#رفاقت_یا_جادو
#پارت_ششم
توی مسیر کلینک تا مسافر خونه حالم خیلی بدتر شده بود…..نمیدونم ابوالفضل بخاطر پول تاکسی منو ۳-۴خیایون پیاده برد یا واقعا بلد نبود و نمیدونست میتونیم با اتوبوسی یا تاکسی اون مسیر رو بریم……؟
حال بدم به کنار……مسیر طولانی پیاده رویی هم به کنار…..دو تا پلاستیک دستم بود که سنگینش خیلی اذیتم میکرد…
اون رپز بقدری کلافه شدم و یهو پلاستیکهارو پرت کردم زمین و همونجا نشستم به گریه….ابوالفضل گفت:چی شده؟؟؟الان میرسیم دیگه….
گریه امونم نمیداد تا جوابشو بدم،..همینطوری اشک میریختم که دو تا خانم بسمتم اومدند و منو بلند کردند و پرسیدند:اتفاقی افتاده؟؟؟کسی اذیت کرده؟؟؟
ابوالفضل آدرس مسافرخونه رو بهشون نشون داد و گفت:این آدرس کجاست؟؟؟از بس پیاده اومدیم ،خسته شده…..
یکی از خانمها گفت:هنوز خیلی مونده تا به اونجا برسید….همینجا یه تاکسی مستقیم بگیرید تا شمارو برسونه به مسافرخونه،….خداروخوش نمیاد اذیتش کنید…..
ابوالفضل یه تاکسی گرفت و رفتیم مسافرخونه………وقتی داخل اتاقی که به ما اختصاص داده بودند ،شدیم و روی تخت نشستم به یکباره غم دنیا اومد سراغم……یاد بچه و تالاسمی و حرف و حدیثهای مادرشوهر و نداری….و….و….و….و..
خلاصه یه کم استراحت کردیم و غذا خوردیم و سر ساعتی که باید میرفتیم پیش دکتر ،از مسافرخونه زدیم بیرون……
تا پامو گذاشتم داخل کلینک استرس تمام وجودمو گرفت…راستش از آمپولی که قرار بود به نافم بزنند خیلی میترسیدم…..
وقتی منشی اسممو صدا زد تپش قلبم روی هزار شد…..با همون استرس و وحشت داخل اتاق دکتر شدم….دکتر تمام برگه ها و آزمایشات رو نگاه وبررسی کرد و بعدش رو به من گفت:خانم..!!…من به این ازمایشات شک دارم….بنظرم همینجا تکرارش کنید تا با اطمینان به نتیجه برسیم….
ته دلم خوشحال شدم و به ابوالفضل نگاه کردم……ابوالفضل قبول کرد و تمام آزمایشات تکرار شد و به ما گفتند که برگردیم شهرمون تا جواب آماده بشه…….
ده روز با استرس خیلی زیاد سپری شد و بالاخره به ما جواب دادند و در کمال ناباوری گفتند که ما هیچ مشکلی نداریم……
باورش خیلی سخت بود اما انگار خدا به عشقمون و به قلبمون نگاه انداخته بود و به این طریق منو ابوالفضل در کمال سلامت منتظر بچه امون شدیم……
از اون روز به بعد خنده و لبخند به خونه ی ما برگشت…..هیچ کی باور نمیکرد و همه خوشحال بودند…..
کم کم که ماههای بارداریم رو به جلو رفت حالم بهتر شد….همش خدارو شاکر بودم و با بچه ام حرف میزدم و براش رویا بافی میکردم…..
نه ماه گذشت و با حس دردهایی که هر ساعت شدیدتر میشد متوجه شدم که دارم مادر میشم………دردی که نوید بدنیا اومدن دختر خوشگلمو میداد…..
وقتی دخترم بدنیا اومد از دیدن رنگ چشمهاش و موهاش شوکه شدم …..وای خدای من ،….چقدر خوشگل و خوشرنگ بودند…..چشمهاش سبز و موهای بور بود….در حقیقت توی خانواده امون چهره ی خاصی داشت….
هر کی بچه رو میدید از زیبایی و رنگ چشمهاش به وجد میومد…..
به این طریق من شدم عزیز کرده ی پدرشوهرم………دردونه ی اون خانواده و فامیل……..بقدری بهم احترام میزاشت و دوستم داشت که گاهی خودم خجالت میکشیدم….
دخترم(غزاله)توی بغل اطرافیانش بزرگ میشد انگار فرشته ایی بود که همه دورشو گرفته بودند……………
دو سال به بهترین حال ممکن زندگی کردیم….خدمت ابوالفضل تموم شد و تصمیم گرفت زودتر یه کار پیدا کنه تا از نظر مالی هم روبه رو بشیم……
پدرشوهرم پیشنهاد داد بره همون شهر و کنار پدرش کار کنه اما مگه میتونستیم از هم دور بمونیم…؟؟؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
.
🌸🌟انسان بزرگ نمیشود
🌹✨جز به وسیله ی فڪرش،
🌸✨شــریـف نـمـیـشـود،
🌹✨جز به واسطه ی رفتارش،
🌸🌟و قابل احترام نمیگردد
🌹✨جز به سبب اعمال نیڪش
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
٩ چيز که مانع ٩ چيز ديگر است:
١. غرور، مانع يادگيري
٢. تعصب، مانع نوآورى
٣. کم رويي، مانع پيشرفت
٤. ترس، مانع ايستادن
٥. عادت کردن، مانع تغيير
٦. بدبيني، مانع شادي
٧. خودشيفتگي، مانع معاشرت
٨. شکايت، مانع تلاش گري
٩. خودبزرگ بيني، مانع محبوبیت
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
وقتی چترت خداست..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
توکل چه کلمه زیبایی ست..
"تو"و"کل"...
وقتی"تو"،"کل"راداری ..
به چه می اندیشی؟!
ناراحت چه هستی؟!
وقتی باکلْ هستی..
باکل دنیا ..
باکل جهان هستی..
دلت قرص باشد..
چه زیباست"توکل"
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_هفتم
ابوالفضل پیشنهاد باباشو قبول نکرد و گفت:من نمیتونم یه لحظه هم از زهرا و غزاله دور باشم….همینجا یه کار پیدا میکنم و کنار خانواده ام میمونم…..
پدرش گفت:اشکالی نداره….هر جور که راحتی…..فقط زودتر کار پیدا کن که تو الان سرپرست زن و بچه ات هستی….تو پدری و باید برای خانواده ات تلاش کنی….
ایوالفضل چند تا کار رو امتحان کرد اما هر کدوم به یه ماه نرسیده دلشو زد و تسویه کرد و برگشت خونه…..
هر وقت که بیخیال کارش میشد دلم به درد میومد و گریه میکردم آخه دلم میخواست همسرم یه شغل ثابت داشته باشه….. به قول خانواده و اطرافیانم تا کی میتونستم با یه بچه توی یه نصف اتاق زندگی کنم؟؟؟
یه مدت گذشت و بی پولی و بیکاری به ابوالفضل فشار اورد و راضی شد تا از منو غزاله دل بکنه و بره همون شهری که باباش کار میکرد….
یه شب تصمیمشو با من در میون گذاشت و گفت:زهراجون!!…درسته که دوری از تو برای منحکم مرگ رو داره ولی فکر کنم دیگه چاره ایی جز این ندارم……
بغض کردم و گفتم:اگه تو بری منچطوری نفس بکشم؟؟نفسهای من به نفسهای تو بنده….
اون لحظه هر دو باهم گریه کردیم و در نهایت بخاطر دخترم که داشت بزرگ میشد راضی شدم که بره…..
با سلام و صلوات از زیر قران ردش کردیم و رفت…….به نیم ساعت نرسیده ابوالفضل به گوشیم زنگ زد و ابراز دلتنگی کرد…..
شاید تصور کنید همه ی این عشق و عاشقها توی فیلمها و کتابهاست اما ما اون روز تا ابوالفضل به شهر مورد نظر برسه مدام در تماس بودیم شاید بالای ده بار تلفنی حرف زدیم……
این روند تا بیست روز ادامه داشت تا بالاخره اومد مرخصی….واقعا عاشق هم بودیم از دیدن هم انگار دنیارو بهمون داده بودند….چند روز مرخصی رو همش گردش و تفریح و مهمونی بودیم و خیلی خوش گذشت…..
کم کم دور از هم زندگی کردن برام قابل تحمل شد اما همچنان در طول روز ۱۰الی ۲۰بار باهم تلفنی در تماس بودیم و هر ماه هم مرخصی میومد…..
یک سال دیگه از زندگی عاشقانه ی ما با این روند گذشت و تونستیم یه مبلغی رو پس انداز کنیم………..
یه شب که ابوالفضل برای مرخصی اومده بود و پیشم بود گفت:اگه طلاهارو بفروشیم با این پولی که داریم ،میتونیم یه خونه بسازیم…..
گفتم:خب این پول شاید برای ساختش کافی باشه اما ما باید اول یه زمینی بخریم تا بتونیم اونو بسازیم….
ابوالفضل گفت:زمین داریم….
متعجب گفتم:کو؟؟؟از کجا رسیده؟؟؟
ابوالفضل گفت:از بابابزرگم چهار تا پلاک زمین مونده که دو تا پلاکش برای پسرعموهامه و دو تا پلاک دیگه برای باباست که قراره یکیشو من برای خودم بسازم و اون یکی هم برای برادرمه ….
دیگه چی از خدا میخواستم؟؟؟همسر خوشگل و مهربون و عاشق که داشتم……یه دختر دسته گل و سالم و زیبا رو هم خدا بهم داده بود….کار هم داشت و الان هم زمین و ساخت خونه فراهم شده……
دنیا بهم لبخند میزد و منم لبخندموتقدیم عشقم میکردم…..
مقدمات ساخت خونه فراهم شد…..چون مبلغ پولی که داشتیم کمبود به مرور مصالح میخریدیم و ساخت خونه رو پیش میبردیم…..
هنوز طلاهامو نفروخته بودم و فقط با کارکرد ابوالفضل خونه پیشروی میکرد….
یه روز ابوالفضل به من گفت:من میگم طلاهارو هم بفروشیم تا زودتر کار ساخت خونه به اتمام برسه و زندگی راحت تری داشته باشیم…..
با عشق به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:هر چی تو بگی…..
ابوالفضل با لبخند گفت:پس بپوش بریم برای فروش…..
باهم رفتیم و همشو فروختیم و برگشتیم…..وارد خونه که شدیم پدرشوهرم صدامون کرد و گفت:راستش میخواهم ماشین سنگین بخرم و پول کم دارم…..شنیدم طلاهارو فروختی….
زود گفتم:بخاطر خونه، فروختیم….
پدرشوهرم رو به پسرش گفت:من میگم اون پول رو بده به من تا ماشین رو بخرم ،البته به ازای پولت یه دانگ از ماشین رو بنامت میکنم….هر ماه هم حساب و کتاب میکنیم و کارکرد یه دانگ تورو هم بهت میدم…..با پولی که هر ماه میگیری میتونی خونه رو بسازی و تموم کنی…..
ادامه در پارت بعدی 👇
.
صبر تنها عصبانی نشدن نیست
صبر یعنی اینکه قادر باشید هفت احساس : تنفر، علاقه، لذت، اضطراب، خشم، غم و ترس را در خود کنترل، مدیریت و مهار کنید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
در "" حسرت گذشته "" ماندن،
چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛
تو فقط یكبار *هجده ساله* خواهی بود ...
یكبار *سی ساله* ...
یكبار *چهل ساله* ...
و یكبار *هفتاد ساله* ...
در هر سنی كه هستی، روزهایی
بی نظیر را تجربه می كنی،
چرا كه مثل روزهای دیگر،
فقط یكبار تكرار خواهد شد
هر روز از عمر تو
زیباست و لذتهای خودش را دارد،
به شرط آنكه
*زندگی كردن* را بلد باشی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_هشتم
زود مخالفت کردم و گفتم:درامد ماشین مشخص نمیشه و خونه ناتموم میمونه…..بنظر من بهتره فقط روی خونه تمرکز کنیم،….
حرفمو زدم و رفتم بالا……اما از چهره و نوع حرف زدن ابوالفضل فهمیدم که ته دلش به ماشین راضیه ولی بخاطر من حرفی نمیزنه…..
نیم ساعت بعدش اومد بالا و شروع به حرف زدن و قانع کردن من شد…..هر چی مخالفت کردم برام دلیل و برهان اورد و در آخر گفت:زهراجون…!!!ماشبن سنگینخودش یه سرمایه است مثل خونه…..با این تفاوت که توی خونه باید ساکن باشیم و هیچ سودی هم به ما نمیده ولی ماشین درآمد داره و هر سال هم گرونتر میشه….بنظر من برای اینده ی خودمون هم خیلی خوبه……
گفتم:پس خونه چی میشه؟؟؟
گفت:قول میدم هر چی درآمد داشتیم رو بچسبونم به خونه تا زودتر مستقل بشیم…..
با حرفهایی که ابوالفضل زد راضی شدم و پول طلاها رفت برای ماشین سنگین……تا یه مدت هم دست از ساختن خونه برداشتیم به امید روزی که ماشین سوددهی داشته باشه…..
خونه ی ما همچنان نصف ونیمه مونده بود که پسرعموی(عادل) ابوالفضل هم تصمیم گرفت زمینی که به اون رسیده بود رو شروع به ساخت کنه…..
خونه ایی که میساخت دیوار به دیوار خونه ی ما بود….عادل خونشو تا جایی که خونه ی ما پیش رفته بود ساخت و منتظر موند…..
ابوالفضل قول داده بودتا زودتر خونه رو تموم کنه ولی خرج ومخارج اجازه ی پس انداز نمیداد برای همین چند سال گذشت………
هفتمین سال ازدواجمون بود که دوباره باردار شدم…..…با جواب مثبت آزمایشم یه نگرانی خاصی بابت سلامتی بچه به دلم افتاد و تحت نظر پزشک قرار گرفتم….
دکتر وقتی معاینه ام کرد و آزمایشات رو دید با اطمینان گفت:هیچ مشکلی ندارید و بچه هم سالمه…..
با شنیدن اینحرف دکتر انگار دنیارو بهم دادند و برگشتم خونه…..چه حس خوبی بود…..زندگی عاشقانه همراه با دو تا بچه ی سالم…..
وقتی چهار ماهه شدم برای سلامت و تعیین جنسیت رفتم سونوگرافی….
الان که اینو تعریف میکنم چشمهامو بسته ام اون روز رو تجسم میکنم….روی تخت دراز کشیده بودم و مانتیتور عکسهای متحرکی رو نشون میداد و منم برای خودم ذکر میگفتم که یهو خانم دکتر گفت:بچه ات پسره…..!!!
بچه ام پسره….!!؟؟؟یه پسر سالم…….!!!….از خوشحالی بدنم کر گرفت ….انگار که سلولهای بدنم تک تک برای خودشون خوشحالی میکردند،…..(خدا قسمت همه ی خانمها بکنه…..جنسیت فرقی نداره ،خدا یه بچه ی سالم برای همه عطا کنه)……….
با خوشحالی وصف ناپذیری برگشتم خونه…..از این خبر هممون خوشحال بودیم…..خوشحالی و شادی من بیشتر بخاطر سالم بودنش بود،،،اما بقیه چند درصدی بخاطر پسر بودنش…..
ابوالفضل که از خوشحالی، نمیدونست چیکار کنه….بقدری خوشحال بود که تصمیم گرفت هر چه زودتر ساخت خونه رو تموم کنه و خیلی زود با پسرعموش هماهنگ کرد و همزمان شروع کردن به ساختن….
بهترین لحظات زندگیمونو بود…..هر پولی دستش میومد سریع مصالح میگرفتند و بنا میاوردند و کار رو ادامه میدادند……
بعد از چند ماه پسرم بدنیا اومد و شد شیشه ی عمرم….. شباهت زیادی به خواهرش غزاله داشت،درست مثل اون موهای بور و چشمهای سبزرنگ…..بقدری خوشگل بود که زمان زایمان تمام پرسنل بیمارستان دورش جمع شده بودند و نگاهش میکردند…..
من که برای بارداری منع شده بودم حالا دو تا بچه ی سالم و خوشگل داشتم….تنها مشکلم محل زندگیمون بود چون واقعا برای زندگی چهار نفر خیلی کوچیک بود…..
به هر سختی که بود، طی هفت ماه (ماهگی پسرم(علی)به خونه ی خودمون اسباب کشی کردیم…..
از یه طرف برای خونه ی جدید وسایل و فرش و غیره کم داشتیم و از طرف دیگه جهیزیه ام قدیمی و از مد افتاده بود اما کم کم و به برکت وجود بچه ها ،یکی یکی وسایل رو عوض کردیم و کمبودهارو هم خریدیم…..
واقعیتش این هشت سال واقعا از نظر مالی صفر بودیم و برای جبران کمبودها خودم هم خیاطی میکردم و ریال به ریالشو جمع میکرد و همه رو میدادم به ابوالفضل تا کمک خرج خونه باشم…………
حتی یه روزها بود که گاهی وقتها دلم هوس بستنی و یا خوراکی میخواست اما برای اینکه پول بیشتری جمع کنم خودمو از خوردن این نوع خوراکیها منع میکردم تا کمک به زندگیم کرده باشم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
.
مزه شادیها به طعم غم های گذشته است!،گاهی باید قدر غم ها را دانست زیرا این غم ها هستند که به شادی ها طعم میدهند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زیاد فکر کردن راجع به همه چیز
آدمرو داغون میکنه،
بعضی وقتا بذارید خودش اتفاق بیفته ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir