eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم…… من اولین بچه ی یه خانواده ی مرفه هستم….. به فاصله ی ۵سال بعداز من خدا بهم یه برادر هم داد….. یه خانواده ی چهار نفره که هیچ چیزی توی زندگی کم نداشتیم…..همه چی داشتم ،،پول و مهر و محبت و رفاه و امکانات ….. با توجه به تمام این امکانات و تربیت خانوادگی و مهر و محبتی که بین مامان و بابا بود خیلی مودب و با ادب بودم و به هیچ وجه لوس و یه دنده نشده بودم……. دختر پر جنب و جوش شادی بودم و از طریق مهد کودک و مدرسه و کلاسهای مختلف ورزشی و هنری دوستای زیادی داشتم و تنها نبودم…. البته با یکی از همسایه ها هم از همون دوران بچگی صمیمی شده بودیم و رفت و امد خانوادگی داشتیم….. اون همسایه دو تا دختر داشت تقریبا همسن سال من و یه پسر که ۷سال از من بزرگتر بود و هر چهار نفر همبازیهای خوبی برای هم بودیم……. یه مدت که گذشت همسر شهین خانم(همسایه)فوت شد و تنها شدند…..شهین خانم با حقوق همسر خدابیامرزش و اجاره ی یکی از طبقات خونشون زندگیشو میچرخوند…. اسامی دخترای شهین خانم نسرین و نازنین و اسم پسرش امید بود….. امید یه پسر زبون باز و زرنگی بود….. تا ۱۶سالگی اتفاق خاصی توی زندگیم نیفتاد و همه چی وفق مراد پیش رفت….. وقتی من ۱۶ساله بودم ، امید دانشجوی دندانپزشکی بود….. امید هیچ وقت خونه ی ما نمیومد و فقط هر وقت ما میرفتیم خونشون میدیدمش…….اوایل رفتار امید با من عادی بود ولی به مرور و رفته رفته توجهش به من بیشتر شد…… مثلا یه بار که با مامان رفته بودیم اونجا تا منو دید گفت:بههههههه!!صبا خانم!!!!ماه درخشید و خونه روشن شد و‌چشمها همه متعجب از این همه نور گشتند……….(خیلی زبون باز بود)…. مامان خندید و گفت:بابااا. شاعر!!!حداقل شعر مردمو خراب نکن…… امید خندید و گفت:مگه شعر همین نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان از ته دل خندید وگفت:باشه هر چی شما میگید…… من اون روز فکر کردم امید داره منو مسخره میکنه آخه دو روز قبلش اونجا بودیم بخاطر همین گفتم:چشم اقا!!از این به بعد کمتر میام….. امید گفت:وای وای ….نکن اینکار رو با من که بدون نور تو خونه سرد و تاریک میشه….. با این حرفش همه خندیدیم و نشستیم…… از اون روزبه بعد حس کردم امید سعی میکنه رابطه ی خودشو به من نزدیکتر کنه و با خودم گفتم:چون از بچگی باهم همبازی و دوست بودیم منو مثل خواهراش میدونه…..نمیشه که نسبت به این همه مهر و محبت من بی توجه باشم چون این رفتار دور از ادب و انسانیته…… با این افکار من هم حسابی باهاش گرم گرفتم……….. یکی دو سال به همین منوال گذشت و ما همچنان شاد و شنگول مثل یه خانواده در کنار هم توی تمام شادیها بودیم و هوای همدیگر رو داشتیم تا اینکه من هم دانشگاه قبول شدم…… بابا برای کادوی قبولیم یه ماشین برام خرید…..ماشین داشتن همانا و توجه بیشتر پسرای دانشگاه به من جلب شدن همانا….. اکثرا پسرا دنبالم بودند و سعی میکردند باهام دوست بشند(یعنی با ماشینم دوست بشند نه خودم)……آخه اون موقع ها ماشین به فراوانی الان نبود…… در این بین یکی از پسرای دانشگاه به اسم آرش خیلی پیله کرد و چون من اصلا محل نمیدادم از طریق یکی از دوستام شماره ی خونمونو پیدا و شروع به زنگ زدن کرد….. هر بار که زنگ میزد قطع میکردم و اصلا حرف نمیزدم ……تا اینکه طبق معمول سر شب وقتی که نازنین و نسرین هم خونمون بودن زنگ زد و من گوشی رو برداشتم وگفتم:الووو….. صدای آرش بود که گفت:الوووو صبا خانم!!لطفا قطع نکنید،،،گوش بدید ببینید چی میگم…. گفتم:لطفا دیگه زنگ نزنید….. اینو گفتم و قطع کردم ،….بعداز گذاشتن گوشی نازنین و نسرین کنجکاو شدن و شروع کردن به سوال پشت سوال که کیه و کی دوست شدی و غیره…… من هم براشون توضیح دادم که دوست نیستم و فقط یه مزاحم و هم دانشگاهیمه….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 وقتی نسرین و نازنین متوجه ی قضیه شدند همون روز به امید انتقال دادند و شاید هم پیاز داغشو زیاد کرده و‌کف دست امید گذاشتند….. از فردا زنگ زدنهای امید شروع شد…..راستش مامان و بابا نسبت به امید ذهن بازی داشتند و حتی اگه بابا گوشی رو برمیداشت و امید میگفت با صبا کار دارم بدون کنجکاوی گوشی رو میداد به من………. خلاصه امید به هر بهانه ایی زنگ میزد و‌ هر روز حدودا ۵-۱۰ دقیقه حرف میزد…..مثلا آمار استادها رو میگرفت یا کتاب معرفی میکرد و غیره……….،،،،،،،. اون روزها من به امید هیچ حس خاصی نداشتم میدونید چرا؟؟؟حقیقتش امید رو مرد ارزوهام نمیدونستم،،آخه بابا از بچگی تو گوشم خونده بود که مرد زندگی کسی هست که بتونه یه زندگی برای همسرش بسازه که از زندگی قبلی یعنی مجردی دختر بهتر باشه…… به همین دلیل منتظر بودم یه پسری بیاد خواستگاریم که وضع مالیش بهتر از بابا باشه…………. امید از نظر سطح مالی از ما پایین تر بود ولی نکته ی مثبتش این بود که دندانپزشک بود و میشد روش حساب کرد که در اینده وضع مالی مناسب یا حتی بهتر از ما داشته باشه…… بگذریم……هر چی زمان میگذشت تماسهای امید بیشتر بیشتر میشد….چند ماهی با تلفنها ،،خودشو به من نزدیک کرد و بعد کم کم رفت و امد به خونمون شروع شد….. رفت و امدش برام جای تعجب داشت ،،آخه هیچ وقت با مامانش اینا هم نمیومد حالا چی شده بود،،؟؟؟؟ امید هر بار که میومد خونمون نگاهش فقط به‌من بود،،جوری که انگار بار اولشه که منو میبینه…..یه جوری با اون چشمهای عسلیش بهم خیره میشد که مو روی تنم سیخ میشد……. اون روزها با خودم میگفتم:یعنی امید عاشق شده؟؟؟؟نه باباااا….این همه سال نمیومد خونمون حالا به یکباره که متوجه شده آرش مزاحم تلفنی منه یهو عاشق شده؟؟؟نمیدونم…… در این گیر و دار یه روز بابا منو صدا زد و گفت:صبا!!دخترم!!؟؟یه لحظه تشریف بیار کارت دارم…………… گفتم چشم و به سرعت خودمو از اتاقم به پذیرایی رسوندم و گفتم:جانم بابا!!!! بابا گفت:صبا جان!!!خودت میدونی که من هیچ وقت بهت امر و نهی نکردم و نمیکنم….تو خودت عاقلی و به اندازه ایی بزرگ شدی و میتونی تصمیم بگیری،،،،…. گفتم:مرسی بابا!!!!طوری شده؟؟؟؟ گفت:راستش این مدت ،متوجه ی رابطه ی جدی تو و امید شدم و اصلا حس خوبی ندارم….. سرم پایین بود و گوش میکردم ،….. بابا ادامه داد:بنظرم این رابطه به نفعت نیست چون تو باید درس بخونی و زمان مناسبی برای عشق و ازدواج نیست…..از طرفی من امید رو گزینه ی مناسبی برای تو نمیدونم ،،تو دختر منی و میدونم که لیاقتت بیشتر از ایناست….. با تعجب گفتم:بابا!!!منو امید فقط یه دوستیم ،دوستی که از بچگی خانوادگی در ارتباط بودیم….گاهی تماس میگیره و صحبت میکنیم اما فقط در مورد مسائل درسی و دانشگاه و خانوادگی…..تا به حال هیچ حرف جدی در مورد عشق و ازدواج زده نشده….. بابا گفت:بابایی!!!شاید قصد تو جدی نباشه اما من با توجه به رفتارهای امید مطمئنم که قصدش جدیه……صبا!!!لطفا دیگه جواب تماسهاشو نده تا متوجه بشه که هدف تو از این صحبتها و تحویل گرفتنها ازدواج نیست….. گفتم:بابا!!!بی ادبی نباشه؟؟؟؟خب ما چندین ساله که رفت و امد داریم…… بابا گفت:نه بی ادبی نیست چون میدونم که هدف امید چیه…..تا چند ماه پیش حتی برای دعوتهایی که بابت ناهار و شام میکردیم هم نمیومد و درس داشت حالا چطور شد؟؟؟؟دخترم تو حرف منو گوش کن و گوشی رو جواب نده….. گفتم:چشم بابا…… اون شب کلی باهم حرف زدیم و در نهایت با خودم گفتم:بهتره از امید دوری کنم تا ببینم رفتارش چه تغییری میکنه….. از فردای اون شب هر وقت امید تماس گرفت به مامان یا بابا یا داداشم میگفتم تلفن رو جواب بدند و بهش بگند که من نیستم……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 دیگه سعی میکردم جواب تماسهای امید رو ندم اما روزهایی که نسرین و نازنین خونه ی ما بودند مجبور بودم باهاش صحبت کنم چون نمیتونستیم بگیم خونه نیستم……. چند وقت اینکار رو کردیم تا اینکه یه روز امید بهم گفت:صبا حس میکنم تو منو میپیچونی…… گفتم:نه….چه پیچوندنی؟؟؟؟؟چرا باید بپیچونم….؟؟؟؟ گفت:من‌ که بچه نیستم و میفهمم،،،اگه از زنگ زدنم ناراحتی بگو دیگه زنگ نمیزنم…..کافیه فقط بگی….. گفتم:نه!!!این چه حرفیه…!!!؟؟چرا باید ناراحت بشم؟؟؟به هر حال تو مثل داداشمی…..داری برام وقت میزازی…..نگران درس و دانشگاهم هستی ….. امید نزاشت حرفم تموم شه و گفت:صبا چه داداشی؟؟؟یعنی تو روی من همچین حسابی میکنی؟؟؟؟ گفتم:مگه غیراز اینه؟؟؟؟ گفت:برای من اره…..من ازت خوشم میاد،حتی بیشتر از خوش اومدن و دوست داشتن،….صبا من عاشقتم….یعنی تا حالا متوجه نشدی…؟؟؟ یه لحظه موندم چی بگم….،.هول شدم و از شدت استرس گوشی رو قطع کردم….. بعداز قطع کردن گوشی با خودم گفتم:وای خدا!!! این چه کاری بود کردم؟؟؟چرا مثل یه آدم نگفتم نه،،،،من حسی نسبت بهت ندارم….. هزار تا فکر و خیال با خودم کردم……بعد همونجا پای تلفن نشستم و فکر کردم تا وقتی که امید زنگ زد چی بگم ،،،!!!اما زنگ نزد…… چند روز گذشت و امید دیگه زنگ نزد…… منتظر تماسش بودم ولی خبری نبود…… آخر هفته شد و به دعوت دوست بابا برای عصرونه نشینی رفتیم خونه ی دوست بابا…..بعد که برمیگشتیم خونه به پیشنهاد من ،بابا منو مامان رو جلوی در شهین خانم پیاده کرد تا بریم خونشون…….. داخل خونشون که شدیم دیدم امید نیست……..نمیدونم چرا دلشوره گرفتم،،،فکر کنم بخاطر این بود که چند ماهی که باهاش صحبت میکردم بهش عادت کرده بودم….. شام رو همونجا خوردیم ولی هنوز نیومده بود…..درست ساعت ۱۱بود که امید اومد و خیلی خشک سلام و احوالپرسی کرد….. شهین خانم بهش گفت:امید!خوب شد اومدی….خاله اینارو برسون خونشون……(فاصله ایی زیادی نبود در حد ۲-۳خیابون اما چون شب و تاریک بود سوار ماشینش شدیم تا مارو برسونه)………. مامان صندلی جلو نشست و‌من درست پشت سر امید….. تمام طول مسیر رو زیرچشمی داخل آینه به امید نگاه کردم اما حتی یه نیم نگاهی هم بهم نکرد………….. من هم به تلافی این بی توجهی که کرد وقتی رسیدیم از ماشین که پیاده شدم بدون خداحافظی در رو کوبیدم و رفتم خونه….. خیلی ناراحت و عصبی شدم…..نمیدونستم چمه….!!!شاید عادت نداشتم کسی بهم بی توجهی کنه و یا شاید بخاطر حرف امید که گفته بود عاشقمه انتظار بیشتری ازش داشتم….. دلم میخواست امید بهم توجه کنه،انگار نه انگار که تا چند روز پیش داشتم میپیچوندمش…..شاید هم ناخواسته دلمو پیشش جا گذاشته بودم…… خلاصه هر دلیلی که داشت منو کشوند پای تلفن……. میدونستم که تا الان امید رسیده خونشون…..شهین خانم اینا دو تا خط تلفن داشتند ،،،زنگ زدم به خط اتاق امید……….. بوق سوم که خورد امید جواب داد و گفت:الوووو…… نمیدونستم چی بگم!!؟؟اصلا اینطوری بار نیومده بودم که منت کسی رو بکشم بخاطر همین گوشی رو گذاشت و تماس قطع شد….. به چند ثانیه نرسید که امید زنگ زد…..برای اینکه تلفن بوق بیشتری نخوره و مامان و بابا متوجه نشند زود گوشی رو برداشتم……. امید گفت:انگار تو عادت داری تلفن رو قطع کنی،،،.اره…..؟؟؟ گفتم:نه….چون اشتباه گرفته بودم زود قطع کردم…… امید گفت:چه جالب!!!بعد چطوری اشتباه شماره گرفتی؟؟؟یعنی چند تا عدد رو اشتباه گرفتیو بعد دیدی منم؟؟؟؟ خلاصه هی امید گفت و من گفتم ،نه اون کوتاه اومد و نه من ،،،تمام حرفهامون کل کل کردن بود تا اینکه هوا روشن شد….. وقتی هوا روشن شد مجبور شدیم قطع کنیم.. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 از اون شب به بعد,, شب تا صبح تلفنی حرف زدن شدکارمون…..کم کم به امید واقعا علاقمند شدم…..انگار که تازه داشتم میشناختمش…………….. بعداز یک هفته حرف زدن بالاخره باهم قرار گذاشتیم و خیلی مخفیانه باهم شام رفتیم رستوران…. اون شب وقتی از رستوران برگشتیم امید ماشین رو داخل یه کوچه پارک کرد تا باهم صحبت کنیم .. من که حسابی عاشقش شده بودم ،،….. انقد گرم صحبت کردن بودیم که شاید دو ساعتی گذشت حدود ساعت ده بود که برگشتم خونه…..دقیقا یادم نیست اون شب به چه بهانه ایی بیرون بودم اما هر چی بود باعث شد عادت کنیم و هر شب چند ساعتی داخل ماشین باهم صحبت کنیم …… دیگه از هر فرصتی استفاده میکردیم تا بیشتر باهم باشیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم بعداز چند ماه امید ازم تقاضا کرد که رابطه داشته باشیم دلم راضی نبود و همش به فکر آبرومون بودم میدونستم کار درستی نیس ولی از اونجایی که به عشق امید مطمئن بودم و خودم هم با تمام وجود دوستش داشتم قبول کردم…… یه سال از رابطمون گذشت …..نمیدونم چرا حسابی غذا میخوردم و اضافه وزن پیدا کردم….. یه روز امید گفت:صبا خیلی چاق شدی ،،،،، گفتم:بله …..غذا زیاد میخورم….. امید گفت:اما من از دختر چاق اصلا خوشم نمیاد…… گفتم:باید از فردا برم ورزش…… گفت:حتما اینکار رو بکن وگرنه از چشمم میفتی……… حرف امید بهم برخورد و از فرداش رفتم باشگاه…….اینقدر بچه و کم عقل بودم که نفهمیدم حامله ام…… یه روز که از باشگاه برگشتم خونه به مامان گفتم:مامان!!!نمیدونم چرا این همه شکمم بزرگ شده…..؟؟ مامان گفت:هم چاق شدی و هم شکم اوردی،،،شاید کیست تخمدان داری…..فردا بریم دکتر…… فردا عصر همراه مامان رفتیم دکتر زنان…… دکتر در حال سونوگرافی گفت:چند سالته عزیزم…….؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:نوزده…… دکتر از همون پشت پرده که داشت منو معاینه میکرد سرشو بطرف مامان بیرون برد و بهش گفت::مادرشین یا مادرشوهرش؟؟؟؟ مامان با تعجب گفت:ما که شباهت زیادی داریم چطور متوجه نشدید مادرشم؟؟؟دخترم هنوز ازدواج نکرده….. تا مامان این حرف رو زد دکتر خشکش زد و به من نگاه کرد و اروم گفت:مجردی؟؟؟ با ترس سرمو تکون دادم و گفتم:اره…..… دکتر رفت پیش مامانم و یه کم زمزمه وار صحبت کرد و‌بعد دیدم مامان اومد پشت پرده و داد و بیداد راه انداخت و خودشو کتک کرد،،،، تازه متوجه شدم که من سه ماهه باردارم………. مامان با کلی گریه و زاری از مطب اومد بیرون و ایستاد جلوی ماشینم تا من برسم….. وقتی نشستیم داخل ماشین حقیقت رو به مامان تعریف کردم…… مامان با گریه گفت:چی کم داشتی که این بلا رو سر ما اوردی؟؟؟ما این همه آزادت گذاشتیم که اینکار رو بکنی؟؟؟حالا من به بابات چی بگم؟؟؟کاش میمردی……بخدا میمردی بهتر از این بود…..کاش هم تو میمردی هم اون امید دربدر... فقط گریه میکردم و نمی تونستم توی صورت مامان نگاه کنم…….کمی که گریه کردم بعد به خودم گفتم:حالا تو بچه بودی و نمیدونستی چطوری بچه دار میشی،،امید چرا اینکار رو کرد و مواظب نبود تا آبروی من بره….؟؟؟؟ رسیدیم خونه ،،،،،از شانس بابا خونه نبود……مامان رو قسم دادم که به بابا حرفی نزنه…..::: مامان بقدری ناراحت بود که یه قرص خورد و خوابید ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 خداروشکر بابا خونه نبود….با خجالت رفتم داخل اتاقم…..منتظر شدم تا شب بشه و به امید زنگ بزنم….. استرس و ناراحتی شدیدی که داشتم باعث میشد هر ثانیه برام مثل یک ساعت بگذره…. بالاخره شب شد و به امید زنگ زدم……مثل شبهای قبل تا گوشی رو برداشت گفت:جانم صبا جان!!!!!!!!!! گفتم:امید من باردارم……(بعد تمام جریان رو براش تعریف کردم)….. امید چند ثانیه ماتش برد و سکوت کرد و بعد گفت:امکان نداره،،،من خیلی مراقب بودم……………. گفتم:حالا که این اتفاق افتاده،،،باید چیکار کنیم؟؟؟؟؟ امید عصبی گفت:نمیدونم…..اجازه بده یه کم فکر کنم….. بعداز یه مکث طولانی گفت:سقطش میکنیم………… گفتم:یعنی میشه؟؟؟من زیاد سر در نمیارم….. امید گفت:چرا نمیشه….خودم یه دکتر پیدا میکنم قبل از اینکه کسی متوجه بشه سقطش میکنیم……….. چون فکر میکردم به همین راحتیه یه کم دلم اروم گرفت و گفتم:باشه….خب امید،،،!!چون خیلی خسته ام و فکرم درگیره میخواهم بخوابم…..فعلا خداحافظ….. امید هم خداحافظی کرد اما نه مثل هرشب…………. فردا صبح وقتی بابا رفت از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ مامان….. مامان ناراحت و عصبی بود و بخاطر گریه هایی که دیروز کرده بود حتی چشمهاشو هم نمیتونست باز کنه…… با خجالت و گرفته گفتم:مامان!!امید میگه نگران نباشید یه دکتر پیدا میکنم و سقطش میکنیم……….:: مامان با اخم و خیلی عصبی گفت:چی میگید برای خودتون!؟؟بچه سه ماهه است …..یعنی بزرگه و قلبش هم تشکیل شده….اون بچه الان روح داره و سقط کردنش یعنی قتل….. با امیدزنگ زدم و حرفهای مامان رو بهش انتقال دادم…. امید گفت:خب من چیکار کنم صبا؟؟؟؟تو باید مراقب بودی ،نه اینکه بعداز سه ماه تازه اومدی میگی حامله ایی….. با گریه گفتم:من مقصرم امید؟؟؟من‌چه بدونم حاملگی چیه و چجوریه؟؟؟ امید گفت:خیلی خب !!ولش کن دیگه!!!حالا دیگه بدبخت شدیم….صبا تو میدونی که من خونه و زندگی ندارم و برای ازدواج آماده نیستم…..هیچی ندارم….نمیتونم بیام خواستگاری….. از حرفهاش متعجب مونده بودم و گوش میکردم که ادامه داد:صبا !!چند وقت دیگه شکمت بیاد بالا حتما همه میفهمند ،،،،باید سقط بشه….. اون شب با کلی گریه و زاری حرف امید رو قبول کردم و قرار شد دکتر پیدا کنه و بریم سقطش کنیم…. صبح خواب بودم که دیدم یکی در اتاقمو میزنه……..از خواب پریدم و ساعت رو نگاه کردم ،،،ساعت ۸بود یعنی کیه؟؟؟ بلند شدم در رو باز کردم و دیدم بابا عصبانی پشت در ایستاده….. تعجب کردم و میخواستم بگم سلام بابا !!!که بابا عصبی داد کشید:چیکار کردی دختر؟؟؟؟من بهت گفته بودم که ازش فاصله بگیر،،گفته بودم یا نه؟؟؟؟؟گفته بودم که اون امید نامرد چشمش تورو گرفته مواظب باش ،،گفته بودم یا نه؟؟؟؟؟ با این حرفهای بابا متوجه شدم که مامان جریان رو به بابا گفته و ازش راهکار خواسته،…. از خجالت خیس عرق شدم…..دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو زنده زنده همونجا دفن کنه اما از شرم بابا زنده نباشم….. حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه کردم….بابا کلی داد و بیداد کرد و رفت و من در اتاق رو بستم و تا شب از اتاق بیرون نرفتم……..حتی برای دستشویی هم نرفتم…….به امید هم نتونستم تلفن بزنم چون اتاق من گوشی نداشت و همیشه شبها گوشی پایین رو میاوردم بالا….. شب که شد صدای شهین خانم رو شنیدم که بلند بلند گریه میکنه…..متعجب شدم و خواستم برم پشت در و گوش کنم و ببینم چه خبره که نازنین در رو باز کرد…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 یهو نازنین در رو باز کرد و گفت:صبا!!تو حامله ایی!!؟؟؟ در جوابش فقط اشک ریختم….نازنین اومد بغلم کرد و دلداریم داد…: صدای بابا میومد که بلند بلند به امید فحش میداد و خاله شهین هم میگفت:حق دارید فحش بدید….خدا لعنت کنه این پسر رو……بخدا برم خونه خودم میکشمش که منو بعداز چندین سال همسایگی و دوستی پیش شما شرمنده کرد…………… چند روز به بدترین شکل ممکن گذشت….هیچ وقت این حجم بی توجهی از طرف بابا و مامان ندیده بودم…..جو خونه مثل زمستونهای سرد و تاریک بود و هیچ کدوم باهم حرف نمیزدیم….. بابا اصرار داشت و میگفت:هر چه زودتر این بچه باید سقط بشه و از امید و خانواده اش راحت بشیم….. مامان با گریه میگفت:نه….گناه داره….اون بچه الان داره نفس میکشه و قلبش میزنه…..اگه نفسشو بگیریم خدا تقاصشو از ما میگیره…. این بحثها بدون دخالت من بقدری ادامه داشت تا اینکه بابا راضی شد بچه رو نگهداریم….. خاله شهین با این پیشنهاد خوشحال شد و گفت:هر جور شده بچه هارو میفرستیم سر خونه و زندگیشون…..بالاخره عاشق همدیگه هستند…………. با اینکه اصلا بابا راضی نبود بخاطر بچه و بخاطر آبروش هیچ راهی نداشت و به اجبار قبول کرد………. امید هم خوشحال بود که بابا با شرایطش کنار اومده و قبول کرده……. خلاصه چون امید هیچی نداشت بابا یه آپارتمان با جهیزیه ی مفصل برام گرفت و بدون مراسم و بدون اینکه کسی بدونه رفتیم زیر یه سقف تا کسی متوجه بارداریم نشه و وقتی متوجه شدند که ازدواج کردم و باردارم سه ماه جلوتر رو به مردم بگیم….. همه کارارو بابا انجام داد و امید با یه دست لباس اومدو زندگیمون شروع شد،…. شرمنده ی بابا بودم…..ازش خجالت میکشیدم…..چی در مورد من فکر میکرد و چی شد؟؟؟همیشه برای اینده ی من نقشه ها میکشید ولی همه رو به فنا دادم….. مامان هم کلی گریه کرد ولی چاره ایی جز قبول موقعیت و سرنوشتم که با دست خودم رقم زده بودم نداشت…… چند روز اول از شرایطی که پیش اومده بود خیلی ناراحت بودم ولی کم کم حالم بهتر شد و از اینکه امید رو داشتم خوشحال بودم….. امید هم خوشحال بود به هر حال خیلی راحت و بدون درد و سر و هزینه منو بدست اورده بود………… درست شش ماه بعداز ازدواجم وقتی که پا به ماه بودم بابا برای امید یه مطب زد و موقعیت مالیمون هم روز به روز بهتر شد…… همه چیز خیلی خوب بود و خانواده ها هم باهم خوب بودند فقط بابا یه کم با من و خیلی بیشتر با امید سرد بود و اصلا پاشو توی خونمون نمیزاشت……… بالاخره دخترم شقایق بدنیا اومد و من در ۲۰سالگی مادر شدم……همه خوشحال بودیم و‌ عاشقانه شقایق رو دوست داشتیم بخصوص امید که واقعا همسر و‌ پدر خوبی بود…… من بخاطر بچه درسمو ول کردم و چسبیدم به بچه داری و خانه داری….. بابا عاشق نوه اش بود و علاوه بر اینکه ماهانه مبلغی برام واریز میکرد سر سال هم که میشد یه مبلغ یکجا هم به حسابم میزد تا هیچ کمبودی نداشته باشم….. وقتی دیدم از نظر مالی تو رفاه هستم دیگه نیازی ندیدم درسمو ادامه بدم……………. شش سال از زندگیمون گذشت….. امید حسابی کارش گرفته بود و تا دیروقت توی مطب میموند و کار میکرد……هر وقت هم میرسید خونه من خواب بودم….. یه بار بهش گفتم:امید!!!ما که از نظر مالی کمبودی نداریم پس چرا این همه به خودت سخت میگیری و تا دیروقت کار میکنی،؟؟؟؟ما که نیاز به این همه پول نداریم،،،(تمام پس اندازها رو هم توی حساب مشترکمون واریز کرده بودم تا خیال امید راحت باشه)…………. امید گفت:درست الان کمبودی نداریم اما باید کار کنم برای اینده ی شقایق…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 امید گفت:باید برای آینده ی شقایق تلاش کنم و پس انداز داشته باشم بخاطر همین باید تا دیروقت کار کنم…… گفتم:ما به اندازه ی کافی پس انداز داریم و بابا هم هر ماه و هر سال به حسابم پول واریز میکنه ،بنظرم کافیه ،،مگه نه؟؟؟ امید گفت:بس کن صبا!!!من کارمو دوست دارم و دلم میخواهد تا توانایی دارم کار کنم ….. دیگه حرفی نزدم….. گذشت….یکماهی بود هیچ رابطه ایی نداشتیم یا من خواب بودم یا اگه بیدار میموندم به شقایق می‌رسیدم و یا اگه پیش قدم میشدم میگفت:خسته ام بگیر بخواب….. بعداز اون یک ماه به یکباره امید با من خیلی خیلی مهربون شد مثلا حرفهای عاشقونه ایی که توی این شش سال اصلا بهم نگفته بود رو میزد و مرتب هوامو داشت و روزهای تعطیل با شقایق سرگرم میشد تا من باصطلاح استراحت کنم…… برام جای تعجب داشت اما خوشحال هم بودم که با من خیلی مهربونه چون اخلاق و رفتار امید جوری بود که باید بهش اهمیت میدادی وگرنه اصلا نمیتونست وبلد نبود منت بکشه…… دو ماهی غرق در مهر و محبت و مهربونی بودم که بعداز دو ماه یهو عوض شد…..دیگه نه به من توجه کرد و نه به شقایق….. با خودم گفتم :اگه توی زندگی تنوع ایجاد کنم درست میشه ،،،باید کاری کنم که بیشتر درگیر خونه و خونواده بشه……… با این فکر دوباره باردار شدم تا یه بچه ی دیگه ایی بدنیا بیارم تا دل امید بیشتر به زندگی گرم بشه……….. دختر دومم بنام شادی هم بدنیا اومد و شور و حال به خونه برگشت……اما فقط یکسال این اشتقیاق توی زندگیمون دووم اورد و دوباره امید بی توجه به ما سه نفر بیشتر وقتشو داخل مطب گذروند…………. با وجود شادی بجای امید من بیشتر درگیر بچه ها و کارهای خونه و خرید و مدرسه بردن و اوردن غیره شدم……… از نظر مالی مشکلی نداشتم چون هم امید خوب درامد داشت هم بابا بیش از حد توی دست و بالم پول میریخت ولی همیشه حس تنهایی منو اذیتم میکردچون امید رو نمیدیدم ….. امید به مرور کارشو بیشتر کرد و حتی بعضی شبها با دکتر فرزاد توی همون ساختمون پزشکان میموند…….. یه شب بهش اعتراض کردم و گفتم:امید!تو خودتو غرق کار کردی و به منو بچه ها اصلا توجه نمیکنی و منو با بچه ها دست تنها گذاشتی….. امید گفت:چرا تنها؟؟؟دستشون درد نکنه هم مامانت و هم مامانم و هم خواهر وبرادرت کلی کمکت میکنند و همیشه دوروبرتن ……اگه نمیتونی و نیاز به پرستار داری برات استخدام کنم….. گفتم:امید حرف من اینکه تنهام…… به شوخی گرفت و گفت:دو تا بچه و چندنفر خانواده باز تنهایی؟؟؟ گفتم:بنظرت من یه خانم ۲۸ساله هیچ نیاز دیگه ایی ندارم؟؟؟ یه اخم کوچولو کرد وگفت:خب چیکار کنم صبا؟؟؟؟من هم تمام وقت کار میکنم برای شماها دیگه….…طلبکار هم هستی….!!من اگه شب رو‌نمیام خونه با دکتر داریم روی مقاله کار میکنیم برای یه سمینار……دنبال عشق و حال نیستم که……… گفتم:حالا یه مقاله رو بیخیال شو و یکی از سمینارها رو نرو ،،مگه چی میشه؟؟؟؟ عصبی گفت:بیسوادی و نمیفهمی ….اگه سواد داشتی اونوقت متوجه میشدی که این مقاله ها و سمینارها چقدر مهمه……. با این حرفش خفه خون گرفتم و با خودم گفتم:فکر میکنی چرا دانشگاه نرفتم؟؟؟بخاطر تو و بچه ها…..حالا بهم میگی بیسواد…؟؟ همیشه تمام درد ولهامو به نازنین میگفتم و اونو رازدار خودم میدونستم و بیشتر از نسرین باهاش صمیمی بودم…… اون روز تمام حرفهای امید رو به نازنین تعریف کردم….. نازنین گفت:فکر کنم باید بیشتر به خودت برسی…..مثلا توی ارایش و مدل و رنگ لباس و مو و غیره تغییر ایجاد کن و تنوع داشته باش تا امید رو به خودت جلب کنی……. تصمیم گرفتم همون کار رو انجام بدم…..یه روز اول بچه هارو بردم پیش مامان و از همونجا رفتم چند دست لباس لباس خیلی قشنگ خریدم و بعد رفتم آرایشگاه و حسابی از این رو به اون رو شدم …… برگشتم خونه و غذا خوشمزه پختم و منتظر امید شدم………..(مثل اکثر خانمهای خانه دار ).. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 از هر نظر آماده شدم و بعد به امید زنگ زدم که حتما شب رو بیاد خونه…… وقتی زنگ واحد رو زد باز نکردم تا خودش با کلید در رو باز کنه و سوپرایز بشه….. مجبور شد با کلید باز کرد و وارد شد و با دیدن من متعجب گفت:چه خبره؟؟؟نکنه تولدی و سالگردی چیزیه که یادم رفته؟؟؟؟ گفتم:نه عزیزم!!برای تو به خودم رسیدم….. امید گفت:سر پیری و معرکه گیری؟؟؟ گفتم:مگه من پیرم؟؟؟من فقط ۲۸سالمه….الان توی این سن دخترا حتی ازدواج هم نکردند…………… امید یه پوز خند زد و لباسهاشو عوض کرد و رفت اتاق خواب و روی تخت دراز کشید…. پوزخندی که زد تا عمق وجودمو سوزوند و دنبالش رفتم وگفتم:الان اینجا چی برات خنده دار بود؟؟؟ریخت و قیافه ام یا لباسم؟؟یا حرفم؟؟؟؟ جوابمو نداد و سرشو کرد زیر پتو….. عصبی گفتم:امید !!!یعنی اینقدر ازم سرد شدی؟؟؟من این همه به خودم رسیدم بخاطر تو،…. حتی سرشو بیرون نیاورد و زیر پتو گفت:اره…..خوشگل شدی….مرسی….دستت درد نکنه….. درسته که صورتشو نمیدیدم اما تصور کردم که این حرفهارو با پوزخند و دهن کجی گفت….. گفتم:امید!!!!همین…..!!!! سرشو اورد بیرون و عصبی با صدای بلند گفت:وااااای…ول کن دیگه…..نصف شبی گیر دادی هاااااا…… با این‌حرفش خیلی ناراحت شدم و برای اولین بار به حالت قهر و لج رفتم دوش گرفتم تا ارایش و شینیونم پاک بشه و بعد گرفتم و خوابیدم….. بعداز اون شب تا یک هفته باهاش قهر بودم…..اصلا عادت نداشتم به قهر و لجبازی و غیره ولی واقعا دلم شکسته بودو ناراحت بودم…….اما امید اصلا متوجه ی قهرم نشدچون واقعا براش مهم نبودم………. چند هفته که گذشت دوباره محبتهاش گل کرد و چپ و راست قربون صدقه ام رفت…..از این توجهش خیلی خوشحال شدم….. این محبتها و مهربونیهاش ده روز طول کشید تا اینکه یه شب که مونده بود مطب تا به مریضهایی که از قبل وقت رزرو کردند رو راه بیندازه و من تصور میکردم شاید شب رو هم نیاداومد خونه…… اون شب ساعت ۱۱ خوابیدم……نمیدونم ساعت چند بود که با صدای بسته شدن در از خواب بیدار شدم و رفتم توی هال و با دیدن امید گفتم:اومدی عزیزم!!؟؟؟ امید گفت:خداروشکر که بیداری،،یه کار مهم باهات دارم……. گفتم:بگو ،میشنوم….. دستمو با محبت گرفت و روی مبل نشستیم و گفت:عشقم!!من میدونم که تو و بابات خیلی حمایتم کردید و از هر نظر با من کنار اومدید و خدایی شرمنده ی این همه محبتتون هستم………….. با لبخند گفتم:این حرفها چیه که میزنی؟؟؟خدایی نکرده طوری شده؟؟؟ امید سرشو انداخت پایین و گفت:باور کن خجالت میکشم بگم اما واقعیتش اینکه فرزاد چند وقت پیش ازم پول خواست تا چند ماه دیگه بهم برگردونه ،،،خواستم ازت اجازه بگیرم و از حساب مشترکمون ۳۰۰میلیون تومان بهش قرض بدم البته تا ۲-۳ماهه برمیگردونه و من دوباره واریز میکنم به حسابمون…… حرفش که تموم شد سرشو بلند کرد و با دلهره به چشمهام زل زد و منتظر جوابم شد….. با مهربونی با خوشحالی گفتم:امید این چه حرفیه؟؟اون پول مال هر جفتمونه…..اصلا همشو بردار…..مگه منو تو داریم؟؟؟؟؟ اینو که گفتم خیلی خوشحال شد تا یکماه حال دل منو امید خوب بود اما بعد از یکماه دوباره بی توجهیهاش شروع شد…..همش اخمو و عصبانی بود…..در هفته ۱-۲روز خونه نمیومد و اگه هم خونه بود همش سرش توی گوشی بود…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 امید بقدری عصبانی و بد اخلاق شده بود که منو بچه ها جرأت نداشتیم بهش نزدیک بشیم آخه سر هیچ و‌پوچ دعوا راه می انداخت و حتی یک بار برای اولین بار کتکم زد….. کتک خوردنمو سعی کردم از خانواده ام مخفی کنم اما یه روز که مامان خونمون بود شقایق بهش گفت…. اون لحظه مامان یهو‌ به من خیره شد تا حرفی بزنم که بغضم ترکید و زار زار گریه کردم و همه چی رو به مامان تعریف کردم….. مامان گفت:شک نکن که امید جای دیگه سرش گرمه و بهت خیانت میکنه….. با این حرف مامان دنیا دور سرم چرخید،اصلا فکرم به این موضوع نمیرسید و به امید اعتماد کامل داشتم و از طرفی هیچ وقت دور و اطرافم ندیده و نشنیده بودم و تصور میکردم این چیزا فقط برای فیلمها و داستانهاست….. بعداز حرف مامان توی رفتار امید بیشتر دقت کردم….یه شب که دیروقت اومد خونه و خوابید با ترس و لرز و استرس شدید ،انگشتشو گذاشتم روی گوشیش و رمزش باز شد….. سریع دویدم سمت سرویس بهداشتی و محتویات گوشی رو بررسی کردم…..هیچ پیامی داخل گوشی نبود حتی تماسی هم از فرزاد نداشت…..یه نفس راحتی کشیدم و خواستم برگردم داخل اتاق که یهو به ذهنم رسید تا گالریشو هم چک کنم….. دقیقا آخرین عکس ،عکس ثریا منشی امید بود……….مو روی تنم سیخ شد….عکس ثریا بدون بلوز و حجاب کاملی نداشت و البته داخل یه خونه……این عکس توی گوشی امید چیکار میکرد..؟؟؟؟بیشتر دقت کردم و‌دیدم عکس سلفیه و گوشه ی عکس پشت امید هم هست که بسمت اشپزخونه داره میره….. شوکه شده بودم و بزور روی پاهام وایستاده بودم……. هر ان امکان داشت بیفتم….تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد …… حالم خیلی بد شد اما بزور خودم به گوشیم رسوندم و شماره ی منشی رو ازش در اوردم و با گوشی امید شماره رو نوشتم و دیدم شماره ی ثریا به اسم فرزاد سیو شده…………… تازه فهمیدم که اون همه فرزاد فرزاد کردنش همین ثریا بوده و منه احمق فکر میکردم واقعا با فرزاد شبهارو میمونه….. با عصبانیت رفتم سمت اتاق و به شدت تکونش دادم….. چشمهاشو باز کرد تا حرفی بهم بزنه که گفتم:امید تو چه غلطی کردی؟؟؟خاک تو سرت….خاک تو سر من احمق….. امید تا گوشی رو دستم دید ازم قاپید و گفت:تو بیخود کردی رفتی سر گوشی من….. با داد و گریه و عصبی در حالیکه دستم و صدام میلرزید گفتم:کثافت!!بجای اینکه خجالت بکشی جواب منو میدی؟؟؟ بعد مثل دیوونه ها شروع کردم محکم به سر و صورتم زدن…امید سریع لباس پوشید و با عجله از خونه رفت بیرون….. فقط خدا میدونه که چی بهم گذشت….هزار تا پیام نفرین برای ثریا فرستادم…..هزار بار بهش زنگ زدم اما ثریا نه جواب پیام رو داد و نه جواب تماسهامو…… شب تا صبح بیدار موندم و گریه کردم و زندگیمو از گذشته تا حال مرور کردم….. صبح که شد رفتم ساختمون پزشکان….اما امید تمام وقتهاشو کنسل کرده بود و در مطبش هم بسته بود….. از تک تک مطبها درباره ی ثریا پرسیدم و بالاخره یکیشون ادرس خونشو بهم داد……رفتم خونشون….. مامانش در رو باز کرد و گفت:اینجا زندگی نمیکنه و کاراش هم به من مربوط نیست…….. برگشتم مطب و به همون منشی با گریه و التماس گفتم:آدرس دیگه ایی نداری…؟؟؟اونجا خونه ی مامانش بود….. اون دختر دلش برام سوخت و گفت:فقط یه بار ثریا گفت که دکتر براش یه خونه توی خیابون فلان گرفته….. تشکر کردم و سریع رفتم فلان خیابون….کار سختی بود پیدا کردنش پس زنگ زدم مامان تا بره پیش بچه ها……… شروع کردم با هزار بدبختی به پرس و‌جو تا بالاخره پیداش کردم…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 باید ثریارو پیدا میکردم و رو در رو یه تف توی صورتش مینداختم شاید اینطوری یه کم اروم میشدم…… بالاخره رسیدم به .یه ساختمون بزرگ….….زنگ یکیشونو شانسی زدم که یه خانم گفت:آپارتمان دکتر طبقه ی چهارمه…..در رو براتون میزنم برید بالا………. رفتم در زدم و زود با انگشتم چشمی رو پوشوندم….. ثریا در رو باز کرد….تا دیدمش با کینه یه تف تو صورتش انداختم و بعد بهش حمله کردم و چند ضربه بهش زدم….. امید تا منو دید با پررویی تمام منو گرفت و از خونه پرت کرد بیرون و سریع در رو بست…. من هم کم نیاوردم و با صدای بلند به هر دو بد و بیراه گفتم میخواستم همه بدونند که با من چیکار کردند….. همسایه ها همه ریختند بیرون………………. همه ی همسایه ها فهمیدند که موضوع چیه…..!!؟؟؟ با حقارت برگشتم خونه و به امید پیام دادم:فردا دادگاه میبینمت……مطب رو باید پس بدی بهمراه مهریه ام تمام و کمال….. بعداز پیام بچه هارو بغل کردم و شروع کردم به گریه…… مامان گفت:کجا بودی؟؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟؟همونی که گفته بودم بهت ثابت شد؟؟؟؟ گفتم:نه مامان!!!فقط بخاطر بی محبتیهاش گریه میکنم….. مامان گفت:بی محبتی هم مثل خیانته فرقی نمیکنه……خب صبا !!کاری نداری من برم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:دستت درد نکنه ،،،،چرا ناهار رو نمیمونی؟؟؟؟؟؟ گفت:حالت بهتر شد خودت بیا تا باهم بیشتر حرف بزنیم…… گفتم چشم و مامان رفت……. به دو ساعت نرسید که امید اومدخونه و زد زیر گریه و گفت:ثریا گولم زده….با مادرش برام دعا گرفتند و منو کشیدند اون سمت و چند سالی هست که ازم سوء استفاد میکنند….بخدا من عاشقتم و بدون تو نمیتونم بمونم…. جزئیاتش یادم نیست اما اشک تمساح ریخت و من هم یه زن درمانده و بدبخت که دوست داشتم حرفهاشو باور کنم………. امید گفت:منو ببخش…. بعد شماره ی ثریا رو گرفت و بهش بد وبیراه گفت و‌من هم باور کردم و بخشیدمش…. از اون روز امید شد همون عاشق قبل از ازدواج ،،.هر شب میومد خونه و کلی قربون صدقه ام میرفت و حتی پامو هم میبوسید….هر روز برام کادو میخرید و حسابی مهربون و با محبت شده بود… شبها دوتایی میرفتیم بیرون برای تفریح و رستوران غذا میخوردیم…. این‌کارای امید اصلا سابقه نداشت ،،حتی مامان و بابا هم وقتی بچه هارو میبردم بزارم اونجا تعجب میکردند…. روزهای خیلی خوبی بود ،،،روزهایی که حتی دوران دوستی هم نداشتیم اما امید داشت جبران میکرد………. یکماه گذشت …..یک شب که داخل اشپز خونه بودم دیدم امید گوشی بدست لبخند میزنه…………… متوجه شدم که کاسه ایی زیر نیم کاسه است…..به بهانه ایی از کنارش رد شدم و دیدم داره داخل تلگرام چت میکنه…….از عکس پروفایل طرف فهمیدم ثریاست….. همون لحظه مچشو گرفتم و با داد و هوار از خونه مثل خودش که جلوی چشمهای ثریا منو از خونشون پرت کرده بود،،،، پرتش کردم بیرون…………….. هر چی در رو کوبید بازش نکردم …… اومدم بشینم که دیدم بهم پیام داد…… امید نوشته بود:بخدامجبور شدم ،،،آخه ثریا حامله است …..مجبورشدم برم پیشش…..زودتر بهم نگفت وگرنه سقطش میکردم ……..الان سه ماهه است و نمیشه سقط کرد…….باور کن مجبورم بعنوان پدر هواشو داشته باشم….. بعداز خوندن پیام خوب فکر کردم و یادم افتاد که اون روز که به ثریا حمله کردم امید منو سریع ازش دور کرد تا از بچه اش مراقبت کنه….. وای…..داشتم دیوونه میشدم…..پس امید باز هم داره دروغ میگه و سقطی هم توی کارشون نبوده و مثل یه زن و شوهر باهم زندگی میکنند….. نتیجه گرفتم امید باز هم داره دروغ میگه….خیلی دلم میخواست بشینیم و مفصل باهم حرف بزنیم تا امید برگرده ….میخواستم قانعش کنم که اگه عاشقمه اونو ول کنه و اگه عاشق ثریاست منو طلاق بده……. دوباره خر شدم و پیام دادم برگرد خونه و کامل برام توضیح بده….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 به امید پیام دادم تا بیاد باهم رودررو حرف بزنیم و تکلیف منو مشخص کنه…..امید جواب داد پنج دقیقه ایی میرسم….. بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم زمین با خودم فکر کردم:مگه امید نمیگه. الان ثریا سه ماهه باردار است؟؟؟خب یکماه پیش قطعا دو ماهه بوده و اون چجوری امید ازش در مقابل حمله ی من دفاع میکرد،،،،اره امید از روز اول بارداریش میدونسته پس دروغ میگه تازه فهمیدم……. یعنی امید ثریا رو بیشتر دوست داره و با من فقط بخاطر پولم مونده…..ارررره فقط برای پوله…………… با این فکرها حسابی عصبی شدم و امید که برگشت در رو باز نکردم….. هر چی در زد و گفت:خودت گفتی برگردم چرا مسخره بازی در میاری ،،،،جون شادی باز کن کارت دارم…… باز نکردم و تصمیم گرفتم هر جور شده ازش جدا بشم…..آخه وقتی پای یه بچه دیگه وسط باشه زندگیم کاملا باد هوا بود….. دیگه بودن کنار اون مرد فایده ایی نداشت و تحمل امید برام سخت بود…..چقدر سادگی کردم این همه سال خونه و‌ماشین و مطب و سفرهای خارجی همه از من بود و حالا منو بخاطر یه منشی که زیر دستش کار میکرد ول کرده….. نمیخواهم منشی رو تحقیر کنم فقط میخواهم بگم اگه پول و ماشین و خانه و غیره مال خودش بود حق داشت هر کسی رو که میخواهد انتخاب کنه نه اینکه با پول و وسایل من بهم پشت کنه و منشیش روی هم بریزه…… سریع تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه دوباره خرم کنه و پشیمون بشم همه چی رو به بابا بگم ….. بچه هارو برداشتم و رفتم خونه ی بابا و با شرمندگی و گریه همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم ،،،،از بی محبتهاش و کتک زدنش و بی محلیهاش گفتم تا زن و بچه داشتنش و پیام بازیهاش….. بابا بقدری عصبانی شد که همون روز یه وکیل خبره گرفت و به کمک وکیل هر چی که به من تعلق داشت رو ازش گرفتیم و بعد طلاق نامه رو امضا کردیم …… اون نامرد خیلی زود زندگی جدیدی رو با ثریا شروع کرد ولی این زندگی که بر خرابه های زندگی من بنا شده بود خیلی دووم نیاورد…… بعد از یه مدت نازنین بهم گفت که ثریا به امید دروغ گفته و برگه سونو گرافی الکی بهش نشون داده بود تا امید باور کنه که حامله است و ولش نکنه ولی حامله نبود….. امید بخاطر این دروغ ثریارو سریع ولش کرد و برگشت سراغ من …… هنوز التماس و حرفهاش یادمه ،،…امید گفت:من پشیمونم ….میخواهم برگردم پیش تو بچه ها….گه خوردم….بخدا جبران میکنم……. اما من گفتم:ادم چیزی رو که یه بار بالا میاره دیگه قورتش نمیده….. یک سال بعد امید بهانه ی بچه هارو اورد و خواست از طریق بچه ها و گرفتنشون منو راضی به برگشت کنه ،، اما قبل از اقدام قانونی امید،،،بابا تمام کارای منو بچه هارو انجام داد و اومدیم یه کشور دیگه.،……. نمیدونم از اینکه بچه هارو از پدرشون دور کردم درسته یا نه ولی حداقلش اعصابم ارومه و هر بار سر راهم سبز نمیشه و بهم استرس وارد نمیکنه……… خیلی دلم میخواهد رویاهایی که بخاطر بارداری ناخواسته کنار گذاشتم رو دنبال کنم و وقتی بچه ها به سن قانونی رسیدند و حق تصمیم و انتخاب بین منو پدرشون رو داشتند برگردم ایران….. پایان 😍😊 @Energyplus_ir