#عشق_ورزشی
#پارت_اول
من فاطمه هستم که امسال وارد ۲۱سالگی شدم……. توی خانواده ی شش نفره و در خرم اباد بدنیا اومدم…..
من تک فرزند مادرم هستم…..یه خواهر(مریم) و برادر(رامین) ناتنی هم دارم که از همسر قبلی باباست……از وقتی یادم میاد مادربزرگ (مادر بابا)با ما زندگی میکنه………
به این ترتیب خانواده ی ما شش نفره است که من کوچیکترین عضوش هستم…..
اونطوری که از اطرافیان شنیدم ،همسر سابق بابا به خاطر دخالتهای مادربزرگ و عمه ها و بحث و دعوا با بابا و ناسازگاری خودش با وجود دو تا بچه از بابا جدا شد و رفت….
بعد از جدایی بابا به پیشنهاد مادربزرگ ،میرند خواستگار مامان که یه دختر مجرد بود و باهم ازدواج میکنند…..
مامان میدونست که قراره توی اون خونه تمام کارهای چهار نفر رو انجام بده و شرایط زندگیش ممکنه سخت باشه اما بنا به دلایلی تن به این ازدواج داد و شد عروس اون خونه……
هنوز به سه ماه نرسیده بود که مامان علایم بارداری رو حس کرد و بعد از آزمایش مشخص شد که حامله است….
خبر بارداری مامان نه تنها بابا و خانواده اشو خوشحال نکرد بلکه خیلی هم عصبی و ناراحت شدند…..علت این ناراحتی هم این بود که بابا دوتا بچه داشت و بچه ی سوم نمیخواست…..علاوه بر این دلیل اصلیش فقر مالی بود چون بابا کار ثابت و مشخصی نداشت و همیشه هفتش گره نهش بود……
مامان ویار داشت وبقیه بجای مراقبت از مامان ،فقط به این فکر میکردند که باید این بچه سقط بشه……هر چی بیشتر با مامان حرف میزدند مامان بیشتر از قبل مصمم میشد که بچه اشو نگهداره آخه دلش میخواست از خودش بچه داشته و حس مادری رو تجربه کنه……
علیرغم مخالفتها اطرافیان بالاخره مامان منو نگهداشت تا بدنیا بیاره…….
یه روز مامان برای سونو گرافی میره و همونجا معلوم میشه که بچه ی تو راهی دختره……اینخبر مامان رو ناراحت و نگران میکنه چون میدونست که شوهر و خانواده ی شوهرش پسردوست هستند………
اون شب که مامان این خبر رو به بابا داد،..بابا بقدری از این خبر ناراحت شد که به مامان پرخاش کرد و گفت:من که گفتم بچه نمیخواهم…..حالا یه نون خور هم اضافه میشه…..باز اگه پسر بود ،ادم یه کاریش میکرد،دختر چه سودی به حال این خانواده داره آخه،…من که گفتم سقط کن تا خلاص بشیم……
هر چند مامان هم بخاطر جنسیتم یه کم ناراحت بود اما گفت:برای من فرقی نمیکنه،من فقط میخواهم بچه داشته باشم ،چه پسر چه دختر……..من سقط نمیکنم……
خلاصه بعداز نه ماه من بدنیا اومدم….انگار بخاطر اینکه خیلی تپل و سفید و خنده رو بودم کم کم توی دل خانواده و مخصوصا بابا جا باز کردم و نسبت به من علاقمند شدند…………
از اونجایی که نوزاد و بچه ی کوچیک توجه هارو به خودش جلب میکنه باعث یه حس حسادتی برای رامین و مریم میشه که در طول سرگذشت تعریف میکنم…..
سرگذشت من از وقتی که پنج ساله بودم شروع میشه در حقیقت از همون سن بخاطر میارم…………..
یادمه که همیشه و بدون استثنا مامان و بابا باهم بحث میکردند و هرازگاهی مامان میرفت قهر…..وقتی مامان نبود خیلی گریه میکردم و مامانمو میخواستم…..
اگه بخواهم از خصوصیات مامان براتون بگم میتونم به این نکته اشاره کنم که مامان بلد نیست حرف گوش کنه…..یعنی حوصله نداره کسی براش حرف بزنه یا درد و دل یا مشورت کنه…..از طرفی مامان بیسواد بودنش هک توی این رفتارش تاثیر داره،، نه اینکه بخواهم بیسوادی رو محکوم کنم بلکه میخواهم بگم بعضیها علیرغم اینکه بیسواد هستند استعداد و هوش خوبی دارند و بدون سواد هم خیلی از مسائل رو بصورت تجربی یاد میگیرند و توی رفتار وکردارشون تاثیر میزاره،، اما مامان اینطور نیست…..
در کل اخلاق بابا خوبه و همیشه سعی میکنه جو رو اروم کنه ولی بخاطر نداری و بی پولیش هر روز با مامان اختلافشون، بیشتر و بیشتر میشد….
مادربزرگ هم به نوعی بین مامان و بابا اختلاف مینداخت ،،،شاید قصدش دعوا و اختلاف نبود و فقط میخواست از پسرش دفاع و حمایت کنه ولی همین کارش باعث بحث بیشتر میشد…..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_دوم
من یه دختر پنج ساله ی خوشگل و تپل و مپل بودم و همه دوسم داشتند الی آبجی و داداشم…..
خیلی دلم میخواست با خواهر و برادرم بازی کنم اما اونا منو توی جمع خودشون راه نمیدادند البته بیشتر مریم که بزرگتر بود و وضعیت خونه رو بهتر درک میکرد،باعث میشد هم خودش و هم رامین از من دور بشند……
اون زمان مریم ۱۳ساله و راهنمایی درس میخوند و رامین هم کلاس دوم بود…..
یه روز که رامین و مریم داشتند تکالیف انجام میدادند با خنده رفتم سمتشون و گفتم:منم میخواهم بازی کنم….
رامین گفت:ما بازی نمیکنیم،داریم درس میخونیم……
چهار زانو ولی کمی دورتر نشستم و گفتم:منم درس بخونم؟؟؟
اینو گفتم و یکی از کتابهارو بسمت خودم کشیدم…….
مریم که بزرگتر بود و میدونست مامانم ،مادر اونا نیست با اخم روی دستم زد و ساکت نگاهم کرد……..انگار هم از مامان میترسید و هم از من بدش میومد برای همین تا زد روی دستم ، زل زد به چشمهام تا ببینه گریه میکنم یا نه؟؟؟
برعکس تصور مریم من اون لحظه بخیال اینکه دارند باهام بازی میکنند نه تنها گریه نکردم بلکه با خوشحالی و خنده منم زدم روی دست رامین….……..
هنوز دستامو عقب نکشیده بودم که رامین شروع به گریه کرد و مریم مادربزرگ رو صدا زد و گفت:ببین فاطی رامین رو میزنه…..
مامان زودتر خودشو به من رسوند و بغلم کرد تا یه وقت مادربزرگ به طرفداری از رامین منو نزنه………..
توی بغل مامان دست و پامو تکون میدادم تا ولم کنه و بازی کنم اما مامان با اخم گفت:قبلا نگفته بودم شلوغ نکن و بشین سرجات؟؟؟
گفتم:داشتیم بازی میکردیم…..ولم کن….میخواهم بازی کنم…..
رامین همچنان به گریه کردنش ادامه داد تا مریم هم از گریه ی برادرش ،گریه اش گرفت و بالاخره مادربزرگ رسید و گفت:چی شده؟؟؟
رامین در حالیکه با یه دستش منو نشون میداد و با یه دست دیگه اش چشمهاشو میمالید گفت:فاطی زد روی دستم…..
مریم هم گفت:تازه کتاب منو هم میخواست پاره کنه….
مامان در حالیکه باصطلاح با من دعوا میکرد زود از اتاق خارج شد تا بیشتر از این بحث و دعوا نشه اما صدای مادربزرگ میومد که داشت غر میزد….
مادربزرگ به طرفداری از مریم و رامین مامان رو خطاب قرار داد و بلند گفت:وقتی نمیتونی یه بچه رو کنترل کنی چرا بدنیا اوردی؟؟؟تو که میدونی این بچه های بیچاره مادر ندارند….چرا مراقب بچه ات نیستی…..؟؟خدارو خوش نمیاد که این بچه های بی پناه اذیت بشند…..
حرفهای مادربزرگ باعث بحث و ناراحتی شد و مامان منو ول کرد و رفت تا جوابشو بده…..
اون لحظه من از فرصت استفاده کردم و خوشحال و خندان به حالت پرشی ،دویدم سمت رامین و مریم……
تا رسیدیم پیششون دیدم از سروصدا و دعوا ترسیدند و کنار هم کز کرده و نشستند……
منم به تابعیت از اونا رفتم کنار مریم نشستم و خودمو بهش چسبوندم…مریم با بداخلاقی منو هول داد عقب و بعدش رامین رو با دستش محکم به خودش فشرد…..در همین حالت هر دو با اخم به من خیره موندند….
دلم میخواست هر جوری شده خودمو بهشون نزدیک کنم برای همین رفتم سمت رامین و با مهربونی نازش کردم که رامین دستمو پس زد و دوباره گریه اش بلند شد…..
به این طریق بیشتر روزها توی خونه ی ما الکی دعوا میشد……
الان که به اون روزها فکر میکنم متوجه میشم که با گریه های الکی میخواستند جلب توجه کنند و به خانواده بگند که من اونارو اذیت میکنم….
من قصدم فقط دوستی و بازی بود چون بچه بودم…..درسته که اونا کمبود محبت و مادر داشتند اما منم یه جورایی بخاطر بداخلاقیهاشون اذیت میشدم….
به هر حال مامان و بابا اختلاف داشتند هم بخاطر منو بجه ها و هم بخاطر فقر و نداری و هم بخاطر مادربزرگ و دخالتها و نگرانیهاش بابت نوه هاش و در نهایت شاید شاید بخاطر اخلاق خاص مامان………
همه ی اینموارد دست بدست میدادند و ارامش زندگی رو از ما میگرفتند…..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_سوم
یه روز طبق روال همیشه بابا و مامان دعواشون شد و مامان دوباره به سیم آخر زد و به حالت قهر از خونه رفت خونه ی مادرش…..خیلی دنبالش گریه کردم ولی منو نبر و موندم پیش مادربزرگ…..
بقدری بیقراری کردم که مادربزرگ خسته شد و سرم داد کشید تا شاید ساکت بشم…..
از صدای بلندش ترسیدم و با هقهق سعی کردم جلوی اشکم بگیرم ولی همچنان نفس نفس میزدم و ته دلم گریه میکردم…..
انگار یه آن دل مادربزرگ بهم سوخت و در حالیکه مامان رونفرین میکرد،مریم رو صدا زد و گفت:مریم…!!!….بیا این بچه رو ببر بازیش بده ،،شاید اروم بشه…
مریم گفت:به من چه…!!!…خودش بازی کنه دیگه……
مادربزرگ صداشو برد بالاتر و گفت:با کی بازی کنه؟؟؟؟بیا ببرش…..یه کم که اروم شد ولش کن…….
مریم حتی جوابشو هم نداد ،…وقتی بابا دید مریم اهمیت نمیده یه دادی سرش کشید و گفت:مگه نمیشنوی….!!؟؟کر شدی…؟؟؟؟؟
مریم از ترس بابا،، رامین رو فرستاد تا منو ببره پیش خودشون….. رامین اومد و با اخم دستمو گرفت و بدون حرفی منو برد داخل اتاق خودشون…..
برای اولین بار بود که منو توی جمع خودشون راه میدادند مخصوصا که بچه های عمه هم اونجا بودند………
مریم تا منو دید گفت:بشین اون گوشه….اگه صدا در بیاد از اتاق بیرونت میکنم….
از خوشحالی اشکهامو پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم تا آب بینی ام آویزون نشه بعد با آستین لباس رنگ و رو رفته ام صورت و دماغمو پاک کردم و دست به سینه نشستم تا شاید دلشون به من بسوزه و بازیم بدند……..
هر چی منتظر شدم منو توی بازیشون وارد نکردند….بناچار با ناراحتی گفتم:من چی؟؟
رامین گفت:تو نخودی هستی…همونجا بشین و نگاه کن…..
تا رامین این حرف رو زد ،همشون خندیدند……مریم با اخم نگاهم کرد و گفت:مثل مامانت هستی….ازت بدم میاد…..
با بغض گفتم:مگه من چیکار کردم؟؟؟
گفت:تو بدنیا نمیومدی ما راحت بودیم….
بچه بودم و حال اونارو درک نمیکردم برای همین با حرص یه دونه زدم به سرش و نفس نفس زنان نگاهش کردم….
مریم که عصبانی شده بود با چوب زد به پام…..با ضربه ی چوب و دردی که توی ناحیه ی پام احساس کردم بلند گفتم:آی پام….
رامین گفت:چقدر لوسی…..اصلا برو ….ما باهات بازی نمیکنیم…..
اصلا اهل گریه نبودم و بیشتر وقتها فقط میخندیدم ولی اون روز چون مامان رفته بود و ازش دور بودم دلم خیلی گرفت و دوباره شروع کردم به گریه…………
مادربزرگ که صدامو شنید اومد و در حالیکه با بچه ها دعوا میکرد منو با خودش برد تا بالاخره با هزار کلک و مکافات ارومم کرد……
اون چند روزی که مامان قهر بود مادربزرگ مدام با خودش ذکر میگفت و به من فوت میکردتا شاید کمتر بهونه بگیرم….
آبجی و داداشم هر وقت که مامان نبود از هر فرصتی برای کتک زدن من استفاده میکردند و کلی منو آزار میدادند ،…
حتی گاهی وقتها رامین بطرفم دنپایی پرت میکرد و به خیال خودش به نشونه هم میخورد…..خیلی کتک میخوردم اما چون بچه ی خوشرویی بودم کمتر بخاطر کتک گریه میکردم بیشتر برای نبودن مامان و بدگوییهای خانواده پشت سر مامان اشکم سرازیر میشد……..
همیشه منو با مامان مقایسه و میگفتند :تو هم لنگه ی همون مادری….مادرت چی هست که تو چی بشی…..!!..
با این حال که درکی از مقایسه ها نداشتم ولی بهم برمیخورد و ناراحت میشدم ،انگار از لحن حرف زدن و چهره ی اخمو خانواده متوجه میشدم که حرف خوبی نمیزنند بخاطر همین بغضم میگرفت……………..
قهر و آشتی کردن مامان تمومی نداشت هر چند نه تنها به خواسته اش نمیرسید بلکه بیشتر من اذیت میشدم تا بقیه…..
گذشت و یه روز دوباره مامان و بابا به اختلاف خوردند و دعوا به اوجش رسید و مامان شال و کلاه کرد و رفت سمت در حیاط…..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_چهارم
تا دیدم مامان در حیاط رو باز کرد سریع خودمو رسوند بهش و پشت سرش و قبل از اینکه در حیاط رو ببنده از خونه خارج شد و گفتم:مامان…!!….منم میام…..
مامان که حسابی عصبی بود با پرخاش یه کم فحشم داد و گفت:برگرد برو توی خونه…..برررروووو ببینم…..منخودم کم دردسر ندارم ،،،تورو کجا ببرم…؟؟؟؟
میدونستم که برگردم کتک خوردنهام شروع میشه ،آخه وقتی مامان بود هیچ کی جرأت نمیکرد دست روی من بلند کنه ولی وقتی مامان نبود ،تلافی تمام روزهارو در میاوردند،……..مثل یه کیسه بوکس بودم که از هر طرف و هر کی میخواست انرژی و حرصشو تخلیه کنه به من ضربه میزدند……
پای مامان رو گرفتم و با تمام وجود گریه کردم و گفتم:منم میام…..
جالب بود که نه بابا و نه مادربزرگ بیرون نیومدند. تا منو بگیرند و مامان تنهایی بره….انگار اونا هم از خداشون بود که بدون مامان نباشم و کتک نخورم،،،یا شاید هم براش دردسر ایجاد نکنم…………..
بالاخره مامان دلش برام سوخت و با حرص دستمو گرفت و دنبال خودش کشید و رفتیم…..مامان بخاطر ناراحتی و عصبانیتی که داشت تندتند قدم برمیداشت و منم پشت سرش با تمام سرعت میدویدم……
رسیدیم خونه ی مامان بزرگ(مادر مامان)…مامان در زد و یکی از بچه های دایی در رو باز کرد،،…. اول منو فرستاد داخل و بعد خودش اومد و در حیاط رو بست…..
دایی و زن دایی از طبقه ی بالا نگاه میکردند اما حرفی نزدند مثل اینکه به قهرهای مامان عادت کرده بودند….
خلاصه رفتیم زیر زمین خونه ی ننه(مادربزرگ)….ننه پایین زندگی میکرد و دایی اینا بالا……
ننه با دیدن ما گفت:دوباره دعوات شده؟؟؟
مامان گفت:چیکارکنم؟؟دردمو به کی بگم؟؟؟از یه طرف دو تا بچه ی پررو رو انداخته به جون من و از طرف دیگه حریف مادر و خواهراش نمیشه…..اصلا اینا به کنار،…یه ریال بهم پول نمیده که برای این ذلیل مرده یه دست لباس بخرم(به من اشاره کرد)…….ببین همش پاره و پوسیده است…..چیکار کنم ؟؟؟پسر نیست که بگم عیبی نداره،،،دختره،،،..!!!بدنش دیده میشه و فردا من شرمنده اش میشم…..
ننه گفت:چی بگم والا…..دختر مجرد خونه بودی بهتر بود و فقط….
مامان گفت:ارررره دیگه….مجرد بودم هزار تا حرف و حدیث پشت سرم بود…چرا ازدواج نکرده….؟؟فلانی ترشیده…..نکنه عیبی داره…..
ننه گفت:الان هم هر چند روز یه بار قهر میکنی میایی….
مامان گفت:نکنه جاشونو تنگ کردم؟؟؟اومدم خونه ی مادرم نه بالا…….
ننه گفت:والا نمیدونم چی بگم…..ولش کن و پیش این بچه از اینحرفها نزن…..
ننه اینو گفت و دستاشو باز کرد و رو به من گفت:بیا بغلم فاطی……بیا ببینمت عزیزم…..
پریدم بغلش و ننه دستی به صورتم کشید و گفت:صورت ماهت چرا اینقدر کثیفه؟؟؟خیلی گریه کردی ؟؟؟….بریم حیاط تا صورتتو بشورم…..
مامان گفت:نمیخواهد….باید ببرمش حموم…..خیلی وقته بخاطر اینکه صابون نداریم حموم نکرده….
ننه گفت:الان وقت استراحته….یکی دو ساعت دیگه که داداشت رفت بیرون ببرش حموم…..
راستش خونه ی ننه فقط یه حموم توی طبقه ی بالا یعنی خونه ی دایی اینا داشت و مجبور بودیم اونجا بریم……
مامان رفت یه گوشه نشست تا استراحت کنه که من به ننه اروم گفتم:ننه…!!…من برم بالا با بچه ها بازی کنم…؟؟؟
ننه انگشتشو گذاشت روی لباش و گفت:هیس…!!!…نه نرو….الان داییت خونه است،یه وقت شلوغ میکنید و داییت عصبانی میشه….
گفتم:نه….ساکت میشینم و فقط نگاه میکنم…..
ننه گفت:همینجا ساکت بشین و کارتون ببین….
میدونستم که هر چی بگم بازم مخالفت میکنه برای همین ساکت شدم تا مامان و ننه چرت بزنند…..ده دقیقه که گذشت،دیدم هر دو خوابیدند….اروم و بی سرو صدا از پله ها رفتم بالا و از حیاط ایوان بالا رو نگاه کردم……
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_پنجم
وسط حیاط ایستادم و ایوان رو نگاه کردم…..از دیدن بچه های دایی که اونجا نشسته و بازی میکردند، ذوق زده شدم و با اشتیاق بچگانه ایی که داشتم از پله ها بالا رفتم و با خنده سلام کردم…..
بچه های دایی از من بزرگتر و تقریبا همسن و سال رامین و مریم بودند….تا منو دیدند بجای اینکه خوشحال بشند و دعوتم کنند به بازی ،،،شروع کردن به مسخره کردن من……
هر کدوم یه حرفی زد…..یکی گفت:وای فاطی…!!!شلوارت پاره است…..
اون یکی گفت:چقدر کثیفی…..به من نخور هااااا…..
یکی دیگه از بچه ها گفت:لباسهات خیلی بده….مثل گداها میمونی…..
دلگیر گفتم:گریه کرده بودم برای همین صورتم کثیفه….الان میرم میشورم…..
البته بار اولشون نبود و هر دفعه که منو میدیدند این حرفهارو میزدند……اون روز چون از قبل ناراحت بودم دلم شکست و شستن صورت رو بهونه کردم و اروم برگشتم پایین…..روی پله های زیرزمین بودم که صدای ننه رو شنیدم….
شنیدم که ننه به مامان گفت:بلند شو برو بچه اتو بیار پایین….میخواهی فردا هزار تا حرف بشنوی…..!!؟….
مامان گفت:خب باباااا….تو هم همش طرفدار اونایی…..بچه است دیگه ،رفته بازی کنه….
اروم غمیگین وارد اتاق شدم…..تا چشم مامان به من افتاد با تشر گفت:چند بار بگم نرررو بالا…..بیا همینجا بتمرگ دیگه…!!!!….میموندی پیش بابای فلان فلان شده ات بهتر بود و منم اینجا دردسر نداشتم…..
بغض کردم و رفتم گوشه ایی نشستم…..وقتی صدای پای دایی اومد،مامان از پنجره نگاه کرد و بعد به من گفت:داییت رفت…..بیا ببرمت حموم………….
یاداوری اون روزها واقعا دلمو بدرد میاره،…بقدری فقیر بودیم که بخاطر صابون و شامپو منو خونه ی ننه حموم میکرد…..
منو مامان از پله ها رفتیم بالا تا بریم داخل حموم…..زن دایی یه سلام خشک و خالی داد و خیره شد به ما……از چهره ی مامان مشخص بود که با تمام پررو بازیهاش باز هم معذبه…..
مسیر ایوان تا حموم رو مثل سالنی که نمایش مد و لباس میدهند رو طی کردیم در حالیکه همشون به ما زل زده بودند……
وارد حموم که شدیم شنیدم که زن دایی یه ایششی کشید که از صدتا فحش برای ما بدتر بود….
تمام این سختیها بخاطر بی پولی و نداری بود،،اگه بابا خوب کار میکرد و پول داشت ،مامان باهاش به اختلاف نمیخورد و مدام سر از خونه ی ننه در نمیاورد…..یا اگه از نظر مالی تامین بودیم بخاطر یه شامپو و صابون خونه ی ننه حموم نمیرفتیم…………..
از حموم در اومدیم و چند ساعت بعد وقت شام شد….
ننه همیشه با دایی اینا ناهار و شام میخورد برای همین ما هم مجبور بودیم با اونا همسفره بشیم……
تا زمانی که ما سر سفره بودیم اخم زن دایی باز نمیشد…..نون یا ظرف غذا رو هم حالت پرتابی جلوی من میزاشت،نمیدونم برای مامان هم ،همین حالت بود یا نه..!!؟؟ ولی غذای منو طوری میزاشت جلوم که انگار (دور از جون به حیوون)غذا میداد……….
در کل هر وقت که با مامان برای قهر میرفتیم اونجا یه جوری عذاب میکشیدم و هر وقت هم خونه ی خودمون بدون مامان میموندم یه جور دیگه………….
وقتی ۶-۷ساله شدم،مریم یه دختر نوجوونی بود که اصلا مامان رو قبول نداشت و کم کم بحث و دعواهاشون شروع میشد…..
سر هر موضوعی بهم میپریدند و به دعوا میکشید….اوایل فقط کلامی باهم درگیر میشدند ولی رفته رفته که روشون بهم باز شد از یه سیلی به کشیدن موهای همدیگه رسید…..در حد مرگ کتک میزدند و میخوردند……
مادربزرگ که حریف هیچ کدوم نبود چاره ایی نداشت و از همونجایی که نشسته بود چند تا به مریم فحش میداد و چند تا هم به مامان…..
بیشتر وقتها رامین خونه نبود و توی کوچه با دوستاش بازی میکرد اما وقتی خونه بود طرف خواهرشو میگرفت…..
و اما من…. منم بدون استثنا یه گوشه کز میکردم و اشک میریختم چون واقعا کاری از دستم برنمیومد………….
زندگی من به همین منوال گذشت و بالاخره وارد مدرسه شدم……یادم نیست سال اول مانتو و مقنعه ام رو مامان از کجا اوردم اما سال دوم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ……
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_ششم
واردکلاس دوم شدم……روز اول مدرسه مامان از توی خونه یه مقنعه بهم داد که هم بزرگ بود و هم رنگ متفرقه ایی داشت و با رنگ سفید مدرسه همخونی نداشت….….
به مامان گفتم:این که سرمه ایی…..نکنه خانم ناظم گیر بده…؟؟؟
مامان گفت:خانم ناظم( ….)خورده ،،،،بگو مقنعه ی سفید نداریم…..
با حرف مامان بغضم گرفت اما قورتش دادم و راهی شدم……توی مدرسه ی ما همه ی بچه ها لباس فرم رو از مدرسه تهیه کرده بودند اما من نه…چون پول نداشتیم…….
با اون مقنعه رفتم مدرسه و همون بدو ورود خانم ناظم بهم گیر داد و گفت:چرا این رنگی؟؟؟؟از فردا این مقنعه رو سر نکن…..مقنعه ی مدرسه ی ما سفیده و ارم مدرسه روش گلدوزی شده…..
گفتم:من ندارم…..مامان اینو بهم داد…..
ناظم گفت:باشه من یه دونه بهت میدم ،حتما فردا ۱۹هزار تومان بیار….باشه….!؟
با خوشحالی گفتم:باشه خانم…!!…
مقنعه رو گرفتم و خوشحال رفتم داخل کلاس…..ظهر که برگشتم خونه مامان وقتی منو با یه مقنعه نو و سفید رنگ دید تعجب کرد و گفت:اونو از کجا اوردی؟؟؟
گفتم:خانم ناظم داد و گفت که تا یکهفته پولشو ببرم…..
مامان گفت:من که ندارم…..حریف پدرت هم نمیشم ،خودت ازش بگیر….اصلا فکر نکنم پول داشته باشه…..
گفتم:خانم ناظم یک هفته دیگه پولشو میخواهد..!!!یه جوری جمع میکنیم خب….
از همون روز تا یکماه درگیر اون ۱۹هزار تومان بودم…..بعد از یک هفته خانم ناظم اومد سراغم و پول رو خواست…..
با شرمندگی گفتم:بابا گفت حتما تا اخر هفته میدم…..
اخر هفته شد هفته ی بعد……خانم ناظم اینبار از طریق بلندگو و سر صف اسممو خوند و گفت:فاطمه (…) پول مقنعه چی شد؟؟؟؟اگه همراهته بیار تحویل دفتر مدرسه بده….
وای که از خجالت آب شدم…..همه ی بچه های سر صف به من نگاه کردند و خندیدند،…
بعد از اون هر بار خانم ناظم اسممو صدا میکرد و پول رو میخواست بچه ها مسخره میکردند،…بقدری برام سخت بود که اصلا دوست نداشتم برم مدرسه…….
در نهایت هم نمیدونم مدرسه از خیرش گذشت یا مامان پولشونو داد……میخواهم بگم فقر مالی ما تا این حد بود و حسابی اذیت میشدم…..
چند سال هم با بدترین شرایط زندگی و اختلافات خانوادگی گذشت…..وارد راهنمایی شدم….…از همون روز اول مدرسه تصمیم گرفتم هر مشکلی داشتم خودم حلش کنم و به کسی رجوع نکنم ظچون به هیچ وجه به خانواده نمیتونستم امیدوارم باشم…..
از اونجایی که خیلی خوشرو و خوش خنده بودم توی کلاس بچه های زیادی باهام دوست شدند…..این دوستیها یه انرژی مضاعفی بهم داد تا بتونم حداقل چند ساعتی که مدرسه بودم خوش باشم….
از بین این بچه ها با کلارا دوست صمیمی تر شدم و بیشتر وقتمو با اون گذروندم…..کلارا دختر خیلی مهربون و پاکی بود…..
اوایل با احتیاط در مورد مشکلات خانوادگیم باهاش درد و دل کردم اما وقتی دیدم که علاوه بر اینکه مثل بقیه مسخره ام نمیکنه بلکه دلداریم میده بیشتر باهاش صمیمی شدم…..
روزی نبود که کلارا خوراکیشو با من تقسیم نکنه…..خیلی خیلی هوامو داشت و راهنماییم میکرد…..
کلارا هم مثل خودم اهل دوست پسر و دوست مجازی و غیره نبود و فقط درس میخوند…..
قبل از دوستی با کلارا بیشتر وقتها ،زمان زنگ تفریح خودمو با کتاب سرگرم میکردم که بچه ها تصور کنند درس میخونم ولی در اصل میخواستم زمان بگذره و بچه ها متوجه نشند که من خوراکی و میان وعده ندارم…..
اما بعد از دوستی با کلارا ،سریع میرفتیم توی حیاط و خوراکی که اورده بود رو با من تقسیم میکرد و مشغول خوردن میشدیم…..
بعدش دستشو مینداخت روی شونه امو و حیاط رو قدم زنان طی میکردیم و حرف میزدیم……کلارا نقش یه خواهر مهربون رو برام داشت…..دوستی منو کلارا تا سالها ادامه داشت……
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_هفتم
همه میدونیم که توی این دنیا و جامعه، نمیتونیم به تنهایی رشد و پیشرفت کنیم ،این موضوع برای منم صدق میکرد و همینطور بود…..همیشه تنها بودم و پیشرفتی نداشتم اما از وقتی با کلارا رفیق شدم ،هر دو باهم توی تمام برنامه های ورزشی و اردو و غیره شرکت کردم و به این ترتیب از مدرسه رفتن راضی و خوشحال شدم….
مثلا قبلش زنگهای ورزش تنها بودم و بازی نمیکردم اما با کلارا که دوست شدم، زمین و زمان رو بهم میزدیم و همه نوع ورزش میکردیم……از والیبال و فوتبال گرفته تا ورزشهای رزمی…….
یه روز زنگ ورزش با کلارا کاراته بازی میکردیم که خانم ورزش دید و به من گفت:معلومه استعداد ورزشی داری،…چرا باشگاه برای آموزش ثبت نام نمیکنی…؟؟؟؟
گفتم:کدوم باشگاه؟؟؟آخه باشگاهها گرونه…….
خانم ورزش گفت:میتونم به تیم ورزشی معرفی کنم تا ازت پولی نگیرند چون این همه استعداد حیفه……..
منو کلارا هر دو باهم رفتیم برای ورزشهای رزمی….ازم تست گرفتند و قبول شدم…..همین قبولی باعث علاقه ی شدیدم به ورزش شد…..
دیگه کارم فقط تمرین بود….ولم میکردند توی سالن میموندم و ساعتها تمرین میکردم….
درسته که هزینه داشت ولی چون عضو تیم شده بودم تقریبا برام رایگان تموم میشد…..
هنوز کلارا همراه من وتنها دلگرمیم بود……اولین مسابقه ایی که دادم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم…..بقدری ذوق و استرس داشتم که شب قبل مسابقه اصلا نخوابیدم…….اون مسابقه ،جزء مسابقات منطقه ایی بود……تمام توانمو بکار بردم و با اقتدار نفر اول شدم…..
اون برد همین استارتی(شروعی)شد تا به مسابقات شهری دعوت بشم…..
بقدری به رشته ام و ورزش علاقه داشتم که هر طوری شده پول فراهم میکردم و همراه تیم و گروه میرفتم،….همه ی مسابقات مقام اوردم و رسید به مسابقات کشوری……..مسابقاتی که ارزوی هر ورزشکاری هست…….
یادمه یه هفته قبل از اینکه به شهر محل برگزاری مسابقات اعزام بشیم مربی به من گفت:فاطی…!!،…گوش کن ببین چی میگم،…این مسابقه خیلی خیلی مهمه…..میدونی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از کلمه ی مهم یه آن لرزش ریزی توی بدنم احساس کردم و ترس بدلم افتاد……..اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چرا خانم؟؟؟
خانم مربی گفت:چون اگه بتونی نفر اول بشی شاید برای تیم ملی انتخابت کنند و بعدش مسابقات جهانی و المپیک و برو تا آخر…..
با ذوق گفتم:یعنی امکانش هست،؟؟
خانم مربی گفت:چرا که نه….تو توانایشو داری……….
گفتم:اگه برای تیم ملی انتخاب نشدم چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خانم مربی گفت:اصلا مشکلی نیست…..تو فقط مقام بیار…..منخودم شخصا بهت قول میدم که اگه مقام بیاری کارت مربیگری برات میگیرم و میتونی علاوه بر تیم و مسابقات ،بعنوان مربی کار کنی و درآمد داشته باشی….
کلمه ی درآمد توی سرم اکو شد و با ذوق وصف ناپذیری گفتم:ممنونم خانم…..من تمام تلاشمو میکنم….
بعدش خانم مربی رو به بچه ها گفت:بچه ها فردا که اومدید هزینه ی سفرتونو بیارید ،،،
یکی از بچه ها گفت:چقدر میشه خانم؟؟؟
خانم مربی گفت:زیاد نیست….بالاخره پول جا و خورد و خوراک و غیره هست….نفری فقط دو میلیون………
با شنیدن مبلغ خشکم زد و با خودم گفتم:وای خدای من….دو میلیون….حالا من از کجا بیارم؟؟؟؟؟؟
من توی این فکر بودم و بچه ها با ذوق و بدون نگرانی بهم دیگه میگفتند:چه خوب…!!!دو تومان برای ده روز اردو خیلی خوبه….
وقتی دیدم همه نسبت به قیمت راضی بنظر میاند اعتراضی نکردو با خودم گفتم:رفتم خونه باید به مامان بگم تا هر طوری شده از بابا برام پول بگیره………….
بجای اینکه بابت مسابقه و اعزام به اردو و غیره خوشحال باشم با حالی گرفته و غمگین برگشتم خونه…..
وارد خونه که شدم اولین نفر رامین منو دید و به شوخی گفت:چرا ناراحتی؟؟؟نکنه کشتیهات غرق شده….ارررره…!!!؟؟ انتخاب نشدی؟؟؟؟
گفتم:ولم کن….حوصله ندارم…..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_هشتم
واقعیتش از وقتی بزرگتر و ورزشکار شده بودم ،رفتار مریم و رامین نسبت بهم خیلی خیلی بهتر شده بود ،،درست مثل خواهر و برادر تنی با من رفتار میکردند و دوستم داشتند…..
طوری که همیشه به مریم آجی و به رامین داداش میگفتم…..انگار متوجه شده بودند که من اونی نیستم که همیشه در موردم فکر میکردند…..
میدونستم که وقتی مریم رو آجی صدا میکنم حس بزرگی و خوشحالی میکنه……هر دو متوجه شده بودند که من هم بجز اونا کسی روندارم و از ته دل دوستشون دارم…..
برگردیم به سرگذشت……رامین وقتی دید حوصله ندارم گفت:چی شده فاطی؟؟؟
با بغض گفتم:انگار نمیتونم برم مسابقات…..
رامین گفت:چرا؟؟؟تو که گفتی انتخاب شدی………
گفتم:انتخاب شدم ولی دو میلیون تومان پول میخواهد تا همراه تیم برم…..دو میلیون از کجا بیارم….؟؟
رامین گفت:حیف که سربازم و پول ندارم ،وگرنه خودم بهت پول میدادم و نوکرتم بودم….
گفتم:میدونم….تو خودت لنگ پول رفت و امدت هستی….از تو که توقع ندارم…..
مکثی کردم و ادامه دادم:رامین…!!…بنظرت بابا پول داره و نمیده یا واقعا نداره..!؟
رامین گفت:نه باباااااا….پولش کجا بود..!؟کسی که کار نکنه از کجا پول بیاره…..!؟تق و لقی هم که کار میکنه برای سیر کردن شکم ماست خب….
همون لحظه مریم اومد پیشمون و گفت:جریان چیه؟؟؟
براش توضیح دادم و آجی هم حرف رامین رو تکرار کرد…..بعدش قرار شد هر سه تلاش کنیم تا این پول رو بتونیم از مامان یا بابا بگیریم ،،،،
یادآوری اون روزا واقعا اذیتم میکنم برای همین خلاصه میکنم که دو میلیون تومان جور نشد و من از مسابقات جا موندم……
بچه ها رفتند و دست خالی و بدون مدال و مقام برگشتند…..الان گاهی با خودم فکر میکنم و توی دلم میگم:یعنی خانم مربی دو تومان نداشت به من قرض بده ؟؟اگه قرض میداد حداقلش این بود که بخاطر مقامی که میاوردم، سربلند میشد…..
سر این موضوع و بی پولی و فقر افسرده شدم و ورزش رو کلا گذاشتم کنار……واقعیتش با خودم فکر کردم وقتی پول ندارم چرا بیهوده تلاش کنم؟؟کاش پول داشتم و زحمتش هدر نمیرفت…..
راستش روحیه ی من طوری بود که ظاهری شاد و خندون داشتم اما غم و غصه رو توی دلم میریختم و به تنهایی بارشو به دوش میگرفتم….
خیلی خیلی ناراحت بودم و با هیچ کسی حرف نمیزدم و همش تو خودم بودم و فکر میکردم و دنبال راهی میگشتم تا پول دستم بیاد…..
یه روز تصمیم گرفتم دیگه مدرسه نرم و برم سرکار…..اون روزها ۱۵ساله ام بود……
یه شب به بابا گفتم:بابا…!!!!….من میخواهم برم سرکار….
بابا چپ چپ نگاهی کرد و گفت:خفه…..
با استرس گفتم:چرا؟؟؟من میخواهم برم سرکار تا حداقل خرج و مخارج خودمو در بیارم و یه باری هم از دوش تو بردارم…..
بابا گفت:مگه تا الان کم گذاشتم و گشنه موندی….؟؟دختر رو چه به کار کردن…..بشین سرجات …..
گفتم:میخواهم پول داشته باشم و بتونم باشگاه ثبت نام کنم،..لباس بخرم….شال و مانتو و کفش…..و خیلی چیزای دیگه….
بابا گفت:هر وقت شوهر کردی برات میخره….
گفتم:خیلی از دوستام باهم میرند بیرون اما من همش خونه ام و حوصله ام سر میره….به هر کاری هم علاقه دارم نه اجازه اشو میدید و نه پولشو…..پس من چیکار کنم؟؟؟
بابا گفت:هاااا….چیه؟؟؟میخواهی بری بیرون تا آبرومونو ببری…؟؟به یه دختر جوون توی کوچه و خیابون هزار تا حرف و متلک میگند،،میخواهی منو بی ناموس کنی…؟؟؟
خدایااااا…..چیکار کنم من…..؟؟از هر نظر محدود بودم، چه من چه مریم ،فرقی نمیکرد….تنها امیدم،رفت و امد مدرسه و مسابقات بود که اونم از دست دادم…..
دیگه واقعا داشتم افسرده میشدم که پسرخاله ام اومد خواستگاریم…..مامان که از خداش بود با فامیل خودش وصلت کنم برای همین سریع رضایتشو اعلام و منو تشویق کرد تا قبول کنم………….
منم وقتی دیدم خونه ی بابا به ارزوها و علایقم نمیرسم و مثل یه زندانی هستم خیلی فکر کردم و بالاخره قبول کردم…..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_نهم
نامزد ک شدیم فهمیدم پسرخالم اعتیاد به حشیش داره دپران سختی گزروندم تا خانواده راضی شدن جداشیم توی همین گیرو دار و بهم خوردن نامزدی من،، خداروشکر مریم ازدواج کرد…….البته یه هفته قبل از نامزدیم مریم عقد کرده بود….
مریم ازدواج کرد و رفت….رامین هم سرباز بود و بیشتر وقتها خونه نبود….. بابا هم با پسرعمه رفتند تهران تا کار کنند…..تقریبا خونه خلوت و سوت و کور بود……
از اینکه بابا کار و درآمد داشت خوشحال بودیم ولی اینخوشحالی زیاد طول نکشید و بعد از سه ماه بابارو دستگیر کردند و بردند زندان…..
ما که از همه جا بیخبر بودیم از این خبر واقعا شوکه شدیم،،،آخه وقتی بابا بود وضع مالیمون افتضاح بود وای به روزی که بابا نباشه……
شوهر مریم یه کم بد دل و بداخلاق بود برای همین اجازه نداد دنبال کار بابا بیفته…..رامین هم که در خدمت ارتش بود و نمیتونست بیاد و کارای بابارو انجام بده…..
تنها کسی که وقتش آزاد بود من بودم،،،ولی چون به سن قانونی نرسیده بودم امضای من حکم قانونی نداشت…….
چاره ایی نبود و منو مامان رفتیم کلانتری و دادگاه تا متوجه شدیم پسرعمه سر بابا کلاه گذاشته و از یه سری مدارک، بنام وامضای بابا سوء استفاده کرده و مبلغ ۲۰میلیون تومان بالا کشیده و بجای اون پدر من گرفتار شده…..
یکی دو هفته دوندگی کردم ولی کاری از پیش نبردم……هر جا میرفتیم اون مبلغ ۲۰میلیون رو میخواستند تا بابا آزاد بشه……ما هم که آه در بساط نداشتیم چه برسه به اینکه ۲۰میلیون به شاکی بدیم…..
هفته ی سوم عمه با شوهرش به مشکل خورد و به حالت قهر با بچه ی کوچیکش اومد خونه ی ما،…….
خیلی جا و غذا داشتیم عمه و بچه اش هم اضافه شده بود،….والا بیچاره مجبور بود بیاد خونه ی ما چون مادرش با ما زندگی میکرد وخونه ی مستقلی نداشت……
اومدن عمه هر چندبرای ما ، تماما مشکل و ضرر بود اما یه منفعت داشت اونم اینکه همراه من دنبال کارای بابا افتاد و هر جا نیاز بود امضاشو قبول میکردند……
چهار ماه بابای بیچاره ی من بخاطر تیغ زنی پسرعمه زندانی کشید و بالاخره آزاد شد……
وقتی بابا برگشت خونه فکر من اروم شد و تصمیم گرفتم دیگه فقط به خودم و زندگیم فکر کنم و برای پیشرفتم تلاش کنم…..
با خودم گفتم:اول درسمو ادامه میدم ،،،بعد کتاب میخونم و توی فضای مجازی توی کانالهای انگیزشی و هر کاری که جنبه ی مثبت و روحیه دهی داشته باشه شرکت میکنم و انجام میدم…..
طبق برنامه ایی که چیده بودم پیش رفتم ،،حتی برای بهتر شدن روحیه ام میرقصیدم و آهنگ گوش میکرد و خیلی کارای دیگه…….
خدایی خیلی خیلی بهتر شده بود تا اینکه مامان بزرگ (مادرم)فوت شد….خیلی دوستش داشتم و با فوتش روحیه امو از دست دادم و برگشتم خونه ی اولم…..
دوباره گوشه گیری و تنهایی و افسردگی اومد سراغم…..عمه هام خیلی منو دوست داشتند چون متوجه شده بودند که مهربون و بی حاشیه هستم…….
یه روز یکی از عمه هام اومد پیشم و گفت:فاطی ..!!!حاضر شو بریم بیرون….
متعجب گفتم:کجا عمه…؟؟؟من حوصله ندارم……….
عمه گفت:حالا بلند شو….یک ساعت بیشتر وقتتو نمیگیرم…..
بی حوصله و با بغض گفتم:آخه چه فایده عمه….!!؟؟مثلا بیرون میریم و میگردیم که چی بشه؟؟؟؟مثلا درس میخونیم آخرش چی؟؟؟شادی و بزن و برقص،،…همشون بی فایده است عمه….!!!!!،..
عمه گفت:چرا بی فایده؟؟؟بلند شو و ادای افسرده هارو در نیار…..
گفتم:بخدا ادا در نمیارم…..من کلا نسبت به دنیا و زندگی ناامید شدم…..وقتی پایان همه چی مرگه چرا تلاش کنم؟؟؟
عمه دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت:تو بیا تا بهت بگم چرا باید زندگی کرد……
با اصرار عمه ،آماده شدم و همراهش رفتم……..عمه منو برد سر خاک مامان بزرگم و هر دو فاتحه خوندیم…..بعدش چند تا قبر رو نشونم داد که هم جوون بودند و هم دکتر و مهندس و شغلهای مهمی داشتند…..
عمه گفت:ببین فاطی…..! سنشو حساب کن…..فکر کنم تازه دکتر شده بود که فوت کرده….درسته؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:اررره…..بیچاره خانواده اش…….
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_دهم
عمه گفت:بنظرت نباید درس میخوند،!نه..!؟چون خیلی زود فوت شده…..
گفتم:خبر نداشت که کی اجلش میرسه….
عمه گفت:آفرین دختر…!!!…مگه تو خبر داری؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:نه…..مامان بزرگ هم خبر نداشتیم…..اگه خبر داشتیم حتما میبردم دکتر و خوب میشد…..
عمه گفت:پس زندگی کن……زنده بودن و سالم بودن رو باید زندگی کرد…..گوشه ی خونه نشستی که چی؟؟؟؟اینکه یه روز میخواهی بمیری که نشد دلیل……
با حرفهای عمه واقعا از این رو به اون رو شدم و تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم…..درسمو خوب بخونم و قبول بشم…..
خیلی تلاش میکردم که متاسفانه کرونا فراگیر و مدارس تعطیل شد…….با تعطیلی مدرسه ها همه از نظر درس و نمره و درس خوندن ضعیف شدیم و کلی تجدید اوردیم ،ولی من بالاخره دیپلم گرفتم……
بعد از دیپلم.،یه روز دوستم کلارا بهم زنگ زد و گفت:فاطی…!!!فاطی…یه باشگاه پیدا کردم که میتونم اونجا تحت نظر بهترین مربی مرد تمرین کنیم و دوباره مسابقه بدیم…..
با خوشحالی گفتم:واقعا…؟؟؟؟کجا هست باشگاه…؟؟؟؟
کلارا گفت:الان میام دنبالت باهم میریم…..
کلارا اومد در خونمون و باهم رفتیم…….خداروشکر خیلی زود قبولمون کرد و مشغول تمرین شدیم………
چون یه مدت از ورزش دور بودم با عشق و علاقه ی مضاعف کار میکردم که مورد توجه ی مربی قرار گرفتم….
درعرض شش ماه هیکل و عضلاتم بیسته بیست شد،طوری که وقتی مربی ازم تعریف میکرد حسادت رو توی چشمهای کلارا میدیدم…..
وقتی به حدو قبولی مورد نظر مربی رسیدم بهم مدرک مربی گری داد و همونجا مشغول به کار شدم…..دیگه برای خودم کار میکردم و شاگرد داشتم…..
کلارا مربی نشد اما یه جورایی حکم ریاست باشگاه رو داشت و از من بالاتر به حساب میومد ولی همچنان بهم حسادت میکرد……
همیشه مربی ازم تعریف میکرد برای همین کلارا منو از مربیگری برکنار کرد و شدم ارشد(به هر حال رییس بود)……
کلارا همیشه توی حرفاش بهم تیکه مینداخت و میگفت:تورو چه به ارشد…..تو باید همیشه شاگرد بمونی…..
خلاصه گذشت و با کلی تمرین راهی یه مسابقه شدیم…..توی اون مسابقه کلارا و یکی از دخترا باختند و فقط من قهرمان شدم……این قهرمانی اسممو به زبونها انداخت و کلارا کلا دوستیشو با من بهم زد……
حسادت کلارا ،روزی برام صددرصد آشکار شد که داشتم ۱۸۰ میزدم…..
اون روز من در حال باز کردن ۱۸۰بودم که کلارا با وزن بالایی که داشت یهو و بدون اطلاع پرید روی پاهام و جیغ من کل سالن رو پر کرد و توی گوشم اکو شد……..
حالا بماند چطور منو به بیمارستان رسوند و چقدر گریه کردم…….
دکترا تشخیض دادند چندین رباط توی ناحیه ی زانوم پاره شده و استخونای زانوی چپم بهم سابیده شده و برام استراحت کامل نوشتند….
این استراحت در حدی بود که یکماه کامل ویلچر نشین بودم…..
بعد از اینکه پاهام خوب شد و دوباره برگشتم به مسابقات بیشتر از قبل تلاش کردم و چندین عنوان و مقام اوردم…….
توی محله و شهرمون معروف شده بودم و حتی خانواده و پدر و مادرمو با اسم من میشناختند………مثلا نمیگفتند دختر فلانی ،بلکه میگفتند پدر یا مادر یا حتی برادر فلانیه هاااا……!!!…….
حتی بابا و مادر بزرگ هم به من افتخار میکردند و برام احترام قائل بودند……همونایی که بخاطر دختر بودنم مامان رو سرزنش میکردند،،بالاخره متوجه شده بودند که دختر و پسر نداره،مهم سربلندی و تلاش و افتخار بچه هاست نه پسر و دختر بودن……….
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_آخر
با سعی و تلاش زیادی که کردم سری توی سرها در اوردم و پیش خانواده امو سرافراز شدم….
یه مدت که گذشت استاد و مربی ما ازدواج کرد….بعدش من به شخصه نخواستم که سربارش باشم برای همین از باشگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم توی اینستا یه پیج ورزشی بزنم و کارمو مجازی ادامه بدم…..
برای فالوورگیری و شروع کارم خیلی زمان لازم داشتم و باید فعالیت مجازی میکردم…. اول چند تا از دوستامو فالوو کردم وبعدش شروع کردم به پست و ویدیوهای ورزشی گذاشتن……..
علاوه بر این کارها ،داخل پیجهای دیگه هم فعالیت و لایک میکردم تا دیده بشم……یکی از این پیجهای ورزشی که کلی براش کامنت میزاشتم یه روز ادمیتش بهم دایرکت داد و از کامنتها و لایکهام تشکر کرد…..
همین تشکر کردن باعث شد ما ساعتها باهم چت کنیم…..واقعا نمیدونستم پشت اون اکانت یه پسر هست تا اینکه خودشو معرفی کرد،…
وقتی متوجه شدم ادمین اون پیج یه پسره ازش خداحافظی کردم و گفتم:تا امروز نمیدونستم پسری ولی الان که فهمیدم دیگه باهات چت نمیکنم….
اون اقا گفت:من همین چند روز بهت وابسته شدم و قصد بدی همندارم،…فقط میخواهم باهم بیشتر آشنا بشیم……
گفتم:اصلا از این کارا خوشم نمیاد و اگه پستهای شمارو لایک کردم فقط فقط بخاطر عشق به ورزش بود و بس ،نه شخص شما…..
اون اقا خودشو معرفی کرد و با اصرار ازم خواست یه مدت بهش فرصت بدم….
قبول کردم تا یه مدت باهم چت کنیم….همین زمان کم منو شیفته ی اخلاق و منش و رفتار هادی کرد……
خیلی اختلاف نظر داشتیم ،،به هر حال ما لر بودیم و اونا ترک ولی تونستیم با اختلافات هم کنار بیاییم……شاید بارها قهر کردیم و دوباره آشتی شدیم ولی راه اومدیم….هم من کوتاه اومدم و هم هادی……
تمام مدتی که باهم دوست بودیم از فرصت استفاده کردیم و خودمونو ساختیم و به تفاهم رسیدیم…..بعد از کلی سختی و دوری و دلتنگی بالاخره اومد خواستکاری…..
چهره ی هادی توی شهر ما جار میزد که همشهری نیست و همه متوجه میشدند که ترک هست….چهره ی جذاب و مردونه ایی داشت…….وضعیت مالی خیلی خوبی هم داشت…….
خانواده ها بخاطر دوری مسیر و فرهنگ و وضعیت مالی متفاوت ،مخالف بودند ولی منو هادی همدیگر رو میخواستیم و عاشق بودیم…..
الان دو ساله ازدواج کردیم،، یه ازدواج کاملا عاشقانه و هنوز هم عاشقیم…..خدارو صد هزار مرتبه شکر که زندگی خیلی خیلی خوبی دارم و یه تار موی هادی رو با دنیا عوض نمیکنم…..
هادی یه فرشته است،…فرشته ی روی زمین،….محبتی که از هادی گرفتم و میگیرم حتی از خانواده نگرفته بودم…..
ماه و خورشید من هادی هست و بهش افتخار میکنم….
همچنان با آجی و داداش صمیمی و رفت و امد داریم…..مامان و بابا هم زندگیشون یه کم بهتر شده و کمتر دعوا دارند….
هدفم از بازگویی سرگذشتم این بود که بگم سعی و تلاش هیچ وقت بی نتیجه نمیمونه…..خدا جواب پاک موندن و نیت پاک رو خیلی زود با بهترینها به بنده ها میده……
از همینجا میخواهم به هادی بگم:زندگیم..!!❤️عشقم😍دوستت دارم تا ابد🥰🥰
پایان