eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران نیم ساعتی گذشت ثمین دوباره پیام داداین دوستت شهرستان ترخدایه کاری کن فلکه اصلی اب خرابه هرکاری میکنم نمیتونم جلوی اب بگیرم..دیدم با اسمس بازی نمیشه کاری کردبه بهانه دیدن یکی ازدوستام ازخونه زدم بیرون رفتم پیش ثمین،کل خونه رواب برداشته بودباهربدبختی بودفلکه اصلی اب بستم رفتم دنبال لوله کش،تا۱۲شب کارش لوله کش طول کشیدپرینازیکی دوباری بهم زنگزدکه کجای میترسیدم واقعیت بهش بگم چون خیلی حساس بودمخصوصابعداز زایمانش بدترم شده بود...خلاصه جلوی ثمین بهش دروغ گفتم وقتی گوشی رو قطع کردم ثمین خندیدگفت برای همه ام که شیرباشی جلوی زنت موشی،گفتم جای تشکرته من به خاطر تو اینجام؟؟اون شب گذشت فرداش دوباره بهم زنگ زدگفت یه کارگرخانم میخوام که بیادخونه روکمکم تمیز کنه..یه کم پرس جوکردم شماره یکی روبراش فرستادم..بعدازاین ماجراتا۲روز ازثمین خبرنداشتم تا خودش بهم دوباره بهم زنگ زد.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. خلاصه شب رفتیم خونه ی آرش اینا و حرفها زده شد و به توافق رسیدند که بعد از ساخت خونه یعنی یک سال دیگه عروسی کنیم…ته دلم از زمان تعیین شده رضایت داشتم چون با خودم گفتم:یک سال فرصت مناسبی هست تا بتونم تصمیم قطعی بگیرم،آخر شب وقتی اماده شدیم تا برگردیم خونه،آرش رو کردبه مامان و گفت:مامان….اجازه میدید سحر امشب رو بمونه خونه ی ما؟تا مامان خواست با لبخند و خوشحالی، قبول کنه با آرنج دستم زدم به پهلوش بیچاره مامان رنگ و روش پرید و به من نگاه کرد و بعد اروم به آرش گفت:فکر نکنم باباش قبول کنه.باشه برای یه روز دیگه...آرش به چشمام نگاه کرد که زود خودمو سرگرم خداحافظی با بقیه کردم تا آرش از من نخواهد که بمونم.یه جورایی دلم پیش وحدت و گوشی مخفیم بود..از در خونه ی آرش اینا که اومدیم بیرون یهو یکی دستمو گرفت و کشید..اینقدر بفکر وحدت بودم که اصلا یادم رفته بود من نامزد دارم و آرش داره دستمو میکشه..تا دستمو کشید ترسیدم و بلند گفتم:وای…همه به من نگاه کردند و داداشم گفت:چی شد؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان دوباره رفتم مغازه میلادشریک جدیدشون که اسمش هادی بودتنهامغازه بود..گفت میلاد چکار کرده که اینقدر دنبالشی،نمیدونم چرابهش اعتمادکردم وداستان زندگیم روبراش تعریف کردم..انگار دلش برام‌سوخت وگفت میلادرفته ترکیه..و یه شماره تماس بهم داد گفت به این شماره زنگ بزن کمکت میکنه..میدونم محسن بامیلادخیلی رفیقه وجاش روبه تو لو نمیده..فقط زنگ زدی اسمی ازمن نبر..بگو از طریق یکی ازدوستای میلادشماره روبه دست اوردم بعداسم ومشخصات اون اقاروبهم داد.گفت اسمش بهروزه،هرچی تلاش کردم راجع به بهروز بیشتر بدونم فایده نداشت وهادی چیزی نمیگفت..به ناچار ازش تشکر کردم برگشتم خونه..پدرم هنوز بیمارستان بودواوضاع خوبی نداشت یه دست وپای راستش لمس شده بودوازناحیه صورتم هم دهن وفکش کج شده بود..مادرم شب روزگریه میکردومیگفت این چه بلای بودبه سرمون امد..داداشام خیلی پیگیربودن که میلادروپیداکنن..ولی من سرنخی بهشون نمیدادم..چون پای خودمم میومدوسط واجازه دخالت بهم نمیدادن وشایدازخیلی چیزهامحرومم میکردن سیمابهم شک داشت ومیگفت توخیلی چیزهامیدونی ولی نمیگی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست... دوست نداشتم برگردم خونه ی بابام فرداش که رفتم شرکت نزدیک ظهر رضا امد از دور یه سلام کردرفت..تومحل کارخیلی رسمی باهم رفتار میکردیم موقع ناهارگوشیم زنگ خورد صاحبخونه بودداشتم باهاش حرف میزدم و ازش وقت میخواستم که رضاامدتواشپزخونه،،وقتی قطع کردم گفت باکی حرف میزدی گفتم صاحبخونه گفت صاحبخونه واسه چی..گفتم عروسی پسرش نزدیکه میگه خیلی زودبایدخونه روخالی کنی نمیدونم چکارکنم،رضاگفت اصلانگران نباش خودم برات یه خونه ی خوب پیدامیکنم..یک هفته ای گذشت رضانزدیک شرکت برام یه اپارتمان نقلی رهن کردواقعاخونه ی خوبی بودولی به محله ی مامانم ایناخیلی دوربود..گفتم چراتوهمون محل خونه نگرفتی گفت اونجاهمه مارومیشناختن واگرزیادرفت امدکنیم بهمون شک میکنن اینجاراحتیم منم ازشرکت میتونم راحت بیام بهت سربزنم..رضا گفت اگر هم احیانا مادر یا پدرت حرفی زدن بگومیخواستم به محل کارم نزدیک باشم..خلاصه خاله ام ومامانم فهمیدن من میخوام جابجاکنم وهردوتاشون گفتن کلیدروبده به ماوقتی نیستی بریم وسایلت روجمع کنیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم.... میدونستم اگرپام بلغزه آینده ی خوشی برام رقم نمیخوره..داداش حیدرم اون سال کنکوردادودبیری قبول شدوقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم هر چندهمیشه آروزی پزشکی داشت ولی همینم موفقیت بزرگی بودبراش..اوضاع زندگیم روبه راهتر شده بودودرمانگاه هم یه موتوربرای انجام کارهام دراختیارم گذاشته بودواین خیلی عالی بود..از وقتی هم متوجه احساس نرگس به خودم شده بودم سعی میکردم کمترباهاش رودرروبشم..دلم نمیخواست الکی به اینده امیدوارش کنم.هرچنددخترخیلی خوبی بودامامن هیچ حسی بهش نداشتم..تنهای اذیتم میکردوحالاکه زندگیم تقریباروی روال افتاده بوددلم میخواست ازتنهایی در بیام..نمیدونم چراتافکروخیال ازدواج به سرم میزد..تنهاکسی که به ذهنم میرسیدآرزوبود..هرچندچندباری که خونه ی عمه رفته بودم آرزو حتی ازاتاقش بیرون هم نمیومد.گاهی ازرفتارش مطمئن میشدم ازمن خوشش نمیاد..اما نمیتونستم بیخیال بشم..باید با خودم کنار میومدم..اونشب خیلی فکرکردم تصمیمم روگرفتم بلندشدم یه مقداری حنادرست کردم گذاشتم روسرم!!گاهی سردرد میشدم روی سرم میذاشتم دردش ساکت میشد بعدازشستنش... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی.. خیلی طلبکارانه گفت کارداشتم مگه حالاچی شده!! شک نداشتم بازینب بوده هرچی ازدهنم درامدبهش گفتم..اولش هیچی نگفت ولی همین که اسم زینب رواوردم بهم حمله ورشدشروع کردبه کتک زدنم..از سرصدای من وگریه ی فهام مادرشوهرم وجاریهام امدن بالا،مرضیه فهام روبغل کرده بودمیخواست ببرش که بلندشدم بهش اازبغلش کشیدمش بیرون گفتم خداازخودت اون خواهرعفریته ات نگذره که زندگی من رونابودکردید..عماد داد میزد خفه شو چرت پرت نگو..مادرشوهرم که تازه متوجه موضوع شده بودگفت جریان چیه،گفتم این خانم باخواهرش میخوادزندگیه من روخراب کنه خواهرش رفیق شوهرم شده معلوم نیست چه غلطی دارن میکنن پاش توخونم بازشده ومرضیه داره حمایتش میکنه..مادرشوهرم ازحرفم هنگ بودانگارباورش نمیشد..بااین حرفم مرضیه موهام روازپشت کشیدانداختم زمین جنگ میزدتوصورتم میگفت حرف دهنت روبفهم ازوقتی شنیدی عمادقبل تومیخواسته زینب روبگیره دنبال حرف درآوردنی..مادرشوهرم که حرفهای مرضیه روباورکرده بود..همون شب برام خط نشون کشیدکه این بحث روبرای همیشه تموم کنم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... بعد یک ربع رسیدیم باغ، آرمین ماشینو گوشه ای پارک کرد،وقتی خواستم پیاده بشم کنار پام یه چیز براق دیدم.. خم شدم برش داشتم دیدم یه ناخن مصنوعیه..!آرمین از بیرون صداشو بلند کرد که لیلا چرا پیاده نمیشی؟ زود باش دیر شد..ناخن رو گذاشتم تو کیفم، با حال منقلب پیاده شدم، کلا همه چی خورده بود تو برجکم ولی اصلا جلوی آرمین چیزی بروز ندادم..وقتی داخل باغ شدیم، خاله و مادرشوهرم اومدن استقبالم،داخل رختکن که شدم باز ناخن رو از کیفم دراوردم، یه ناخن با رنگ مسی براق یعنی مال کیه؟ کی سوار ماشین آرمین شده؟!!داشتم از فکر زیاد دیوونه میشدم که زن داییم اومد داخل و گغت دختر تو اینجایی؟ من و مامان داریم دنبالت میگردیم، زود مانتو دربیار بیا پیشمون..گفتم باشه الان میام، زن دایی که رفت ناخنو انداختم تو کیف و مانتومو دراوردم و رفتم بیرون...مادرشوهرم با نگاهی سرشار از رضایت نگاهم میکرد و هی ازم تعریف میکرد، اما من تو حال و هوای خودم بودم، اصلا نمیفهمیدم دور و برم چه خبره..فکر اون زن مثل خوره افتاده بود به جونم، دلم میخواست با دستای خودم خفش میکردم اون زنه کثافتی که به شوهرم نزدیک شده بود و میخواست زندگیمو خراب کنه...خیلی وقت بود به آرمین مشکوک شده بودم اما فکر نمیکردم اون شک هام به واقعیت تبدیل بشه..! ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... مامانم دعوام کردکه چراتاالان چیزی بهش نگفتم دستاشوگرفتم گفتم چون میترسیدم بهم سرکوفت بزنی چون شماازاولشم بااین ازدواج مخالف بودی..مامانم گفت بایدسنجیده رفتارکنی تواون مدتی که مامانم پیشم بودتازه متوجه رفتارهای مهسا میشد و میدید چقدر به رامین برای هرکاری زنگ میزنه فاصله خونه مابامامانم تقریبادوربودمامانم گفت خونه رومیخوام بدم اجاره وبیام نزدیک شمایه مدت یه خونه اجاره کنم بهترین خبری بودکه بعدازاون همه غم غصه میشنیدم..میدونستم مامانم باشه خیلی کمک میکنه مخصوصاتوی بزرگ کردن رایان چون من خیلی بی تجربه بودم ومادرشوهرمم ازوقتی پدرشوهرم فوت کرده بودخیلی داغون شده بودومثل قبل حال حوصله نداشت..نزدیک چهلم پدررامین بودکه یه شب مادرش ماروصداکردبریم پایین مامانم اون شب پیش مابودمن ورامین رفتیم رایان رو گذاشتم پیش مامانم وقتی رفتیم پایین مهساهم بودمادرش تامنودیدگفت نوه ام کوگفتم پیش مامانم..مادرشوهرم تامنودیدگفت نوه ام کوگفتم مامانم بالاست گذاشتمش پیش مامانم گفت بگومامانتم بیادغریبه نیست رامین رفت دنبالشون اوردشون پایین مادرشوهرم روکردبه رامین وگفت برای مراسم چهلم پدرت میخوای چکارکنی مهساجای رامین گفت به نظرمن یه بعدظهرسرخاک بگیریدفامیل درجه یک هم برای شام‌بگیدبیان خونه.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... نمیدونم چی شد که سر درد و دلم باز باشد و همه چیز رو براش تعریف کردم..یکم فکر کرد و گفت دخترم تو گول خوردی نباید به این سادگی ها زندگیتو از دست بدی‌ این پسر چیزی برای زندگی کردن نداره الکی که نیس..خودتو گول نزن  شروع کردم به گریه کردن و گفتم ؛اما بی بی من  وحشمت عاشق همدیگه هستیم همدیگر رو دوست داریم گفت مطمئنی خودتو میخواد و چشم به مال و اموال پدرت نداره یه لحظه عصبی شدم گفتم مگه پدر من چقدر مال و ثروت داره که حشمت بخواد به  مال پدرمن چشم بدوزه ؟؟مطمئن باش که اون منو دوست داره منم اونو دوست دارم اگر با حشمت ازدواج نکنم تا آخر عمر در حسرتش میمونم بی بی گفت در حسرت بمونی بهتر از اینه که در به در و آواره بشی دخترم این ازدواج به صلاحت نیست .. شروع کردم به التماس کردن و گفتم بی بی خواهش می کنم منو به عشقم برسون من چیز دیگه از تو نمی خوام من اونو دوست دارم‌گفت دخترم این کار آخرش بی آبرویی هست نذار که آقا و داداشت باهات قهر کنن،فقط به خاطر یه پسری که حتی کامل نمیشناسیش..گوش من به این حرفها بدهکارنبود هرچی بی بی میگفت تو گوشم نمیرفت وحرفم فقط یه جمله بود من حشمت رو میخوام.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. چند روز گذشت،یه روز بهش گفتم، این باغ دوستت کجاس که بهت هر روز گوجه‌سبز میده میاری؟با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و گفت؛ راستش رو بگم زن‌داداش؟سرم رو به نشانه‌ی تایید تکون دادم.حمید با شیطنت خاصی گفت؛ هر روز با صادق پسرعمو میریم باغ اونطرف خیابون دزدی.اینو که شنیدم با لنگه دمپایی افتادم دنبالش و حمید پا به فرار گذاشت.از اینکه حامله بودم و مال دزدی خوردم خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.خانوم که تازه داشت از بیرون میومد صدای منو شنید و اومد پیشم و با اخم گفت؛ چی شده دختر، واسه چی گریه میکنی؟از بس گریه کرده بودم که دیگه نفسم بند اومده بود با هق‌هی گفتم؛ من چندین بار مال دزدی خوردم، حتما بچه‌ام دزد میشه،اینو گفتم و با صدای بلندتری گریه رو ادامه دادم.خانوم که حرفهای منو شنید با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت؛ بابا تو که نمیدونستی گناهش با اوناس، اینقدر خودت رو عذاب نده دختر، پاشو پاشو به کارهات برس..اواخر بارداریم بود و هنوز از حسین خبری نبود،فقط خانوم باهاش تلفنی حرف میزد و هر بار میگفت، ماموریته... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. متن نامه این بود،پدرومادرعزیزم من دخترخوبی براتون نبودم امیدوارم یه روزی بتونیدمن روببخشیدمیرم که این لگه ننگ اززندگیتون پاک بشه..وقتی ازخونه امدم بیرون بی هدف رفتم سمت ترمینال خودمم نمیدونستم کجامیخوام برم ازمتصدی یکی ازتعاونیهاپرسیدم اولین حرکتتون ساعت چنده گفت کجامیری..گفتم هرجامقصدمهم نیست،فکر کرد دارم شوخی میکنم،خندید گفت دستم انداختی دیگه..گفتم نه جدی میگم،به کامپیوترجلوش یه نگاهی انداخت گفت تعاونی روبه روالان یه حرکت داره به سمت کرمانشاه..گفتم ازهمینجامیتونم بلیط تهیه کنم ازجاش بلندشدگفت دنبال من بیا،باهم رفتیم به همکارش گفت به این خانم یه بلیط کرمانشاه بده..خلاصه من اون روز راهی شهرکرمانشاه شدم..شهری که یکبارم نرفته بودم هیچ شناختی ازش نداشتم،برای اینکه کسی بهم زنگ نزنه گوشیم روخاموش کردم..وقتی رسیدم کرمانشاه نزدیک غروب بود،ازاتوبوس که پیاده شدم..خودم روتک تنهاتویه شهرغریب دیدم ازکاری که کرده بودم واقعاپشیمون شدم امادیگه راه برگشت نداشتم ... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. یه روز که تنها بودم خونه مجدد مرتضی آمد خونمون وگفت تو باید زن من بشی و اون پسرشهری روفراموش کنی دوست ندارم کناریکی دیگه ببینمت تا الانم اگر به بابات چیزی نگفتم فقط فقط بخاطر دوست داشتنم بوده و گرنه خودت میدونی بابات تحمل این ابروریزی رونداره،نمیخواستم به مرتضی باج بدم اگر میترسیدم کوتاه میومدم پرو میشد گفتم اتفاقا کارم راحت میکنی همین الان زنگبزن به بابام همه چی روبگوزود باش میخوام بهش بگم یکی تو زندگیمه که اندازه ی تک تک نفسام دوستش دارم و عاشقشم..حرفم تموم نشده بود که مرتضی سیلی محکمی بهم زد چسبندم به دیوار گفت انقدر بی حیا شدی که جلوی من از اون مرتیکه حرف میزنی؟! دارم بهت میگم دوستدارم عاشقتم بخاطر تو میخوام از مهسا جدا بشم انوقت تو چرت پرت تحویلم میدی اصلا غلط کردی،بایه مرد غریبه رابطه داری فکر کردی رفتی دانشگاه هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی؟ روزی که با اون پسره دیدمت..انقدر عصبانی شدم که رفتم خونه دق دلم رو سر مهسا بدبخت خالی کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir