9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🌷ســــلام
🍂صبح زیبای دوشنبه تون بخیر
🌷امروزتان پراز زیبـایی
🍂روزتـان پرانرژی
🌷چهره تون شاد و خندان
🍂لبتون پراز تبسم
🌷قلب تون پراز نورالهی
🍂و زندگیتون پراز
🌷رحمت و نعمتهای خـدا
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سی_هفت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
با هر پیامش نفس کشیدن برام سخت و سخت ترمیشد.هنوز جرأت نکرده بودم که جوابشو بدم دوباره نوشت:باور کن خیلی بهت زنگ زدم و پیامک دادم اما انگار خط منو مسدود کرده بودی..اینجا هم هر بار نگاه میکردم افلاین بودی.خب من باید چیکار میکردم؟.نمیتونستم که بیام جلوی در خونتون.،میتونستم؟با حرفهاش حالم بد شد و دستمو گذاشتم روی سرم و با خودم گفتم:خدایااا…چیکار کنم؟بهتره بنویسم که مزاحمم نشه...با دستهای لرزون و بدون رضایت قلبی براش نوشتم:اقا مزاحم نشید..من متاهلم…وحدت زود نوشت:سحر.باور کن من هنوز دوستت دارم.نمیتونم فراموشت کنم..یه شانس دیگه به من بده..اشکم در اومد و در حالیکه گریه میکردم نوشتم:هیچ شانسی نیست.ما عقد کردم..آخه خودت با من کات کردی وگرنه من که تا لحظه ی آخر روی حرفم بودم…وحدت نوشت:فکر نمیکردم به این زودی برات خواستگار بیاد نوشتم:دیگه کاری نمیشه کرد.من آرش رو دوست دارم و باهاش حس خوشبختی میکنم..وحدت استیکر عصبانیت فرستاد و نوشت:سحر..منو دیوونه نکن،.من بدون تو نمیتونم و ممکنه کار دستت بدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بعضی از انسان ها
به خودشون قول دادند
تا آخر عمر در برابر
فهمیدن مقاومت کنند...
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ...
ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺍﺻﻞ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺍﺳﺖ؛
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻤﮑﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ،
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺭﺯﺵ
ﺩﺍﺭﻡ ...
ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
وقتی “خدا” بخواهد
بزرگــــی آدمی را اندازه بگیرد!
به جای "قدش "
“قلبش” را اندازه میگیرد...💖
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هدفی داشته باش
که بخاطر آن بجنگی
هدفی داشته باش
که بخاطرش از سختی ها بگذری
هدفی داشته باش که
در راه رسیدن به آن
از زندگی لذت ببری...
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سی_هشت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
اون شب عصبی شدم و گوشی رو خاموش کردم و با هزار فکر و خیال خوابیدم..بقدری فکرم درگیر بود که صبح وقتی از خواب بیدار شدم به آرش پیام ندادم. آرش که عادت داشت هر روز من بهش اطلاع بدم که بیدار شدم،،اون روز وقتی از پیام من خبری نشد،ساعت ۱۲ظهر نگران زنگ زد و گفت:سلام سحر.خوبی؟با بداخلاقی گفتم:چطور؟نکنه دلت میخواهد خوب نباشم..خندید و گفت:نه عزیرم،منظورم اینکه صبح بهم پیام ندادی ،،نگران شدم گفتم:بیکار نیستم که تا بیدار میشم بهت پیام بدم،،چرا خودت پیام نمیدی؟؟؟(انگار دلم میخواست هر چقدر که وحدت منو ناراحت کرده بود رو تلافی و روی سر آرش خالی کنم)آرش خندید و گفت:نه خیررر.انگار واقعا حالت خوب نیست.میخواهی بیام ببرم دکتر؟؟یه کم به اعصابم مسلط شدم و گفتم:لازم نکرده..بجای اون کار،،یه روز خودت پیام بده…آرش گفت:چشم عشقم.اصلا از فردا فقط خودم پیام میدم.خب کاری نداری؟؟؟صاحبکارم داره نگاه میکنه…..
گفتم:نه خداحافظ….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
آدمهایی که هیچوقت حوصله ندارند، بیشتر از همه انتظار کشیدهاند...
🕴ساموئل بکت
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مهم بودن در نگاه دیگران رو فراموش کن
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است
زندگی کن به شيوه خودت
با قوانين خودت
با باورها و ايمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد
موضوعی برای گفتگو داشته باشند
برايشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی
حرفی برای گفتن دارند
شاد باش و از زندگی لذت ببر...💞
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
✍️ پنج قدم تا خوشبختی:
❣️قلبت را مملوء از مهربانی کن ..
ذهنت را از نگرانی رها کن،
ساده زندگی کن،
بیشتر ببخش،
کمتر توقع داشته باش.
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
طلا باش
تا اگر روزگار آبت کرد ،
روز به روز
طرحهای زیباتری از تو ساخته شود
سنگ نباش
تا اگر زمانی خردت کرد
لگدکوب هر رهگذری بشوی...
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سی_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
خلاصه شب رفتیم خونه ی آرش اینا و حرفها زده شد و به توافق رسیدند که بعد از ساخت خونه یعنی یک سال دیگه عروسی کنیم…ته دلم از زمان تعیین شده رضایت داشتم چون با خودم گفتم:یک سال فرصت مناسبی هست تا بتونم تصمیم قطعی بگیرم،آخر شب وقتی اماده شدیم تا برگردیم خونه،آرش رو کردبه مامان و گفت:مامان….اجازه میدید سحر امشب رو بمونه خونه ی ما؟تا مامان خواست با لبخند و خوشحالی، قبول کنه با آرنج دستم زدم به پهلوش بیچاره مامان رنگ و روش پرید و به من نگاه کرد و بعد اروم به آرش گفت:فکر نکنم باباش قبول کنه.باشه برای یه روز دیگه...آرش به چشمام نگاه کرد که زود خودمو سرگرم خداحافظی با بقیه کردم تا آرش از من نخواهد که بمونم.یه جورایی دلم پیش وحدت و گوشی مخفیم بود..از در خونه ی آرش اینا که اومدیم بیرون یهو یکی دستمو گرفت و کشید..اینقدر بفکر وحدت بودم که اصلا یادم رفته بود من نامزد دارم و آرش داره دستمو میکشه..تا دستمو کشید ترسیدم و بلند گفتم:وای…همه به من نگاه کردند و داداشم گفت:چی شد؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir