eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 انتظار آدمارو عوض میکنه... فکر نکن بعد از مدتها انتظار،همون آدم روز اوله... تار موی سفید، تو اوج جوونی سکوت مداوم لبخندکوتاه و...نشونه های کمی نیست برای عوض شدن بعد از مدتها انتظار. 😍😊 @Energyplus_ir
. کلمات تو، سرنوشت تو را بوجود می آورند اندیشه های تو، زندگیت را می سازند و آنچه که به خود میگویی ، از زندگیت میشنوی تو همانی که می اندیشی!! 😍😊 @Energyplus_ir
۳۲ و۳۳ اون شب پا به پای مریم اشک ریختم فریاد کشیدم ولی هیچکس نبود که به داد اون دختر برسه.بچه ها از سر و صدا بیدار شده بودن و هردوشون همزمان با ما گریه میکردن. احسان بعد از اینکه کمربندشو بست قبل از اینکه بیرون بیاد چند اسکناس به طرف مریم پرت کرد و گفت به کسی چیزی بگی میکشمت. بعد لگدی به من که کنار دیوار نشسته بودم زد و گفت تو یکی هم صدات در نمیاد و به سمت اتاق خواب رفت...چهار دستو پا خودمو به مریم که بی جون روی زمین افتاده بود و اشک میریخت رسوندم. نگاهشو ازم گرفت خجالت میکشید نگاهم کنه.از روی زمین بلندش کردم و منم پا به پای اون اشک میریختم و زیر لب احسان عوضیو نفرین میکردم. تا بلاخره صدای فریادش بلند شد و گفت تن لشتو جمع کن بیا این دو تا جغ جغه رو اروم کن نصف شبی میخوام بکپم.مریم با صدای گرفته گفت من خوبم خانم شما برو پیش بچه ها چیزیم نیست. گفتم درو قفل نکن بچه هارو بخابونم میام پیشت. به اتاقمون رفتم و بچه هارو اروم کردم ولی هر دوشون ترسیده بودن و نمیخوابیدن، بغلشون کردم و با بچه ها به اتاق مریم رفتم.اون شب چهارتایی کنار هم خوابیدیم. مریم تا صبح گریه میکرد و من هم از صدای گریه ی اون اشفته شده بودم و نمیتونستم بخوابم. روز بعد مریم هرکاری میکرد که با من رو به رو نشه و توی چشم هام نگاه نکنه تا بلاخره کلافه شدم و درست زمانی که داشت از کنارم رد میشد بازوهاشو گرفتم و گفتم مریم چیکار میکنی؟از من فرار میکنی؟ مگه من حرفی بهت زدم؟ مگه من تورو مقصر دونستم؟ خدا از اون احسان حیوون صفت نگذره که هیچی حالیش نیست. بغص مریم ترکید و با گریه گفت خانم حالا چیکار کنم بدبخت شدم بیچاره شدم.منکه خونواده نداشتم حالا برچسب دختر خراب دیگه بهم میزنن. ارومش کردم و بهش دلگرمی دادم و گفتم نگران نباش قرار نیست کسی چیزی بفهمه لطفا اینقدر نگاهتو ازم ندزد به خدا منم حالم به اندازه ی تو بده از این زندگی متنفرم از این که شب ها سرمو با اون کثافت روی یه بالشت بذارم بیزارم ولی چیکار میتونم بکنم؟ امشب قبل از اومدن احسان برو توی اتاقت و درو قفل کن. مطمئنم که دیگه دست از سرت برنمیداره و اگه جلوی چشمش باشی میخاد بازم این کارو بکنه.مريم حرفمو تایید کرد و از اون شب هر شب قبل از اومدن احسان به اتاقش میرفت و تا صبح که احسان از خونه بیرون نرفته بود پاشو از اتاق بیرون نمیذاشت.سه چهار روز گذشت دوباره یه شب احسان توی حال خودش نبود و به خونه اومد. من گوشه ی سالن نشسته بودم و مشغول جمع کردن اسباب بازی های نادر بودم. از گوشه ی چشمم احسانو دیدم که به سمت اتاق مریم رفت و دستگیره ی درو پایین کشید. وقتی دید در قفله لگدی توی در زد و گفت باز کن لامصبو. مریم درو باز نکرد احسان دوباره به در لگد زد و رو به من گفت بهش بگو باز کنه درو تا نشکستمش.جلو رفتم و گفتم چه مرگته صداتو انداختی رو سرت ساعتو دیدی؟ بچه ها خوابن الان با اون صدای نکرت بیدارشون میکنی.تو واقعا دیوونه شدی اونی که پشت در اتاقش داری خودتو میکشی خدمتکار خونه ی ماست. جمع کن خودتو برو بگیر بخواب.احسان که حسابی عصبانی شده بود موهامو گرفت و منو دنبال خودش به اشپزخونه کشید یه چاقو از توی کشو برداش و زیر گلوم گذاشت و دوباره به سمت اتاق رفت و گفت درو باز میکنی یا ماهچهره و بکشم. صدای گریه ی مریم از پشت در به گوش میرسید.احسان وقتی دید مریم درو باز نمیکنه فشار گلومو بیشتر کرد. از ترس به خودم میلرزیدم اونقدر احمق و روانی بود که بدون فکر دست به هرکاری بزنه. صدام بلند شد و گفتم احسان چیکار میکنی بذار زمین اون چاقورو من زنتم مادر بچه هات. تو الان حواست سر جاش نیست بذار کنار اون چاقورو خواهش میکنم.مریم همین که صدای منو شنید کلید رو توی قفل چرخوند و هنوز در باز نشده بود که احسان موهای مریم و کشید و وارد اتاق شد.نمیدونستم باید چیکار کنم. دلم میخواست همون چاقورو از پشت توی بدنش فرو کنم و بکشمش ولی وقتی یاد بچه هام میوفتادم پشیمون میشدم. بعد از این که کارشو کرد مثل شب قبل پولی جلوی مریم ریخت و به اتاق خوابمون رفت.اون شب حتی با مریم یک کلمه هم حرف نزدیم. هر دومون فهمیده بودیم که کاری از دستمون بر نمیاد. روز بعد به طلعت زنگ زدم و گفتم که باید ببینمت. میدونستم که اون یه راهی برامون پیدا میکنه و از این کثافتی که توش غرق شده بودیم نجاتمون میده. طلعت حرف هامو باور نمیکرد و فکر میکرد به خاطر خلاص شدن از دست احسان ورسیدن به حبیب بهش دروغ میگم. تا بلاخره مریم آثار وحشی گری های احسانو نشونش داد تا باورش بشه که چه اتفاقی داره توی این خونه میوفته.طلعت بدون مکثی گفت باید به عمه بگی.اگه کسی بتونه جلوشو بگیره فقط و فقط عمه اس.گفتم وقتی تو که خواهر منی باور نکردی عمه چطور حرف هامو باور میکنه؟ طلعت گفت لازم باشه خودمم باهاش حرف میزنم. ادامه پارت بعدی👎
♥️🍃 گاه آنچه مصیبتی بزرگ به نظر می رسد، به عظیم ترین خیر و صلاح زندگیمان بدل می شود 🍃🍃 لوييز هی 😍😊 @Energyplus_ir
♥️🍃 افرادي كه انرژى مثبت دارند، مهربان و با عاطفه هستند، غصه دارند اما آن را قصه نمي كنند . خوش سيما و خوش خُلقند، مثبت اندیشند و در برابر نا ملايمات خم به ابرو نمي آورند 😍😊 @Energyplus_ir
. حقیقت زندگی آدما اون عکسایی نیست که تو دنیای مجازی میذارن حقیقت زندگیشون اون چیزایه که نه ازش عکس میگیرن و نه جایی به اشتراکش میذارن ! 😍😊 @Energyplus_ir
۳۴ و۳۵ اصلا همین حالا زنگ بزن تا من اینجام بگو پاشه بیاد تا هممون باهاش حرف بزنیم. از جام بلند شدم و به سمت تلفن رفتم شماره ی عمه رو گرفتم و بعد از احوال پرسی دعوتش کردم.عمه بدون چون و چرا یک ساعت بعد اونجا بود. با دیدن طلعت و مریم با اون قیافه های توی هم رفته و ناراحت فهمید اتفاقی افتاده ولی اصلا به روی خودش نیورد و مشغول خوش و بش شد.تا بلاخره طلعت کلافه شد و گفت عمه به ماهچهره گفتم دعوتت کنه یه موضوعی و باید باهات در میون بذارم.عمه در حالی که تکه سیب توی دهنش میذاشت گفت بگو عزیزم میشنوم. طلعت به مریم اشاره کرد که سر حرفو باز کنه ولی اون خجالت میکشید و فقط سرشو پایین انداخت.طلعت دوباره با حالت کلافه ای گفت حرف بزن دیگه مریم مگه قرار نشد همه چیو خودت بگی؟ مریم زبر لب گفت روم نمیشه خانم ببخشید. طلعت پوفی کشید و گفت ای بابا. عمه سرشو بالا اورد و گفت میخواین بگین چی شده یا نه.نرگس که توی بغلم خوابش برده بود توی بغل مریم گذاشتم و گفتم عمه احسان به مریم دست درازی میکنه.تکه سیب عمه از دستش افتاد و چند ثانیه ای مات و مبهوت موند. طلعت دستشو توی هوا جلوی صورت عمه تکون داد و گفت عمه کجایی؟ شنیدی ماهچهره چی گفت؟ گل پسرت دو شب یه بار اینجا دسته گل به آب میده و این دوتام زورشون بهش نمیرسه که جلوشو بگیرن.عمه خنده ی مسخره ای کرد و گفت دوباره شما دو تا خواهر مثل قدیما گل هم افتادین و مسخره بازیتون شروع شد.طلعت با پشت دست توی پیشونیش زد و گفت ای خدا.نرگسو از بغل مریم گرفت که به خاطر تکون خوردن نرگس چشم هاشو باز کرد و دوباره خوابید بچه رو برد توی گهوارش گذاشت و دوباره به سالن برگشت و رو به مریم گفت به عمه نشون بده باهات چیکار کرده. مریم با خجالت دکمه های پیرهنشو باز کرد و عمه همین که بدن مریمو دید مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت شماها دیوونه شدین .برچسب دیگه ای نبود به احسان بچسبونین اینو از کجا در اوردین دیگه؟ كيفشو برداشت و سمت در رفت میخواست از خونه بیرون بره که دنبالش دویدم و گفتم عمه محض رضای خدا دو دقیقه به حرف هام گوش بده. تو که خودت احسانو میشناسی میدونی چه ادمیه. یادت نیست توی بارداری با من چیکار میکرد؟ از اون روزی که باهاش دعوا کردی رفته سراغ زن های دیگه و حالا هم نوبت مریم شده. تو میگی من با این دختر چیکار کنم؟ به کسی چیزی میتونم بگم اخه؟چیکار کنم باهاش تو به من بگو؟ بفرسمتش پیش خاله ی پیرش که بفهمه و دق کنه بمیره؟ اصلا ببین عمه تو این دخترو فرستادی اینجا من نمیدونستم کیه اشنای تو بود با ضمانت تو اومده اینجا کار میکنه. خالش چیزی بفهمه تو مقصری حالا هرکاری میخوای بکن.عمه در حالی که تکرار میکرد دیوونه شدین از خونه بیرون رفت. نا امید درو پشت سرش بستم و گفتم حالا چی میشه؟ چیکار کنیم. طلعت شونه بالا انداخت و گفت نمیدونم من واقعا نمیدونم. چادرشو از روی دسته ی مبل برداشت و سمیه که توی اتاق مشغول بازی با نادر بود رو صدا زد و گفت یه جوری خودتونو نجات بدین این مرد روانیه و بعد خداحافظی کرد و رفت. مریم با چشم های بی روحش بهم نگاه کرد و گفت حالا چیکار کنیم؟ یه دفعه ای بدون فکر گفتم فرار میکنیم. مریم چشم هاش چهارتا شد و گفت فرار کنیم؟ کجا بریم کجارو داریم که بریم؟گفتم نمیدونم يه جارو پیدا کنیم.اول باید یه کم پول جمع کنیم یه کم دیگه مجبوریم اینجا بمونیم تا بتونیم یه مقدار پول جمع کنیم. بعد ادامه دادم بگو ببینم پولایی که شبا اون عوضی توی اتاقت میریزه چیکار کردی؟ فقط کاش دور نریخته باشی. مریم سرشو تکون داد و گفت اصلا دست بهشون نزدم گوشه ی اتاقن. گفتم خوبه اونارو نگه میدارم هر شب هم یه مقدار پول از جیبش برمیدارم یه کمی هم طلا دارم باید اونا رو بفروشم پول خوبی بابتتش میدن. پولامون که جمع و جور شد با بچه ها از اینجا میریم. مریم خوشحال شد و گفت یعنی میشه خانم؟ گفتم معلومه که میشه فقط باید یکی دو هفته ی دیگه تحمل کنیم بعد از اون راحت میشیم. این دفعه مطمئن بودم که باید فرار کنم. به خاطر سری قبل که از وسط راه برگشتم روزی نبود که به خودم لعنت نفرستم ولی این دفعه دیگه اشتباه نمیکردم.دلم حسابی به حال خودمون میسوخت مریم هیچکسو نداشت که به این حال و روز افتاده بود ولی من چی؟ من که خونواده داشتم از اون بی کس تر بودم. اگه ذره ای پدرم و برادرام پشتمو میگرفتن و حمایتم میکردن مجبور به این کار نمیشدم و میتونستم زندگی ارومی داشته باشم.اون شب احسان مثل همیشه مست به خونه اومد و اونقدر حالش بد بود که فقط رفت و خوابید. سریع یه مقدار پول از جیب شلوارش برداشتم و کنار بقیه پولا توی اتاق بچه ها قایم کردم. روز بعد صبح بعد از رفتن احسان بچه هارو به مریم سپردم و برای فروختن طلاهام به بازار رفتم و پول زیادی بابتش بهم دادن. ادامه پارت بعدی👎
. بعضی ها در زمان های خالی شان با شما صحبت می کنند، بعضی ها زمان شان را خالی می کنند تا با شما صحبت کنند، تفاوت این دو فرد را بفهمیم ... 😍😊 @Energyplus_ir
. ترس میتواند باعث سقوط انسان شود، و تمرکز بر هدف می تواند به صعودش کمک کند. همه ‌چیز بستگی به ذهن خود انسان دارد! 👤تورگوت اویار 😍😊 @Energyplus_ir
. تا زمانی که برای نجات خودت به بیرون از خودت تکیه کنی بارها زمین می خوری این قانون هستی است که با شکست های مکرر به تو بفهماند که تو خود به تنهایی پادشاه هستی! خودت راکشف کن 😍😊 @Energyplus_ir
. آدم ها به کفش ها بی شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می زند آدمی که همیشه آزارت می دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... 😍😊 @Energyplus_ir