.
گران قیمت ترین
چیز در دنیا عمر است
از کسانیکه روزهای ارزشمند
و زیبای عمرت را از بین میبرند
دوری کن…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
⏰ساعت زندگیت را
✨به افق آدمهای ارزان قیمت
⏰کوک نکن
✨یا خواب میمانی
⏰یا عقب
✨هیچ مدرسه ای بالاتر از
⏰تجربه نیست
✨افسوس که شهریه ای گران دارد!
⏰عمر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸
عصبی خندید و از کنارم بلند شد ایستاد
دستش رو به موهاش کشید و گفت:
_باورم نمیشه؟ اون جوونه فکلی اومده شیشه خونه ی منو آورده پایین !اصلا چجوری روت میشه اینا رو تو روی من بگی؟
سریع بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم :
_نه بخدا ...اونجوری که تو فکر میکنی نیست ...
با داد گفت :_پس چجوریه؟ غیر از اینه که اون بی ناموس رو دیدی ؟
بغض کردم و اشکم در اومد و گفتم :
_دیروز که مامان اومده اینجا ...
همونجور اخم کرده بهم نگاه کرد که روی تخت نشستم و ادامه دادم :
_دیروز که اومده بود اینجا میگفت از مصطفی طلاق بگیر با راشد ازدواج کن ،اون برگشته
بهش میگم بیاد خونمون تو هم بیا ...
منم ... منم
پوزخند زد و گفت :_معلومه دیگه تو هم با کله رفتی...دیگه معلوم شده هیچی نیست مصطفی هم که سیب زمینی!
دستم رو بالا بردم و گفتم :_نه بخدا
من رفتم ... ولی ..ولی گفتم من زندگیمو دوست دارم ،بهش گفتم تموم شده این طلاها هم موقع طلاق برگردونده بود بهش دادم و گفتم همه چیز تموم شده ...
اشکمرو با پشت دستم پس زدم و گفتم :
_بخدا بهش همه ی اینا رو گفتم ،این طلا رو هم دادم ولی مطمئن بودم بالاخره یجوری زهرش رو میریزه...
من شاید قبلا میخواستم برگردم بهش
ولی الان دیگه نه.... بخدا که نمیخوام!
مصطفی دارم راست میگم ..
به صورتم خیره شد و دندون قروچه ای کرد
انگار میخواست از حالت چهرم بفهمه حرفام راسته یا دروغ !
دوباره با بغض گفتم :_من از شب که اومدی خواستمبگم، ولی دیدم خسته ای بعدم رفتی خوابیدی اینم از الان ،بخدا میخواستم بهت بگم تا از کس دیگه ای نشنوی !
باور کن راست میگم ...
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و دستش رو جلو آورد و گفت: _اون گردنبند رو بده ...
گردنبند پاره شده رو از دور دستم باز کرد و کف دستش باز کردم....نگاهی بهش انداخت و گفت :_چیز دیگه بهش نبود ؟
خمشدم و کاغذی که روی زمین جایی که نشسته بودم افتاده بود برداشتم و بهش دادم و گفتم :_چرا اینم بهش کنار سنگ آویزون بود
کاغذ رو باز کرد و خوند و هر لحظه اخم میون ابروهاش تنگ تر شد ،زیر لب بی شرفی گفت و سرش رو به سمتی تکون داد ..
بعد دوباره به منی که تقریبا سرم رو پایین انداخته بودمانداخت و گفت:
_حساب اینکه رفتی این مرتیکه رو دیدی جداس ،حساب اینکه بهت گفتم از اتاق بیرون نیا و اومدی جدا هست !
لب برچیدم و ببخشید آرومی گفتم که با اخم ادامه داد :_خیلی خب الان گریه نکن ...
الان برو تو اتاق خودت بخواب میخوامتنها باشم ،قطعا باید واکنش بدتری نشون میداد ولی بازم خوب برخورد کرد از ردی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و اما میون راه پرسیدم :_میخوای چیکار کنی ؟
همونجور که به کاغذ نگاه میکرد گفت
_اونش به خودم مربوطه ! برو بخواب
به اتاق خودم رفتم و همونجا کف اتاق نشستم و زانوم رو بغل گرفتم ...
کاش واقعا پام میشکست و اونجا نمیرفتم !
سرم رو روی زانوم گذاشتم و به حال و روزگار بدم گریه کردم ...
هرسری که به خودم میگفتم دیگه همه چی درست شده انگار یه بلا از آسمون رو سرمون نازل میشد ....
دیگه واقعا داشت بهم ثابت میشد دنیا قرار نیست روی خوشش رو به من نشون بده!
تو همون حالت که نشسته بودم از فکر و خیال و گریه خوابم برد ....
صبح با گردنی خشک شده سرم رو بلند کردم
دستم خواب رفته بود و حس میکردم گردن و کمرم شبیه به چوب شده ... به هر سختی که بود از روی زمین بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ،سرکی داخل خونه کشیدم و مصطفی رو ندیدم ،معمولا این موقع صبح همیشه بیدار بود .... آروم به سمت اتاقش رفتم و لای درش رو باز کردم تا ببینم هست یا نه ..
با دیدنش روی تخت در حالی که ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود نفس راحتی کشیدم و در رو بستم ...
زمان گذشت و همینطور که صبحانه رو آماده میکردم مصطفی وارد آشپزخونه شد..
سلامی بهش دادم که فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد .. دلخور صبحانه رو روی میز چیدم و در سکوت تا ته خورد ،وقتی خواست از خونه بیرون بره طاقتم رو از دست دادم و با نگرانی ازش پرسیدم ...
_میری سرکار دیگه ؟
مکثی کرد و به سمتم برگشت و گفت :
_باید جواب پس بدم ....
دلخور لب برچیدمو گفتم :_آخه نگرانت میشم ...
به روبروش خیره شد و گفت :
_وقتی سر خود بدون اینکه به من بگی همه جا میری نگران نمیشدی الانم نترس من به این بادا از هم نمیپاشم !دست به این شیشه ها هم نزن میگم یکی بیاد جمعشون کنه ...
اینو گفت و بعد از برداشتن کلید از خونه بیرون رفت !
با رفتنش دوباره بغضم ترکید و گریم گرفت
دستم رو روی صورتم کشیدم و از بخت بدمپیش خدا نالیدم ،من از راشد میترسیدم ،
راشدی که تا اینجا اومده بود و شیشه ی خونه رو پایین آورد هر کاری ازش بر می اومد.
نگاهی به شیشه های شکستهی روی زمین انداختم و خاطرات شب گذشته برام تداعی شد ..
ادامه پارت بعدی✅
.
هیچ وقت
با دل آدمهای مهربون
بازی نکنید
چون نمیتونن انتقام بگیرن
نه دلشون میاد،
نه راهشو بلدن
اینجاس که خدا
دست به کارمیشه ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بزرگترین اشتباهی که میتوانیم انجام دهیم این است
به آدمها طولانی تر از آنچه که لیاقتش را دارند
اجازه دهیم در زندگیمان بمانند...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آدمها را مثل گلها برای ماندن كنار خودتان خشك نكنيد
شايد هميشه بمانند اما ديگر آن آدم سابق با همان عطر و ويژگیها نيستند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر آرامش میخواهی ،
مراقب مردم نباش ...🍂🌸
اگر ادب میخواهی ،
در کار کسی دخالت نکن ؛
اگر پند زندگی می خواهی ،
در برابر آدمهای احمق سکوت کن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
چقدر دوست داشتنی هستند
آدمهــایی که تا آخر خوبند
آنهـا که برای غرور و احساس ما
هم به اندازه خودشان ارزش قائلند
آنهایی که دست دوستی میدهند
و تا همیشه میمانند🌸
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آدمها ساعت شنی نیستند
که سر وتهشان
کنیم دوباره از اول شروع شوند.
آدمها گاهی تمام می شوند،
مواظب دل آدمها باشیم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
عمر صندوقچه ای است..
که هم میتوان آن را با
افکار و اعمال زیبا پر کرد
و هم با افکار و اعمال زشت...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بدترین قسمت زندگی
انتظار کشیدن است
و
بهترین قسمت زندگی
داشتن کسیست که
ارزش انتظار کشیدن را داشته باشد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir