eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. وقتی چترت خداست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. توکل چه کلمه زیبایی ست.. "تو"و"کل"... وقتی"تو"،"کل"راداری .. به چه می اندیشی؟! ناراحت چه هستی؟! وقتی باکلْ هستی.. باکل دنیا .. باکل جهان هستی.. دلت قرص باشد.. چه زیباست"توکل" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
ابوالفضل پیشنهاد باباشو قبول نکرد و گفت:من نمیتونم یه لحظه هم از زهرا و غزاله دور باشم….همینجا یه کار پیدا میکنم و کنار خانواده ام میمونم….. پدرش گفت:اشکالی نداره….هر جور که راحتی…..فقط زودتر کار پیدا کن که تو الان سرپرست زن و بچه ات هستی….تو پدری و باید برای خانواده ات تلاش کنی…. ایوالفضل چند تا کار رو امتحان کرد اما هر کدوم به یه ماه نرسیده دلشو زد و تسویه کرد و برگشت خونه….. هر وقت که بیخیال کارش میشد دلم به درد میومد و گریه میکردم آخه دلم میخواست همسرم یه شغل ثابت داشته باشه….. به قول خانواده و اطرافیانم تا کی میتونستم با یه بچه توی یه نصف اتاق زندگی کنم؟؟؟ یه مدت گذشت و بی پولی  و بیکاری به ابوالفضل فشار اورد و راضی شد تا از منو غزاله دل بکنه و بره همون شهری که باباش کار میکرد…. یه شب تصمیمشو با من در میون گذاشت و گفت:زهراجون!!…درسته که دوری از تو برای من‌حکم مرگ رو داره ولی فکر کنم دیگه چاره ایی جز این ندارم…… بغض کردم و گفتم:اگه تو بری من‌چطوری نفس بکشم؟؟نفسهای من به نفسهای تو بنده…. اون لحظه هر دو باهم گریه کردیم و در نهایت بخاطر دخترم که داشت بزرگ میشد راضی شدم که بره….. با سلام و صلوات از زیر قران ردش کردیم و رفت…….به نیم ساعت نرسیده ابوالفضل به گوشیم زنگ زد و ابراز دلتنگی کرد….. شاید تصور کنید همه ی این عشق و عاشقها توی فیلمها و کتابهاست اما ما اون روز تا ابوالفضل به شهر مورد نظر برسه مدام در تماس بودیم شاید بالای ده بار تلفنی حرف زدیم…… این روند تا بیست روز ادامه داشت تا بالاخره اومد مرخصی….واقعا عاشق هم بودیم از دیدن هم انگار دنیارو بهمون داده بودند….چند روز مرخصی رو همش گردش و تفریح و مهمونی بودیم و خیلی خوش گذشت….. کم کم دور از هم زندگی کردن برام قابل تحمل شد اما همچنان در طول روز ۱۰الی ۲۰بار باهم تلفنی در تماس بودیم و هر ماه هم مرخصی میومد….. یک سال دیگه از زندگی عاشقانه ی ما با این روند گذشت و تونستیم یه مبلغی رو‌ پس انداز کنیم……….. یه شب که ابوالفضل برای مرخصی اومده بود و پیشم بود گفت:اگه طلاهارو بفروشیم با این پولی که داریم ،میتونیم یه خونه بسازیم….. گفتم:خب این پول شاید برای ساختش کافی باشه اما ما باید  اول یه  زمینی بخریم تا بتونیم اونو بسازیم…. ابوالفضل گفت:زمین داریم…. متعجب گفتم:کو؟؟؟از کجا رسیده؟؟؟ ابوالفضل گفت:از بابابزرگم چهار تا پلاک زمین مونده که دو تا پلاکش برای پسرعموهامه و دو تا پلاک دیگه برای باباست که قراره یکیشو من برای خودم بسازم و اون یکی هم برای برادرمه …. دیگه چی از خدا میخواستم؟؟؟همسر خوشگل و مهربون و عاشق که داشتم……یه دختر دسته گل و  سالم و زیبا رو هم‌ خدا بهم داده بود….کار هم داشت و الان هم زمین و ساخت خونه فراهم شده…… دنیا بهم لبخند میزد و منم لبخندمو‌تقدیم عشقم میکردم….. مقدمات ساخت خونه فراهم شد…..چون مبلغ پولی که داشتیم کم‌بود به مرور مصالح میخریدیم و ساخت خونه رو‌ پیش میبردیم….. هنوز طلاهامو نفروخته بودم و فقط با کارکرد ابوالفضل خونه پیشروی میکرد…. یه روز ابوالفضل به من گفت:من میگم طلاهارو هم بفروشیم تا زودتر کار ساخت خونه به اتمام برسه و زندگی راحت تری داشته باشیم….. با عشق به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:هر چی تو بگی….. ابوالفضل با لبخند گفت:پس بپوش بریم برای فروش….. باهم رفتیم و همشو فروختیم و برگشتیم…..وارد خونه که شدیم پدرشوهرم صدامون کرد و گفت:راستش میخواهم ماشین سنگین بخرم ‌و پول کم دارم…..شنیدم طلاهارو فروختی…. زود گفتم:بخاطر خونه، فروختیم…. پدرشوهرم رو به پسرش گفت:من میگم اون پول رو بده به من تا ماشین رو بخرم ،البته به ازای پولت یه دانگ از ماشین رو بنامت میکنم….هر ماه هم حساب و کتاب میکنیم و کارکرد یه دانگ تورو هم بهت میدم…..با پولی که هر ماه میگیری میتونی خونه رو بسازی و تموم کنی….. ادامه در پارت بعدی 👇
. صبر تنها عصبانی نشدن نیست صبر یعنی اینکه قادر باشید هفت احساس : تنفر، علاقه، لذت، اضطراب، خشم، غم و ترس را در خود کنترل، مدیریت و مهار کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. در "" حسرت گذشته "" ماندن، چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛ تو فقط یكبار *هجده ساله* خواهی بود ... یكبار *سی ساله* ... یكبار *چهل ساله* ... و یكبار *هفتاد ساله* ... در هر سنی كه هستی، روزهایی بی نظیر را تجربه می كنی، چرا كه مثل روزهای دیگر، فقط یكبار تكرار خواهد شد هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد، به شرط آنكه *زندگی كردن* را بلد باشی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
زود مخالفت کردم و گفتم:درامد ماشین مشخص نمیشه و خونه ناتموم میمونه…..بنظر من بهتره فقط روی خونه تمرکز کنیم،…. حرفمو زدم و رفتم بالا……اما از چهره و نوع حرف زدن ابوالفضل فهمیدم که ته دلش به ماشین راضیه ولی بخاطر من حرفی نمیزنه….. نیم ساعت بعدش اومد بالا و شروع به حرف زدن و قانع کردن من شد…..هر چی مخالفت کردم برام دلیل و برهان اورد و در آخر گفت:زهراجون…!!!ماشبن سنگین‌خودش یه سرمایه است مثل خونه…..با این تفاوت که توی خونه باید ساکن باشیم و هیچ سودی هم به ما نمیده ولی ماشین درآمد داره و هر سال هم گرونتر میشه….بنظر من برای اینده ی خودمون  هم خیلی خوبه…… گفتم:پس خونه چی میشه؟؟؟ گفت:قول میدم هر چی درآمد داشتیم  رو بچسبونم به خونه تا زودتر مستقل بشیم….. با حرفهایی که ابوالفضل زد راضی شدم و پول طلاها رفت برای ماشین سنگین……تا یه مدت هم دست از ساختن خونه برداشتیم به امید روزی که ماشین سوددهی داشته باشه….. خونه ی ما همچنان نصف و‌نیمه مونده بود که پسرعموی(عادل) ابوالفضل هم تصمیم گرفت زمینی که به اون رسیده بود رو شروع به ساخت کنه….. خونه ایی که میساخت دیوار به دیوار خونه ی ما بود….عادل خونشو تا جایی که خونه ی ما پیش رفته بود ساخت و منتظر موند….. ابوالفضل قول داده بودتا زودتر خونه رو تموم کنه  ولی خرج و‌مخارج اجازه ی پس انداز نمیداد برای همین چند سال گذشت……… هفتمین سال ازدواجمون بود که دوباره باردار شدم…..…با جواب مثبت آزمایشم  یه نگرانی خاصی بابت سلامتی بچه به دلم افتاد و تحت نظر پزشک قرار گرفتم…. دکتر وقتی معاینه ام کرد و آزمایشات رو دید با اطمینان گفت:هیچ مشکلی ندارید و بچه هم سالمه….. با شنیدن این‌حرف دکتر انگار دنیارو بهم دادند و برگشتم خونه…..چه حس خوبی بود…..زندگی عاشقانه همراه با دو تا بچه ی سالم….. وقتی چهار ماهه شدم برای سلامت و تعیین جنسیت رفتم سونوگرافی…. الان که اینو تعریف میکنم چشمهامو بسته ام اون روز رو تجسم میکنم….روی تخت دراز کشیده بودم و مانتیتور عکسهای متحرکی رو نشون میداد و منم برای خودم ذکر میگفتم که یهو خانم دکتر گفت:بچه ات پسره…..!!! بچه ام پسره….!!؟؟؟یه پسر سالم…….!!!….از خوشحالی بدنم کر گرفت ….انگار که سلولهای بدنم تک تک برای خودشون خوشحالی میکردند،…..(خدا قسمت همه ی خانمها بکنه…..جنسیت فرقی نداره ،خدا یه بچه ی سالم برای همه عطا کنه)………. با خوشحالی وصف ناپذیری برگشتم خونه…..از این خبر هممون خوشحال بودیم…..خوشحالی و شادی من  بیشتر بخاطر سالم بودنش بود،،،اما بقیه چند درصدی بخاطر پسر بودنش….. ابوالفضل که از خوشحالی، نمیدونست چیکار کنه….بقدری خوشحال بود که تصمیم گرفت هر چه زودتر ساخت خونه رو تموم کنه و خیلی زود با پسرعموش هماهنگ کرد و همزمان شروع کردن به ساختن…. بهترین لحظات زندگیمونو بود…..هر پولی دستش میومد سریع مصالح میگرفتند و بنا میاوردند و کار رو ادامه  میدادند…… بعد از چند ماه پسرم بدنیا اومد و شد شیشه ی عمرم….. شباهت زیادی به خواهرش غزاله داشت،درست مثل اون موهای بور و چشمهای سبزرنگ…..بقدری خوشگل بود که زمان زایمان تمام پرسنل بیمارستان دورش جمع شده بودند و نگاهش میکردند….. من که برای بارداری منع شده بودم حالا دو تا بچه ی سالم و خوشگل داشتم….تنها مشکلم محل زندگیمون بود چون واقعا برای زندگی چهار نفر خیلی کوچیک بود….. به هر سختی که بود، طی هفت ماه (ماهگی پسرم(علی)به خونه ی خودمون اسباب کشی کردیم….. از یه طرف  برای خونه ی جدید وسایل و فرش و غیره کم داشتیم و از طرف دیگه جهیزیه ام قدیمی و  از مد افتاده بود اما کم کم و به برکت وجود بچه ها ،یکی یکی وسایل رو عوض کردیم و کمبودهارو هم خریدیم….. واقعیتش این هشت سال واقعا از نظر مالی صفر بودیم و برای جبران کمبودها خودم هم  خیاطی میکردم و ریال به ریالشو جمع میکرد و همه رو میدادم به ابوالفضل تا کمک خرج خونه باشم………… حتی یه  روزها بود که گاهی وقتها دلم هوس بستنی و یا خوراکی میخواست اما برای اینکه پول بیشتری جمع کنم خودمو از خوردن این نوع خوراکیها منع میکردم تا کمک به زندگیم کرده باشم….. ادامه در پارت بعدی 👇
. مزه شادیها به طعم غم های گذشته است!،گاهی باید قدر غم ها را دانست زیرا این غم ها هستند که به شادی ها طعم میدهند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. زیاد فکر کردن راجع به همه چیز آدم‌رو داغون میکنه، بعضی وقتا بذارید خودش اتفاق بیفته ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی همیشه عالی و کامل نیست .... اما همیشه همانی است که تو میسازی پس آن را به یادماندنی بساز و هرگز اجازه نده کسی خوشبختی تو را از توبگیرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
پل های پشت سرت را خراب نکن ! متعجب خواهی شد اگر بدانی بارها ناچار خواهی بود از همان رودخانه عبور کنی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
همسرم بخاطر ساخت خونه ،خیلی چک داشت و برای همین تمام مشکلات مالی رو به جون خریدم تا عشقم سریع تر از زیر بار بدهی خلاص بشه…. فقط همین نبود،،،چون هنوز یادمه که اوایل ازدواح وقتی سرباز بود چه شبها که گرسنه نمیخوابیدم ولی خداروشکر و به برکت وجود بچه هام همشونو پشت سر گذاشتیم و کم کم وضع مالیمون روبراه شد………….. یادمه سال ۹۳یعنی ده سال پیش ،پدرشوهرم بابت ماشین سنگینی که یه دانگش بنام ابوالفضل بود ماهی دو میلیون به ما میداد و همزمان همسرم توی یه شرکتی ابدارچی بود و حقوق بگیر…. نمیدونم چرا ابوالفضل از کارش راضی نبود و در تلاش بود که یه کار بهتر و راحت تر با درآمد بالاتر پیدا کنه……. چند سال گذشت……تا اینکه یه شب وقتی  ابوالفضل اومد خونه با ذوق گفت:زهرا میدونی چی شده؟؟؟ با خنده گفتم:نه….علم و غیب که ندارم…..چی شده؟؟؟انگار خیلی خوشحالی….. ابوالفضل گفت:راستش امروز داشتم برای اقا مهندس چای میبردم که دیدم کسی توی اتاقش نیست،،نمیدونم مهندس کجا رفته بود…!؟؟وقتی دیدم کسی نیست با ذوق رفتم پشت میز روی صندلی اقا مهندس نشستم و ژست مهندسهارو به خودم گرفتم و داشتم الکی با کامپیوتر ور میرفتم که یهو مهندس داخل شد….. تا به خودم بجنبم منو پشت میزش دید و با اخم هر چی از دهنش در اومد بارم کرد…..مرتیکه پاک آبرومو برد و همه جمع شدند….. با ناراحتی گفتم:ای وا ….خاک بر سرم…..خب…..این مگه خوشحالی داره ؟؟؟؟ ابوالفضل گفت:صبر کن و تا آخرشو گوش کن …. با نگرانی گفتم:زودتر بگو …. گفت:توی همون سر و صدا و آبروریزی رییس شرکت  داخل اتاق اقامهندس شد و گفت:چه خبرتونه؟؟؟اینجا شرکته و ارباب رجوع میاد و میره….. اقامهندس با ناراحتی  براش تعریف کرد و از من بد گفت….. از ناراحتی با کف دست زدم روی اون یکی دستم و گفتم:وای وای….حتما اخراج میشی…..حالا از کجا کار پیدا کنی…..،؟؟ ابوالفضل خندید و گفت:تو هنوز شوهرتو نشناختی،..!!!…اقای رییس از تیپ و قیافه ی من خوشش اومد و گفت:از فردا تو منشی خودم میشی……باورت میشه؟؟؟ ماتم برد….. سرمو دادم بالا و گفتم:خدیااااا شکرت…..یعنی از فردا منشی هستی ؟؟؟ گفت:اررره …..اقای رییس گفت که تا به حال آبدارچی به این شیکپوشی و خوش هیکلی ندیدم…..ازم تحصیلاتمو پرسید و گفتم دیپلم ،گفت که منشی من بودن واقعا برازنده ی تو هست…………. خدایی هم همینطور بود و ابوالفضل قبل از اینکه از خونه بره بیرون همیشه لباسهای مرتب و اتو کشیده و عطر زده میپوشید و خیلی به نظافت شخصی خودش میرسید……زیبایی خدادادی هم داشت و همه جذابش میشدند…… به خواست خدا ابوالفضل شد منشی و حقوقش دو برابر و رفته رفته بیشتر هم شد و تونستیم یه ماشین بخریم……یه سمند صفر….. همچنان عاشقانه زندگی میکردیم و من تمام تلاشمو میکردم که با توجه به زمانه و مد روز پیش برم و برای همسر عاشقم یکنواخت و تکراری نشم…………. خب خداروشکر پول و خونه و ماشین و بچه و شغل خوب داشتیم و میتونستیم ازش استفاده کنیم………. هر چند ماه یک بار برای بچه ها و خودم و حتی ابوالفضل لباس نو میخریدم و موها و ظاهرمو متناسب با مد روز رنگ و درست میکردم…. عاشقانه های ما ادامه داشت تا اینکه پسرعموی ابوالفضل (عادل )هم با زن و بچه اش اسباب کشی کردند و اومدند خونه ی جدیدی که دیوار به دیوار ما ساخته بودند…… ما که حسابی پیشرفت کرده و توی چشم بودیم…….همه از عشقمون میگفتند و میدونستند که ابوالفضل بدون من جایی غذا نمیخوره….میدونستند من بدون ابوالفضل حتی خونه ی مامان اینا نمیمونم…..میدونستند که عاشقیم….یه عشق واقعی و چندین ساله….. ادامه در پارت بعدی 👇
مهربانی در ڪلام اعتمادبه‌نفس ایجاد می‌ڪند مهربانی در ذهن معنویت وڪمال ایجاد می‌ڪند ومهربانی در بخشش عشق ایجاد می‌ڪند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir