#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
وقتی به خونه رسیدیم مامان مصطفی پسرش رو بوسید و گفت:_انشالا که خیره با پای راست برید داخل خونه....من دیگه مزاحمتون نمیشم ..گفت و قبل از اینکه ما چیزی بگیم رفت .رفتار این خانواده الان برای من عجیب شده بود !
به دور شدنش نگاه کردم که مصطفی داخل رفت و گفت :_نمیای ؟
لرزی به تنم نشست و بهش نگاه کردم ،آروم داخل خونه شدم ،این خونه زیادی برای من غریبه بود ،نگاهی به اطراف انداختم که مصطفی داخل رفت ..
پشت سرش داخل خونه رفتم..
تزئینات خونه دقیقا سلیقه ی سمیه بود !
رنگ سفید رو همیشه خیلی دوست داشت و بیشتر وسایل خونه هم به رنگسفید بود و به زیبایی کنار هم چیده شده بودن ...
مصطفی کلید خونه رو روی میز گذاشت و به یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت :
_اونجا برای تو هست ،من تو اتاق بغلی می مونم ...
نگاهی به اتاق انداختم همین که این ازدواج در حد روی کاغذ واقعی بود برام کافی بود .!
سوالی که تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم:
_چرا قبول کردی با من ازدواج کنی
ایستاد و بهم نگاه کرد و با مکثی طولانی گفت:
_چون سمیه تو رو خیلی دوست داشت
منم خواستم بهت کمک کنم تا بیشتر از این عذاب نکشی،داداشت میخواست تو رو بده به یکی دیگه که من رفتم جلو،الانم نمیدونم اون بچه ی تو شکمت واسه کیه دلمم نمیخواد بدونم ،تا زمان بدنیا اومدنش تصمیم بگیر یا بمون یا طلاق میگیریم بعدش میفرستمت شهر ..
سر تکون دادم و گفتم:_بچه ای در کار نیست !
ابروهاش بالا رفت اما خارج از بحث گفت :
_وقتی من نیستم لطفا تو اتاقم نرو !
گفت و وارد اتاق شد و در رو بست !
حدودا یکماهی از ازدواج منو مصطفی گذشت ...مصطفی صبح میرفت سر کار و عصر بر میگشت ،بطور کلی هیچ گفت و گویی جز سلام و خداحافظ با هم نداشتیم و تقریبا میشه گفت از این وضعیت راضی بودم..
اما شکمم روز به روز بزرگتر میشد
روز به روز بدنم بیشتر پف میکرد
و همین موضوع باعث شد بود روز به روز عصبی تر بشم ...!
تو این یکماه مامان یکبار بهم سر زد و نگاهی بهم انداخت و با تیکه گفت :_حامله نبودی دیگه !
ترجیح دادم جوابی بهش ندم ،هر سری که بهش میگفتم باور نمیکرد و انگار داشتم با دیوار حرف میزدم ،پس دست و پا زدن واسه چیزی که غرق شدن درش صد در صد هست اشتباه محضه!
اگر بخوام از خصوصیات مصطفی بگم
میشه گفت آدم خوبی بود !تو همون گفت و گوی کوتاه روزانه هم باهام خوب برخورد میکرد
و همین که عذابم نمیداد برام یک دنیا ارزش داشت !
از لحاظ قد و هیکل بخوام بگم کمیچهار شونه تر از راشد بود و قد بلندی داشت با چشم و ابروی سیاه !
داخل شناسنامه بطور رسمی شوهرم بود ولی من همش جلوش معذب بودم!مصطفی هنوز بنظرم کسی بود که سمیه عاشقانه دوستش داشت ،همین باعث شده بود گاهی حس عذاب بگیرم!
از خونه بیرون نمیرفتم اما همون یکبار که مامان اومد پیشم گفت دیگه مردمپشت سرت حرف نمیزنن!
خوب شد عروسی کردی دهنشونو بستی !
با گفتن حرفش فقط پوزخند زدم!
مردمتا کی قرار بود سرشون رو فرو کنن تو زندگی بقیه؟
همه چیز میشد گفت خوبه تا رسیدن اون شب !مصطفی هر شب تا ساعت ۸ میومد خونه و شاممیخورد و با شب بخیری میرفت تو اتاقش ...طبق گفته خودش من حتی یکبار پا داخل اتاقش نزاشتم ....
اون شب ساعت ۱۰ شد و مصطفی به خونه نیومد ،ناخودآگاه دلشوره گرفتم ..
وزنم کمی زیاد شده بود و راه رفتن برام سخت بود ،اما همونجور به سختی و بازار طول و عرض خونه رو طی میکردم تا از شدت استرسم کم بشه !
ساعت ۱۲ شد اما هنوز نیومد خونه !
هیچ راهی هم نداشتم تا بتونم ازش خبر بگیرم ...از استرس ناخونام رو میجویدم که در حیاط باز و شد مصطفی داخل اومد ،وارد حیاط شدم و دیدم وضعیتش افتضاحه !
موهای همیشه مرتبش به هم ریخته بود ،
دوسه تا از دکمه های لباسش باز بود و تلو تلو راه میرفت ،از همون دور میشد فهمید مست هست !نگران به سمتش رفتم و گفتم :
_مصطفی خوبی ؟
از حرکت ایستاد و کج منو نگاه کرد درحالی که یک چشمش نیمه باز یکی از ابروهاش رو بالا داد و چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت:
_تو حوری بهشت هستی ؟ با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و سرخ شدم ،سری از تأسف تکون دادم و گفتم :_معلومه خوب نیستی
به سمتش رفتم گفتم :_بیا تکیه بده به من بریمداخل ،با گیجی سرش رو تکون داد
وقتی عکس و العملی ازش ندیدم دستش رو گرفتم و دور گردنم انداختم و کمکش کردمبه سمت خونه بریم ،همین طور تلو تلو میخورد
و راه رفتن برای منم کمیسخت بود..
وقتی داخل خونه رفتم روی زمین خودش رو انداخت ،نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و خم شدم و گفتم:_مصطفی اینجا که جای خوابیدن نیست ...بیا بریمتو اتاقت ..
کمیطول کشید اما سرش رو بالا آورد و به سختی بلند شد و بازوش رو گرفتم که به طرف اتاقش رفت،در اتاق رو باز کرد نمیدونستم برم داخل یا نه اما الان شرایط فرق میکرد !
ادامه پارت بعدی👎
.
نسبت به بعضی حرفایی که میشنوی
بیتفاوت باش
شاید از دهانی بیرون اومده که اصالت نداره...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگه کسی به تولقب بدی داد
لازم نیست بهت بربخوره
این لقب به توصدمه نمیزنه
برعکس نشون میده که
خودگوینده
ازلحاظ اخلاقی
چقدرفقیره
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از آدم دروغگو نپرس
که چرا دروغ گفتی ...
چون حتما
با یک دروغ دیگر قانعت میکند !
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زمان با سرعت بالایی در حال گذر است...
فرصت خود را با غصه خوردن و درگیر
ذهن بودن، هدر ندهیم
اگر اکنون تصمیم به زندگی کردن
بگیریم، در خواهیم یافت که وقت
بسیار تنگ است و آگاهی ما بسیار
اندک...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
ناچار و مجبورا کمکش کردم بره و روی تخت بخوابه ،همین که خوبید عقب گرد کردم برم براش یک لیوان آب بیارم بخوره بلکه اینمستی از سرش بپره ...اما هنوز یک قدم عقب نرفته بودم که دستم رو گرفت ،عادلم رو ار دست دادم و روی تخت پرت شدم ..
بریده بریده گفت:
_سمیه چقدر دلم برات تنگ شده بود !
دوباره حس عذاب وجدان به سراغم اومد
نفسی کلافه و عصبی بیرون فرستادم و گفتم :
_من سمیه نیستم !
خواستم بلند بشم که اجازه نداد و روسریم رو از سرم کشید بلندی موهام بقدری بود که روی صورتش میاومد ..
_چقدر بوی خوبی میدی !
مکثی کرد و گفت ،_بوی بچه ... آره بوی بچه میدی !
به حرکاتش نگاه کردم ، درست مثل کودکی شده بود که احتیاج به محبت داره ،ناچار چیزی نگفتم و حرکاتش رو نگاه کردم،موهام رو دوباره بو کرد و گفت :_میخواستیم بچه دار بشیم،دوست داشتم چند تا دختر مثل سمیه داشته باشم همونقدر خوشگل و شیطون ...
میدونی از تو هم خیلی حرف میزد ،خیلی دوست داشت ....میگفت تو خیلی بین اون خونواده مظلومی ....حتی وقتی بابات فوت کرد گفت بیاریمت اینجا با ما زندگی کنی ....
لبم رو گاز گرفتم و اشکام رو پس زدم ...
چقدر این مرد شکسته بود !
همچنان چیزی نگفتم و به حرفاش گوش میدادم ..._دلم برای سمیم خیلی تنگ شده.....اونم موهاش بوی بچه میداد ....
به فکر راشد افتادم... منم دلم برای راشد یک ذره شده بود ....اونموقع میگفتم وقتی واقعیت فاش بشه تو روت نگاه نمیکنم
اما الان دلم ميخواست حرفم رو پس بگیرم
تو زمانی بودم که حاضر بودم ۱۰ سال از عمرم رو بدم برای یک ساعت کنار راشد بودن ...
الان من متاهل بودم و فکر کردن به راشد گناه کبیره و خیانت به مصطفی محسوب میشد ..
در واقع اگر بخوایم حساب کنیم من به سه نفر داشتم الان خیانت میکردم به سمیه در حالی که مصطفی کنارمه ،به راشد در حالی که مجبور شدم طلاق بگیرم و مصطفی در حالی که زنش بودم اما به فرد دیگه ای فکر میکردم .!دقیقا به درجه ای رسیده بودم که از خودم متنفر شدم !
نگاهی به مصطفی انداختم که همچنان دستش دورم بود و نفس های منظم نشون میداد خوابیده ...تکونی خوردم و خواستم بلند بشم اما نتونستم ...
چشم چرخوندم اتاق هم تاریک بود و نمیشد جایی رو دید ،ناچار همونجا نشستم
انگار باید شب رو در این اتاق و در کنار مصطفی صبح میکردم!
خیلی به خودم فشار آوردم تا خوابم نبره و وقتی صبح مصطفی بلند میشه صحنه ی بدی رو نبینه اما نتونستم و کم کم چشمای خودمم گرم شد و به خواب فرو رفتم ....
صبح که از خواب بیدار شدم مصطفی نبود و پتویی روی من انداخته شده بود، سریع سرجام نشستم و داخل اتاق چشم چرخوندم اما بازم ندیدمش، خم شدم و روسری که شب قبل مصطفی روی زمین انداخته بود برداشتم و سرم کردم...
نمیدونستم قرار بود چجوری باهاش روبرو بشم اما در نهایت نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم ،مصطفی روی زمین نشسته بود و چیزی روی کاغذی مینوشت ..
سلام آرومی دادم که سرش رو بالا آورد و منو دید و زیر لب سلامی داد ،برای فرار از موقعیت وارد آشپزخونه شدم و سر خودم رو آماده کردن صبحانه گرم کردم ..
یکی از خوبی های زندگیتو روستا صبح زود بیدار شدن تو هر شرایطی بود !داخل شهر وقتی زیاد میخوابیدم روز بعدش کلافه بودم اما اینجا اینجور نبود و زود بیدار شدن خودش جزئی از انرژی محسوب میشد!
همینطور که پنیر محلی رو داخل ظرف میزاشتم مصطفی وارد آشپزخونه شد و گفت:
_بابت دیشب عذرخواهی میکنم !دست از کار کشیدم و بهش نگاه کردم که گفت :
_دیشب زیاده روی کردم تو خوردن اینجوری نیست ؟
سرم رو تکون دادم وگفتم :_مهم نیست پیشمیاد !
لبش رو تر کرد و پرسید :_چیز بدی که نگفتم ؟
همونطور که سرم رو به معنای نه تکون دادم گفتم :_نه ، چیزی نگفتی ..
خوبه ای گفت و ادامه داد :
_چند روز مادر بزرگم از شهرستان میاد اینجا پیش ما بمونه ،بعدش میره خونه مادرم اینا
چیزایی که لازم داریم امروز بگو اگه رفتم شهر بخرج اگه هم نرفتم تا جایی که میشه از اینجا بخریم ...
_باشه نگاه میکنم میگم بهت ..
خوبه ای گفت و خواست از آشپزخونه بیرون بره که با مکثی گفت :_راستی موهات خیلی قشنگه !هیچ وقت کوتاهشون نکن ! حیفه
گفت و از آشپزخونه بیرون رفت ،راشد هم همیشه همینو میگفت،که کوتاهشون نکن ...
دستم رو از زیر روسری به موهام زدم و آهی از سر افسوس کشیدم ..
نگاهی به خونه انداختم و وسایلی که لازم بود رو لیست کردم و مصطفی دادم تا بخره....
وقتی رفت جارو و دستمال برداشتم و افتادم به جون خونه و همه جا رو تمیز کردم ..
در آخر کل خونه از تمیزی برق میزد بجز اتاق مصطفی که داخلش نرفتم ،حتی دیشب هم که داخل اتاق بودم فرصت نشد کامل به همه جا نگاه کنم .
بیخیال شونه ای بالا انداختم و بهش توجهی نکردم نهایتا خود مصطفی که می اومد بهش میگفتم ..
ادامه پارت بعدی👎
.
هرگز سعی نکنید
کسی را
متوجه ارزشتان کنید
اگر فردی قدر شما را نمیداند
این یعنی
لیاقت شمارا ندارد
به خودتان احترام بگذارید
و با کسانی باشید
که برای شما
ارزش قائلند...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آرامش
محصول تفکر نیست.
آرامش هنر
نیندیشیدن به انبوه
مسائلیست که
ارزش فکر کردن را ندارند
لحظه هایتان
سرشار از آرامش❤️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
⛱ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓڪﺮ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺑﮕﯿﺮﺩ،
ﺍﻻ ﯾڪ ﭼﯿﺰ؛
ﻭ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ڪﻪ ﺗﺎﺑﻊ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ، ﻋﻮﺍﻃﻒ ﻭ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی🌺🍃
✨خدایا🙏
🌺در این روز زیبای تابستان
✨و در روز شهادت امام سجاد🏴
🌺از تو تمنا دارم 🙏
✨شفا عنایت کنےمریض ها را
🌺امید ببخشی نا امیدان را
✨در رحمت بگشاے برنیازمندان
🌺گره بازکنے از گرفتاران و
✨آرامش و برکت
🌺هدیه دهے به تمام خانه ها🙏
✨آمیـــن یا رب العالمین
چقدر دوست داشتنی هستند
آدمهــایی که تا آخر خوبند
آنهـا که برای غرور و احساس ما
هم به اندازه خودشان ارزش قائلند
آنهایی که دست دوستی میدهند
و تا همیشه میمانند🌸
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir