جلوی زبان ديگران را
نمیتوان گرفت
ولی اگر خوب زندگی كنيم
اين خود باعث شكست و تحقير آنان میشود .
🕴 برتراند راسل
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگه قدرت اينو دارى كه كسى رو
شاد كنى، حتما اينكار رو بكن.
دنيا به آدمهاى بيشترى براى اينكار
نياز داره ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ما آدما همیشه صداهای بلند رو
میشنویم ، پررنگ هارو میبینیم
و کارای سختو دوس داریم
غافل از اینکه خوبا آسون میان
بیرنگ میمونن
و بیصدا میرن!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
تجربه نشون داده، تو هر طور باشی
مردم طور دیگه ای فکر می کنند
پس خودت باش
دنیا اصالت را ستایش میکند🪴
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
کسی که تفکرش باتو متفاوت است،دشمنت نیست !
انسان دیگری است با دیدگاهی دیگر
فقط_همین..
اگرفقط همین یک اصل را بپذیریم
روابط مان بهتر خواهد شد
و زندگی سرشار از آرامش خواهیم داشت.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خوشبختی تصادفی بدست نمیاد وباآرزو هم بدست نمیاد
خوشبختی چیزیه که باید طراحی بشه
بزرگترین منبع عدم خوشبختی از درون سرچشمه میگیره.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر نمی توانی مدادی باشی که خوشبختی یک نفر را بنویسد
پس حداقل سعی کن پاک کن
باشی که غم کسی را پاک کند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
موفقیت یک شبه به دست نمی آید
زمان می برد، هرگز متوقف نشو
و به تلاش خود ادامه بده
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هر وقت در فريب دادن كسي موفق شدي،
به اين فكر نباش كه چقدر ساده و نادان است،
به اين فكر كن كه چقدر به تو اعتماد داشته است،
پس در حقيقت تو باخته اي. در اعتمادهايمان دقت كنيم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
لباسامو برداشتم تا برم حموم که متوجه شدم آب قطع شده ....
وزن سنگینم باعث شده بود کار کردن برام دشوار بشه و همون چندتا کاری هم که میکنم عرق از سر رو م بباره!
چاره ای نداشتم جز اینکه برم حموم عمومی روستا....دلم به نرفتن بود اما مجبور بودم که برم حداقل وقتی مصطفی اومد بدش نیاد از من !
لباسام رو داخل بقچه ای پیچیدم و بعد از برداشتن کلید خونه بیرون رفتم ،سعی کردم به کسی توجه نکنم و راه خودمو در پیش گرفتم،وارد حموم عمومی شدم مثل همیشه زنا کنار هم نشسته بودن و غیبت بقیه رو میکردن ...
میون حرفاشون جایی اسم خودم رو شندیم
ابرویی بالا انداختم و گوشیمو تیز کردم که یکی گفت :
_اره بابا خودم شنیدم شوهر فرنگی و شهری داشته رفته با یکی دیگه ریخته رو هم شکمش اومده بالا !یکی دیگشون گفت :
_باز خوبه بچه رو نبسته به ریش پسره
اونی که تعریف میکرد پوزخندی زد و گفت :
_ساده ای زن مثل اینکه اصلا رابطه نداشته با پسره ،شب عروسی دستمال الکی دادن به مردم..
زن روبرویی چشماشو گرد کرد و گفت :
_خوبه والا طرف تحصیل کرده بوده برداشته بردنش شهر اینهمه هم لی لی به لالاش گذاشته تهش شد این ...
این امروزیا رو باید با چوب سر جاشون نشوند زبون خوش و محبت حالیشون نیست زمان ما کی این خبرا بود والا ....
دیگری روی پاش زد و گفت :
_همینو بگو تقصیر ننشه بابا همونموقع من کلی بهش گفتم به باباش بگه نزاره بره مدرسه گوش نکرد ،میگفت تک دخترشه باباش دوسش داره همه کار میکنه براش ،بفرما اینم تک دخترش استخوانای اون مرحوم والا تو گور لرزید با این تک دخترش!
این دوره زن جماعت مخصوصا تو سن اینا نباید بره مدرسه که اگه رفت دیگه کسی نمیتونه جمعشون کنه !دستم رو روی گلوم گذاشتم بلکه بتونم راه نفسم تنگم رو باز کنم
بیخودی برای خودشون میبریدن و میدوختن !
خوبه مامان گفته بود دیگه حرف و حدیثی نیست پساینا چیمیگفتن ؟
چرا دست از سرمبر نمیداشتن و بچه ای که وجود نداشت رو میکوبید هی رو سرم ؟
چشمام پر شده بود از اشک اما پلکی زدم و نفس عمیقی کشیدم ،منکه تا اینجا اومده بودم !پس باید بازم جلو میرفتم تا فکر نکنن حق با اوناست !
چند لحظه دوباره ایستادم و وارد شدم
لبخند ساختگی روی لبم نشوندم و به کسایی که تو حموم بودن سلام آرومی دادم
بعضیا جواب دادن و بعد فقط پشت چشم نازک کردن ...
بی توجه بهشون جلو رفتمومشغول شستن خودم شدم وقتی کارم تموم شد و حوله دور خودم پیچیدم همونی که با اعتماد به نفس از من حرف میزد پرسید :
_آوین جون تکلیف بچه معلوم شد ؟جنسیتش چیه ؟ بازم مردونگیه مصطفی ! حاضر شد بچه ی یکی دیگه رو بزرگکنه !
لبخندی مصلحتی زدم و گفتم :
_والا اطلاعات شما از منم بیشتره !
هر وقت شما فهمیدی جنسیت چی هست بگو تا منم بدونم !چشماش گرد شد و زیر لب پرویی نثارم کرد !میخواستم با زبون بی زبونی بهش بگم خفه شو تو که تا الان داشتی با اعتماد به نفس حرف میزدی!
اینو گفتم و دیگه توجهی بهشون نکردم بیرون رفتم و بعد از پوشیدن لباسام روسریم رو محکم دور موهام پیچیدم تا سرما نخورم ،
پساز اون از حمام بیرون رفتم ،خدا میدونه دوروز دیگه که معلوم شد هیچی در کار نیست لابد میشینن میگن بچه بودا ولی مرد !
از این جماعت چیزی جز این انتظار نمیرفت!
کلید انداختم و وارد خونه شدم ،لباسم رو داخل رخت چرکا انداختم تا سر فرصت با دست بشورم .
خواستم سر خودم رو با غذا پختن گرم کنم تا نخوام بخاطر حرفای خاله زنکی اینت خودمو عصبی کنم ،
انقدر مشغول غذا پختن بودمکه زمان از دستم در رفت و یک آن به خودم اومدم دیدم شب شده ،دستام رو شستم و زیر خورشت فسنجونم رو کم کردم تا مصطفی بیاد ،
قبل از اومدنش روسریم رو سرم کردم و منتظر نشستم، پس از نیم ساعتی انتظار کشیدن بالاخره مصطفی در حالی که خستگی از سر و روش میبارید به خونه اومد ،سلامی داد و رفت دستاشو بشوره و لباساش رو عوض کنه،تو اون فاصله سفره ی شام رو چیدم تا بیاد ،در سکوت شام خوردیم ولی من هنوز فکر درگیر حرفای صبح بود ....
کاش میشد بهشون ثابت کنم چیزی نیست
گرچه اگرم ثابت میشد بازم اینا چهره ی حق به جانب به خودشون میگرفتن !
همینجور تو فکر بودم و که مصطفی دست روجلوی صورتم تکون داد، تکونی خوردم و بهش نگاه کردم که گفت:_کجایی دارم صدات میکنم ...
سرم رو تکون دادم و گفتم: _هیچی، چیزی گفتید ؟
سرش رو تکون داد و گفت :_فردا اول وقت مادر بزرگم میاد اینجا....
لبخندی زدم و گفتم :
_قدشمون رو چشم ... چیزی مد نظرت هست درست کنم واسه ناهار ؟
_نه هر چی درست کردی خوبه !
سری تکون دادم که کمی از غذاش خورد و گفت :_امروز جایی رفتی ؟ یعنی از خونه بیرون رفتی ؟ بهش نگاه کردم و دست از خوردن کشیدم با کمی سرخ شدن گفتم :
_آب قطع بود رفتم حموم عمومی و اومدم
خوبه ای گفت و ادامه داد
ادامه پارت بعدی👎
.
قانون مانند تار عنکبوت بزرگی است
که حیوانات بزرگ
از آن عبور می کنند
و فقط حشرات ریز
گرفتارش می شوند !!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
شادی زمانی است که
آن چه فکر می کنید و
آن چه می گویید و
آن چه انجام می دهید
با هم هماهنگ باشند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir