eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 گفتم:مامان همه جارو گشتم سودابه نیست………….. مامان با ناراحتی و صدای بلند گفت:اینو الان میگن ؟؟؟؟؟بدو برو خونه ی عموت ،،شاید اونجا باشه….اگه نبود به زنعموت بگو بیاد اینجا………،.،…،.. با سرعت رفتم خونه ی عمو ،،،ولی دیدم اونجا هم نبود….به یه بهونه ایی زنعمو رو کشوندم خونمون……..وقتی مامان جریان رو به زنعمو گفت حال اون هم خراب شد…… زنعمو گفت:چاره ایی نداریم باید به عموش بگیم تا کاری کنه وگرنه آبرومون میره ،…. مامان حرفشو تایید کرد و زنعمو دوید سمت خونشون و به عمو خبر داد….. مامان مظلوم و‌بدبخت با هزار ترس و استرس موضوع نبودن سودابه رو با بابا در میون گذاشت…….. بابا هم بجای راه حل و همدردی تا تونست فحش و بدو بیراه نثار مامان کرد و گفت:همش مقصر تویی…..تویی که این دخترارو پررو کردی و فرستادی مدرسه تا همچین روزی تمام ابرو و حیثیت منو ببرند……………. از بابا یه جورایی متنفر بودم و بدم میومد چون مسبب همه ی این بدبختها پدرم بود…. عموها جمع شدند خونمون و یکی یکی به خونه ی اقوام زنگ زدند و سراغ سودابه رو گرفتند…………….. مامان همش گریه میکرد و خودشو میزد و از آبروی رفته اش میگفت نه از بی خبری بابت دخترش………. تا ظهر خبری نشد…..دیگه تمام اقوام نزدیک باخبر شده بودند و اکثرا خونه ی ما بودند…..عمه اکرم بیشتر از مامان حالش بد بود و مدام به خودش و سودابه فحش میداد…… عصر شده بود همه ناراحت و نگران و بدون اینکه چیزی خورده باشیم فقط فکر میکردیم که ممکنه کجا رفته باشه…؟؟؟؟ یهو در زدند و دیدیم یکی از همسایه هاست…… خانم همسایه گفت:من از دخترام شنیدم که با یه پسری از روستایی که میرفتند مدرسه فرار کرده……….اسمش هم شاهینه….. اسمشو که گفت،، من شناختمش…..همیشه بعداز تعطیلی مدرسه همراه پسرای دیگه. جلوی در مدرسه بود اما فکرشو نمیکردم که سودابه با اون پسر دوست بشه….. بابا بهمراه عموها رفتند همون روستا ،،خونه ی شاهین …..اونجا معلوم شد که پدر و مادرش هم خبری ازشون ندارند……. برگشتند خونه و همچنان منتظر شدیم تا شب….از استرس و نگرانی هیچ کدوم نخوابیدیم …..اون زمان کمتر کسی تلفن همراه داشت که اگه داشتیم حتما با تلفن همراه سودابه رو پیدا میکردیم………….. نزدیک اذان صبح بود که تلفن خونه زنگ خورد…..عمو پرید روی گوشی و جواب داد….سودابه بود…… عمو خیلی اروم و با مهربونی ازش پرسید کجایی ؟؟؟ اما سودابه بیشتر نگران خونه بود چون همش از وضعیت خونه و مامان و بابا سوال میکرد…… عمو هر چی سیاست به خرج داد تا بگه که کجاست سودابه نگفت و تلفن رو قطع کرد…..بالاخره از روی کد شماره متوجه شدند که از کدوم روستا زنگ زده…. شماره رو نوشتند و دوباره رفتند سراغ پدر و مادر شاهین و نشون دادند تا شاید بشناسند….. مادرش تا شماره رو دید گفت:این شماره ی خونه ی دختر خواهرمه ،….دختر خاله ی شاهینه….. عمو اینا به همراه پدر و مادر شاهین رفتند خونه ی دختر خاله…..اونجا وقتی در میزنند و دخترخاله در رو باز میکنه عموها حمله میکنند به شاهین و به حدی کتک میزنند که دو تا از دنده هاش میشکنه….. البته سودابه هم کتک خیلی سنگینی از بابا و عمو میخوره اما نه در حد شاهین….. نامزدی و روز عقد از طرف خانواده ی داماد بهم خورد و همون شب عمه اومد و تمام هدایایی که برای سودابه اورده بودند رو گرفت و برد….. جو سنگینی توی خونه بوجود اومد….جوری که حتی حیاط هم میرفتیم مامان خیلی نامحسوس کنترل میکرد….. همون شب بابا یه سره غر زد و به مامان گفت:زنگ بزن خونه ی پدر شاهین و بگو همین فردا بیاند خواستگاریش …… مامان گفت:نگران نباش ،،یکی دو روزه خودشون میان خواستگاری…… ولی یکی دو روزه شد ده روز و خبری نشد…….. به ناچار گوشی رو برداشت و زنگ زد و کلی با مادر شاهین حرف زد اما نتونست اونو قانع کنه که فردا برای خواستگاری بیاند..انگار مادرش میگفت فعلا درگیر دکتر و بیمارستانه چون دنده اش شکسته،،،دو هفته دیگه میاییم…. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 تمام این مدت سودابه زیر پتو بود وهمش گریه میکرد….. دو هفته هم گذشت باز خبری نشد و دوباره مامان بهشون زنگ زد….. مامان وقتی تلفن رو که قطع کرد با رنگ و روی پریده ونگران گفت:فعلا نمیاند خواستگاری………….. پرسیدم:چرا؟؟؟ گفت:انگار شاهین گفته که من خواستگاری نمیام….. عصبی گفتم:چرا؟؟؟آبرومونو برده حالا خواستگاری نمیاد؟؟؟ مامان گفت:شاهین میگه دنده ی شکسته ی من با آبروی رفته ی شما جبران شد و هر دو بی حساب شدیم….. مامان گفت:نمیدونم والا…..مادرش که میگفت نمیتونه بزور بیارتش …… مامان شروع به گریه کرد و ادامه داد:حالا من چیکار کنم؟؟؟جواب باباتو چی بدم…… گفتم:میخواهی سودابه خودش با شاهین حرف بزنه !؟بلکه راضی بشه….. مامان گفت:میخواهی بابات هممونو باهم بکشه!؟…لازم نکرده….بزار یکی دو روز هم بگذره دوباره زنگ میزنم….. گفتم:باشه…..خدا کنه راضی بشه وگرنه عمو و بابا سودابه رو میکشند…… بخاطر سرزنشها و سر کوفتهای بابا ،،مامان در عرض دو سه روز،، روزی سه چهار بار زنگ میزد و با مادر شاهین صحبت میکرد…..مامان گاهی با مهربونی و التماس ازشون میخواست که بیاند خواستکاری و گاهی هم با عصبانیت….. بالاخره با هزار ترفند و صد بار تماس تونست دل شاهین و خانواده اشو بدست بیاره و قرار خواستگاری بزاره…… روز خواستگاری رسید و توی همون جلسه ی اول روز عقد و عروسی مشخص شد و حتی بابا همون جلسه گفت که نه جهیزیه میده ‌‌و نه هزینه میکنه و حتی برای جشن هم مهمون زیادی دعوت نمیکنه……. خداروشکر خانواده شاهین وضع مالی خوبی داشتند برای همین قسمتی از مهریه رو کم کردند و چند تکیه جهیزیه خریدند….. شب عروسی تقریبا نصف اون مهمونهایی که دعوت کرده بودیم هم نیومدند…..مامان که همش گریه میکرد….از طرفی هم چون فرصتی نبود حتی خواهرام هم لباسی برای مراسم نخریده بودند….انگار یه مهمونی بود تا عروسی…… بیچاره خواهرم سودابه توی بدترین شرایط روحی عروسی کرد و فقط خاله بعنوان همراه باهاش ‌رفت روستای شاهین اینا…. دلم برای سودابه سوخت آخه بخاطر زیباییش خیلی بخت‌های بهتری داشت ولی بخاطر شاهین به همشون جواب منفی داده بود…….. به هر حال پیش خودم گفتم:یه کاری کرده که باید پاش وایسته یعنی هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه…… بعداز رفتن سودابه حساسیت‌ها روی من بیشتر شد…..مامان دیگه نمیزاشت حتی خونه ی عموهام برم و یا وقتی سودابه میومد خونمون ۳-۴ساعت میموند و بعد مامان بهش میگفت برو خونتون دیگه،،آخه میترسید من ازش یاد بگیرم و با پسرا دوست بشم و یا فرار کنم..،،… نزدیک مهر شد و هر چی منتظر شدم مامان حرفی از ثبت نام و مدرسه و خرید وسایل مدرسه نزد…. یه لحظه حس ترس اومد سراغم..،.تصمیم گرفتم حرفشو بندازم ببینم مزه ی دهن مامان چیه………….. هر روز حرف از مدرسه و درس ‌‌و کتاب و دوستای مدرسه میزدم ولی مامان هر بار حرف رو عوض میکرد و جوابی به من نمیداد….. دیگه خسته شدم و زدم به سیم آخر و گفتم:مامان!!یه هفته دیگه مدرسه باز میشه اما من هنوز ثبت نام نکردم….. مامان گفت:اصلا فکرشو هم نکن….بابات و عموهات گفتند دیگه حق نداری بری مدرسه…………. گفتم:برای چی؟؟بخاطر سودابه……!!؟؟؟آخه مگه من دوست شدم یا فرار کردم که باید تاوان پس بدم…..بخدا من روحم هم خبر نداشت…… مامان گفت:من دیگه چیزی نمیدونم فقط بابات گفته که حق نداری بری مدرسه….. گفتم:باهاش حرف بزن تا اجازه بده….. مامان گفت:حرف زدم اما عصبانی شد و گفت دیگه اسمشو نیار…… بقدری حالم بد شد که حتی به یاسر هم فکر نمیکردم و فقط دلم میخواست برم مدرسه ،،،،…. بابا محکم سر حرفش وایستاد و اجازه نداد که نداد و من توی همون مقطه ترک تحصیل کردم…………،،،،، ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 روزهای کسل کننده ی من شروع شد…..مدرسه ها باز شده بود و من در حسرتش موندم و کارم شد فقط قالی بافی….. خیلی ناراحت بودم و حتی یه روز بخاطر وضعیتم با سودابه دعوا کردم و گفتم:همش تقصیر توعه که من الان نمیتونم برم مدرسه…..حداقل با مامان حرف بزن شاید بابارو راضی کنه بتونم برم……،،،،،،،،،،،،، سودابه گفت:به من چه!!…الکی تقصیر من ننداز……. گفتم:تا قبل از فرار تو کسی با من کاری نداشت پس مقصر تویی…..برو با مامان حرف بزن….خودت که میدونی من چقدر عاشق درس خوندنم….. سودابه قبول کرد و رفت پیش مامان……ولی از شانس بد من وضعیت بدتر شد…..مامان بیشتر بهم شک کرد و گفت:ببین تو راه مدرسه چیکار میکرده که الان اروم و قرار نداره….!!! این بار اگه بابات هم اجازه بده من نمیزارم بره…… مونده بودم چیکار کنم……از یه طرف مدرسه نمیرفتم و از طرف دیگه بعداز فرار سودابه رفت و امد اقوام به خونمون کم شده بود…..عمه ها که کامل رفتمو امدشونو قطع کردند ،،،،عموها و زنعموها هم گاهی سر میزدند تا مامان کم و کسری نداشته باشه…..به این طریق یاسر رو هم نمیتونستم ببینم………………… از رسیدن به یاسر ناامید شده بودم چون با وجود اینگونه رفتار و فرار سودابه منو براش در نظر نمیگرفتتد….. چند وقت گذشت و عید قربان شد،،،اون سال عید قربان نزدیک عید نوروز بود…….همیشه روزهای عید عموها و عمه ها خونه ی مامان بزرگ جمع میشدند……ماهم رفتیم…. موقع ناهار منو دختر عموها و دختر عمه ها داشتیم توی پهن کردن سفره کمک میکردیم که یکی از دختر عمه ها گفت:اگه عید نوروز عروسی رو بگیرند خیلی خوب میشه،،…الان هوا سرده برای عروسی خوب نیست ……. شوکه شدم و با تعجب گفتم:کدوم عروسی….؟؟؟؟؟؟ گفت:مگه خبر نداری؟؟؟همین روزها قراره برای دو تا از پسر داییها عروسی بگیرند….. گفتم:نه خبر ندارم…..کدومهاشون؟؟؟ گفت:یاسر و یحیی…..داییها قرار گذاشتند دو تا عروسی رو یکی کنند و باهم بگیرند…… گفتم:شوخی میکنی؟؟؟ گفت:نه بخدا…..اون روز زن دایی با مامان حرف میزد شنیدم….. گفتم:چطور شده یهویی !!؟؟ گفت:نمیدونم والا…..پسرهارو که میشناسی…..یهو میاند و میگند میخواهند ازدواح کنند…. حالم خیلی بد شد…..من همیشه فکر میکردم یاسر عاشق منه و با من ازدواج میکنه…..برای اینکه متوجه ی حالم بدم نشند دیگه هیچ حرفی نزدم و رفتم پیش مامان………. از ناراحتی اروم ماجرا رو به مامان گفتم……اونم شوکه و متعجب شد و بالافاصله رفت پیش خانمها….. منم دنبالش رفتم تا ببینم چی میگه و چی میشنوه و اینکه واقعا این موضوع واقعیت داره یا نه!!؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان بدون مقدمه با ناراحتی گفت:حالا دیگه ما غریبه شدیم،،،پسراتونو میخواهید داماد کنید و ما باید آخرین نفر از اینور و اونور بشنویم…؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بجای زنعمو ها عمه با خنده گفت:هنوز که عروس انتخاب نکردیم….. با این حرف عمه جون گرفتم و پیگیر بقیه ی ماجرا نشدم و برگشتم پیش دخترا…… اون روز رو اصلا به یاسر نگاه نکردم آخه همیشه بهم خیره میشدیم و لبخند میزدیم…..هیچ وقت باهم حرف نزده بودیم و فقط با نگاه متوجه ی عشقمون شده بودیم….. گذشت و عید نوروز شد و توی دید و بازدیدهای عید هم سعی کردم به یاسر بی محلی کنم تا متوجه ی ناراحتیم بشه……. روز چهارم عید هر سه خواهرام با مامان رفتند خونه ی خاله….مامان منو نبرد و گفت:یه کم ناهار بپز تا ما بیاییم…..میبینی که باباتو نمیشه تنها گذاشت……. چشمی گفتم و اونا رفتند….بعدش که خونه خالی شد رفتم اشپزخونه و ناهار رو بار گذاشتم و یه کم نظافت کردم و پریدم توی حموم تا دوش بگیرم……….. دوش گرفتنم تموم شد و از حموم اومدم بیرون روی پله های حیاط نشستم و شروع به شونه کردن موهام کردم…… در حین حال به یاسر هم فکر میکردم که یهو تلفن زنگ خورد…….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 بابا وقتی میخوابید صدای توپ و تانک هم نمیتونست بیدارش کنه…..دویدم سمت گوشی ‌ودیدم شماره ی عمو ایناست(خونه ی یاسر)…………. گوشی رو برداشتم و چند بار الو کردم اما صدایی نیومد….هر چی گفتم زنعمو!!!عمو!!!کسی جواب نداد…… میخواستم قطع کنم که یکی با صدای آرومی گفت:قطع نکن منم…… حدس زدم یاسر باشه ،،،برای همین زود گوشی رو گذاشتم سرجاش و تماس رو قطع کردم…… بعداز قطع شدن یکی دو بار هم زنگ زد اما برنداشتم…… چند بار دیگه پشت سر هم زنگ زد……در نهایت تصمیم گرفتم اگه دوباره زنگ خورد جواب بدم………. همون لحظه دوباره زنگ خورد……گذاشتم چند بار صدای زنگش بیاد بعد از پنجمین بار برداشتم و گفتم:الوووو….. یاسر گفت:به بهههه بالاخره جواب دادی…..!!؟؟پاک داشتم ناامید میشدم…… گفتم:ببخشید…دستم بند بود….کاری داشتی؟؟؟ یاسر گفت:اره کار داشتم….میخواستم بگم پیاز دارید؟؟؟ تا اینو گفت زد تو ذوقم و با یه نه ی کوتاه،،بدون اینکه منتظر جوابش باشم سریع قطع کردم………….. دوباره چند بار پشت سر هم زنگ زد،…کلافه شدم و گوشی رو برداشتم و گفتم:میگم که نداریم،،،چرا اینقدر زنگ میزنی؟؟؟؟ یاسر گفت:آخه یه کار دیگه هم دارم….راستش خیلی وقته که توی دلمه و میخواهم بهت بگم ولی نمیدونم چطوری بگم؟؟؟ گفتم:هر جور که راحتی….. یاسر گفت:من تورو خیلی دوست دارم و میدونم که تو هم منو دوست داری اینو از نگاهات متوجه شدم…… سکوت کردم ….. یاسر گفت:نمیخواهی حرفی بزنی؟؟؟ گفتم:چی بگم؟؟؟ یاسر گفت:نگو که تو منو دوست نداری….!!!؟؟ گفتم:کی گفته من تورو دوست دارم؟؟؟ یاسر گفت:فهمیدنش کار سختی نیست…..اینقدر تابلو بهم خیره میشی که هر کسی ببینه فکر میگنه بینمون چیزی هست….. گفتم:اصلا هم اینطوری نیست….. یاسر گفت:باشه خب،….حالا بگو تو منو میخواهی ،یعنی قبولم میکنی؟؟؟ گفتم:برای چی؟؟؟ گفت:فعلا دوستی،…بعدش اگه دیدم به توافق رسیدیم برای ازدواج….. گفتم:ولی تو که چند وقت دیگه عروسیت…. گفت:اونو ولش کن…..اون حرفها مال مادرمه ولی من بهش گفتم که مخالفم…..پس نگران اون نباش…… یه اهان گفتم و دوباره سکوت کردم….. یاسر گفت:خب یه جواب درست و حسابی بهم بده چرا همش ساکتی؟؟؟؟ گفتم:نمیدونم چی بگم…..بزار فکرامو بکنم….. یاسر گفت:باشه….فکراتو بکن من فردا که دیدم خونتون و خونمون خلوته زنگ میزنم…. گفتم:باشه….خداحافظ….. با هیجان گوشی رو قطع کردم…..اصلا فکرشو نمیکردم که یاسر خودش بهم پیشنهاد بده…..اون لحظه خوشحال‌ترین فرد روی زمین بودم.،.. غروب که مامان اومد همون سر پا گفت:سوری!!!آماده شو بریم….. با تعجب گفتم:کجا مامان؟؟؟تو که الان رسیدی؟؟؟؟؟ مامان گفت:مادربزرگت عمه هاتو دعوت کرده به ما هم گفت بریم….. گفتم:مامان من حوصله ندارم….خودتون برید………. مامان گفت:نمیشه….حاضر شو بریم،،خودت میدونی که بابات قبول نمیکنه تنها بمونی…….بدو حاضر شو….. گفتم:توروخدا مامان….راضیش کن دیگه ،،من‌حوصله ندارم بیام….. مامان یه کم فکر کرد و گفت:باشه …..اما اگه دیر اومدیم یکی رو میفرستم دنبالت….. گفتم:نه دیگه نفرست…..تا اون موقع هم من میخوابم،….. خلاصه مامان راضی شد که من نرم و تنهایی بمونم خونه…… مامان و بابا رفتند و من تنها موندم….خوشحال بودم که نرفتم آخه نمیخواستم یاسر رو ببینم و بیشتر خجالت بکشم…… یکی دو ساعت گذشت….داشتم فیلم تماشا میکردم که صدای باز شدن در اومد…..برگشتم و‌دیدم یاسره….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 از دیدن یاسر شوکه شدم و گفتم:تو‌چطوری اومدی ؟؟؟ یاسر گفت:زنعمو کلید داد و گفت که بیام دنبالت….پاشو حاضر شو بریم….همه ی دخترا اومدن الا تو….. نمیخواست مقاومتی نشون بدم و با یاسر مخالفت کنم برای همین زود مانتومو پوشیدم و گفتم:بریم ،،من حاضرم…. از خونه بیرون اومدیم …..جلوی در ورودی حیاط توی کوچه چند تا درخت بزرگ بود و چون کوچمون تیر برق نداشت تاریک‌ترین قسمت کوچه جلوی در خونه ی ما بود…. همین که پامو گذاشتم توی کوچه ودر حیاط رو بستم یاسر از تاریکی استفاده کرد و گفت: تو دنیای منی و دوستت دارم….. هم هیجان داشتم هم ترس و استرس…..کلا زبونم بند اومد و نمیدونستم چی بگم…….باز سکوت کردم….. یاسر گفت:آهای دنیا(منظورش من بودم)دوستت دارم….توروخدا دوستی منو قبول کن….. گفتم: ول کن این حرفارو ،بریم یاسر گفت:نگران نباش،،همه رو پیچوندم…..تو فقط جواب منو بده ،…..دوستیمو قبول میکنی؟؟؟ گفتم:نمیترسی!!؟؟؟ گفت:از چی؟؟؟ گفتم:از اینکه خانواده هامون متوجه بشند….. گفت:اینقدر بهونه نیار…..نترس ،،،هیچی نمیشه ،،،من پای همه چیز هستم…… دلم میخواست دوست بشم ولی به زبون نیاوردم و گفتم:چی بگم والا….. یاسر گفت:پس از همین الان ما باهم دوستیم….الان فرصت کمه ولی یه شب دیگر رو جور میکنم که همدیگر رو ببینیم…. گفتم:فقط مواظب باش که به کسی نگی با من دوستی…. گفت:خیالت راحت،،،حواسم هست …. یه چند دقیقه جلو در خونمون وایسادیم و حرف زدیم و بعد رفتیم……… خونه ی مامان بزرگ همش استرس داشتم و تصور میکردم یه گناهکارم و همه نگاهم میکنند و از روی صورتم متوجه میشند که من با یاسر دوست شدم…… بقدری استرس داشتم که مامان مشکوک شد و گفت:سوری!!!چیزی شده؟؟؟؟ گفتم:نه …چطور؟؟ گفت:آخه رنگ و روت پریده..انگار استرس داری……… گفتم: نه…فقط چون تند تند راه اومدم ،نفسم گرفته…. مامان قبول کرد و‌حرفی نزد….اونشب همه ی دختر اونجا موندن اما من برگشتم….ترسیدم قضیه ی دوستی با یاسر از دهنم در بره و لو بدم……. از اونشب از سایه ی خودم هم میترسیدم….همش فکر میکردم الان یاسر وقت و بی وقت زنگ میزنه خونمون یا پا میشه میاد در خونه و آبروم پیش مامان و بابا میره……. بقدری استرس داشتم که توی یکماه ۶کیلو لاغر شدم…. یاسر هر وقت که میدونست مامان خونه نیست زنگ میزد و باهم حرف میزدیم ،…با اینکه میدونستم مامان خونه نیست و بابا خوابه ولی خیلی میترسیدم که یهو بابا بیدار بشه یا مامان از راه برسه…… برعکس من یاسر خیلی ریلکس بود و انگار اصلا نمیترسید و خیالش راحت بود…… از دوستی مخفیانه ی ما ۴-۵ماه گذشت…..گاهی فکر میکردم مامان بهم شک کرده برای همین به یاسر اصرار میکردم که زودتر بیاد خواستگاری ولی یاسر هر بار بهانه میاورد….. دلم میخواست با یکی مشورت کنم و بهترین تصمیم رو بگیرم اما جز خواهرام به کسی دیگه نمیتونستم اعتماد کنم،….از طرفی میدونستم دو تا خواهربزرگا درکم نمیکنند و ممکنه به مامان بگند…… در نهایت خودمو راضی کردم تا به سودابه بگم……..برای اینکار باید دو هفته ایی صبر میکردم تا بیاد خونمون….بالاخره اومد….از سودابه خواستم شب رو پیشمون بمونه…. سودابه قبول کرد و موند…..صبر کردم تا آخر شب بشه …..آخر شب که مطمئن شدم مامان خوابه رو به سودابه کردم و گفتم:سودابه؟؟؟میخواستم یه چیزی بگم اما قول بده بین خودمون بمونه……………. گفت:جان !!بگو….مطمئن باش به کسی حرفی نمیزنم….. گفتم:یاسر گفته دوستم داره و بهم پیشنهاد دوستی داده!!بنظرت قبول کنم؟؟؟ گفت:همین یاسر پسر عمو؟!! گفتم:بله همون…. سودابه گفت:بیخیال بابا…..درسته که پسر شوخ و خوش قیافه ایه ،اما پشت سرش کم حرف نیست……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 گفتم:سودابه!! من به حرفهای پشت سرش چیکار دارم…!!من میگم نظرت چیه ؟؟چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سودابه گفت:چی رو چیکار کنی؟؟؟ گفتم:چیکارکنم که بیاد خواستگاریم……؟ سودابه گفت:یعنی میخواهی دوستیشو قبول کنی؟؟؟بعدا پشیمون نمیشی؟؟ گفتم:نه پشیمون نمیشم….فقط میخواهم زودتر بیاد خواستگاری….. سودابه گفت:خب بهش بگو بیاد….. گفتم:چند بار گفتم ولی همش میگه شرایطشو ندارم….. سودابه گفت:من نمیدونم فقط میتونم بگم که اگه کسی بفهمه آبروت میره….در ضمن زیاد عجله نکن….زندگی که همش عشق نیست…. زندگی منو،نمیبینی..!!؟؟؟؟ گفتم:باشه….. سودابه گفت:اینم بگم که اگه بفهمم داره ازت سوء استفاده میکنه به همه میگم ،گفته باشم…..!!!!….،،،، گفتم باشه ……. سودابه هم درست ‌وحسابی کمکم نکرد…..یعنی راه کار نداد….. دو روز گذشت…..اون شب مامان رفت خونه ی دایی اینا ،،دوستای بابا هم اومدند دنبالش و اون هم رفت برای شب نشینی و قمار…….من تنها موندم…… کم کم اماده شدم که بخوابم صدای زدن شیشه ی پنجره اومد…..پرده رو زدم کنار و دیدم یاسر………….. پنجره رو باز کردم و گفتم:سلام….اینجا چیکار میکنی،؟؟نمیگی کسی میبنه؟؟؟ یاسر گفت:کسی نیست….عمو و زنعمو رو دیدم که رفتند….میدونم تنهایی……تازه مامانت به مامانم گفت که تنهایی…..تو که به من نمیگی ….. گفتم:حوصله ندارم ،میخواهم زود بخوابم….. یاسر گفت:حالا بیا بیرون ،من حوصله اتو درست میکنم….. رفتم کوچه جلو خونمون چند تا درخت بود بین اون درختها نشستیم و من گفتم:میخواهم باهات حرف بزنم…..حرفهام هم خیلی جدیه….. گفت:سراپا گوشم…. گفتم:تا کی باید مخفیانه دوست باشیم….کی میای خواستکاری؟؟؟من با این وضعیت نامشخص نمیتونم ادامه بدم…،،تو هم اصلا یه حرفی نمیزنی که دلم گرم بشم….. یاسر گفت:من از روز اول گفتم که باهم دوست باشیم .،،. گفتم:من اینطوری نمیتونم…..اصلا من رفتم بخوابم…. یاسر گفت:وا تو که الان اومدی…..باشه حالا فکرامو میکنم…..برو بخواب ،،،من هم میرم….. اینبار من تعجب کردم و گفتم:کجا؟؟ گفت:خونه….با حرفهات گند زدی به حس و‌حالم….همون بهتر برم…… با خودم فکر کردم:حتما الکی میگه میخواهم برم تا من ازش معذرت خواهی کنم،،،،ولی من عذر خواهی نمیکنم چون نمیخواهم ازم سوء استفاده کنه………… من دوری یاسر رو‌میتونستم تحمل کنم اما بی آبرویی و ناراحتی خانواده امو اصلا نمیتونستم برای همین هیچی نگفتم و از جام بلند شدم…،، یاسر که متوجه شد از خدامه که بره بدون خداحافظی و عصبی پاتیز کرد و رفت…،، منم زود رفتم داخل خونه اما اصلا خوابم نبرد و همش به یاسر فکر کردم…… یک ساعت بعد مامان برگشت….به چهره ی خسته اش که نگاه کردم دلم براش سوخت ،،،،اصلا دوست نداشتم آبروریزی بشه و تمام فشارها و تقصیرها به گردن مامان بیفته..،… همون شب تصمیم گرفتم اگه یاسر قبول نکنه بیاد خواستگاری دوستی و رابطه ی تلفنی رو هم باهاش قطع کنم.،،… از فردا منتظر تماسش شدم تا حرف آخرمو بهش بزنم اما انگار اون هم دلخور بود چون زنگ نزد…..یک هفته گذشت باز خبری از یاسر نشد…..گاهی از دور میدیدمش ولی حتی نگاه هم نمیکرد……دیگه مطمئن شدم که منو نمیخواهد…….. راستش خیلی دوستش داشتم،، چند سال بود که عشقش تو دلم جوانه زده بود ولی نمیتونستم اجازه بدم که بازیچه ی دستش بشم….. ده روزی گذشت و از یاسر هیچ خبری نشد…..با خودم گفتم: بهتره ازش یه خبر بگیرم یا اینوری میشه یا اونوری ،،حداقل از بلاتکلیفی در میام.،.،……… یه روز که مامان نبود و‌میدونستم با زنعمو اینا رفته و یاسر هم تنهاست زنگ زدم خونشون…. یاسر با این‌حال که میدونست من تنهام و حتما منم که زنگ میزنم اما جواب نداد….۳-۴بار زنگ زدم ولی جواب نداد،…..بالاخره بار پنجم با دلخوری گفت:بله بفرمایید….. گفتم:چرا جواب نمیدی؟؟؟ گفت:خوده بهتر میدونی ….هر بار منو تحت فشار میزاری ،من هم دلم نمیخواهد سراغتو بگیرم چون میدونم حرف اول و آخرت خواستگاریه،… گفتم:من هم تصمیم گرفتم اگه تا ۳-۴روزه اومدی خواستگاری که هیچ نیومدی همه چی تموم میشه……. یه کم سکوت کرد،،معلوم بود شوکه شده و انتظار دیگه ایی داشت بعداز چند ثانیه گفت:۳-۴روز که کمه حداقل ۳-۴ماهه مشخص میکنم……… گفتم:پس همون موقع زنگ بزن خداحافظ….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 گفتم:پس ۳-۴ماه دیگه زنگ بزن….. یاسر گفت:حرف آخرته؟؟؟معلومه که دنبال بهونه ایی که دوستی با منو تموم کنی…..اصلا میدونی چیه؟؟من فکر میکنم با یکی بهتر از من دوست شدی که منو پس میزنی.،،،،باید به عمو بگم که بیشتر مراقبت باشه تا مثل سودابه نشی…… تا اینو گفت از عصبانیت تلفن رو قطع کردم…..واقعا داشتم منفجر میشدم….. پیش خودم کلی فحشش دادم…. همش با خودم تکرار میکردم:احمق به من میگه داری خیانت میکنی…..خیلی پررویه،،،سودابه رو میکوبه رو سرم…… بعداز اون روز سعی کردم به هیچ وجه باهاش رو در رو نشم …. هر وقت تلفن زنگ میخورد برنمیداشتم حتی اگه نزدیکش بودم به مامان میگفتم جواب بده…… متوجه میشدم که از حرفش پشیمون شده چون از هر فرصتی استفاده میکرد و هم زنگ میزد و هم جلوی چشمم ظاهر میشد ولی من سفت و محکم پای حرفم ایستادم…… یاسر همون یک ماه اول تلاش کرد و وقتی موفق نشد دیگه بیخیالم شد….انگار حوصله ی بی محلیهای منو نداشت .،…. یک سال گذشت و من بزرگتر شدم و تازه متوجه شدم که عشقی نسبت به یاسر ندارم و همش مربوط به دوران نوجوونی و هوس بوده نه عشق………. خوشحال بودم که اون موقع مقاومت کردم و الان سربلندم…… زمستان شد….سودابه و خواهر سومی بچه دار شده بودند و من بعنوان کمک همش در حال رفت و امد بین خونه ی خواهرام بودم….. توی این رفت و امدها یه خواستگار از اقوام شوهر سودابه برام پیدا شد….. چند باری خونه ی سودابه اینا دیده بودم…..بنظر پسر خوب و خوش اخلاقی میومد…..سودابه هم ازش تعریف میکرد….. اما حیف و افسوس که خانواده ام قبول نکردند و گفتند:ما دیگه به هیچ وجه به اون خانواده دختر نمیدیم…… از این همه سخت گیری خانواده ام خسته شده بودم و گاهی دلم میخواست مثل سودابه مرد زندگیمو خودم انتخاب کنم اما فقط فقط بخاطر مامان کاری نمیکردم و حرفی نمیزدم،،،میترسیدم مامان اینبار سکته کنه.،،… خواستگارهای دیگه ایی هم داشتم ولی هر کدوم یه مشکلی داشت و خانواده بدون اینکه نظر منو بدونند رد میکردند…… اسفند ماه همون سال یه روز عصر تلفن خونه زنگ خورد…..مامان گوشی رو برداشت….. زنعمو (مادر یاسر)بود…..بعداز سلام و احوالپرسی نمیدونم چی گفت که مامان اعضای صورتش خندون شد و بعدش گفت:باشه الان گوشی رو میدم بهش………….. مامان گوشی رو داد بابا و اون هم خوشحال حرفهاشونو تایید کرد و گفت:قدمتون روی چشم……. اونجا بود که متوجه شدم قراره بیاند خونه ی ما…..اما چرا تلفنی اجازه گرفتند؟؟اونا که همیشه خونه ی ما بودند.،… مامان گفت:سوری بلند شو یه کم خونه رو مرتب کنیم و یه دوش هم بگیر و حاضر شو که شب مهمون داری….. باورم نمیشد…..یعنی یاسر داره میاد خواستگاری من؟؟؟؟شوکه شده بودم اما وقتی شب یاسر با پدر و مادرش و عموها و زنعموها اومدند متوجه شدم که خیلی هم جدیه…… درسته که یه زمانی دوستش داشتم و باهاش دوست شده بودم ولی اون شب فقط برام مثل یه پسر عمو بود و هیچ حسی بهش نداشتم………………. میدونستم که بدون اینکه نظر منو بخواهند قرار روز عقد و عروسی رو همون شب میزارند….. به اصرار مامان رفتم بین جمع و یه کم نشستم و بعداز دو ساعت دوباره به اصرار مامان برای بدرقه و خداحافظی رفتم کنارشون….. همه که رفتند زود برگشتم اتاقم……منتظر شدم تا خواهرام هم برند بعدش با مامان حرف بزنم و بگم که من یاسر رو نمیخواهم…… همه رفتند بجز سودابه که مسیرش دور بود،….بابا هم رفت داخل اتاقش چون یکی از دوستاش اومده بود……وقتی مطمئن شدم که میتونم با مامان حرف بزنم رفتم کنارش نشستم…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 سودابه داشت بچه اشو میخوابند و حواسش به ما نبود….نشستم کنار مامان که در حال بافتن قالی بود و گفتم:مامان!!چی شد؟؟ مامان گفت:چی؟؟ گفتم:یاسر دیگه!!! گفت:مگه خودت نشنیدی؟؟؟ گفتم:نه….چون من یاسر رو نمیخواهم…. مامان گفت:وا….کی از اون بهتر!!!الان توی این روستا همه ی دخترا آرزوشونه که یاسر بره خواستگارشون….. گفتم:اما من ارزوم نیست و نمیخوامش….. مامان گفت:من که راضیم ولی اگه دوست نداری برو به بابات بگو‌ چون من هیج اختیاری ندارم…………. گفتم:مامان تورو خدا….یه بار از من حمایت کن……… مامان گفت:حمایت چی؟؟؟والا من تعجب میکنم که زنعموت چطور راضی شده از ما دختر بگیره….ما کجا و خوانواده ی اونا کجا؟؟؟وایستا ببینم دختر!!نکنه تو هم مثل سودابه یکی دیگه رو زیر سر داری؟؟؟؟سوری….!!!بخدا کاری که سودابه کرد رو تو هم بخواهی به سرم بیاری هیچ وقت حلالت نمیکنم……واقعا دیگه تحمل این کار رو ندارم………….. گفتم:نه بخدا…..من با هیچ کسی دوست نیستم…….. مامان گفت:پس چرا قبول نمیکنی؟؟؟ گفتم:مامان..!! من نمیخواهم با فامیل وصلت کنم ولی الان هر کسی رو تو پیشنهاد بدی که موقعیتش خوب باشه قبول میکنم…. مامان گفت:من نمیدونم….امشب هم حرف اصلی رو بابات و عموها و عمه هات زدند و قرار عروسی هم گذاشتند…..اگه جرأت داری خودت برو به بابات بگو……. متوجه شدم که حرف زدن با مامان فایده نداره……..رفتم اتاقم و فکر کردم…..یهو یاد عمه افتادم و تصمیم گرفتم با یکی از عمه ها که خیلی فهمیده و با درک بودصحبت کنم…………… خوابیدم و صبح بعداز صبحانه به مامان گفتم:مامان.،.!!اجازه میدی برم خونه ی عمه زری؟؟؟میخواهم باهاش حرف بزنم تا بابارو راضی کنه که منو به یاسر نده….. مامان گفت:فکر نکنم عمه ات هم بتونه کاری کنه…….اما حالا برو ببین…… مامان اجازه داد و سودابه و شاهین منو رسوندند خونه ی عمه و خودشون از همونجا رفتند خونشون…… رفتم خونه ی عمه…..دو دل بودم که جریان دوستمونو بگم یا نه؟؟؟؟منتظر موندم تا شوهرعمه بره بیرون بعد با عمه حرف بزنم.،.،، بالاخره بعداز ناهار شوهر عمه رفت بیرون و عمه با سینی چای اومد پیشم نشست و گفت:چه عجب!!!راه گم کردی؟؟؟چیزی شده؟؟؟ گفتم:میخواهم درمورد خواستگاری یاسر حرف بزنم…. عمه گفت:ماشالله خیلی بهم میایید….. گفتم:ولی من دوستش ندارم و نمیخواهم باهاش ازدواج کنم….. اولین حرفی که عمه با از اینکه شوکه شده بود این بود که گفت:پای کسی در میونه؟؟؟ گفتم:نه اصلا….فقط دوستش ندارم…. عمه گفت:همه ی زن و شوهرا که اول همدیگر رو دوست نداشتند کم‌کم بهم علاقمند شدند….تو هم یه کم با یاسر حرف بزنی و رفت و امد کنی بهش علاقمند میشی….. سرمو انداختم پایین و گفتم:راستش عمه…..!!!یه چیزی هست که دو دلم بهتون بگم یا نه؟؟ عمه گفت:بگو…خیالت راحت به کسی نمیگم……….. گفتم:آخه من یه مدت خیلی کوتاه با یاسر دوست بودم….. عمه بیچاره شوکه شد و فقط نگاهم کرد انگار اصلا باورش نمیشد…… بعد گفت:الان مشکل چیه؟؟؟تو که باهاش دوست هم بودی الان باید بخواهی نه اینکه مخالف باشی…… گفتم:عمه …!!!من‌توی اون مدت کم متوجه ی اخلاق و رفتارش شدم و فهمیدم که نمیتونم تحملش کنم برای همین دوستیمو بهم زدم……..،،.،،،،،، عمه گفت:حالا از من چی میخواهی؟؟؟ گفتم:میخواهم با بابا حرف بزنی و منصرفش کنی…… عمه گفت:چی بگم والا…..فعلا صبر کن اول با خود یاسر حرف بزنم بعدا بهت خبر میدم….. ترسیدم ‌وگفتم:چی میخواهی بهش بگی؟؟؟ گفت :نترس….خبرت میکنم….. عصر با عمه برگشتم…..عمه رفت خونه ی یاسر ،،،‌منم رفتم خونمون…..عمه قرار گذاشت بعداز اینکه با یاسر حرف زد بیاد خونه ی ما…………… خیلی استرس داشتم..،…. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 با کلی استرس منتظر عمه شدم…..یادمه در طول انتظار هر چی آیه و دعا بلد بودن خوندم و از خدا خواستم همه چی درست بشه….، اعتراف میکنم که اگه یاسر قبل از دوستمون میومد خواستگاری با سر قبول میکردم…..ولی الان میترسیدم….آخه منی که با یه دوستی ساده باهاش کنار نیومدم توی زندگی چطور میتونستم به تفاهم برسم و زندگی کنم!!؟؟؟؟ شب شد ولی از عمه خبری نشد…..کم کم داشتم نگران میشدم……بالاخره ساعت ۱۲شب عمه اومد……، عمه بعداز احوالپرسی رفت اتاق بابا و مامان رو هم صدا زد تا سه تایی باهم حرف بزنند…. خیلی خیلی استرس داشتم چون عصبانیت بابا رو از بچگی دیده بودم و ازش میترسیدم…………. نیم ساعتی گذشت و یهو عمه در اتاق رو باز کرد و با ناراحتی و بدون خداحافظی رفت…..آخه قرار بود شب رو بمونه ولی انگار رفت خونه ی یاسر اینا……….. تا وضعیت رو اینجوری دیدم دویدم اتاقم و خودمو به خواب زدم….. خداروشکر کسی سراغمو نگرفت و خوابیدیم……..صبح تا از خواب بیدار شدم اول اتاق بابا رو نگاهی کردم ‌ودیدم خوابه ،،،بعد رفتم سراغ مامان…… مامان پای دار بود…..نگاهش که کردم بنظر ناراحت بود…… گفتم:مامان…!!!دیشب چی شد؟؟؟عمه چی گفت و چرا ناراحت رفت….. مامان حرفی نزد ….انگار نمیدونست چی بگه…..وقتی چند بار پرسیدم گفت:هیچی….عمه ات گفت که تو یاسر رو نمیخواهی ولی بابات گفت به کسی ربطی نداره ،،، من بخاطر بچه ها نمیتونم رابطه امو با برادرم بهم بزنم…..عمه ات هم گفت هر کاری میکنی بکن،فردا دخترت بدبخت شد مقصر تویی…… گفتم:خب!!حالا چی میشه…؟؟؟ گفت:سوری!!بخدا من نمیدونم….بابات اصلا حرف منو گوش نمیده……دیدی که حرف عمه اتم گوش نکرد…..میتونی برو خودت بهش بگو ،،،نمیتونی اینقدر هم ناراحتی نداره،،،باور کن یاسر پسر بدی نیست……عمو و زنعموت هم خودت میدونی که خیلی خوبند…….اصلا زندگی خواهراتو مقایسه کن،،،اون دو تا که نظری نداشتند خوشبخت تر از سودابه که خودش انتخاب کرده هست….،،…..،…….. گفتم:مامان !من همه ی اینارو میدونم،فقط مشکل من با یاسره……چجوری بگم!؟دوستش ندارم…نمیخوامش…… مامان گفت:بعدا بهش علاقمند میشی…..اینم بگم که دیروز صبح که نبودی زنعموت زنگ زد و برای یه هفته دیگه قرار نامزدی گذاشت….. دلم هری ریخت و با ناراحتی گفتم:پس فقط یه خواهش دارم،،،حداقل اینو قبول کن….، مامان گفت:چی؟؟؟منو با بابات در ننداز…. گفتم:به بابا مربوط نیست….امروز با زنعمو برو جایی تا من بتونم زنگ بزنم با یاسر حرف بزنم……….. مامان عصبی و با تعجب گفت:دختر خجالت بکش….مردم بفهمند چی میگند؟؟؟بزار مراسم نامزدی تموم شه اونوقت هر چی خواستی حرف بزن…… گفتم:مامان خواهش میکنم….قول میدم کسی متوجه نشه….. مامان گفت:ای خدا….آخر من از دست شماها سکته میکنم و میمیرم…..باشه با زنعموت میرم خونه ی همسایه ،،فقط زیاد حرف نزن که میخواهم زود برگردم ،،تو خونه کلی کار دارم…..، تا وقتی مامان بره کلی حرف آماده کردم که به یاسر بزنم…..مامان بعداز ناهار رفت…..من هم سریع زنگ زدم خونه ی عمو…. دو‌تا بوق نزده سریع گوشی رو برداشت….. گفتم:الووووو…. یاسر گفت:اووو تویی؟؟؟بالاخره خودت زنگ زدی….چقدر از دستم فرار میکردی…. گفتم:نمیخواهم حرفهای تکراری بزنم ،،لطفا جدی باش…. گفت:میشنوم…… گفتم:منظورت از این کارا چیه؟؟؟من دوستت ندارم که محلت ندادم…. گفت:ولی تو یه زمانی عاشقم بودی…..من هم دوستت دارم پس الکی اعصاب خودت و بقیه رو خرد نکن….. گفتم:تو یه بار منو حسابی دلخور کردی مخصوصا با اون حرفهایی که آخرین بار زدی…..پس چرا تمومش نمیکنی،؟؟؟؟ یاسر گفت:بخدا پشیمونم…..میخواهم جبران کنم…..به من اعتماد کن،،،مطمئن باش پشیمون نمیشی……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 گفتم:میترسم…. یاسر گفت:وا…از چی میترسی؟؟؟ گفتم:از زندگی با تو….یه روز تهمت میزنی و یه روز هم معذرت خواهی میکنی…. یاسر با صدای بلند گفت:اهههه….ول کن دیگه….حالا من یه غلطی کردم ،،گیر دادی هااااا…….. گفتم:امیدوارم پشیمون شده باشی،،،چون من بخاطر بابا مجبورم تورو قبول کنم….. یاسر خوشحال گفت:یعنی الان قبول کردی؟؟؟؟ گفتم:چی بگم والا….مجبورم بخاطر بابا…. یاسر گفت:ایول…..چاکرتم….. خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم…..چاره ایی نبود ،مجبور بودم قبولش کنم و از خدا خواستم که عشق یاسر رو دوباره توی دلم بندازه…. مامان برگشت و گفت:چی شد؟؟حرف زدی؟؟؟ گفتم:اره…در مورد خواستگاریش پرسیدم که گفت بهم علاقمند برای همین اومده خواستکاری………….. مامان گفت:خب ….این که خیلی خوبه!!!حالا نظرت چیه؟؟؟ گفتم:مامان !مگه چاره ایی جز موافقت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟مجبورم خب…..فقط عروسی چند ماه بعداز نامزدی باشه…. مامان گفت:اتفاقا زنعموت هم همینو میگفت………. بعدش مامان همون روز زنگ زد به سه تا خواهرام تا بیان برای خونه تکونی…… قبل از نامزدی منو خواهرم و یاسر و زنعمو رفتیم خرید…..در طول خرید حس کردم زنعمو زیاد راضی بنظر نمیاد یا میخواست مادرشوهر بازی در بیاره ………چون هر چی که انتخاب میکردم یه کنایه میزد و در نهایت با سلیقه ی خودش خرید میکرد…….. خداروشکر کردم که بعداز ازدواج خونمون حداقل جدا از زنعمو ایناست وگرنه نمیشد با زنعمو کنار اومد….. تعجبم از این بود که چرا روز خواستگاری شاد بود ولی الان هر چی به مراسم نزدیکتر میشدیم اخمو تر و ناراحت تر میشد….. خلاصه یه مراسم بزرگ نامزدی گرفتیم و خداروشکر همه چی خیلی خوب پیش رفت…. یاسر هم کم‌کم رفتارش بهتر و من هم بهش علاقمند شدم…………… همه چی خوب بود جز رفتارهای زنعمو که روز به روز بدتر میشد….. همش زنگ میزد و در مورد جهیزیه نظر میداد و وسایلی رو پیشنهاد میداد که در توان ما نبود…………. خلاصه مامان و خواهرام کم حرص نخوردند تا جهیزیه ایی با باب میل زنعمو تهیه کنند…… یاسر اصلا با جهیزیه کاری نداشت و همش میگفت:هر چی در توان دارید بگیرید بقیه اشو خودم میخرم…… ولی زنعمو هر روز میومد خونمون و یه مورد جدید سفارش میداد….گاهی دلم میخواست اعتراض کنم ولی با چشم و ابرو اومدن مامان ،، جلوی خودمو میگرفتم….. اون مدت خیلی زندگی سختی داشتیم ،،،،به عالم و آدم بدهکار شدیم……حتی صدای خواهرام هم در اومده بود و فشار مامان هم بالا میرفت و با قرص خودشو کنترل میکرد…… مامانم اصلا خوشش نمیومد یاسر بیاد خونمون یا من برم خونشون برای همین فقط آخر هفته باهم برای تفریح میرفتم شهر نزدیک روستا….. بخاطر فشارهایی که روی مامان بود تصمیم گرفتم به یاسر بگم که زودتر عروسی رو بگیره تا مامان کمتر حرص بخوره….. یه بار که رفتیم سینما و از اونجا پارک ساکت نشستم که یاسر بلند گفت:آهای دنیا….!!! سریع سرمو بسمتش برگردوندم و گفتم:یواش….مردم نگاه میکنند…. با خنده گفت:آهای دنیام!!!چته؟؟؟چرا تو فکری؟؟؟؟؟ گفتم:میخواهم باهات حرف بزنم…. یاسر خندید و گفت:الان داریم حرف میزنیم دیگه،، گفتم:جدی باش!!!دلم میخواست دو سال نامزد بمونیم ولی الان خسته شدم…..میخواهم زودتر مراسم عروسی رو بگیریم….. یاسر خندید و با هیجان گفت:من که از خدامه….فکر کنم از دوری من خسته شدی… گفتم:یه کم جدی باش!!خودت هم میدونی منظور من اونی که تو فکر میکنی نیست،،،یه کم از درخواست‌ها و کارهای مامانت خسته شدیم………….. یاسر گفت:همه رو میدونم ولی انتظار نداری که من جلوی مامانم وایستم….. گفتم:نه….مراسم رو زودتر بگیر…..یعنی عمو و زنعمو رو راضی کن تا مراسم رو بگیرند،،،میدونم که تو میتونی راضیشون کنی…. یاسر با شیطنت گفت:باشه ولی به یه شرط….امشب رو باهم بریم یه جایی. ….. گفتم:نمیشه….خانواده هارو که میشناسی…………… با این حرفم دوباره یاسر حالت قهر به خودش گرفت ،….یاسر یه کم لوس و زود رنج بود و تا منتشو نمیکشیدی آشتی نمیکرد،…. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 یاسر بصورت قهر منو رسوند خونه و خودش رفت…..سودابه خونه ی ما بود ،،،نشستم و دور هم مشغول حرف زدن شدیم….. تقریبا یک ساعتی گذشته بود که زنعمو عصبی و ناراحت اومد خونمون……سلام نکرده رو کرد به من و گفت:تو خجالت نمیکشی کاری میکنی که پسرم توی روی من وایمیسته…؟؟؟اومده میگه یا عروسی رو زودتر بگیریم یا آی دنیا رو همینجوری میارم خونمون…..تو که مثلا مخالف بودی حالا چی شد که عروسی میخواهی…؟؟؟چه اسمی هم برای خودش گذاشته آهای دنیا…!!؟! ایششششش………… اون روز زنعمو بقدری حرفهای زشت و زننده زد که دلم میخواست خودمو بکشم…..هر چی سودابه و مامان سعی کردند آرومش کنند نشد….. با خودم فکر کردم با اون حرفهای زنعمو قطعا نامزدی بهم میخوره ولی در کمال تعجب شب عموها و عمه ها و خانواده ی یاسر اومدند خونمون و تاریخ عقد و عروسی رو توی یکماه تعیین کردند و رفتند…… ما در تکاپوی تدارک عروسی بودیم ولی زنعمو هر جا میرسید میگفت:سوری!!یا همون آها دنیا(به حالت دهن کجی آها دنیا میگفت)عروسی نیست که من میخواستم به اصرار پسرم اونو گرفتیم….. تعجب میکردم که چرا زنعمو این همه عوض شده بود آخه منو خیلی دوست داشت و حتی شب خواستگاری هم خوشحال بود….. بالاخره مراسم عروسی هم رسید و خیلی باشکوه و خوب برگزار شد و زندگی مشترک منو یاسر شروع شد….. چون خونمون جدا و مستقل بود خیلی راحت بودم…. یاسر هم خیلی مرد خوش اخلاق و مسئولیت پذیری بود…..تنها مشکلم زنعمو بود که یکسره خونه ی ما بود و همش یا غیبت میکرد یا کنایه میزد ولی من هیچی به یاسر نمیگفتم تا اختلافی پیش نیاد….. یکماه گذشت و زنعمو شروع کرد به اینکه من نوه میخواهم،،،حتی میگفت برو دکتر تا زودتر بچه دار بشی….. اما یاسر اصراری نداشت و میگفت هنوز زوده….. یکسال گذشت و بچه دار نشدم…..زنعمو همه جا میگفت:حتما سوری مشکل داره،…. بخاطر حرفهای مادرشوهرم با یاسر رفتیم دکتر….بعداز کلی آزمایش دکتر گفت:هیچ کدوم هیچ مشکلی ندارید و هر دو سالم هستید….. بعداز اون تا حدودی دهن زنعمو بسته شد ولی خودم دوست داشتم زودتر بچه دار بشم…….……….. دکتر یه سری دارو داد تا زودتر بتونم بچه بیارم…..روزها گذشت و بالاخره بعداز سه ماه مصرف دارو باردار شدم…،. دوران بارداری و ویار خیلی سختی داشتم جوری که حتی کارهای خودمو هم نمیتونستم انجام بدم……….. زنعمو که کلا خودشو کنار کشید ،،،مامان هم وقت نداشت چون باید قالیهای مردم رو تحویل میداد…….. در نهایت مجبور شدم برم خونه ی سودابه تا اون ازم مراقبت کنه….. یاسر منو با ماشین برد خونه ی سودابه و گفت:سعی میکنم هر روز بهت سر بزنم….. گفتم:باشه….تو هم مراقب خودت باش…… خونریزی داشتم و ویار شدید….سودابه ‌‌و شاهین خیلی بهم لطف داشتند حتی یه بار پیش متخصص بردند و خونریزیم قطع شد ولی همچنان ویار داشتم…. دو هفته ایی اونجا بودم…..اوایل یاسر هر روز سر میزد و حتی گاهی شب هم میموند ولی رفته رفته کمش کرد…. سودابه اصرار داشت به یاسر زنگ بزنم تا هر روز به دیدنم بیاد اما برای من فرقی نداشت چون بقدری حالم بد بود که بود و نبودشو متوجه نمیشدم……….. از اصرارهای سودابه دلخور شدم و برگشتم خونه،…..توی خونه کسی نبود کارمو انجام بده و روزهای سختی داشتم….. یه روز عصر عمه ها اومدند پیشم و با دیدن وضع خونه خیلی ناراحت شدند و تمام کارهای خونه رو انجام دادند….. اون شب دیر وقت زمانی که میخواستیم بخوابیم مادرشوهرم با اخم اومد خونمون….. یاسر پرسید:چی شده مامان ،،؟؟؟این وقت شب از اینورا؟؟؟ مادرشوهرم گفت:زنت بعداز مدتها حامله شده حالا مردم باید بیان خونشو تمیز کنند و یه منت هم روی سر من بزارند….مردم هم عروس دارند ما هم…..انگار فقط این خانم باردار شده و هیچ کسی تا حالا بچه دار نشده ……مردم چند تا چند تا میارند این ادا و اطوار رو ندارند،….والا….. زنعمو گفت و گفت و بعدش به حالت قهر رفت….وقتی این‌حرفهای زنعمو رو به مامان گفتم از فرداش مامان برام غذا فرستاد و کارها رو هم کم و بیش خودم انجام میدادم….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
چهاردهم 🌺 یکی دو ماه گذشت……نوبت سونو گرافی داشتم….یاسر گفت:بهتره با مامانم بری…. گفتم:اون که هنوز قهره…. گفت:بهونه ایی میشه تا آشتی کنه….. دوست نداشتم زنعمو بیاد چون میدونستم که مرتب میخواهدنیش و کنایه بزنه…..ولی مجبور بودم…..نیم ساعتی طول کشید تا یاسر مادرشو راضی کرد با من بیاد….. باهم رفتیم……وقتی دکتر گفت که بچه ام دختره خیلی خوشحال شدم ولی مادرشوهرم گفت:این سری دختر شد اشکالی نداره ولی دوباره خیلی زود باردار میشی تا پسر دار بشی…..من‌مشکل داشتم نتونستم باردار بشم اما گفت تو باید ۳-۴تا پسر بیاری……… از حرفهاش دلم شکست ولی حرفی نزدم چون تازه آشتی کرده بود….. چند وقت گذشت….زمانی که شش ماهه بودم اوضاع کار یاسر بد شد طوری که مجبور شد هرازگاهی از باباش پول بگیره….هر چی میگذشت بدهی یاسر بیشتر میشد….حتی مجبور شد طلاهامو بفروشه و بدهیهاشو صاف کنه….. دخترم بدنیا اومد اما همچنان با مشکل مالی روبرو بودیم ،….خداروشکر زنعمو در این زمینه درک میکرد و از نظر مالی خیلی کمکمون میکرد وخرج و‌مخارج خونه و بچه رو میداد…… برای روز دهم دخترم زنعمو جشن گرفت و کل فامیل نزدیک رو دعوت کرد…..اون شب وقتی مهمونا رفتند عمو به یاسر گفت:من پیشنهاد میکنم یه ماشین سنگین بخر و باهاش کار کن چون الان دیگه تو بچه داری ،نمیشه که بیکار بچرخی…………… یاسر گفت:پولی برای خرید ماشین ندارم .،،.. عمو گفت:من‌کمکت میکنم….. با این پیشنهاد من مخالف بودم چون خطرناک بود و من‌میترسیدم…… هر کاری کردم که ماشین سنگین نخره نشد……با صحبت و دعوا و قهر هم‌نتونستم نظر یاسر رو عوض کنم………. یاسر ماشین خرید و رفت توی جاده……کارش سخت بود اما سود و درآمدش خوب….. جوری که خیلی زود کم کم اوضاع مالیمون خوب شد………….. همه چی خوب بود فقط نبودن یاسر اذیتم میکرد چون در هفته فقط یکی دو روز خونه بود….. یاسر به مرور منطقه ی کارشو گسترش داد و به شهرهای دور هم بار برد ،…توی این رفت و امد با یه اقایی بنام بهمن آشنا شد….. چند ماه از آشناییشون گذشت و باهاش رفت و امد خانوادگی پیدا کردیم و من با خانمش آشنا شدم…..خانم بهمن (فهیمه)یه خانم خوش اخلاق و مهربونی بود که خیلی ازش خوشم میومد…..بقدری دوستش داشتم که صمیمی ترین دوستم شد………… زمانی که همسرامون نبودند خونه ی همدیگه بودیم….فهیمه از عشق بین خودش و بهمن میگفت….بقدری از مسائل خصوصی زندگیش حرف میزد که‌گاهی با خودم میگفتم:کاش من هم با یکی مثل بهمن ازدواج کرده بودم…،. البته مشکل زندگی من فقط زنعمو بود که گاهی از مادر مهربون تر میشد ‌‌و گاهی از نامادری بدتر….زنعمو اینقدر فحش و بد و بیراه میگفت که همسایه ها آرومش میکردند….. یاسر از وقتی راننده شده بود هر چند وقت یکبار میومد و چون خسته بود میخوابید و اگه هم بیدار میموند با دخترمون سرگرم میشد….. حس میکردم افسرده شدم….یکی دو بار هم فهیمه منو پیش دکتر برد ولی حال دلم خوب نمیشد……….. فاصله ایی که بین منو یاسر افتاد باعث شد همش بهش گیر بدم و دعوامون بشه…..رفته رفته مشکل منو یاسر بیشتر شد و هر بار که میومد خونه بدون استثنا دعوا میکردیم….. نمیدونم اصلا چرا به این نقطه رسیدیم که دوست داشتم یا طلاق بگیرم یا خودکشی کنم و تنها حس مادری مانع این کارم میشد…… دخترم ۴ساله بود که باردار شدم…..میدونستم که این بچه رو‌نمیخواهم و باید سقطش کنم……. زمانی که متوجه ی بارداریم شدم یاسر بار برده بود و میدونستم که یک هفته دیگه برمیگرده……جریان بارداری و تصمیم به سقط رو به فهیمه گفتم……….. فهیمه گفت:امکان نداره سقط کنند چون رضایت شوهرتو میخواهند….. مجبور شدم تلفنی جریان رو به یاسر بگم(اون زمان تلفن همراه به بازار اومده بود و هر دومون داشتیم)….. یاسر گفت:خداروشکر….خیلی خوبه ک….. گفتم:چی چیرو خوبه؟؟؟من این بچه رو نمیخواهم….. یاسر گفت:من میخوامش….بچه ی من هم هست….پس باید بدنیا بیاد….. گفتم:یاسر!!حوصله ی بحث ندارم….من جدی جدی ام،، میخواهم سقطش کنم ،.، ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir