اجاره رفت و وحید با پولش رفت شیراز و یه خونه اجازه کرد و چند وقت بعدش وسایلمونو بار زدیم و با بغض و ناراحتی از خانواده ها خداحافظی و حرکت کردیم بسمت شیراز……
دو هفته ایی طول کشید تا وسایل رو توی خونه ی جدید جابجا کنم اما بالاخره تموم شد…..راستش من از بچگی توی کارای خونه فرز و زرنگ بودم…………….
بعد از دو هفته که کارم تموم شد تازه متوجه ی تغییرات وحید شدم….
باورم نمیشد که وحیدی که مشروب میخورد و یه جورایی به دین و مذهب اهمیت نمیداد داره نماز میخونه،….
با دیدن وحید روی سجاده و رو به قبله شوکه شدم و شاخ در اوردم و با خودم گفتم:چی شده؟؟؟نکنه کله اش جایی خورده؟؟ چطور ممکنه از این رو به اون رو بشه…؟؟؟حتما دوستی یا آشنایی تشویقش کرده و به راه اومده…..هر چی که هست خداروشکر…..
از اینکه وحید نماز میخوند خیلی خوشحال شدم و هیچ سوالی هم ازش نکردم تا لج نکنه و به کارش ادامه بده…..
دو ماهی گذشت و ماه رمضان شد،…..شبی که باید برای سحر بیدار میشدیم وحید به من گفت:ساره….!!!…سحری اماده کردی؟؟؟؟
به خیال اینکه منظورش برای خودمه ،گفتم:نه….من موقع خواب یه چیزی میخورم و میخوابم ،،،سحری تنهایی حال نمیده…..
ادامه پارت بعدی👎
#حسرت
#پارت_چهارم
وقتی بهش مشکوک شدم تصمیم گرفتم سر از کارش در بیام آخه واقعا داشتم اذیت میشدم…..هم منو محدود کرده بود و هم خودش خیانت میکرد،اونم نه با یه نفر بلکه هر کی که از راه میرسید…………
یه بار با محسن رفتیم سمت کافه و دیدم با هر دختری که مشتری کافه است دوست میشه و شماره رد و بدل میکنند….
خیلی اعصابم بهم ریخت و داغون شدم اما اصلا به روش نیاوردم چون میدونستم که میخواهد بگه مشتری هست و برای رزرو میز و یا سفارش مجبوریم که شماره اشو داشته باشیم…..
صددرصد مطمئن بودم که خیانت میکنه برای همین یه روز تصمیم گرفتم باهاش رک صحبت کنم…..باهم قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون….بین مسیر نگهداشت و گفت:برم آبمیوه بگیرم…..
من داخل ماشین نشسته بودم و حسام رفت…………..
پنج دقیقه نشده بود که یه اقا پسری اومد جلوی پنجره ماشین و ازم یه آدرس پرسید و چون ادرس رو دقیق نمیدونستم گفتم:بلد نیستم …..
خدایی اقا پسر هم تشکر کرد و رفت…..
چشمتون روز بد نبینه…..حسام ابمیوه بدست و هول هولکی خودشو رسوند به ماشین و گفت:اون مردتیکه کی بود؟؟؟
از طرز حرف زدنش چشمهام چهار تا شد و رنگ و روم پرید و با من من گفتم:هیچ کی بخدا….داشت آدرس میپرسید…..
حسام گفت:این همه ادم توی این خیابون،،حتما باید از تو بپرسه؟؟؟؟
تا به حال کسی با من اینطوری حرف نزده بود حتی بابا یا محسن ،برای همین بغضم به گریه تبدیل شد و گفتم:من چه بدونم؟؟ برو از خودش بپرس که چرا از من پرسیده،…
حسام ول کن نبود و اون روز برای اولین بار یه دعوای حسابی راه انداخت و تا چند روز جواب تلفنهامو نداد،،،انگار دست پیش گرفته بود پس نیفته…..
بعد از اون روز حسام بشدت کنترلم میکرد…..مثلا یه روز که پیش هم بودیم یهو گوشیم زنگ خورد،……..
حسام زود گفت:باز کیه؟؟؟
گوشی رو بهش نشون دادم و گفتم:ببین فلان دوستمه…..
حسام گفت:بزن اسپیکر(بلندگو)…معلوم نیست پشت خط کی باشه حتی اگه اسم دختر سیو شده باشه…..
با اون دوستم شوخی داشتم و حرفهای دخترونه زیاد میزدیم برای همین تا تماس رو وصل کردم گفتم:سلام زهره..!!! پیش حسام هستم….دستم بنده گوشی روی اسپیکره…..
زهره با خنده گفت:خوش بگذره…..اقا حسام..!!..صدامو دارید…؟؟؟سلام عرض کردم………
حسام خیلی سرو سنگین جوابشو داد و بیچاره زهره هم تماس رو قطع کرد…..
بعدش حسام گفت:از کجا معلوم که پسره پیشش نبوده و میخواسته اول آمار بگیره بعد گوشی رو بده به پسره…!!….گوشیتو بده ببینم….
از حرفهاش مغزم سوت کشید،….گفتم:چی میگی حسام…!!!؟؟این حرفها یعنی چی؟؟؟
حسام گوشی رو از دستم گرفت و کل برنامه های داخلشو بالا و پایین کرد و از اونجایی که واقعا اهل هیچ کاری نبودم چیزی دستگیرش نشد و گوشی رو پس داد به خودم…..
واقعا بهم برخورد ولی چه کنم که عاشقش بودم…….انگار از اینکه در کل با پسرا و اقایون راحت بودیم ناراحت بود و بهم شک میکرد درحالیکه خودش خیلی جدی و آشکارا بهم خیانت میکرد………
خیلی وابسته اش شده بودم برای همین در تلاش بودم تا اون اخلاق و رفتارشو ترک بدم و خیانتشو از سرش بندازم ولی موفق نشدم…..
حتی کار به جایی رسید که به دوستهام و فالوورامم رحم نمیکرد….
یه روز یکی از دوستای صمیمیم گفت:ملینا ..!!..حسام بهم توی اینستا دیراکت داده بود….
از این حرفش از خجالت آب شدم چون حسام رو میشناختم و میدونستم هدف از دیراکت و پیامش چیه ،اما به روی خودم نیاوردم و پرسیدم:چی میگفت؟؟؟
دوستم گفت:والا از حرفهاش متوجه شدم که قصد دوستی داره برای همین بلاکش کردم…..
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهارم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بعدازچندوقت توشرکت بانیمااشناشدم نیما بابرادرش اونجامشغول بودن وبرادرش یکی ازسهام دارهای شرکت بودبه همین خاطر یه پست خوب بهش داده بودن تو همون ماهای اول ازش خوشم امدبهش نزدیک شدم شایدم بخاطراحترامی که بهش میذاشتن مجذوبش شدم وگرنه ازنظرقیافه خیلی موردتاییدم نبود..یه روزکه اضافه کارمونده بودم داشتم کارهام رومیکردم نیمابادوتانسکافه امدپیشم وکنارم نشست تاحالااینجوری ندیده بودمش رفتارش یه جوری بودوتوحرفهاش ازم خواست که همجوره باهاش باشن درعوض اونم هواروداشته باشه..وقتی فهمیدم نیتش چیه کیفم روبرداشتم گفتم ادمت رواشتباه گرفتی ازشرکت زدم بیرون تصمیم داشتم دیگه برنگردم شرکت دوروزی هم به بهانه ی اینکه مرخصی گرفتم خونه موندم امانیماانقدرزنگزدعذرخواهی کردکه باکلی شرط شروط برگشتم..کم کم متوجه ی علاقه ی نیمابه خودم میشدم به هرمناسبت برام کادوهای گرون قیمت میخریدمنم داشتم بهش علاقمندمیشدم تااون شب لعنتی رسید...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_چهارم🌺
تمام این مدت سودابه زیر پتو بود وهمش گریه میکرد….. دو هفته هم گذشت باز خبری نشد و دوباره مامان بهشون زنگ زد…..
مامان وقتی تلفن رو که قطع کرد با رنگ و روی پریده ونگران گفت:فعلا نمیاند خواستگاری…………..
پرسیدم:چرا؟؟؟
گفت:انگار شاهین گفته که من خواستگاری نمیام…..
عصبی گفتم:چرا؟؟؟آبرومونو برده حالا خواستگاری نمیاد؟؟؟
مامان گفت:شاهین میگه دنده ی شکسته ی من با آبروی رفته ی شما جبران شد و هر دو بی حساب شدیم…..
مامان گفت:نمیدونم والا…..مادرش که میگفت نمیتونه بزور بیارتش ……
مامان شروع به گریه کرد و ادامه داد:حالا من چیکار کنم؟؟؟جواب باباتو چی بدم……
گفتم:میخواهی سودابه خودش با شاهین حرف بزنه !؟بلکه راضی بشه…..
مامان گفت:میخواهی بابات هممونو باهم بکشه!؟…لازم نکرده….بزار یکی دو روز هم بگذره دوباره زنگ میزنم…..
گفتم:باشه…..خدا کنه راضی بشه وگرنه عمو و بابا سودابه رو میکشند……
بخاطر سرزنشها و سر کوفتهای بابا ،،مامان در عرض دو سه روز،، روزی سه چهار بار زنگ میزد و با مادر شاهین صحبت میکرد…..مامان گاهی با مهربونی و التماس ازشون میخواست که بیاند خواستکاری و گاهی هم با عصبانیت…..
بالاخره با هزار ترفند و صد بار تماس تونست دل شاهین و خانواده اشو بدست بیاره و قرار خواستگاری بزاره……
روز خواستگاری رسید و توی همون جلسه ی اول روز عقد و عروسی مشخص شد و حتی بابا همون جلسه گفت که نه جهیزیه میده و نه هزینه میکنه و حتی برای جشن هم مهمون زیادی دعوت نمیکنه…….
خداروشکر خانواده شاهین وضع مالی خوبی داشتند برای همین قسمتی از مهریه رو کم کردند و چند تکیه جهیزیه خریدند…..
شب عروسی تقریبا نصف اون مهمونهایی که دعوت کرده بودیم هم نیومدند…..مامان که همش گریه میکرد….از طرفی هم چون فرصتی نبود حتی خواهرام هم لباسی برای مراسم نخریده بودند….انگار یه مهمونی بود تا عروسی……
بیچاره خواهرم سودابه توی بدترین شرایط روحی عروسی کرد و فقط خاله بعنوان همراه باهاش رفت روستای شاهین اینا….
دلم برای سودابه سوخت آخه بخاطر زیباییش خیلی بختهای بهتری داشت ولی بخاطر شاهین به همشون جواب منفی داده بود……..
به هر حال پیش خودم گفتم:یه کاری کرده که باید پاش وایسته یعنی هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه……
بعداز رفتن سودابه حساسیتها روی من بیشتر شد…..مامان دیگه نمیزاشت حتی خونه ی عموهام برم و یا وقتی سودابه میومد خونمون ۳-۴ساعت میموند و بعد مامان بهش میگفت برو خونتون دیگه،،آخه میترسید من ازش یاد بگیرم و با پسرا دوست بشم و یا فرار کنم..،،…
نزدیک مهر شد و هر چی منتظر شدم مامان حرفی از ثبت نام و مدرسه و خرید وسایل مدرسه نزد….
یه لحظه حس ترس اومد سراغم..،.تصمیم گرفتم حرفشو بندازم ببینم مزه ی دهن مامان چیه…………..
هر روز حرف از مدرسه و درس و کتاب و دوستای مدرسه میزدم ولی مامان هر بار حرف رو عوض میکرد و جوابی به من نمیداد…..
دیگه خسته شدم و زدم به سیم آخر و گفتم:مامان!!یه هفته دیگه مدرسه باز میشه اما من هنوز ثبت نام نکردم…..
مامان گفت:اصلا فکرشو هم نکن….بابات و عموهات گفتند دیگه حق نداری بری مدرسه………….
گفتم:برای چی؟؟بخاطر سودابه……!!؟؟؟آخه مگه من دوست شدم یا فرار کردم که باید تاوان پس بدم…..بخدا من روحم هم خبر نداشت……
مامان گفت:من دیگه چیزی نمیدونم فقط بابات گفته که حق نداری بری مدرسه…..
گفتم:باهاش حرف بزن تا اجازه بده…..
مامان گفت:حرف زدم اما عصبانی شد و گفت دیگه اسمشو نیار……
بقدری حالم بد شد که حتی به یاسر هم فکر نمیکردم و فقط دلم میخواست برم مدرسه ،،،،…. بابا محکم سر حرفش وایستاد و اجازه نداد که نداد و من توی همون مقطه ترک تحصیل کردم…………،،،،،
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#منشی
#صبا
#پارت_چهارم🌺
از اون شب به بعد,, شب تا صبح تلفنی حرف زدن شدکارمون…..کم کم به امید واقعا علاقمند شدم…..انگار که تازه داشتم میشناختمش……………..
بعداز یک هفته حرف زدن بالاخره باهم قرار گذاشتیم و خیلی مخفیانه باهم شام رفتیم رستوران….
اون شب وقتی از رستوران برگشتیم امید ماشین رو داخل یه کوچه پارک کرد تا باهم صحبت کنیم ..
من که حسابی عاشقش شده بودم ،،….. انقد گرم صحبت کردن بودیم که شاید دو ساعتی گذشت
حدود ساعت ده بود که برگشتم خونه…..دقیقا یادم نیست اون شب به چه بهانه ایی بیرون بودم اما هر چی بود باعث شد عادت کنیم و هر شب چند ساعتی داخل ماشین باهم
صحبت کنیم ……
دیگه از هر فرصتی استفاده میکردیم تا بیشتر باهم باشیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم
بعداز چند ماه امید ازم تقاضا کرد که رابطه داشته باشیم دلم راضی نبود و همش به فکر آبرومون بودم میدونستم کار درستی نیس ولی از اونجایی که به عشق امید مطمئن بودم و خودم هم با تمام وجود دوستش داشتم قبول کردم……
یه سال از رابطمون گذشت …..نمیدونم چرا حسابی غذا میخوردم و اضافه وزن پیدا کردم…..
یه روز امید گفت:صبا خیلی چاق شدی ،،،،،
گفتم:بله …..غذا زیاد میخورم…..
امید گفت:اما من از دختر چاق اصلا خوشم نمیاد……
گفتم:باید از فردا برم ورزش……
گفت:حتما اینکار رو بکن وگرنه از چشمم میفتی………
حرف امید بهم برخورد و از فرداش رفتم باشگاه…….اینقدر بچه و کم عقل بودم که نفهمیدم حامله ام……
یه روز که از باشگاه برگشتم خونه به مامان گفتم:مامان!!!نمیدونم چرا این همه شکمم بزرگ شده…..؟؟
مامان گفت:هم چاق شدی و هم شکم اوردی،،،شاید کیست تخمدان داری…..فردا بریم دکتر……
فردا عصر همراه مامان رفتیم دکتر زنان……
دکتر در حال سونوگرافی گفت:چند سالته عزیزم…….؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:نوزده……
دکتر از همون پشت پرده که داشت منو معاینه میکرد سرشو بطرف مامان بیرون برد و بهش گفت::مادرشین یا مادرشوهرش؟؟؟؟
مامان با تعجب گفت:ما که شباهت زیادی داریم چطور متوجه نشدید مادرشم؟؟؟دخترم هنوز ازدواج نکرده…..
تا مامان این حرف رو زد دکتر خشکش زد و به من نگاه کرد و اروم گفت:مجردی؟؟؟
با ترس سرمو تکون دادم و گفتم:اره…..…
دکتر رفت پیش مامانم و یه کم زمزمه وار صحبت کرد وبعد دیدم مامان اومد پشت پرده و داد و بیداد راه انداخت و خودشو کتک کرد،،،،
تازه متوجه شدم که من سه ماهه باردارم……….
مامان با کلی گریه و زاری از مطب اومد بیرون و ایستاد جلوی ماشینم تا من برسم…..
وقتی نشستیم داخل ماشین حقیقت رو به مامان تعریف کردم……
مامان با گریه گفت:چی کم داشتی که این بلا رو سر ما اوردی؟؟؟ما این همه آزادت گذاشتیم که اینکار رو بکنی؟؟؟حالا من به بابات چی بگم؟؟؟کاش میمردی……بخدا میمردی بهتر از این بود…..کاش هم تو میمردی هم اون امید دربدر...
فقط گریه میکردم و نمی تونستم توی صورت مامان نگاه کنم…….کمی که گریه کردم بعد به خودم گفتم:حالا تو بچه بودی و نمیدونستی چطوری بچه دار میشی،،امید چرا اینکار رو کرد و مواظب نبود تا آبروی من بره….؟؟؟؟
رسیدیم خونه ،،،،،از شانس بابا خونه نبود……مامان رو قسم دادم که به بابا حرفی نزنه…..:::
مامان بقدری ناراحت بود که یه قرص خورد و خوابید
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_چهارم
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
وقتی رفتم اروم گفت من توماشین بودم همه چی رودیدم فکرنکنم انقدرمحکم بهش زده باشی که بخواداینجوری بیفته ازجاش تکون نخوره اینجورادمهادنبال پول هستن یه چیزی بهش بده بره،خلاصه برگشتم به دختره گفتم چقدرمیخوای وای بااین حرفم چشمهاش چهارتاشدگفت چی میگی زدی ناقصم کردی پروبازی هم درمیاری بعددستش درازکردگوشیش روبرداشت یه شماره گرفت بعدازچنددقیقه گفت نگارمن خیابون پشت دانشگاهم بایه گاوتصادف کردم خودت روبرسون نمیخوام به مامانم زنگ بزنم،،یه لحظه ازتشابه خودم به گاوخندم گرفته بودنمیدونم چرابهم برنخوردوقتی گوشیش روقطع کردگفتم شمااین گاو وماشین به این بزرگی روندیدی که مستقیم امدی پشت ماشین گفت من داشتم ردمیشدم شماکوربودی،خلاصه به پنچ دقیقه نرسیددیدم دوتادخترازدوردارن میان..یکشون که همون نگاربودبدون اینکه محل من بده گفت نگین خوبی اون یکی هم مشغول جمع کردن وسایل کیفش شد..دوستش نگاربایه لحن بدی گفت چرابربرمارونگاه میکنی درماشین بازکن برسونیمش دکتر...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_چهارم
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
اینقدرحالم بدبودکه مادرشوهرم چندباری ازم پرسیدپریاخوبی یدفعه چت شد سیامک حرفی زده هرباربا انکارکردنش سعی میکردم حالم روخوب نشون بدم.خلاصه شب شدمن منتظربودم تاسیامک بیادسفره ی شام روکمک مادرشوهرم بندازم انقدراسترس داشتم که تپش قلب گرفته بودم هرکاری میکردم نمیتونستم خودم رواروم کنم بیشترین ترسمم این بودکه بادیدن سیامک نتونم خودم روکنترل کنم اماهمین که سیامک رودیدم تمام دلخوری ناراحتیم ازبین رفت ازبس عاشقش بودم رفتم پیشوازش بهش دست دادم گفتم خسته نباشی اونم طبق معمول باخوشرویی باهام رفتارکرداون شب شام روکنارمادرشوهروپدرشوهرم خوردیم بعدازشام امدیم پایین..چندین بارخواستم ازسیامک بپرسم امروزکجابودی ولی زبونم نمیچرخید بپرسم راستش ازجوابی که میخواستم بشنوم میترسیدم...خلاصه اون شب تاصبح خوابم نبرد هزار جور فکر میومد توسرم.....صبح باسردردبدی ازخواب بیدارشدم برای سیامک صبحانه آماده کردم ازخواب بیدارش کردم سرمیزصبحانه چندبارخواستم ازش بپرسم ولی باز نتونستم بعدازرفتن سیامک تصمیم گرفتم نزدیک ظهرزنگ بزنم مغازه اش ببینم مغازه هست یانه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهارم
سرهمین موضوع مامانم همیشه باهاش دعواداشت میگفت سه تاپسرتوخونه داری که دیگه عقلشون میرسه داری چکار میکنی وتو الگوشون هستی اینکارت درست نیست اوناهم ازت یادمیگیرن فردانمیتونی جلوشون روبگیری..ولی بابام عین خیالشم نبود دنبال عشق حال خودش بودتامادرم اعتراض میکردباکمربندمیفتادبه جونش درحدمرگ میزدش میگفت زیادتوکارهای من دخالت میکنی.بابام چهره خیلی عبوس اخموی داشت به طورعادیش ادم ازش میترسیدوای به روزی هم که عصبانی میشدواقعاقیافه اش ترسناک وغیرقابل تحمل میشد..در کنار بداخلاقیش ودست بزن داستنش پدرم خیلی ادم شکاکی بود وبه همه بدبین بودوتوفکرمریضش فکر میکرد مامانم داره بهش خیانت میکنه درحالی که مامانم ازگل هم پاکتر بود.ازترس بابا پاش روازخونه بیرون نمیذاشت پدرمم بهش اجازه نمیدادجای بره تمام مدت خونه بود..حتی یادمه یه روزکه ازمدرسه امدم خونه یه نون خشکی توکوچه جلوی درخونه ماوایساده بود داد میزد من امدتومادرم توخونه بودلباسهام روعوض کردم توحیاط مشغول بازی شدم که پدرم رسید...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_چهارم
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
خلاصه امیدانقدرگفت تاتونست منوقانع کنه البته خودمم بدنمیومدبرای یکبارم شده به اینجوری مهمونیابرم..این وسط تنهامشکلم پول بودچون نمیتونستم دست خالی برم بایدکادومیخریدم..وقتی برگشتم روستاازمادرم خواستم بهم پول بده اماطبق معمول گفت ندارم میدونستم اگربه پدرمم بگم اونم بهم نمیده چون اون ماه ازپول توجیبیم بیشترگرفته بودم..میدونستم پدرم پولاش روکجامیذاره یه صندوقچه کوچیک داشت که مدارک پولاش رومیذاشت تواون قایمش میکردتوکمدو کلیدکمدم تودسته کلیدش بود..پدرم عادت داشت بعد ازخوردن ناهاریکساعتی میخوابیداون روز منتطرموندم تابخوابه وقتی رفت تواتاق پشتی سریع رفتم سرجیب شلوارش کلید رو برداشتم..اولین بارم بودداشتم همچین کاری میکردم خیلی میترسیدم حتی چندبارپشیمون شدم امالعنت به وسوسه شیطان که باعث شدمن برم سرصندوقچه پدرم ازش دزدی کنم..هرچندتواون صندوقچه پول زیادی هم نبودچون پدرم درامدی نداشت هرچی هم درمیاوردخرج مامیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_چهارم
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
ساناز باصدای بلند گفت:چته؟یه لحظه هم نمیتونم تنها باشم؟؟مثلا خواهرمی ولی از بقیه بدتری..عصبی گفتم:مثلا تنهایی داری درس میخونی؟؟من که دیدم یه گوشی موبایل دستت بود..بگو از کجا اوردی،؟ساناز رنگ و روش پرید وگفت:نههه..چی میگی برای خودت؟گوشیم کجا بود؟مگه من پول دارم که بخرم؟؟گفتم:اگه پول هم داشتی ،بابا اجازه نمیداد بخری.،مگه تو بایا یا علی رو نمیشناسی..گفت:اولا گوشی نبود و چشمات البالو گیلاس دیده..دوما اصلا دوست دارم به تو چه؟؟با این حرفهاش عصبانی شدم و گفتم:یا میگی از کجا اوردی یا به بابا خبر میدم…گفت:من گوشی ندارم..برووو به هرکی خبر میدی،بده.فقط خودت ضایع میشی..حرفش شک به دلم انداخت و با خودم گفتم:نکنه اشتباه دیدم.؟شاید چیز دیگه ایی بوده.اما چرا پنهون کرد؟؟اصلا ولش میکنم،راست میگه به من چه!!اخمی به ساناز کردم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم داخل آشپزخونه،داشتم خودمو مشغول میکردم که یهو دیدم در اتاق اروم اروم داره بسته میشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهارم
اسمم رعناست ازاستان همدان
یه روزکه ازخونه امدم بیرون برم کلاس متوجه ماشین میلادسرکوچه شدم..هوا گرم بودشیشه های ماشین که دودی بودبالابودوتوی ماشین خوب معلوم نبود..از کنارش بدون توجه ردشدم وکنارخیابون وایساده بودم ماشین سواربشم که یه پرایدسفیدکه دوتاجوان توش بودن جلوم وایسادن وشروع کرذن تیکه انداختن که سوارشوممامیخونیم توام برامون بزن هرچی جام روعوض میکردم فایده نداشت ..میترسیدم کسی ببینم..شروع کردم به فحش دادن بهشون
که یکدفعه دیدم میلادقفل فرمون به دست ازماشین پیاده شد..میدونستم فهمیده چه خبره..از ترس اینکه دعوا بالا نگیره به اون دوتاپسرگفتم برادرم باقفل فرمون داره میاد..تااین روگفتم ازاینه یه نگاهی به پشت سرشون کردن سریع گازدادن رفتن..میلاد که پوست سفیدی داشت قرمزشده بودوقیافه ی ترسناکی پیداکرده بود..گفت چرا مثل گاوسرت رومیندازی پایین ردمیشی میری.من دودقیقه باتلفن داشتم حرف میزدم مگه دنبالت کردن که تندتندخودت رورسوندی کنارخیابون بااین گیتارکه انداختی رودوشت!!انگارخودتم بدت نمیادبرات ایجادمزاحمت کنن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir