eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
کاری که از سر مهربانی انجام می شود هرگز از بین نخواهد رفت، اگرچه کوچک و ناچیز باشد 😍😊 @Energyplus_ir
یاد بگیر، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه، روزگار به تو یاد آوری کند که می بایست قدر چیزی را که داشتی میدانستی...! 😍😊 @Energyplus_ir
۴۴و۴۵ ولی هیچکدوم قبول نمیکردن و میگفتن ما نمیتونیم زندگیمونو ول کنیم و به خاطر بچه های تو بریم خارج از کشور.بعد از یک سال و نیم دیگه کاملا از رسیدن به بچه هام نا امید شده بودم توی اون شهر و اون خونه موندن فقط هر روز بیشتر و بیشتر داغ دلمو تازه میکرد به همین خاطر با مریم تصمیم گرفتیم هر دو از اون شهر بریم وسایل خونه رو فروختم و به تنها کسی که خبر دادم طلعت بود و فقط از اون خداحافظی کردم نمیتونستم یه بار دیگه هم غرورمو بشکنم و به دیدن پدر و مادرم برم و باز هم اونا ازم رو برگردونن. تصمیمم همون تصمیم قبل بود، تصمیمی که شب رفتن احسان گرفتم .صبح زود چند تا چمدونی که جمع کرده بودیم توی تاکسی گذاشتیم و به سمت ترمینال حرکت کردیم. سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس به سمت شهری که حبیب زندگی میکرد راه افتاد.نمیدونستم که حبیبو چطوری باید پیدا کنم شهر کوچیک بود و امیدوار بودم با پرس و جو کردن بتونم هر چه زودتر پیداش کنم همش به این فکر میکردم که توی این چند سال زندگی حبیب چطور گذشته نمیدونستم الان که به شهرشون برسم با چی رو به رو میشم.حبیبی که هنوز مجرده؟ یا زن داره بچه دار شده یا نه شاید مثل من دو تا بچه داشته باشه یا کمتر یا بیشتر هیچی نمیدونستم ولی توی دلم خدا خدا میکردم که مجرد باشه و همه چی اونطوری که میخوام پیش بره بلاخره به شهر رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم.بعد از ظهر بود و وقت مناسبی برای پیدا کردن خونه نبود. اون روز عصر به سمت مسافر خونه ای راه افتادیم تا شبمونو اونجا بگذرونیم اون زمان دیدن دو تا زن تنها بدون هیچ مردی برای همه عجیب بود و نگاه هیچکس بـه ما طبیعی نبود. یه جورایی جا افتاده بود که یه زن از پس تنها زندگی کردن بر نمیاد و حتما باید مردی بالای سرش باشه تا بتونه زنده بمونه بعد از این که با کلی دردسر توی مسافر خونه اتاق گرفتیم دردسر بعدی پیدا کردن خونه برای دو تا زن تنها بود هر کسی یه بهونه ای می آورد و دست به سرمون میکرد ولی بلاخره نزدیک غروب بود که تونستیم یه خونه ی قدیمی که دو تا اتاق و یه اشپزخونه و یه حموم و دستشویی داشت پیدا کنیم خونه ی بزرگی نبود یه حیاط کوچیک داشت که کل حیاط با داربست پوشیده شده بود و شاخه های درخت مو از اون اویزون بود یه حوض آبی کوچولو وسط حیاط بود و رو به روی حوض حموم و دستشویی قرار داشت اون طرف حیاط اشپزخونه جدا از اتاق ها ساخته شده بود و ورودیش از حیاط بود.کنار اشپزخونه هم اتاق ها که یکیش سالن بود و دیگری اتاق خواب.خونه خالی از وسایل بود و فقط یه تیکه موکت و یه ابگرمکن .داشت. کنار حیاط چند تا صندلی شکسته افتاده بود که هیچ جوره قابل استفاده نبودن شب قبل از این که کارهای خرید خونه رو انجام بدیم با صاحب خونه که خونه ی خودش توی همون کوچه بود صحبت کردیم و اجازه داد شب همونجا بمونیم و صبح برای خرید خونه اقدام کنیم از طرفی خوشحال بودم که پولمون کافیه و یه چیزی هم برای خرید وسایل اضافه میاد ولی از طرف دیگه همش پر از استرس و دلهره بودم سخت بود روی پای خودم وایسم منی که تا خونه ی پدرم بودم حتی برای خرید یک کیلو سیب هم اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو نداشتم و بعد از اون هم زندگی با احسانو پشت سر گذاشته بودم حالا باید خودم یه زندگیو اداره میکردم. شب و روز از خدا میخواستم کمکم کنه و همراهم باشه تا بتونم قوی باشم و کمرم خم نشه بتونم به خواسته هام برسم به عشقم که ازش دور شده بودم ،به جگر گوشه هام که بیشتر از یک سال بود ندیده بودمشون. اون شبو تا صبح کنار مریم روی موکت سر کردیم و چمدونهامونو به جای بالشت زیر سرمون گذاشتیم و چادر هامونو رومون انداختیم. صبح زود مریم از خواب بیدار شده بود و برای خرید چند تا نون و یه تکه پنیر از خونه بیرون رفته بود بعد از اینکه برگشت با خوشحالی درباره ی محله جدیدمون حرف میزد از نونوایی و شاطرهاش میگفت از بقالی سر محل که با پرس و جو پیدا کرده بود، از همسایه ها که ادمهای مهربونی بودن و مثل ادمهای شهر خودمون سنگ دل نبودن و قلب های مهربونی داشتن بعد از اینکه صبحانمونو خوردیم خودم از خونه بیرون رفتم و زنگ همسایه که صاحب خونمون میشد رو زدم اقا صمد مرد پیری بود که حالا موها و ریش هاش سفید شده بود و چروکهای زیادی اطراف چشمش افتاده بود.از نظر من اون فرشته ی نجاتمون بود وقتی رفتارشو با رفتار بقیه ی صاحب خونه های اون شهر مقایسه میکردم چیزی به جز فرشته به ذهنم نمیرسید. اون روز صبح هم درست مثل روز قبل با خوشرویی باهام سلام و احوال پرسی کرد و به خونش دعوتم کرد. وارد خونه که شدم همسرش به استقبالم اومد اون هم مثل آقا صمد زن خوش قلب و مهربونی بودکنار هم چایی خوردیم و اونا از محلشون تعریف میکردن و من به حرف هاشون گوش میکردم،تنها زندگی میکردن و سه تا از بچه هاشون ازدواج کرده بودن، ادامه پارت بعدی👎
. هنوز شمع‌دانی‌ها گُل می‌دهند امید زیباست، عشق زیباست شکفتن زیباست، و زندگی هنوز هم زیباست 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی.... کاروانیست زودگذر.. آهنگی نیمه تمام.. تابلویی زیبا و فریبنده که میسوزد و میسوازند و هیچ چیز در آن رنگ حقیقت نمیگیرد جز مهربانی! 😍😊 @Energyplus_ir
. کلمات تو، سرنوشت تو را بوجود می آورند اندیشه های تو، زندگیت را می سازند و آنچه که به خود میگویی ، از زندگیت میشنوی تو همانی که می اندیشی!! 😍😊 @Energyplus_ir
. ‏زندگی درست مثل نقاشی کردن است؛ خطوط را باامید بکشید اشتباهات را با آرامش پاک کنید قلم مو را در صبر غوطه ور کنید و با عشق رنگ بزنید... 😍😊 @Energyplus_ir
۴۶و۴۷ و آخرین پسرشون برای کار به تهران رفته بود آقا صمد خیلی هوامو داشت و برای خونه مقداری هم بهم تخفیف داد اون روز تا ظهر خونه رو خریدم و کارهای سندشو برای روز دیگه گذاشتیم اقا صمد خودش پیشنهاد داد که یه سری وسایل ضروری که برای خونه نیاز داشتیم از دوستش که وسایل دست دوم میفروخت بخریم. اون روز عصر همراه مریم وسایل مورد نیاز مونو انتخاب کردیم و قرار شد تا شب برامون بفرستن. پسرای محله همه کمک کردن تا وسایلو توی خونه جا بدیم و بدون هیچ چشم داشتی بعد از این که همه چیزو سر جاش چیدن خداحافظی کردن و رفتن با دیدن مردم اون شهر حسابی از تهران بدم اومده بود، تهران شهر من شهر تاریک و سیاهی بود. پر بود از ادم های خودخواه که قلب هاشون از سنگ تشکیل شده بود تهران جای پدری بود که به دختر خودش رحم نمیکرد و جای مادری بود که چند سال حتی توی بدترین شرایط هم سراغی از دخترش نمیگرفت ،شده بود محل زندگی برادرهای بی غیرتی که دامادشون هر بلایی سر خواهرشون میاورد اصلا خبردار نمیشدن زندگی جدید مونو شروع کردیم و خداروشکر هر دومون به این زندگی راضی بودیم.درسته ک کسیو نداشتیم ولی همین که روحمون در ارامش بود و یکی نبود که همش زجرکشمون کنه نعمت بزرگی بود. مدام توی فکر حبیب بودم و نمیدونستم از کجا و چطور باید شروع کنم کدوم کوچه و محله رو بگردم و از کدوم مغازه دار سراغشو بگیرم. تصمیم داشتم از اقا صمد کمک بگیرم و بگم دنبال همچین کسی میگردم ولی اون روز بود که فهمیدم من حتی فاميلیه حبيبو نمیدونم که از روی فامیلش پیداش کنم برام عجیب بود چطور توی اون همه سال یه بار هم فامیلشو نشنیده بودم و همه فقط اونو به حبیب میشناختن با یاداوری این موضوع متوجه شدم که کارم خیلی سخت تر از این حرف هاست و تنها راهی که دارم نشونی تیپ و قیافشو دادنه.یه روز که برای خرید از خونه بیرون رفته بودم از مغازه های چند تا محل اون طرف تر سراغشو گرفتم ولی اونقدر بد نشونی میدادم که کسی نمیتونست شخص مورد نظر مو شناسایی کنه نا امید شده بودم و با خودم میگفتم فقط یه معجزه میتونه پیش بیاد که حبیبو پیدا کنم. اخر هفته بود که خاله زهره زن اقا صمد زنگ خونمونو زد و گفت امشب با مریم شام بیاین خونه ی ما پسرم از تهران اومده دور همیم گفتم شما دو تا دختر هم تنها نباشین امشب شامتونو کنار ما بخورین ازش تشکر کردم و گفتم حتما میایم. مریم هم از اینکه قرار بود بریم مهمونی خیلی خوشحال شده بود. نزدیک های عصر بود که تقریبا اماده شده بودیم و زودتر برای این که به خاله زهره کمک کنیم به سمت خونشون راه افتادیم فاصله ی بین خونه هامون پنج قدم بیشتر نبود دستمو روی زنگ در فشردم و منتظر ایستادم. چیزی طول نکشید که صدای دمپایی های پلاستیکی که کف حیاط کشیده میشد به گوشم رسید و بعد از اون پسر جوونی درو باز کرد و با بهت بهم خیره شد. چهرش خیلی برام آشنا بود ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش تا بلاخره خودش دهن باز کرد و گفت ابجی ماهچهره؟ از صدایش شناختمش و گفتم مصطفی تویی؟ ماشاالله چقدر بزرگ شدی نشناختمت تو اینجا چیکار میکنی؟ مصطفی همونطور که متعجب بین من و مریم چشمهاشو میچرخوند گفت من؟ اینجا خونمه شما اینجا چیکار میکنین؟ گفتم ما همسایه ی آقا صمدیم تازه اینجارو خریدیم یعنی تو پسر اقا صمدی؟ مصطفی محکم روی پیشونیش زد و گفت اره اره بیا تو ابجی بفرما و بعد صداشو بلند کرد و گفت مامان مهمونات اومدن خاله زهره به استقبالمون اومد و خوش آمد گفت. مصطفی هنوز متعجب به ما خیره بود که خاله زهره بهش اشاره کرد و گفت این پسرم مصطفس تهران کار میکنه و دیر به دیر به ما سرمیزنه. بعد به مصطفی خیره شد و گفت چیزی شده؟ چرا ماتت برده. مصطفی که داشت اتفاقات گذشته رو مرور میکرد گفت مامان من ابجی ماهچهرهو میشناسم دختر حاجی همونی که پیشش کار میکنم خاله زهره خندید و گفت عجب دنیا کوچیکه ها ببین چجوری ادم ها رو غافلگیر میکنه کم کم از شوک دیدن مصطفی بیرون اومدم و یاد حبیب افتادم. مصطفی همون معجزه ای بود که منتظرش بودم همون کسیکه میتونس منو به حبیب برسونه. اون شب هر چی سعی میکردم توی یه موقعیتی باهاش تنها بشم و ازش درباره ی حبیب سوال بپرسم نمیشد و خاله زهره از کنارش تکون نمیخورد و مدام قربون صدقش میرفت با مریم سبزی خوردن ها رو پاک میکردیم و کاهو و خیار و گوجه برای سالاد خورد میکردیم که مریم گفت خانم از روی عادت گفتم خانم نه ماهچهره مریم با خجالت گفت ماهچهره خانم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم حرفتو بزن گفت میخواستم بگم این همون مصطفی است که پیش حاجی کار میکرد.سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم گفت یعنی مکث کرد و دوباره گفت یعنی میگی دوست حبيبه؟؟؟ گفتم اره دیگه یه دفعه بی هوا دو تا دستشو به هم زد و گفت ایول خیلی خوب شد که خاله زهره و مصطفی توجهشون به ما جلب شد. ادامه پارت بعدی👎
. همیشه با هم قد خودت بگرد؛ کوچیکتر کوچیکت میکنه بزرگتر تحقیرت....! 😍😊 @Energyplus_ir
. تا زمانی که برای نجات خودت به بیرون از خودت تکیه کنی بارها زمین می خوری این قانون هستی است که با شکست های مکرر به تو بفهماند که تو خود به تنهایی پادشاه هستی! خودت راکشف کن 😍😊 @Energyplus_ir
. کاش افتخار آدما به این‌نباشه که هیچکس حریف زبون من نمیشه ؛ کاش به این افتخار می کردن که هیچکس حریف شخصیت من نمیشه ... شخصیت انسان ها را از روی کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید ... 😍😊 @Energyplus_ir
. انسانهای بی هدف تا آخر عمر ابزار انسانهای هدفمند خواهند شد. 😍😊 @Energyplus_ir