برخی از آدمها
به زندگیتان می آیند
تا برایتان نعمت باشند...
و
برخی نیز عبرت...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بعضی وقتا یه اتفاقایی تو زندگیت میوفته ڪه باعث میشه،
دیگه اون آدم احمق سابق نباشی،
و این خیلی خوبه!
🕴 استنلی کوبریک
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
یه بارم وسط غر زدنات
از زندگی راضی باش
شاید خدا خوشش اومد
باهات راه اومد ...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
انسان های شجاع فرصت می آفرینند
ترسو ها منتظر فرصت می نشینند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_بیست_یکم
پیامک رو مخفیانه دیدم….از طرف پسرعموش عادل بود….نوشته بود:گناه داره ،یه زنگ به سمیرا بزن…….منتظرته…..
اینو دیدم و به روی خودم نیاوردم و از دور و بالاسر ابوالفضل یواشکی نگاه کردم ،،..در کمال تعجب دیدم همسرم براش نوشت:باهاش صحبت کردم………
این جمله مثل پتک روی سرم فرود اومد…..نفسم بالا نمیومد و قلبم بشدت میزد…….با ناراحتی شدید رفتم توی اتاق و چند تا لباس و وسایل و شناسنامه امو برداشتم و اومدم بیرون………
ابوالفضل تا منو دید ،چشمهاش چهار تا شد و گفت:کجا به سلامتی…..؟؟
یهو منفجر شدم و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم …..البته اونم کم نمیاورد و جوابمو میداد…….
از سرو صدای دعوای ما عادل و زنش اومدند خونه ی ما و بجای اینکه میانجی گری کنه تا دعوا خاتمه پیدا کنه خودشو قاطی کرد و به طرفداری از ابوالفضل هر چی که دلش خواست بارم کرد،….بخدا قسم هر کی جای شوهرم بود باید از خونه پرتش میکرد بیرون و یا حتی اونو میکشت….یعنی تا این حد حرفهاش زشت و ناپسند و ناموسی بود……
اما از دیوار صدا در اومد و از ابوالفضل صدا در نیومد….در مقابل حرفهای اونا سکوت مطلق کرد و همین باعث شد سه به یک بشیم……
شرمم میاد حرفها و جملاتشونو بازگو کنم و به همین بسنده میکنم که سه نفری کاری با من کردند که تا روز قیامت هم از ذهنم پاک نمیشه و حلالشون نمیکنم……..
از اینکه ابوالفضل جواب پسرعموشو نمیداد حسابی براش جبهه گرفتم و اونم عصبانی شد….عصبانی که چه عرض کنم ،دیوونه شده بود میخواست منو بکشه…..
به هر زحمتی بود خودمو از خونه کشیدم بیرون و با تمام توانم دویدم…..اشک میریختم و میدویدم که صدای ابوالفضل رو شنیدم….…برگشتم ودیدم دنبالمه …..
وای خدای من……وحشت به جونم افتاد و سرعتمو بیشتر کردم……ابوالفضل وحشیانه فریاد زد:صبر کن…..میکشمت…..
یه کم که ازشون دورتر شدم سریع گوشیمو دراوردم و در همون حالت دویدم به داداشم زنگ زدم و گفتم:تورو خدا بیا منو ببر…..
داداش گفت:الان کجایی؟؟؟چی شده؟؟؟
گفتم:نزدیک خونه ی آبجی…!!ابوالفضل میخواهد منو بکشه……
گفت:الان میام…..
تا داداش خودشو برسونه رفتم سمت خونه ی خواهرم و زنگ زدم،…..
خواهرم با دیدن من نگران گفت:زهرا…!!….این چه وضعیه؟؟؟چی شده،؟؟
سریع داخل خونه شدم و بعدش زنگ زدم به داداش و گفتم که اونجا……
به نیم ساعت نرسیده داداشم اومد دنبالم و رفتیم خونه ی بابا…..دیگه واقعا به سیمآخر زده بودم و دلم میخواست هر جوری شده ازش طلاق بگیرم برای همین تمام جریان رو به مامان و بابا تعریف کردم……
فردای همون روز همسایه ها بهم زنگ زدند و گفتند:بعد از رفتن تو دوستای همسرت(شوهراشون) اومدند و کلی بهش تشر زدند و نصیحت کردند و گفتند:چرا با این کارا گند زدی به زندگیت؟؟پس کو اون غیرتت؟؟کو ناموست که براش میمردی؟؟؟اون زمان که هیچی نداشتی ،با همه ی نداریهات میساخت براش میمردی و عاشقش بودی الان که وضع مالیت خوب شده، خرج عیاشی و خانمهای فلان میکنی …!برو لیاقتت هموناست……
چی بگم که دلم داره آتیش میگیره……؟؟!!!!موندم خونه ی بابا اما دلم پیش بچه هام بود……روحم براشون پر میکشید و هر طرف رو نگاه میکردم بچه هامو میدیدم…..هر صدایی میشنیدم فکر میکردم بچه ها منو صدا میکنند برای همین هر چند ساعت یه بار برمیگشتم و میگفتم :جانم…!!!…بگو مامان…….
اما دریغ……حیف و افسوس که همش خیالات بود……چند روزی کارم فقط گریه بود و بخاطر بچه ها نمیتونستم تصمیم بگیرم….بالاخره بعد از چند روز مدارکمو فرستادم به همون دوستم که دادگاه خانواده کار میکرد…….
تلفنی به دوستم گفتم:میخواهم کارای طلاقمو انجام بدی و یه شکایت نامه از پسرعموش و خانمش و سمیرا هم برام تنظیم کنی،…..
ادامه در پارت بعدی 👇
موفقیت باخودش دشمن میاره!
میتونی موفق باشی ودشمن داشته باشی؛ یامیتونی شکست بخوری و "دوست" داشته باشی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خداوند عشق را...
به ماهدیه نمیدهد...
که در قلبمان نگه داریم...
عشق را...
برای ابراز کردن به مامیبخشد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زمان کوتاه است
و لحظات برگشت ناپذیر
زندگی، حبابی بیش نیست
ساده تر ببینیم
ساده تر بگیریم
ساده تر بخندیم
زندگی ساده ترش زیباست
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هيچکس را در زندگی مقصر نميدانم،
از خوبان خاطره،
و از بدان تجربه ميگيرم،
بدترين ها عبرت ميشوند،
و بهترين ها دوست…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_آخر
موضوع شکایت و تقاضای طلاق خیلی سریع از طریق زن داداشم به گوش خانواده ی همسرم رسید….
پدرشوهرم تا این حرف رو شنید رفت سراغ عادل پسر برادرش و چه حرفها که زده شد و چه دعواها که نکردند……..
خانواده ی عموی ابوالفضل وقتی فهمیدند که پسرشون عادل مقصر هست و زندگی مارو داره از هم میپاشه ،کلی باهاش دعوا کردند و بعدش اومدند خونه ی بابام تا منو برگردونند خونهی خودمون……
خیلی تلاش کردند اما من نمیخواستم برگردم برای همین مدام به دوستم زنگ میزدم که زودتر کارامو ردیف کن…..اما دوستم هر بار به بهانه ایی عقب مینداخت…..
چند روز گذشت و یه روز اتفاقی فهمیدم که زن داداشم این وسط کاری میکنه که دوستم کارای طلاق و شکایت رو عقب بندازه…..
زود به دوستم زنگ زدم و گفتم:چرا به حرف من گوش نمیکنی؟؟؟چرا با حرف، زن داداشم تصمیم میگیری؟؟؟؟
دوستم گفت:راستش !!…زن داداشت خیلی اصرار کرد و گفت بخاطر بچه هات این کار رو نکنم….بخدا دوست ندارم بچه هات بدون مادر بشند….اگه امکانش هست برگرد و زندگی کن…..
از دست دوستم ناراحت شدم وگوشی رو قطع کردم…..وقتی ازش ناامید شدم عزمو جزم کردم تا خودم دنبالش برم……..
همون روز یعنی ده روز بعد از قهرم ، تصمیم قطعی رو گرفتم تا فردا هر طوری شده خودم برای شکایت برم که زنگ خونه ی بابا رو زدند و خانواده ی ابوالفضل و عموش داخل شدند………
خیلی حرفها رد و بدل شد تا بالاخره با هزار اصرار و التماس منو راضی کردند و برگشتم خونه…..
با ناراحتی همراهشون شدم و تا رسیدم خونه دعا و عطری که از باغچه پیدا کرده بودم رو به زنعموی همسرم نشون دادم و گفتم:اینا همه کارای عروسته…..
عمو و زنعموش قبول و ازم کلی عذرخواهی کردند و گفتند:این دفعه رو ببخش…..
با تشر و عصبی گفتم؛منهیچ وقت این کاراشون یادم نمیره و واگذارش میکنم به خدا……بخدا،،، چوب خدا صدا نداره….
خلاصه همه رفتند و من موندم و یه خانه ی بدون عشق و خنده…..تنها امیدم بچه ها بود و بس….بقدری از نظر عاطفی از هم دور شدیم که شاید عشقمون به تنفر هم تبدیل شده…..
الان من برای خودم و بچه ها زندگی میکنم و ابوالفضل برای خودش….برای ظاهر سازی و حفظ آبرو خیلی خشک و سرد میاد و میره ولی اصلا بهم توجه نمیکنیم…..از نظر مالی هیچ کم و کسری برام نمیزاره ولی محبت نه….انگار محبت کردن یادش رفته…..
بعضی وقتها ابوالفضل میگه که دست خودش نیست و فکر میکنه سمیرا براش دعا میگیره….انگار فقط از این میترسه که رفاقتشون بهم بخره و هیچ مشکل دیگه ایی ندارند…..
سرگذشت پر از شادی و عشق و غم و تنفر من همینجا تموم شد……
هدفم از بازگویی سرگذشتم این بود که از همه ی آقایون خواهش کنم که تا دستشون به دهنشون میرسه خیانت نکنند….پلهای پشت سرشونو خراب نکنند…..
به خانمهایی که بخاطر پول زندگیهارو بهم میریزند بگم که بخدا همه چی پول نیست…..پول خوشبختی نمیاره…..باور کنید ما توی یه اتاق بقدری خوشبخت بودیم که الان هر روز از خدا میخواهم کاش اون روزها برگرده………الان همه چی دارم اما آرامش ندارم……حاضرم قسم بخورم که بخت و سرنوشت شما هم یه جایی باز میشه پس بهتره سالم زندگی کنید….
به کسانی که سحر و جادو میکنند بگم که خدا جای حق نشسته و بالاخره چوب این کارهارو میخورند……..
در آخر هم میخواهم بگم که همش فکر میکنم من تقاص پسر داییم داود رو دارم پس میدم چون بدجوری دلشو شکوندم،…
من برای زندگیمون خیلی تلاش کردم ولی نشد….حتی به ابوالفضل گفتم ما هم میاییم شهر محل کارت و توی یه اتاق زندگی میکنیم ولی قبول نکرد…..به هر دری زدم تا زندگیم حفظ بشه اما ابوالفضل فقط فکر راضی نگهداشتن عادل هست و بس……
تورخدا برام دعا کنید تا زندگیم به آرامش برسه و پسرعموش و خانمش و سمیرا دست از زندگیمون بردارند……..
نمیدونم باعث بانی زندگی من رفاقت با پسرعموش بود یا سحر و جادو…؟؟؟؟
پایان
اگه بهت احترام گذاشتن بهشون احترام بذار!
اگه بهت احترام نذاشتن باز بهشون احترام بذار!
اجازه نده عملكرد ديگران از ادب تو چيزى كم كنه، چون تو نماينده ى وجود خودت هستى نه ديگران
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی؛
هیچگاه به بن بست نمی رسد.
کافیست چشم باز کنیم و
راه های گشودهء بیشماری را فراروی خود ببینیم.
خدا که باشد...
هر معجزه ای ممکن می گردد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir