eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. همیشه با هم قد خودت بگرد؛ کوچیکتر کوچیکت میکنه بزرگتر تحقیرت....! 😍😊 @Energyplus_ir
. اگه آدما بهت سنگ پرتاب میکنن، تو دوباره سنگ هارو به سمتشون پرت نکن، به جاش اونارو جمع کن و یک امپراطوری برای خودت بساز 😍😊 @Energyplus_ir
. سخته؛ اما گاهی در زندگی باید از چیزی که دوستش داری بگذری تا به چیزی که صلاحته برسی ... آدم ها فقط ادم هستند نه بیشتر نه کمتر ! اگر کمتر از چیزهایی که هستند نگاهشان کنی انها را شکسته ای اگر بیشتر از ان حسابشان کنی انها تو را می شکنند بین این آدمها فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه ...!! 😍😊 @Energyplus_ir
۲۶ و۲۷ احسان درو بست و قبل از این که حتی ساکمو کنار اتاق بذارم بهم حمله کرد.مثل یه گرگ گرسنه رفتار میکرد و اصلا به من فرصت هیچکاری نمیداد.احسان اون شب به بدترین شکل دستوری که بابا بهش داده بود و انجام داد.همه به کمک هم منو توی شرایطی قرار دادن که هیچ راه برگشتی نداشته باشم و به این ازدواج اجباری تن بدم. روز بعد عمه که حسابی ذوق داشت صبحانه ی مفصلی آماده کرده بود و چشم هاش میخندید. سر سفره ی صبحانه بدون هیچ ملاحظه ای گفت ایشالا کی نوه دار میشم؟ احسان بدون توجه به من که از خجالت سرخ و سفید میشدم گفت همین روزها.عمه ذوقی کرد و گفت خداروشکر که ارزو به دل از این دنیا نمیرم و هر چه زودتر نوه مو میبینم. پدر احسان که از همه باحیاتر بود بحثو عوض کرد و منو از اون وضعیت بد نجات داد.از شب قبل حال خوبی نداشتم و بیشتر از دردی که به جسمم وارد شده بود روحم درد میکرد.عمه تا قبل از ظهر گوسفندی برام کشت و جگرشو برام کباب کرد. ظهرهم با گوشت گوسفند کباب درست کردن و کلی گوشت به خوردم دادن. طلعت تا عصر بیشتر تحمل نکرده بود و عصر بود که در خونه ی عمه رو زد و وارد خونه شد.خودش قبل از این که حرفی بزنم گفت بمیرم برات اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کردن و گفتم بعد از اون حرف های دیشب بابا نکنه انتظار داشتی کسی تا موقع عروسی ملاحظه کنه؟ حالا دیگه هیچ راه برگشتی ندارم و دیگه نمیتونم برای رسیدن به حبیب امیدوار باشم.طلعت نگاهشو دزدید و به فرش دوخت. متوجه شدم که چیزیو قایم میکنه گفتم چی شده ابجی؟ گفت هیچی مگه باید چیزی بشه؟ بیشتر شک کردم و گفتم راستشو بگو بلایی سر حبیب اومده؟ بابا فهمید یا؟ نکنه کتکش زده؟طلعت سری تکون داد و گفت حبیب رفته بدون خداحافظی همون شب که تو برگشتی رفته بود. گفتم رفته؟ کجا رفته؟ بدون من رفت؟ طلعت گفت تو اگه شب برنمیگشتی. اون از تو باهوش تر بود و میدونسته که همچین اتفاقی میوفته به خاطر همین رفته که این روز هارو نبینه. گفتم بابا چیشد؟ چیزی نگفت؟ با این کارش حتما فهمیده که کار اون بوده؟ طلعت گفت بابا هیچی نگفت. اصلا به روی خودش نیورد یعنی یه جوری رفتار کرد که ربطی به اون مسئله نداره. ولی اخه ماهچهره مگه میشه؟ حتی مامان اینا هم فهمیدن اون شب میخواستی باهاش بری، ولی بابا اصلا به روی خودش نمیاره.ببین چی میگم من به حرف هایی که اون روز زدی فکر کردم. زیادم بی راه نمیگفتی یه چیزی این وسط هست که ما نمیدونیم. اصلا رفتارهای بابا هیچ توجیحی نداره من یکی که اصلا دیگه درکش نمیکنم. حرفشو تایید کردم و گفتم پس دیدی من درست میگفتم اصلا این قضیه ی عقد من خیلی بو داره. ولی طلعت ببین الان دیگه هرچیم بفهمیم فایده ای نداره من دیگه زن احسانم و حبیبم که ول کرده رفته.طلعت بغلم کرد و گفت غصه نخور ابجی حتما حکمتی توش بوده ایشالا درست میشه سری تکون دادم و گفتم ولی من که همچین فکری نمیکنم.اینطوری که حبیب ول کرده و رفته دیگه راه برگشتی توی کار نیست.طلعت کمی سعی کرد ارومم کنه و باهام حرف زد ولی درد دل من با این حرف ها اروم نمیشد. روز ها میگذشت و من نفرتم نسبت به احسان زیادتر میشد این من بودم که تا خود صبح اشک میریختم.بیشتر ناراحتیم به خاطر دوری از حبیب و دلتنگی بود هر شب تا صبح خودمو لعنت میکردم ومی گفتم ای کاش بر نمیگشتم. ای کاش به خاطر پدر و مادری که حالا کاملا منو طرد کردن از عشقم نمی گذشتم.بعد از یک ماه سرگیجه ها و حساسیتم به بوی غذاها شروع شد. و اولین باری که بوی غذا زیر دلم زد،عمه شروع به شادی کرد و نماز شکر خوند. اونجا بود که فهمیدم بدبختی من تموم شدنی نیست از احسان از کسی که ازش نفرت داشتم باردار شده بودم.خبر که به بابا رسید بابا توی چند روزه جهیریمو تکمیل کرد و به احسان که از همون اول آمادگی کامل برای گرفتن عروسی رو داشت اعلام کرد که تدارکات عروسیو ببینه.احسان توی یک هفته همه ی تدارکات عروسیو آماده کرد و اواخر هفته بود که عروس شدم. اون شب من غمگین ترین عروس دنیا بودم که بچه ی مردی که ازش متنفر بودم توی شکمم هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد. خداروشکر بارداری راحت و ارومی داشتم و نه خودم نه بچم خیلی اذیت نشدیم.از روزی که بابا منو همراه احسان به خونه ی عمه فرستاد فقط شب عروسی اون هم یک بار پدر و مادر و بقیه ی خونوادمو دیده بودم و فقط طلعت بود که گاهی همراه سمیه برای دیدنم میومد.حالا احسان خونه ی جدا گرفته بود و تمام کار خونه روی دوشم بود. ادامه پارت بعدی👎
💙 ⚪️ وقتی خانمت از کوره در میره یا ناراحت میشه بی تفاوت نباش و چند لحظه با خودت فکر کن که همه ی دلخوشیش تویی! 👈🏻اون به تو بله گفته تا همه عمرش رو به پای تو بذاره به نظر خودت رواست بزاری تو حال ناراحتی بمونه؟ همون موقع بغلش کن و ببین که چطور آروم میگیره❤️ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎زنانشویی @zanashoyi1 ┅═•💋زنـاشـویـے ‎‌‌‌‌‌‌‌‌
♥️🍃 همیشه... به کسی تکیه کن که به هیچ کس تکیه نداده واوکسی نیست جز خدا..... الله الصمد تنها بی نیاز عالم داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎زنانشویی @zanashoyi1 ┅═•💋زنـاشـویـے ‎‌‌‌‌‌‌‌‌
. وقتی مهربانی جزیی از وجودت باشه... هیچوقت نمیتوانی ترکش کنی... حتی اگه هزار بار دیگه هم به خاطرش دست بی نمکت را داغ کرده باشی... ‎‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. ظاهراً تنها چیزی که تو دنیا عادلانه تقسیم شده، عقله! چون هیچ‌کس اعتراض نمی‌کنه بگه: «مال من کمه...!» ‌‎‌‌‎‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. انعکاس چیزی باش که میخواهی در دیگران ببینی. اگر عشق میخواهی؛ عشق بورز اگر صداقت میخواهی؛ راستگوباش و اگر احترام میخواهی ؛ احترام بگذار 😍😊 @Energyplus_ir
۲۸ و۲۹ احسان به هیچی غیر از خواسته هاش فکر نمیکرد و اصلا براش مهم نبود که من ماه های اخر بارداریمه و نمیتونم مقل بقیه وقت ها همه ی کارهارو انجام بدم. طلعت اخرین باری که به دیدنم اومد وقتی وضعیتو دید گفت ابجی شوهرت که وضع مالیش خوبه بگویكیو بگیره کمک دستت باشه پس فردا با یه بچه ی کوچیک وضعیتت از این هم بدتر میشه ها. در جوابش گفتم اخه ابجی ما که اصلا با هم حرف نمیزنیم من چطوری ازش بخوام که برام خدمتکار بگیره. طلعت گفت به خاطر راحتی جونت باهاش حرف بزن یه طوری هم بگو که مخالفت نکنه مثلا بگو خدمتکار بگیریم که به کارها برسه پس فردا مراقب بچه باشه من بیشتر بتونم به تو برسم ببین اینطوری سریع قبول میکنه.بعد از رفتن طلعت کمی با خودم فکر کردم و دیدم بد نمیگه حداقل از شر کارهای خونه راحت میشم و میتونم در نبود احسان استراحت کنم. شب سر سفره ی شام گفتم احسان من ماه های اخر بارداریمه و کار کردن برام سخت شده بچه که به دنیا بیاد کارهای اون هم هست و دیگه نمیتونم مثل قبل حواسم فقط جمع تو باشه.احسان با تموم شدن حرفم سرشو از بشقاب بیرون آورد و گفت خب که چی؟ خیلی بیخود میکنی حواست به من نباشه. من که دیدم موقعیت برای مطرح کردن خواستم خوبه گفتم خب همین دیگه يكيو اگه بگیری کارهای خونه رو بکنه و یه کم مراقب بچه باشه منم همه حواسمو میدم به تو اینطوری بهتر نیست؟ احسان که خرکیف شده بود نیشش باز شد و گفت چرا خوبه که همه حواست به من باشه یکیو پیدا میکنم. دو روز از حرفم نگذشته بود که عمه یکی از اشناهای خدمتکارهای خودشو فرستاد و مریم توی خونه ی ما شروع به کار کرد. دختر جوون و خوشگلی بود. زرنگ بود و خیلی زود کار هارو انجام میداد و وقتی کارهاش تموم میشد کنار من می نشست و باهام درد و دل میکرد.کس و کار نداشت و با خالش زندگی می کرد و به خاطر در اوردن خرج زندگیش مجبور بود کار کنه. مریم هم مثل من خیلی از احسان خوشش نمی اومد و با من هم عقیده بود که مرد چشم چرون و عوضیه و فقط دنبال برطرف کردن نیاز هاشه.بلاخره نه ماه بارداری تموم شد و پسرم به دنیا اومد. خداروشکر میکردم که مریم کنارم بود بهم کمک کنه چون مادرم که انگار بویی از انسانیت نبرده بود مثل بقیه ی مهمون ها و فقط برای رفع تکلیف به دیدن بچم اومد و حتی یک روز هم کنارم نموند. طلعت هم بخاطر برگشتن شوهرش از ماموریت دیگه مثل سابق نمیتونست کنارم باشه و تنها همدم من مریم بود. اسم پسرمو به درخواست من نادر گذاشتیم و اون بچه تمام زندگی من شده بود. از وقتی پسرم به دنیا اومده بود کمتر به حبیب فکر میکردم و کمتر غصه میخوردم.دیگه حالا تنها چیزی که ازارم میداد حضور احسان و رفتارهای حال بهم زنش بود.نادر روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشد و عشق و وابستگی من هم بهش بیشتر میشد. با اینکه کوچیک بود ک چیزی نمیفهمید ولی از پدرش غریبی میکرد و زیاد احسانو نمیشناخت. بیشتر وقتشو با من میگذروند و زیاد پدرشو نمیدید .احسان هم علاقه ای نشون نمیداد و گاهی فقط یه نگاه سرسری بهش می انداخت. با اینکه بچه حسابی وقتمو گرفته بود ولی هنوز هم به حبیب فکر میکردم و با خودم میگفتم چی میشد اگه نادر پسر منو حبیب بود.نادر بیشتر شبیه خودم بود و شباهت زیادی به احسان نداشت. همیشه به خاطر این موضوع خدارو شکر میکردم که با نگاه کردن به پسرم تصویر احسان جلوی چشم هام نقش نمیبنده.پسرم هنوز یک سالش نشده بود که دوباره باردار شدم. با این که بچه شیرین بود و تموم زندگیم میشد ولی این بار هم مثل قبلی دلم نمیخواست که بچه ی توی شکمم از احسان باشه و بارداریم با ناراحتی سپری میشد. ماه های اول مثل زمانی که نادر و باردار بودم همه چیز خوب بود و فقط به ویار جزئی داشتم ولی همه چیز خوب پیش نرفت و به خاطر این که احسان رعایت نمیکرد حالم بد شد. دکتر دستور داده بود که تا زمان زایمانم استراحت کنم وهیچ کاری نکنم .احسانم ن جون من براش مهم بود نه بچه ای که از خون خودشه و فقط میخواست به خواسته هاش برسه. گذشت تا پنج ماهگی که خون ریزی پیدا کردم ولی اینبار هم به خیر گذشت و نه اتفاقی برای من و نه برای بچه افتاد ولی بارداریم پر خطر شده بود و تمام روز باید استراحت میکردم.نادر ناارومی میکرد و همش بهونه ی منو میگرفت.مریم مثل یه مادر بالای سرش بود ولی خب اون بچه منو به عنوان مادر میشناخت و مریم هر چه قدر هم که باهاش بازی میکرد بازهم بهونه میگرفت.احسان هم دیگه خودشو جمع و جور کرده بود و زیاد کاری به کارم نداشت ولی شب ها دیرتر به خونه می اومد و رفته رفته گاهی وقتها شب ها اصلا به خونه نمی اومد.مشکلی نداشتم و همین که نبود بلای جونم بشه خداروشکر میکردم. ادامه پارت بعدی👎
گاهی اوقات ارزش لحظه ها را تا زمانی که به خاطره تبدیل نشوند، درک نخواهید کرد. 😍😊 @Energyplus_ir