eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
کردم از عقل سؤالی که مگر ایمان چیست؟ عقل بر گوش دلم گفت که ایمان ادب است آدمیزاد اگر بی ادب است، آدم نیست فرق مابین بنی آدم و حیوان ادب است! سعدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
خوشبينی آهن ربای "شاديه" اگه خوشبين باشی همه خوبی ها و حتی همه آدم های خوب به سمتت كشيده ميشن... امتحان كن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
خیلی فکر کردم و با خودم گفتم:هر چه بادا باد…..خدا کمکم میکنه و بچه ی سالم بدنیا میارم….اگه بچه دار نشم هر روز یه حرف باید بشنوم…..یه روز میگند مریضی و روز دیگه میگند نازایی…..توکل میکنم به خدا و آماده بارداری میشم…… با این افکار منتظر  شدم  تا شب بشه و ابوالفضل بیاد خونه…..میخواستم هر طوری شده اونو هم راضی کنم و تصمیم هر دو تامون باشه…. تا شب هزار بار حرفهامو مرور کردم و بالاخره ابوالفضل اومد….. خیلی استرس داشتم…. آخه دلم نمیخواست متوجه بشه که بخاطر حرفهای خانواده اش این تصمیم رو گرفتم برای همین صبر کردم تا شامشو خورد و بعدش برای استراحت جلوی تلویزیون دراز کشید…..همون لحظه رفتم کنارش و نشستم…………. داشتم  این دست و اون دست میکردم که ابوالفضل بهم خیره شد و گفت:طوری شده زهرا؟؟؟ با من‌من گفتم:نه…..راستش دلم میخواهم مادر بشم….. ابوالفضل یهو کامل بطرفم برگشت و گفت؛چی؟؟؟مادر بشی؟؟؟چطوری؟؟؟… گفتم:چطوری نداره….خیلی راحت ،..مثل همه ی زن و شوهرا بچه دار میشیم…. ابوالفضل یه کم‌ تن صداشو بلندتر کرد و گفت:به هیچ وجه…اصلا حرفشو نزن….. با ناراحتی گفتم:آخه چرا؟؟؟منم دلم میخواهد مادر بشم….. گفت:مگه دکترا منع نکردند؟؟،میخواهی بچه ی مریض بدنیا بیاری ،،؟؟ گفتم:توکل به خدا میکنیم…..باور کن اگه خدا بخواهد، یه بچه ایی بهمون میده که از همه سالمتر باشه…. مخالفتهای ابوالفضل و اصرارهای من بقدری  ادامه دار شد که بالاخره ابوالفضل کوتاه اومد و با تشر و تهدید گفت:باشه قبول ….ولی هر اتفاقی بیفته پای خودته….قبول؟؟؟ با خوشحالی گفتم:قبول…..مطمئن باش هیچی نمیشه….من دلم روشنه….. از اون شب یک ماه گذشته بود که علایم بارداری رو توی بدنم حس کردم…..توقع نداشتم با این سرعت حامله بشم اما انگار خواست خدا چیز دیگه ایی بود….. وقتی آزمایش دادم در کمال تعجب جواب مثبت و من توی بدنم یه جنین داشتم….جنینی که از وجود منو عشقم بود….. حال روحیم خیلی خوب بود ولی حال جسمیم داغون…..بقدری حالم بد بود و ویار شدیدی داشتم که حتی آب هم نمیتونستم بخورم….. بعد از جواب آزمایش و سونوگرافی تحت نظر پزشک قرار گرفتم…. یه روز دکتر بعد از بررسی ازمایشات و سونوگرافی و غیره گفت:بنظر من بهتره برید تهران ….. یه آزمایش هست که باید انجام بدید…. گفتم:نمیشه همینجا توی شهر خودمون این آزمایش رو انجام بدیم…؟؟؟ دکتر گفت:نه….این‌ نوع آزمایش رو اینجا انجام نمیدند….…یه آزمایش هست که باید از ناف شما گرفته بشه…. چاره ایی نبود و با ناراحتی برگشتیم خونه و ابوالفضل همه رو به  مادرش  گفت…..البته فقط بخاطر هزینه ی سفر مجبور شد به مادرش بگه…….. مادرشوهرم بجای همدردی و راهنمایی صداشو برد بالا و با تشر گفت:مگه مجبور بودی حامله بشی؟؟؟؟؟؟اآبرومونو بردی تو….حالا یه بچه ی تالاسمی هم روی دستمون میزاری ……خاک عالم بر سرت که هیچی حالیت نیست…..چند بار بهت گفتم که حامله نشو…..اصلا این ازدواج اشتباه بود…..من خودمو کشتم ولی کسی به حرفم گوش نکرد…. مات مونده بودم و فقط نگاهش میکردم……حالا خوبه خودش سرکوفتم میکرد و دنبال نوه بود……….. ابوالفضل هم ساکت بود و حرفی نمیزد…..مادرشوهرم بقدری عصبی شده بود که بعد از کلی غر زدن یهو از جاش بلند شد و رفت سمت گوشی تلفن….. یه لحظه ترسیدم و فکر کردم الان زنگ میزنه خونه ی مامانم اینا……شماره گرفت و با تشر و داد و هوار اسم پدرشوهرم اومد….اونجا بود که نفس راحتی کشیدم‌،چون فهمیدم که با پدرشوهرم تماس گرفته…… اون روزها پدرشوهرم  با ماشین توی یه شهر دیگه ایی کار میکرد و هر ازگاهی خونه میومد….. ادامه در پارت بعدی 👇
شما میتوانید پرواز کنید؛ و همچنین میتوانید بترسید. اما نمیتوانید بترسید و پرواز کنید، هر دو با هم نمیشود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
شادی نمادی از زیستن آگاهانه است و نمایشی از سپاسگزاری در برابر یزدان_پاک ما وارث این تفکریم شاد باش و شاد زندگی کن که شاد زیستن انتخاب است نه اتفاق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. زیاد فکر کردن راجع به همه چیز آدم‌رو داغون میکنه، بعضی وقتا بذارید خودش اتفاق بیفته ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. صبر تنها عصبانی نشدن نیست صبر یعنی اینکه قادر باشید هفت احساس : تنفر، علاقه، لذت، اضطراب، خشم، غم و ترس را در خود کنترل، مدیریت و مهار کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
مادرشوهرم جلوی خودم پشت گوشی به شوهرش غرید ‌وگفت:بیا که خاک توی سرمون شد…..عروس فلان فلان شدت، حامله است……نخیر اقا…..یه بچه ی تالاسمی تحویلمون میده……خدایاااااا…..عجب غلطی کردم…….چشمم کور میشد و این دختر رو نمیدیدم….آخه این کی بود که برای پسرم گرفتم…؟؟؟؟ حالم که بخاطر بارداری بد بود با حرفهای مادرشوهرم بدتر شد و با گریه رفتم توی اتاق خودمون….. ابوالفضل خیلی پشتم بود و هوامو داشت ولی واقعا حال جسمیم خوب نبود …..اینقدر حالت تهوع داشتم که جونی برام نمونده بود…..اصلا نمیتونستم سرپا بایستم…..مدام عق میزدم و معده ام بهم میریخت………….. گذشت و تاریخی که باید میرفتیم تهران رسید….هیچ پولی نداشتیم…..مونده بودیم چیکار کنیم؟؟؟خانواده ی همسرم اصلا به روی خودشون نمیاوردند….. وقتی دیدم از اونا خبری نیست، تصمیم گرفتم دو تا از انگشترامو بدم به ابوالفضل تا بفروشه….. انگشترهایی که سر سفره ی عقد بهم کادو داده بودند…… ابوالفضل انگشتر بدست رفت پایین تا بره بفروشه که مادرشوهرم متوجه شد….. وقتی فهمید که  میخواهیم طلا بفروشیم اومد بالا پیش منو و هر چی از دهنش در اومد بارم کردو گفت:خجالت نمیکشی؟؟؟میخواهی آبروی مارو ببری….؟؟اررره دیگه با این کارت به گوش همه میرسونی تا با آبروی خانوادگی ما بازی کنی….. گفتم:من با مردم چیکار دارم؟؟؟خب شوهرم سربازه و درآمدی نداره ،،مجبوریم فعلا اینطوری اموراتمونو بگذرونیم…….کاریه که شده و باید این آزمایش رو انجام بدیم….. مادرشوهرم یه کم غر زد و رفت پایین…… بالاخره بخاطر پسرشون ۲۰۰هزار تومان به ما دادند تا بریم تهران……اگه حساب کنیم ۲۰۰تومان برای هزینه های بیمارستان و ماشین و جا و غیره خیلی کم بود ولی برای ما از هیچی بهتر به حساب میومد….. پولو‌گرفتیم و دوتایی باهم راهی تهران شدیم…………هم من و هم ابوالفضل از یه طرف اولین باری بود که از شهرمون خارج میشدیم و هیچی بلد نبودیم و از طرف دیگه هر دو سنمون کم بود و هیچ جارو بلد هم نبودیم….. با اتوبوس حرکت کردیم و صبح نزدیکیهای ساعت پنج و وقت اذان بود که رسیدیم ترمینال تهران……….. یه ترس و دلهره ایی داشتم و خودمو به ابوالفضل چسبونده بودم…..همه پیاده شدند و سریع از ترمینال بیرون رفتند…… اونجا دیدم که خیلیها دنبالشون اومده بودند یا بعضیها مقصدشون‌مشخص بود و تاکسی گرفتند و رفتند…. حالا ما مات مونده بودیم که چیکار کنیم و کجا بریم…..؟؟؟هوای ترمینال هم خیلی آزار دهنده بود….. من که به اندازه ی کافی ویار و حالت تهوع داشتم پس نمیتونستم زیاد توی ترمینال بمونم………. با چهره ی گرفته و خسته به ابوالفضل گفتم:زود بریم بیرون که الان بالا میارم…… ابوالفضل دستمو گرفتم و از اونجا خارج شدیم……….خداروشکر اطراف میدان آزادی چمن کاری بود و میتونستیم اونجا استراحت کنیم تا هوا روشن بشه….. داخل  چمنهای بلوار شدیم و  تا خواستم بشینم حس کردم چمن خیسه…..زود به ابوالفضل گفتم:وای…..اینجا خیسه….. ابوالفضل گفت:چاره ایی نیست….روی آسفالت که نمیشه نشست….. هیچی نگفتم و نشستم….. سردی اون رطوبت و نمناکی چمن به بدنم نفوذ کرده بود و واقعا سردم شده بود ولی چون نه جایی داشتیم  و نه پولی که اتاق اجاره کنیم…..از خستگی راه  همونجا خوابیدیم….. فکر کنم ۲-۳ساعتی خواب بودیم که از سرو صدای ماشینها بیدار شدیم……بالافاصله یه تاکسی گرفتیم و رفتیم به اون آدرسی که دکتر بهمون داده بود……… خدا اقای راننده رو خیرش بده که مارو مستقیم برد به اون کلینک….. تا داخل شدیم و نامه ی دکتر و مدارک رو نشون دادیم بهمون اسکان موقت  توی یه مسافرخونه  که برای امثال ما در نظر گرفته بودند،،،دادند…… حالا مشکل اینجا بود که مسیر  مسافرخونه رو بلد نبودیم…..ابوالفضل که هیچی بلد نبود و منو دنبال خودش میکشید……. بقدری حالم بد بود که فقط دلم میخواست زودتر به اون مسافرخونه برسیم و استراحت کنم…….. فکر کنم سه یا چهار تا خیابون پیاده رفتیم ولی هنوز به مسافرخونه  نرسیده بودیم….. ادامه در پارت بعدی 👇
. ‏انسان از کاغذی بی ارزش پول ساخت .. اما پول از انسان چه چیزها که نساخت ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. « ﺳـﺎﻋﺖِ ﺯﻧــﺪﮔﯿـﺖ ﺭﺍ » ﺑـﻪ ، « ﺍﻓــﻖ » ، ﺁﺩﻣﻬــﺎﯼ « ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻗﯿـﻤﺖ » ، « ﮐــﻮﮎ ﻧـﮑﻦ » ﯾــﺎ « ﺧـﻮﺍﺏ ﻣﯿﻤــﺎﻧﯽ » ، « ﯾﺎ ﻋﻘﺐ » !... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. با نادان و دانا، بگو مگو نكن؛ چرا كه هرگاه با نادان بگو مگو كنى، آزارت مى دهد و هرگاه با دانا بگو مگو كنى، دانشش را از تو دريغ مى دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. نشانه‌های اینکه مراقب سلامت روان خود نیستید: 1. سريع دلخور می‌شوید. 2. دچار اضطراب یا حمله اضطراب می‌شوید. 3. بی‌طاقت شده‌اید. 4. سریع از کوره در می‌روید. 5. خیلی طول می‌کشد به خواب بروید. 6. کاملا احساس بی‌انگیزگی می‌کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir