eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ۴۸ و۴۹ مصطفی ادرس مغازه رو برام نوشت و کاغذو به سمتم گرفت و گفت امیدوارم دوباره کاری نکنی که داداش حبیبو از زندگی سیر کنی ازش تشکر کردم خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن مصطفی مریم زود خودشو به خونه رسوند و با هول گفت چیشد؟ چیزی گفت؟ من که هنوز توی حیاط بودم جلو رفتم و کاغذو به سمتش گرفتم و گفتم ادرس مغازشه.مریم بالا پرید و با ذوق بغلم کرد و گفت خداروشکر خیلی خوشحال شدم. کاغذوتا زدم و گفتم حالا برای خوشحال شدن خیلی زوده اینطور که مصطفی گفت کار من حسابی سخته.مریم با بیخیالی دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید و گفت من مطمئنم اون اگه زن و بچه هم داشته باشه هنوز مثل اونموقع ها عاشقته. خندیدم و گفتم تازه کجاشو دیدی اونقدر عاشقمه که زن و بچه هم نداره.مریم دوباره خوشحالی کرد و گفت دیدی دیدی گفتم اون خیلی دوست داره من مطمئنم باید بری و درست وحسابی باهاش حرف بزنی درسته قطعا کارت بعد از اون ماجرا سخته ولی هیچی به اندازه ی عشق قدرت نداره که جلوی به هم رسیدن شما رو بگیره به خاطر دلگرمی هایی که بهم میداد ازش تشکر کردم و کم کم هر دومون برای خواب آماده شدیم.اون شب بعد از مدت ها غصه ی دوری بچه هامو فراموش کرده بودم و یه شور و شوق دیگه ای داشتم. تصمیم داشتم صبح روز بعد به ادرسی که مصطفی داده بود برم و حبیبو پیدا کنم. ساعت ها بیدار بودم و به این که حبیب قراره چه رفتاری باهام داشته باشه فکر میکردم. بلاخره خورشید طلوع کرد و از خواب بیدار شدیم مریم بیشتر از من ذوق داشت. تند تند صبحانه آماده میکرد و مدام صدام میزد تا زودتر صبحانمو بخورم و به سمت مغازه ی حبیب راه بیوفتم بعد از این که سفره رو جمع کردیم چادرمو سرم کردم و خواستم راه بیوفتم که چشمم به اینه ی توی طاقچه افتاد یادم نمیومد که آخرین بار کی خودمو توی اینه نگاه کردم ولی حالا دوباره به شوق دیدن حبیب برای خودم ارزش قائل شده بودم و میخواستم زیبا باشم.جلو رفتم و توی اینه به خودم خیره شدم به چروکهایی که کنار چشم هام افتاده بود دستی کشیدم پوستم شادابی قبلو نداشت و چند تار از موهای جلوی سرم سفید شده بود. نمیفهمیدم چی شد که به این حال و روز افتادم روسریمو جلو تر کشیدم و موهای سفید مو زیرش مخفی کردم و راه افتادم خیلی استرس داشتم نمیدونستم که حبیب قراره چطوری باهام رفتار کنه مصطفی از یه طرف با حرفهاش دلسردم کرده بود و از طرف دیگه وقتی گفت حبیب هنوز مجرده به روزنه امیدی توی دلم پیدا شده بود. چند دقیقه یه بار به کاغذ توی دستم نگاه میکردم و دنبال مسیر میگشتم چیزی دیگه به مغازه ی حبیب نمونده بود ولی پاهام یاریم نمیکرد و به زور اونارو دنبال خودم میکشوندم. بلاخره طبق ادرسی که مصطفی بهم داده بود به مغازه رسیدم. حبیب درست کاری که بابام بهش یاد داده بود و ادامه داده بود و یه مغازه ی جمع و جور برای خودش دست و پا کرده بود. از همون طرف خیابون به مغازش خیره بودم که یه دفعه از مغازه بیرون اومد باورم نمیشد حبیب اینقدر شکسته شده باشه انگار که ده بیست سال به سنش اضافه شده بود با دیدن حبیب اونم توی اون وضعیت شوک بدی بهم وارد شد و اصلا نتونستم جلو تر از اون برم حبیب به سمت مغازه ی کناری رفت و چند دقیقه بعد با یه استکان چایی و چند حبه قند به مغازه ی خودش برگشت سرش پایین بود و اصلا توجهی به اطرافش نمیکرد از اون طرف خیابون بهش خیره بودم و تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم چاییشو خورد و استکانو روی میز گذاشت و به سقف مغازه خیره شد. حدود نیم ساعت همونجا ایستاده بودم و نگاهش میکردم ولی اصلا دلم راضی نمیشد که جلو تر برم اون روز دست از پا دراز تر به خونه برگشتم تمام مسیرو برای زندگیم که تا اواسط بیست سالگی اینطوری پیش رفته بود اشک ریختم ،یه ازدواج ناموفق داشتم و بچه هایی که یه شبه ناپدید شده بودن. خانوادم طردم کرده بودن و به عشقم نرسیده بودم و حالا کسی که مدتها بود انتظار دوباره دیدنشو میکشیدم جلوی چشمم بود و نمیتونستم بهش نزدیک بشم. وقتی به خونه رسیدم همین که کلید و توی در کردم مریم که پشت در منتظر بود درو باز کرد و خواست با ذوق بپرسه چی شده که قیافه ی منو دید و فهمید اوضاع خوب نیست.از جلوی راهم کنار رفت و وارد خونه شدم چادرمو برداشتم و لب حوض نشستم ابی به دست و صورتم زدم و بعد از اون مریم جلو اومد خودش متوجه ی همه چیز شده بود و گفت اصلا حرف نزدین درسته؟سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و گفتم نتونستم دوباره گریم گرفت و گفتم وقتی دیدم اونقدر شکسته شده و از بین رفته جرات نکردم جلو برم مریم هم به اندازه من ناراحت شد کنارم نشست و بغلم کرد و گفت درست میشه خانم من میدونم حبیب هنوز به اندازه ی قبل شمارو دوست داره دستمو روی دستش کشیدم و گفتم .ایشالا فردا دوباره میرم و امیدوارم که بتونم باهاش حرف بزنم ادامه پارت بعدی👎
۵۰ و۵۱ اون روز عصر بود که خاله زهره به خونمون اومد و گفت بشینید کارتون دارم. بعد از این که چایی و میوه شو خورد گفت برای مریم خواستگار پیدا شده با این حرف زهره خانم رنگ از روی مریم پرید و بدون ملاحظه گفت نه نه من ازدواج نمیکنم با دستم به پهلوش زدم که ساکت شد. خاله زهره گفت وا دختره ی دیوونه پسره دکتره کل این شهر چشمشون دنبالشه اونوقت تو میگی من شوهر نمیکنم؟ شوهر نکن میگم بیاد ماهچهره رو بگیره هر دومون خندیدیم و بعد از اون گفتم حالا کی هست خاله؟ خاله زهره گفت پسر خواهر یکی از همسایه ها درس پسره تازه تموم شده سربازیشم که رفته بوده مثل این که هفته ی پیش مریمو توی کوچه دیده و به خالش سپرده که براش یه تحقیقی بکنه خدیجه خانمم که میدونست خونه رو از ما خریدین مستقیم اومد پیش خودم منم هرچی بود بهش گفتم والا کسی توی این مدت از شما دو تا دختر بدی ندیده درسته تنهایین ولی نجابت و پاکدامنیتون زبانزد کل محل شده ماشاالله دوتاتون خیلی خانمین ازش تشکر کردم و گفتم شما لطف دارین ولی کاش بهشون میگفتین که ما کسیو نداریم و تنها هستیم. خاله زهره گفت نگران نباش دخترم من همه چیو بهشون گفتم و گفتم که ماهچهره و مریم مثل دخترهای خودم هستن درسته کسیو ندارن ولی هرکار بتونم براشون میکنم قرار شد اگه مریم قبول کرد و خواستن بیان خواستگاریش بیان خونه خودمون و از اقا صمد خواستگاریش کنن ازش تشکر کردم و گفتم که تا فردا بهتون خبر میدیم بعد از رفتن خاله مریم شروع کرد به حرف زدن که من اصلا قبول نمیکنم و من چطور میتونم شوهر کنم با اون بلایی که احسان سرم آورده من باید تا اخر عمرم مجرد بمونم و این حرف ها کلی باهاش صحبت کردم و گفتم بذار یه جلسه بیان ببینش باهاش صحبت کن شاید مرد خوبی باشه بلاخره درس خونده است تحصیل کرده باهاش حرف بزنی شاید با شرایطت کنار بیاد و درکت کنه ولی مریم باز هم راضی نمیشد. بهش گفتم اصلا تو ببینش من خودم باهاش حرف میزنم هر چی میگفتم یه چیزی جواب میداد ولی بلاخره راضیش کردم و به خاله زهره گفتم باهاشون قرار بذاره بعد از این که جریان خواستگاری مریم پیش اومد حسابی توی فکر خرج و مخارجمون فرو رفتم پول زیادی دیگه برامون نمونده بود و همینی که داشتیم هم به زودی تموم میشد. با مریم صحبت کردم و گفتم باید کار پیدا کنیم تا بتونیم زندگیمونو ادامه بدیم مریم حسابی استقبال کرد و گفت من یه کم خیاطی از خاله خدا بیامرزم یاد گرفتم نمیدونم به درد بخوره یا نه ولی به خاله زهره میگم اگه کارگاهی چیزی بلده بهم معرفی کنه برم باهاشون حرف بزنم. اگه قبولم کردن بعد میام هر چی بلدم به شمام یاد میدم و با هم کار میکنیم یه کم فکر کردم و گفتم فکر بدی نیست پس به خاله بسپاریم به فکرمون باشه صبح روز بعد دوباره برای رفتن به مغازه ی حبیب اماده شدم کل شبو با خودم فکر کرده بودم و خودمو راضی کرده بودم که جلو برم و باهاش حرف بزنم حرف هامو اماده کرده بودم و چند بار با خودم تکرارکرده بودم که یادم نره بلاخره به مغازه رسیدم و دوباره از اون طرف خیابون بهش خیره شدم. حبیب مثل روز قبل یا سرش پایین بود یا به سقف مغازه خیره میشد و توجهی به اطرافش نداشت. همین که سرشو پایین انداخت از خیابون رد شدم و یه نفس عمیق کشیدم و وارد مغازه شدم با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم سلام حبیب بدون این که سرشو بالا بیاره گفت سلام خانم ،بفرمایید. سکوت کردم چند ثانیه گذشت که انگار حبیب صدامو شناخت و خیلی ناگهانی سرشو بالا آورد و بهم خیره شد. این بار من بودم که سرمو پایین انداختم و به نوک کفشهام خیره شدم حبیب حرف نمیزد و مغازه رو سکوت فراگرفته بود چند دقیقه گذشت و هنوز توی همون حالت بودیم من حتی جرات نمیکردم سرمو بالا بیارم و نگاهش کنم توی فکر بودم که حبیب با صدای گرفته ای گفت اینجا چیکار میکنی؟ دلم از بغضی که توی صداش بود لرزید. بدون این که سرمو بالا بیارم با صدای ارومی گفتم من.... من گفت تو چی؟؟ بعد این همه سال برای چی اومدی؟ اصلا چطور منو پیدا کردی؟ گفتم مصطفی بهم گفت، گفت مصطفی؟ اونو از کجا پیدا کردی؟ گفتم من اینجا زندگی میکنم توی این شهر خونه رو از آقا صمد خریدم حبیب دوباره سکوت کرد یه کم سرمو بالا اوردم و زیر چشمی نگاهش کردم بهم خیره شده بود و حرفی نمیزد.دستی به صورتش کشید و گفت سرتو ننداز پایین نگام کن ببین چه به روزم اوردی ببین عشق تو باهام چیکار کرده خوب نگاه کن من تازه سی سالمه و شبیه مردهای پنجاه ساله شدم مقصر همش تویی اشک هام شروع به ریختن کرد. از پشت پرده ی اشک هام نگاهش کردم و گفتم حبیب. گفت حبیب چی؟ من اون شب بهت نگفتم اگه باهام نیای هیچ راه برگشتی نیست؟ برای چی اومدی دنبالم؟اصلا بگو ببینم اون شوهر چشم چرونت کجاست؟بابات کجاست؟ همون حاجی که همه قبولش دارن و به خاطر افکار احماقنش زندگی من و تو رو سیاه کرد؟ ادامه پارت بعدی👎
۵۲ و۵۳ کجان که تو تونستی بیای سراغ مردی که اون شب اونطور ولش کردی؟ گفتم توروخدا بذار حرف بزنم همه چیو میگم من نمیخواستم اینطوری بشه اشتباه کردم اون موقع بچه بودم ترسیدم برگشتم ولی اونا.. حبیب از جاش بلند شد و مچ دستمو گرفت و منو به سمت پیاده رو کشید و گفت از اینجا برو نمیخوام حرف ها تو بشنوم من هنوزم سر حرفم هستم بهت گفتم اگه باهام نیای هیچ راه برگشتی نیست هنوزم میگم نیست منو وسط پیاده رو رها کرد و خودش داخل مغازه برگشت و درو بست. همونجا کف پیاده رو نشستم و گریه میکردم عابرها با تعجب بهم نگاه میکردن و بیشتر مغازه دارها از مغازه هاشون بیرون اومده بودن و به من خیره بودن یه خانمی که از اون پیاده رو رد میشد جلو اومد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت بلند شو دخترم خوب نیست اینجا نشستی دستشو گرفتم و از روی زمین بلند شدم تا لحظه ی اخر چشم از حبیب که سرشو بین دو تا دستش گرفته بود برنداشتم با خودش فکر کرده بود اگه یک بار از مغازه بیرونم کنه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم ولی اینطور نبود اشتباهی که یک بار تکرار کرده بودم دیگه به هیچ عنوان تکرار نمیکردم من دیگه نمیتونستم بیخیال حبیب بشم.به سمت خونه راه افتادم ولی برعکس روز قبل حسابی خوشحال بودم برخورد حبیب خیلی بدتر از اونی بود که فکر میکردم ولی ذره ای ناامید نشده بودم هنوزم عشقو توی چشم هاش میدیدم و مطمئن بودم میتونم کاری کنم که منو ببخشه. مریم مثل روز قبل دوباره توی حیاط منتظرم بود همین که درو باز کردم گفت خب مثل این که امروز همه چیز خوب پیش رفته خندیدم و گفتم افتضاح تر از اونی شد که فکرشو میکنی ولی تونستم باهاش حرف بزنم مریم جلو اومد و گفت جدی؟ چی گفتین؟ بخشیدت؟ گفتم نه منو از مغازش انداخت بیرون و شروع به خنده کردم مریم با تعجب نگاهم کرد و گفت استغفر الله خانم چیزی تو سرتون خورده؟ میگین از مغازه انداختم بیرون و میخندین؟ گفتم اخ مریم اگه میدیدش که چجوری عاشقمه توام اینجوری ذوق میکردی منو از مغازه انداخته بیرون فکر کرده دیگه سراغش نمیرم نمیدونه فردا صبح دوباره دم مغازشم و دوباره بلند بلند خندیدم مریم هم که تازه متوجه ی شده بود خندید و گفت بنده خدا حبیب قراره خیلی حرص بخوره .پس با یاداوری حال و روز حبیب خندم جمع شد و گفتم خیلی شکسته شده خیلی اصلا نمیتونم باور کنم که این همون ادم سابقه که من میشناختمش همش تقصیر منه امیدوارم هم حبیب هم خدا منو ببخشن. مریم جلو اومد و گفت غصه نخور دیگه خانم درست میشه همه چی راستی امروز رفتم سراغ خاله زهره و ازش ادرس خیاطیو پرسیدم. رفتم اونجا اتفاقا اونام به چرخ کار میخواستن قرار شد از فردا یه هفته ازمایشی کار کنم ببینن کارم چجوریه اگه خوب باشه قبولم میکنن خیلی خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم بعد توی فکر فرو رفتم و گفتم منم باید دنبال کار باشم مریم گفت ما که دیشب حرف زدیم قرار شدهرچی یاد گرفتم به شمام یاد بدم اصلا اگه دو نفر باشیم بهتره.پولام که جمع شد به چرخ میخرم و کارمونو توی خونه راه میندازیم. یه کم که توی محله معروف بشیم دیگه همه سفارشاشونو به خودمون میدن گفتم فکر بدی نیست ولی خب طول میکشه تا یاد بگیرم شایدم استعداد نداشته باشم و هیچوقت یاد نگیرم اونوقت تکلیف چیه؟مریم گفت ای بابا چه حرفایی میزنینا معلومه که یاد میگیرین دیگه بهش فکر نکنین من خودم این مسئله رو حل میکنم اون روز زیاد از اتاق بیرون نیومدم و مدام توی فکر بودم که چطور باید این زندگی پرماجر امو برای حبیب که حاضر نبود یک لحظه هم به حرف هام گوش بده توضیح بدم صبح روز بعد زودتر ازهر روز بیدار شدم میخواستم قبل از اینکه حبیب مغازشو باز کنه خودمو به اونجا برسونم دو سه لقمه نون و پنیر تند تند توی دهنم گذاشتم و راه افتادم دیگه مسیر رسیدن به عشقمو از حفظ شده بودم و بدون این که حتی یک بار به ادرس نگاه کنم تا اونجا پر میکشیدم. خداروشکرزودتر از حبیب رسیدم و کرکره ی مغازه هنوز پایین بود.دم در مغازه ایستادم بقیه ی مغازه دارها یه طور عجیبی نگاهم میکردن و مطمئن بودم که هیچکدوم اتفاقات دیروزو فراموش نکردن و بیشتر از هر چیزی کنجکاون که من اینجا با حبیب چه کاری میتونم داشته باشم. نیم ساعت از رسیدن من گذشته بود که سر و کله ی حبیب پیدا شد. با دیدن من اخم هاشو توی هم کشید و از کنارم گذشت کرکره ی مغازه رو بالا کشید که جلوتر رفتم و سلام کردم حبیب بدون این که جوابی بده گفت مگه نگفتم دیگه اینجا نیا نمیخوام ببینمت. گفتم باید حرف بزنیم در مغازه رو باز کرد و در حالی که داشت وارد مغازه میشد گفت من حرفی باهات .ندارم پشت سرش وارد مغازه شدم و درو پشت سرم بستم و گفتم خواهش میکنم به حرف هام گوش بده حبیب به سمتم برگشت وگفت هر کاری بکنی نه تورو میبخشم نه اون پدرت..اون پدرت که اون همه نقشه برای جدایی ما کشید و هیچی به روی خودش نیورد. ادامه پارت بعدی👎
۵۴ و۵۵ اصلا حالا دیگه مطمئن شدم تو هم خبر داشتی که اون شب اونطوری با خیال راحت برگشتی. گفتم مزخرف نگو من با خیال راحت برگشتم؟ اصلا تو میدونی چقدر کتک خوردم؟ چند روز توی زیر زمین زندانی بودم؟ تو از کجا خبر داری که چند روز چجوری تو گند و کثافت خودم زندگی کردم؟ به خاطر چی؟؟؟ به خاطر عشقی که به تو داشتم حالا وایسادی رو به روم و میگی تو با بابات نقشه کشیدی؟ حبیب سکوت کرد و گفت حرفهات همین بود؟ گفتی دیگه، اگه تموم شد برو ،به گریه افتادم و روی زمین نشستم به پاش افتاده بودم وسط گریه هام میگفتم حبیب توروخدا این کارو نکن اگه هزار بار دیگم از خونه بیرونم کنی بازم برمیگردم اینقدر میام و میرم تا ببخشیم حبیب طاقت نیورد و کف مغازه رو به روم نشست دست ها مو توی دستش گرفت و گفت گریه نکن ماه پیشونی با شنیدن این کلمه گریم شدت گرفت. نمیفهمیدم به خاطر ناراحتیم گریه میکنم یا این اشکها اشک شوقه حبیب دستمو گرفت و گفت بلند شو اینقدر گریه نکن باشه قبوله حرف میزنیم ولی اینجا نمیشه.همینطوری از دیروز همه حواسشون جمع من شده خوبیت نداره گفتم پس کجا حرف بزنیم؟ گفت تو تنها زندگی میکنی؟ گفتم نه حبیب باز اخمهاش رفت توی هم و گفت لا اله الا الله من اصلا نمیفهمم تو برای چی اومدی سراغ من باشه بیا خونه ی من گفتم ولی.... نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت مادرم مرده من تنها زندگی میکنم نتونستم بیشتر از این حرف بزنم و ناراحتش کنم گفتم کی بیام؟ اصلا نمیدونم کجا باید بیام کاغذی برداشت و ادرسو نوشت و به سمتم گرفت.گفت نزدیک های ساعت چهار و پنج مغازه رو میبندم هر وقت خواستی بیا کاغذو از دستش گرفتم و به سمت در راه افتادم خواستم بیرون برم که حبیب گفت فکر نکنی گفتم حرف میزنیم همه چی تموم میشه میره ها من هنوز سر حرفم هستم هر چی بین ما بوده تموم شده اگه قبول کردم فقط به خاطر این بوده که هر روز پا نشی بیای اینجا میدونستم اون حرف ها رو از ته دلش نمیزنه خداحافظی کردم و بدون این که منتظرجوابش باشم از مغازه بیرون اومدم از همون لحظه به خاطر عصر استرس گرفته بودم. دوباره تموم اون حسهایی که موقع نوجوونی داشتم سراغم اومده بود ک پر از شوق و ذوق بودم. به خونه رسیدم و قبل از هر چیزی به سمت کمدم رفتم مریم دنبالم اومد و گفت چیشده؟ گفتم قبول کرد مریم، قبول کرد با هم حرف بزنیم مریم گفت خداروشکر میدونستم دلش طاقت نمیاره. گفتم باید برم خونشون گفته عصر بیا اونجا. مریم گفت جایی دیگه نبود؟ گفتم چه فرقی میکنه مادرشم مرده تنهاست بنده خدا اگه بدونی چقدر ناراحتش شدم دوباره مریم گفت خب حالا چی میخواین بپوشین گفتم نمیدونم چی بپوشم اینو ببین خوب نیست؟ رنگش خیلی تیره ست ای بابا یه لباس خوبم ندارم حالا چیکار کنم؟ مریم منو کنار زد و خودش جلوی کمد ایستاد یکی یکی لباس ها رو بررسی کرد و یکیشو از بینشون بیرون کشید یه پیراهن بلند سرمه ای با گل های ریز سفید و زرد بود گفت این خوبه عالیه با اون روسری سرمه ای من خیلی خوب میشه لباسو از دستش گرفتم و جلوی اینه به خودم گرفتم و بعد چرخی زدم مریم که از کارهای من تعجب کرده بود خندید و گفت ای کاش همیشه همینقدر خوشحال باشین جلو رفتم و گفتم خداکنه مریم دعا کن برام که حرف هامو گوش کنه و باور کنه شاید اگه به حبیب برسم بتونم بچه هامم پس بگیرم.مریم دست هاشو به طرف اسمون گرفت و چند بار پشت سر هم گفت ایشالا. بعد ادامه داد اگه بدونین چقدر دلم براشون تنگ شده اونا مثل بچه های خودم بودن گفتم من مطمئنم که یه روزی دوباره بچه هامو میبینم فقط خدا کنه اون روز خیلی دور نباشه.مریم گفت حالا ول کنین این حرف ها رو بهتره زودتر آماده بشین چیزی دیگه تا عصر نمونده ها لباس هامو پوشیدم و جوراب مشکی کلفتمو پام کردم و روسری که مریم ازش حرف میزد و سرم کردم ساعت نزدیک چهار بود که از خونه بیرون رفتم.ادرسی که حبیب روی کاغذ نوشته بود فاصله ی زیادی از مغازش نداشت و تقریبا بیشتر مسیرو بلد بودم. به در خونشون که رسیدم دور و برمو نگاه کردم و وقتی کسیو توی کوچه ندیدم.دستمو روی زنگ فشردم چیزی نگذشت که حبیب درو باز کرد و سلام کرد و کنار رفت، وارد خونه شدم و جواب سلامشو دادم خونه ی با صفایی داشتن. تختی که کنار حیاطشون بود منو یاد خونه ی پدریم انداخت و خاطرات گذشتم توی ذهنم مرور میشد. حبیب تعارف کرد روی تخت بشینم و خودش چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت. بعد از این که چایی رو خوردیم میخواستم شروع کنم ولی نمیدونستم که اول باید از کدوم بدبختیم حرف بزنم تا بلاخره خود حبیب سر حرفو باز کرد و گفت با کی زندگی میکنی گفتی تنها نیستی؟ گفتم درسته اینجا با مریم زندگی میکنم حبیب سوالی نگاهم کرد و گفت مریم؟ گفتم اره مریم توی خونم کار میکرد از بچه هام مراقبت میکرد حبیب بیشتر تعجب کرد و گفت بچه هم داری؟ ادامه پارت بعدی👎
۵۶ و۵۷ پس اون شوهرت کجاست؟گفتم نمیدونم کجاست هیچکدومشونو نمیدونم کجان، گفت یعنی چی که نمیدونی کجان؟ بچه هات هم با شوهرتن؟ گفتم اگه بدونی چقدر سختی کشیدم. حبیب با بی رحمی جواب داد هر چی به سرت اومده خواست خودت بوده من میتونستم اینجا دور از همه چیز برات بهترین زندگیو بسازم ولی خودت نخواستی حالا نگفتی مریم کیه که باهاش زندگی میکنی. گفتم مریم تو خونم کار میکرد و اون احسان از خدا بی خبر هر شب بهش دست درازی میکرد. شبی که میخواستیم با مریم و بچه هام از خونه فرار کنیم مریم برای نجات دادن من از زیر دست و پای احسان باهاش درگیر شد و بعد از این که سرش به میز خورد و احسان فکر کرد مریم مرده شبونه بچه هامو برداشت و رفت حبیب گفت یعنی چی مگه همه چی اینقدر راحتم میشه چرا هیچکس کمکت نکرد بچه هاتو پس بگیری بابات کجا بود پس؟ لبخند تلخی زدم و گفتم کدوم بابا؟ از همون شبی که به خونه برگشتم اونا منو کنار گذاشتن حتی موقعی که سر بارداری دومم داشتم جون میدادم یه بار هم به دیدنم نیومدن به عمم خیلی التماس کردم بچه هامو برگردونه ولی فکر کنم اونم دستش با احسان توی یه کاسه اس و به همین خاطر کمکم نمیکنه. حبیب پوزخندی زد و گفت خواهرو برادر مثل همن همش برای این و اون نقشه میکشن. دومین باری بود که درباره ی بابام همچین حرفی میزد گفتم منتظورت چیه دیروز هم این حرفو زده بودی. حبیب گفت چقدر ساده ای تو دختر یعنی حتی یه بار هم با خودت فکر نکردی چطور روزی که من برگشتم شهرمون احسان اومد خواستگاریت و توی همون یک هفته عقد کردین؟ با خودت نگفتی حبیب که همیشه دو روزه برمی گشت چطور این بار این همه زیاد موند؟ این حرف هایی بود که هزار بار زمانی که توی زیر زمین زندانی بودم بهش فکر کرده بودم و حتی با طلعت هم در میون گذاشته بودم دهنم که باز مونده بود بستم و گفتم چرا منم خیلی بهش فکر کردم حتی به طلعت هم گفتم ولی به جوابی نرسیدیم.یعنی میگی اینا نقشه ی بابام بوده؟ گفت من نمیگم ،مامان خدابیامرزم قبل از این که بمیره همه چیو بهم گفت ازم حلالیت طلبید و گفت اون یک هفته ای که به بهونه ی مریضیش منو اینجا نگه داشته بود هیچیش نبوده و فقط به خاطر زوری که بابای تو بالای سرش گذاشته این کارو کرده نمیفهمیدم چرا بابام این کارو کرده چه مشکلی با حبیب داشته که این نقشه رو کشیده حبیب سکوت کرده بود که صدامو بلند تر کردم و گفتم چیه اون رازی که همه ازش با خبرن به جز من؟ حبیب کلافه بود از جاش بلند شد وطول حیاطو با قدم هاش شمرد. دوباره به سمت به من اومد چند دقیقه سکوت کرد و یه دفعه بیمقدمه شروع به حرف زدن کرد و گفت حاجی با پدرم دوست های قدیمی بودن یادمه اون زمان که خیلی بچه بودم زیاد به خونمون رفت و آمد میکرد یکی از همون سال ها که حاجی اینجا میومد بابام یه دفعه ای افتاد و مرد ولی رفت و آمدهای حاجی به اینجا قطع نشد. مامانم همیشه از حاجی یه فرشته ی نجات توی ذهنم درست کرده بود ومیگفت خدا خیرش بده هیچی برامون کم نمیذاره منم بچه بودم و با خودم فکر میکردم رو حساب رفاقتی که با بابام داشته اینجوری بهمون رسیدگی میکنه گذشت تا کم کم بزرگ شدم و متوجه میشدم که حاجی بعضی وقتها شب اینجا میمونه دلیلشو نمیدونستم و نمیپرسیدم همون سالی که اینجا موندنش شروع شد منو با خودش آورد تهران همش بهم میگف تو مثل پسر خودمی بابات شماهارو به من سپرده نمیتونم ازتون غافل شم ولی همیشه پشت این حرفش بهم سفارش میکرد که به کسی چیزی نگم میگفت بچه هام حسودیشون میشه اون موقع ممکنه دیگه نتونم به شماها رسیدگی کنم شمام که درآمدی ندارین اواره کوچه خیابون میشین. من از ترس سکوت کرده بودم و به کسی چیزی نمیگفتم بزرگتر که شدم میفهمیدم مواقعی که حاجی همه چیو به من میسپاره کجاست و چیکار میکنه کم کم فهمیده بودم که با مادرم یه سر و سری دارن ولی هیچوقت فکر نمیکردم که به خاطر این که کسی نفهمه مادرمو صیغه کرده، این نقشه ها رو برای ما بکشه ،مادرم روزهای آخر عمرش بهم گفت که اون یک هفته ای که عقد تو سر گرفت حاجی به سراغش اومده و اونقدر با حرفهاش خامش کرده که مادرم منو به زور اینجا کشونده و تا بعد از عقد تو اینجا نگهم داشت بدنم یخ کرده بود باورم نمیشد بابام این کارها رو با من کرده باشه منی که همیشه به همه میگفت این یکیو بیشتر از همه دوست دارم قربانی کارهای اشتباه خودش کرده بود حبیب گفت درسته که توهم مثل من از هیچی خبر نداشتی تا اینجای کار تقصیر کار ما نیستیم ولی بعدش چی؟ اگه تو از وسط راه برنمیگشتی الان وضعمون جور دیگه ای بود. این دفعه دیگه از کوره در رفتم و گفتم میفهمی چی میگی؟ من زن یکی دیگه بودم یکی دیگه عقدم کرده بود پیدامون میکردن بیچارمون میکردن حبیب گفت اره حتما عاشقش بودی که اونطوری از وسط راه برگشتی. ادامه پارت بعدی👎
۵۸ و۵۹ گفتم من حالم از احسان از همون اولم به هم میخورد فقط به خاطر پدر و مادرم برگشتم و خواهرایی که قرار بود به جای منم کتک بخورن به خاطر سمیه برگشتم که از ترس خودشو خیس نکنه ولی حالا کجان اون خانواده خدا میدونه ،میدونم اشتباه کردم ولی حبیب من سنی نداشتم هیچی حالیم نبود ترسیدم نتونستم بیام با خودت نشستی فکر کردی ماهچهره داره کنار شوهرش عشق دنیارو میکنه اره؟خبر نداری روزی هزار بار مردمو زنده شدم از دوری تو هر روز مثل شمع اب شدم ولی من هیچوقت امیدمو از دست ندادم.میدونستم که یه روز دوباره پیدات میکنم و همه ی اشتباهاتمو جبران میکنم. الانم فکر نکن بیخیال میشم ظهر بهت گفتم هزار بار دیگه پسم بزنی باز برمیگردم من این زندگیو بدون تو نمیخوام حبیب به زمین خیره شده بود و حرفی نمیزد. بلند شدم و چادرم که روی شونه هام افتاده بود سرم کردم و گفتم من میرم به حرف هام فکر کن منتظر خبرت میمونم خونمون توی کوچه ی مصطفی ایناست اونجا از هرکی بپرسی خونه رو نشونت میده. تا آخر همین هفته منتظرم نیومدی خودم دوباره میام حبیب بهم خیره شد و لبخندی زد و گفت هیچ فرقی با اون سالها نکردی هنوزم همونطور سرتقی و میخوای حرف حرف خودت باشه جواب لبخندشو دادم و گفتم هنورم همونقدر دوستت دارم و به سمت در راه افتادم تمام مسیریه حس رهایی داشتم انگار از قفس آزاد شده بودم سبک بودم و سراسر وجودم پر از حس های خوب بود. میدونستم که به زودی سر و کله ی حبیب پیدا میشه اون لبخند اخرش نشون دهنده ی همه چیز بود به خونه برگشتم و همه چیز رو برای مریم تعریف کردم بعد از حرفهای من مریم دهن باز کرد و گفت خاله زهره اومده بود برای اخر هفته با خواستگارها قرار گذشته خوشحال شدم و گفتم عالیه ببینم تو زودتر عروس میشی یا من مریم خندید و گفت خب معلومه که شما من تا اخر عمرم نمیتونم ازدواج کنم این خواستگاریم فقط به خاطر شما و خاله زهره قبول کردم. اخمی کردم و گفتم دفعه ی قبل هم گفتم که اینطوری نمیشه. تو هم کاری نکنی خودم باهاش حرف میزنم و همه ی تلاشمو میکنم که این مشکلو حل کنم مریم بغلم کرد و گفت تا شما هستین غمی توی این دنیا ندارم اخر هفته فرا رسید و خاله زهره تدارک خواستگاریو دیده بود.خواستگارهای مریم اومدن و از همون اول متوجه شدم که خانواده ی خیلی متشخصی هستن.حمید مردی که قرار بود مریم باهاش ازدواج کنه خیلی با کمالات بود و هر کسی حتی از دور هم میفهمید که مرد با درک و فهمیه اون شب خیالم نسبت به قبل راحت تر شد و فهمیدم که کارم زیاد هم سخت نیست بعد از این که قرار دوم برای خواستگاری گذاشته شد مهمون ها رفتن و من و مریم مشغول جمع کردن خونه شدیم. آخرهای شب بود که هر دو آخرین ظرف ها رو هم جمع کردیم و قصد رفتن داشتیم که مصطفی صدام زد و گفت ابجی یه لحظه بیا به سمت حیاط رفت و منم دنبالش راه افتادم گوشه ی حیاط ایستاد و گفت میگم که فردا ظهر ناهار بیاین اینجا گفتم چه خبره هر روز هر روز زحمت بدیم ما که هنوز نرفتیم دوباره برای فردا دعوتمون میکنی گفت نه اخه چیزه مهمون داریم گفتم مهمون؟ گفت ای بابا ابجی چرا نمیگیری چی میگم حبیب گفته میاد اینجا اون خواسته شما هم اینجا باشین با این حرف مصطفی توی دلم کیلو کیلو قند اب شد ولی به روی خودم نیوردم و گفتم مادرت خبر داره؟ گفت نه اونا چیزی نمیدونن خودم فردا صبح بهش میگم غذا بیشتر درست کنه شما دو تا رو هم دعوت کنه دور هم باشیم. جلو تر رفتم و گفتم راستشو بگو حبیب داره میاد خواستگاریم؟ مصطفی پقی خندید و گفت یواش برو ابجی مام برسیم چه خبرته به این زودی اون هنوز خیلی دلش از دست تو پره. ولی خودمونیما ببین اونقدر دوستت داره که این برنامه هارو چیده.منم دنبال خنده ی اون خندیدم و به سمت اتاقها راه افتادم مصطفی تند تند دنبالم اومد و گفت ابجی یه لحظه وایسا به سمتش برگشتم و گفتم دیگه چی میخوای بگی.گفت میخواستم بگم حواست باشه سوتی موتی ندی داداش حبیب اگه بفهمه اینطوری رک و پوست کنده همه چیو بهت گفتم حسابمو میذاره کف دست بلاخره به غرورش بر میخوره گفتم نگران نباش حواسم هست داخل اتاق رفتم و از بقیه خداحافظی کردم و با مریم به سمت خونه راه افتادیم توی راه جریانو برای مریم گفتم و از خوشحالی غش غش میخندیدم مریم هم همون حرف منو تکرار کرد و گفت خانم نکنه میخواد بیاد خواستگاری؟همونجا وسط کوچه ایستادم و گفتم ببین مریم بیا با هم یه قراری بذاریم از همین الان به من بگو ابجی به خدا یه بار دیگه بگی خانم خودمو میکشم.مریم خندید و گفت چرا حالا یه دفعه ای اینو گفتین؟گفتم چون ما برای هم مثل دو تا خواهریم اگه تو کنارم نبودی من جرات هیچکدوم از این کارها رو نداشتم و ناراحت میشم بهم میگی خانم مریم قبول کرد از اون به بعد ابجی صدام کنه یه کم طول کشید ولی زود یاد گرفت.روز بعد دوباره از صبح عزا گرفته بودم که چی بپوشم. ادامه پارت بعدی👎
۶۰ و۶۱ مریم وقتی حال و روز منو دید سریع به اتاقش رفت و با یه مشما برگشت پیراهن گلبهی قشنگی از مشما درآوردو بازش کرد و جلوم گرفت و گفت اینو همین چند روز دوختم برای نمونه کار فکر میکنم سایزت باشه فقط دکمه ها و بندینکهای کمربندش مونده که تا ظهر تمومش میکنم باورم نمیشد که خدا همچین فرشته ای رو برام فرستاده سریع از روی زمین بلندشدم و بغلش کردم و گفتم خداروشکر که تو هستی مریم تند تند لباسو کامل کرد و گفت بلند شو بپوش لباس دقیقا اندازم بود و انگار به تن خودم دوخته شده بود دوباره ازش تشکر کردم و گفتم کاش بتونم یه روزی همه ی کارها تو جبران کنم مریم خودش لباس های قدیمیشو پوشید با این که میتونست اون روز خودش اون پیراهن زیبارو بپوشه به خاطر من از خودش گذشت و اونو به من هدیه داد. قبل از ناهار به خونه ی خاله زهره رفتیم و برای اماده کردن غذا کمک کردیم همین که وارد شدم خاله زهره با دیدنم گفت ایشالا عروسیت دخترم مثل ماه شدی.منم از فرصت استفاده کردم و گفتم خاله لباسمو دیدی قشنگه؟ مریم دوخته ببین چه تمیز کار کرده این اولین کارشه خاله زهره جلو اومد و به درزهای لباس نگاه کرد و گفت باریکلا انگار چند ساله که خیاطی میکنه خیلی ماهره گفتم اره کارش عالیه به همسایه ها بسپار عروسی عقدی چیزی داشتن یه راست بیان پیش خودش دستشم تنده زود آماده میکنه. بعد از حرفم به مریم چشمکی زدم و اونم به روم خندید. نزدیک اذان ظهر بود که سر و کله ی مصطفی و حبیب پیدا شد. خاله زهره جلو رفت و معلوم بود که خیلی حبیبو دوست داره. سلام و احوال پرسی کرد و تعارف کرد بیاد داخل بعد انگار چیزی یادش اومد و یه دفعه به سمت من برگشت و گفت که عه ماهچهره تو حبیبو میشناسی اره خب معلومه میشناسی این پسرم همونجا پیش پدر تو کار میکرد باید مثل مصطفی ما بشناسیش دیگه بعد چادرشو بالا کشید و زیر کمرش بست و همونطور که به سمت اتاق میرفت بدون توجه به ما زیر لب گفت نمیدونم چیشد این پسر یه دفعه ای از اونجا برگشت و دیگه پاشو توی اون شهر نذاشت حبیب زیر چشمی نگاهی به من انداخت و اروم گفت ببین همه درباره ی شاهکار تو کنجکاون.مصطفی دستی به شونه ی حبیب کشید و گفت داداش یه امروزو بیخیال اومدیم اینجا دور هم باشیم دیگه گذشته رو بیخیال شو حبیب صلواتی زیر لب فرستاد و گفت باشه ساکت میشم یکی یکی داخل رفتیم که دوباره خاله زهره جلو اومد و گفت مریم و حبیب همو نمیشناسن و اون دوتارو به هم معرفی کرد. حبیب با آقا صمد سلام و احوال پرسی کرد و یه گوشه نشست خاله زهره مثل پروانه دورش میچرخید و کاملا مشخص بود که علاقه ی زیادی به حبیب داره ناهارو خوردیم و بعد از ناهار منو مریم مشغول شستن ظرف ها شدیم.تقریبا ظرف ها تموم شده بود و خشک کردن قاشق و چنگالها مونده بود که به مریم گفتم تو برو من خشک میکنم و میام همین که مریم پاشو از اشپزخونه بیرون گذاشت حبیب با استکان چایی دستش وارد اشپز خونه شد با دیدنم خودشو به اون راه زد و از کنارم گذشت و به سمت سماور رفت کشوی قاشق چنگالها کنار سماور بود همین که شیر سماورو باز کرد کنارش ایستادم و کشورو باز کردم و گفتم میبینم که دلت طاقت نیورد و اومدی حبیب پوزخندی زد و گفت من به خاطر تو نیومدم با عمو صمد کاری داشتم برای همین اومدم اینجا شونه هامو بالا انداختم و گفتم تو گفتی و منم باورم شد من میدونم که هنوز عاشقمی حبیب بدون اینکه شیر سماورو ببنده استکانو از زیر شیر کشید و رفت و توی راه گفت به همین خیال باش خانم خانما .حس میکردم داره عمدا این کار ها رو میکنه که حرص منو در بیاره با این فکر خودمو اروم کردم و از اشپزخونه بیرون رفتم کنار مریم نشستم که سریع سرشو جلو آورد و در گوشم گفت چیکار کردین تو اشپزخونه؟متعجب نگاهش کردم و گفتم مگه باید کاری میکردیم حرف زدیم فقط مریم دوباره سرشو جلو آورد و گفت فکر کنم واقعا برای خواستگاری اومده.دستمو روی قلبم گذاشت و گفتم چطور گفت خاله زهره داشت یه چیزهایی میگفت در نبود تو اومدم دوباره سوالی بپرسم که اقا صمد گفت خب پسرم حاج خانم میگفت برای امر خیر به اینجا اومدی.خاله زهره خودشو جلو انداخت و گفت والا ما که دیگه دختر نداریم خودمم کنجکاو شدم کارت چی بوده حبیب جان نفس هام به شماره افتاده بود که صدای حبیب بلند شد و گفت درسته شما دختر ندارین ولی همونطور که برای مریم خانم اینجا اومدن خواستگاری منم برای ماهچهره خانم باید میومدم اینجا. بعد از اون دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم و فقط صدای قلبم بود که توی سرم اکو میشد. مریم با ارنجش به پهلوم زد و گفت ماهچهره خوبی؟ اب دهنمو با صدا قورت دادمو سرمو بالا پایین کردم حواسمو به حرف هاشون جمع کرد که خاله زهره گفت عه عه اصلاحواسم به ماهچهره نبود اره حق با توعه پسرم اونم دختر ماست ولی مگه ماهچهره خودش خانواده نداره که تو از ما خواستگاریش میکنی؟ ادامه پارت بعدی👎
۶۲ و۶۳ به خودم جرات دادم و گفتم نه خاله زهره من خانواده ندارم بنا به دلایلی از خانوادم جدا شدم و دیگه هیچوقت هم نمیتونم پیش اونا برگردم که کسی اونجا بخواد بیاد خواستگاریم حبیب گفت حق با ماهچهرهس. آقا صمد ادامه داد خودتون بهتر میدونین پسرم بلاخره جوون های ده هجده ساله نیستین هر دوتون عاقل و بالغین من که حرفی ندارم و به هر دوتون اطمینان میدم که با هم خوشبخت میشین ولی بهتره خودتون با هم تنها صحبت کنین و سنگاتونو با هم وا بکنین خاله زهره هم حرفهای اقا صمد و تایید کرد و گفت مصطفی پسرم میخوای راهنماییشون کنی اتاقت با هم حرف بزنن مصطفی گفت مادر جان خونه ی ابجی ماهچهره اینا همین بغله برن اونجا با هم حرف بزنن راحت ترن. حبیب گفت حق با مصطفی ست. خاله زهره گفت خب پس دخترم بلند شو حبیبو راهنمایی کن برید خونه ی خودتون حرفاتونو بزنین و بیاین با اجازه ای گفتم و از جام بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم حبیب دنبالم راه افتاد کلید و توی در چرخوندم و وارد خونه شدم حبیب پشت سرم اومد و درو پشت سرش بست به سمتش چرخیدم و بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کرد. حبیب جلو اومد و منو تو بغل خودش کشید و روی سرمو بوسید و گفت این آخرین باریه که کنار من گریه میکنی دیگه نمیذارم حتی یه بار فکر گریه کردن به سرت بزنه خوشبختت میکنم ماه پیشونی. محكم حبيبو بغل کرده بودم و حتی دلم نمیخواست یه ثانیه ی دیگه ازش جدا بشم بعد از چند دقیقه حبیب بازوهامو گرفت و منو عقب کشید و گفت که ماهچهره گریه نکن دیگه برای چی گریه میکنی .اخه با خنده اشک هامو پاک کردم و گفتم اشکه شوقه به خدا از خوشحالی اینطوری اشک میریزم حبیب دوباره سرمو بوسید و گفت تموم شد هرچی غم وغصه بود ،از این به بعد هر روزمون پر از شادیه.با یاداوری حرف های توی اشپزخونه مشتی به بازوش زدم و چشم هامو ریز کردم و گفتم حبیب خان خیلی بدجنسیا چی بوداون حرف هایی که توی اشپزخونه به من زدی. حبیب بدجنسانه خندید و گفت اگه اونطوری نمیگفتم که حالا اینجوری غافلگیر نمیشدی. بعد به چشم هام خیره شد و گفت چی فکر کردی با خودت هان؟فکر کردی عشق من ذره ای بهت کم شده؟من هیچوقت نمیتونم ازت بگذرم ،ماهچهره اگه ذره ای به احساسم شک داشتم توی این سال ها ازدواج میکردم و تنها نمیموندم.درسته هنوزم ازت دلگیرم ولی این دلیل نمیشه که عشقم بهت کم شده باشه، اون دلگیریمم به مرور زمان رفع میشه حرفی برای گفتن نداشتم اونقدر شرمندش بودم که حتی سرمم بالا نمیاوردم حبیب دستشو زیر چونم گذاشت و گفت منو ببین، به چشمهاش نگاه کردم حبیب ادامه داد همه چیو درست میکنم دیگه غصه نخور حالا بهتره به خونه ی عمو صمد برگردیم درستش نیست اینجا اینقدر تنها بمونیم وقت برای خلوتهای دو نفره زیاده با همدیگه به سمت خونه خاله زهره راه افتادیم و همین که وارد شدیم خاله زهره با دیدن چهره ی خندون من ذوقی کرد و گفت مبارکه مبارکه حبیب لبخندی زد و با مصطفی و عمو صمد دست و روبوسی کرد.مریمم مثل ترقه از جاش پرید و منو بغل کرد و محکمم فشارم داد و گفت باورم نمیشه بلاخره به هم میرسین خاله زهره گفت خب بسه دیگه بشینید باهاتون حرف دارم.همه سر جاهاشون نشستن و خاله زهره گفت با خواستگارهای مریم همین هفته قرارمیذارم تکلیف این دو تام معلوم شه اگه شوهر مریم راضی باشه مراسماتونو با هم بگیرین زودتر برین سر خونه زندگیتون حبیب که از خواستگاری مریم تازه خبر دار شده بود گفت که به سلامتی راستی مریم خانمم قراره عروس بشن؟خاله زهره گفت والا اونو زودتر از ماهچهره اومدن خواستگاریش ولی فکر کنم شما دو تا زودتر برین سر خونه زندگیتون حبیب خندید و گفت هر چی قسمت باشه و خدا بخواد خاله جون.اون روز به خونه برگشتیم، دیگه غصه ای برای رسیدن به حبیب نداشتم و حالا تنها ناراحتیم دوری از بچه هام بود ولی مریم پر از استرس شده بود همش توی خونه راه میرفت و میگفت حالا چیکار کنم ابجی مثل این که قصد خاله زهره کاملا جدیه و میخواد منو شوهر بده. دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم مریم اینقدر نگران نباش منو ببین توی خونه ی احسان یادته چه وضعیتی داشتم؟ اون موقع کسی فکر میکرد یه روزی دوباره به حبیب برسم؟ ولی حالا ببین چجوری همه چی دست به دست هم داد و درست شد.اگه قرار باشه تو و حمید به هم برسین هرطور شده به هم میرسین من دلم روشنه میدونم که این کار درست میشه تو هم اصلا به هیچیش فکر نکن من خودم با حمید حرف میزنم مریم با حرفهای من یه کمی اروم ترشد و استرسش کم شد. هر روز به کلاس خیاطی میرفت و پیشرفت میکرد کارش خیلی خوب بود و استعداد داشت به همین خاطر زود یاد میگرفت.عصر ها که از کلاس برمیگشت تمام چیزهایی که یاد گرفته بود به من یاد میداد منم مو به مو چیزهایی که میگفت مینوشتم و سعی میکردم یاد بگیرم کم کم منم راه افتاده بودم و الگو میکشیدم و میبریدم. ادامه پارت بعدی👎
۶۴ و۶۵ بلاخره روز خواستگاری مریم فرا رسید دوباره از صبح حالش بد شده بود و رنگ وروش پریده بود دستهاش یخ کرده بود و استرس داشت اون روز هرچی باهاش حرف میزدم اروم نمیشد و حرفهای من فایده ای نداشت نزدیک عصر بود که مریم یکی از لباس هایی که خودش دوخته بود پوشید من هم همون لباس گلبهیو پوشیدم و راهی خونه خاله زهره شدیم حمید و خونوادش با دسته گل بزرگ و شیرینی وارد خونه شدن این بار دفعه دوم بود و همه با هم راحت تر شده بودن حرفها زده شد و مشخص بود که خونواده ی حمید مریمو پسندیدن مریمم از حمید خوشش اومده بود ولی اونقدر نگران بود که نمیتونست چیزی جز نگرانیش بروز بده پدر حمید از آقا صمد اجازه خواس که عروس و داماد با هم خلوت کنن ولی قبل از این که مریم از جاش بلند بشه من پیش قدم شدم و گفتم اگه اجازه بدین من قبل از مریم با آقا حمید صحبت کنم. خانواده ی حمید نگاهی به هم انداختن و دنبال علت کار من بودن که پدر حمید گفت هر طور راحتین از جام بلند شدم و حمید و به سمت حیاط راهنمایی کردم. احساس میکردم بزرگتر مریمم و باید هر کاری میتونم براش بکنم حمید حسابی کنجکاو شده بود و با چشم های منتظر به من خیره بود شروع به حرف زدن کردم و از اول تا اخر جریانو برای حمید گفتم و بعد از حرف هام گفتم من خودمو توی این جریان مقصر میدونم چون توی خونه ی من این اتفاق افتاد و شوهر من این کارو کرد من از شما انتظار ندارم که مریمو با این شرایط قبول کنین ولی باید تمام سعیمو میکردم و قدمی برای مریم برمیداشتم. حرفم که تموم شد حمید گفت کدوم شرایط؟ گفتم همین شرایط که توضیح دادم دیگه. حمید جواب داد من که شرایط خاصی نمیبینم اون گذشته ی مریم خانمه و خودش مقصر نبوده.گذشته ی اون به من مربوط نیست همونطور که گذشته ی من به اون ربطی نداره البته تا جایی که گذشتمون وارد زندگی حالمون نشه ناباورانه بهش خیره شدم و گفتن یعنی شما هیچ مشکلی با این مسئله ندارین حمید گفت معلومه که ندارم من مریم خانمو به خاطر چیزی که الان هست میخوام نه کاری که یه ادم عوضی چند سال پیش باهاش کرده باورم نمیشد که این حرف ها رو شنیده باشم از جام بلند شدم و گفتم پس یعنی من برم و به مریم بگم بیاد صحبتاتونو بکنین حمید لبخند زد و گفت همینجا منتظرشون هستم. به سالن برگشتم و از قیافه ی متعجبم همه فهمیدن که اتفاقی افتاده که من اینطور شوکه شدم . خودش از جاش بلند شد و جلو اومد و گفت چیشد ابجی؟ سرمو تکون دادم و گفتم هم حمید منتظره توعه برین حرفاتونو بزنین مریم صداشو پایین تر آورد و گفت بهش گفتی؟ گفتم اره مریم دوباره پرسید چی گفت؟ گفتم بهتره خودش باهات صحبت کنه و تا دم در همراهیش کردم کنار بقیه نشستم و به فکر فرو رفتم به این فکر میکردم که خدا چقدر ما دوتا رو دوست داره که اینطوری هوامونو داره و نمیذاره خم به ابرومون بیاد دیگه خداروشکر کردم و ازش خواستم بچه هامو بهم برگردونه تا خوشبختیم تکمیل شه مریم و حمید حدود یک ربع بعد به سالن برگشتن. لب های خندون مریم نشون دهنده ی همه چیز بود با ورودشون مادر حمید شروع به کل کشیدن کرد و بقیه هم دست زدن و همراهیش کردن بقیه ی شب درباره ی مراسم ها صحبت شد و اقا صمد شرایط مالی مارو براشون توضیح داد و گفت بچه ها فقط همین یه خونه رو دارن و من نمیدونم چه تصمیمی براش دارن چون به زودی هر دوشون قراره از این خونه برن من بعد از این که صحبت اقا صمد تموم شد گفتم خب معلومه دیگه ما که خانواده ای نداریم برامون جهیزیه بخره خونمونو میفروشیم و جهیزیمونو میخریم پدر و مادر حمید ساکت بودن ولی خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت لازم نیست ماهچهره خانم اون خونه بمونه براتون به عنوان یه سرمایه من که همچین انتظاری از مریم خانم ندارم. بقیه سکوت کردن و منم توی فکر فرو رفتم که یعنی حبیب هم همین نظرو داره یا نه اقا صمد با خونوادهی حمید درباره ی این که جشنمون توی یه روز باشه صحبت کرد و خوشبختانه اونا هم موافقت کردن بعد از اون هفته ی بعد باهاشون قرار گذاشت که حبیبم دعوت کنه و هر دو طرف درباره ی مراسمها با هم صحبت کنن. توی اون مدت مریم حسابی توی خیاطی راه افتاده بود و لباسهای قشنگی میدوخت کم كم منم همه و پا به پای اون لباس میدوختم. به لطف خاله زهره مشتری های خوبی پیدا کرده بودیم و به مرور کارمون راه افتاده بود.هفته بعد فرا رسید خانواده ی حمید و حبیب و صمد جمع شدیم. همه با هم اشنا شدن و تصمیم بر این شد که مراسم عقد و عروسی یک روز برگذار شه. بعد از اون درباره مهریه ی ما صحبت کردن و حبیب هم با حمید در مورد خونه ی ما هم نظر بود قرار عروسی برای دو ماه بعد گذاشته شد و توی اون مدت ما چهار نفری خرید هامونو انجام میدادیم. مریم تصمیم گرفته بود که لباس هامونو خودمون بدوزیم و بیشتر کاراشو هم خودش انجام میداد. ادامه پارت بعدی👎
۶۶ و۶۷ کم کم وسایل خونه رو میفروختیم و با پولش تونستیم چرخ خیاطی بخریم حمید خودش تمام جهزیه ی مریمو به سلیقه ی مریم خرید و حبیب هم یه سری از وسایل خونه ی مادرش که قابل استفاده نبود عوض کرد و یه دستی به سر و روی خونه کشید. روز عروسی ما فرا رسید و اون روز با کمکهای اقا صمد و پدرحمید و پس اندازی که حبیب داشت قشنگ ترین روز زندگی من و مریم شد.هیچ کدوممون باور نمیکردیم که این اتفاقها واقعی باشه همش فکر میکردیم خوابیم و هر لحظه ممکنه از این خواب خوش بیدار بشیم. بعد از مدتها اون شب بود که از مریم جدا شدم و هر کدوم به خونه ی خودمون رفتیم کنار حبیب اصلا احساس غریبی نمیکردم و اصلا غم و غصه ای نداشتم که خانواده ای ندارم زندگی مشترک ما شروع شد و هر روز بیشتر متوجه ی این میشدم که عشقی که حبیب به من داره چقدر زیاده.کم کم تمام وسایل خونه ی قبلیمون رو با مریم فروختیم و چرخ خیاطی های بیشتری خریدیم. مریم حسابی اسمش توی شهر خوب در رفته بود و تونسته بود چند تا شاگرد بگیره.بیشتر روزمون کنار هم بودیم و تقریبا چیزی برای ما عوض نشده بود. سه ماه از عروسیمون گذشته بود که حال بد مریم خبر از بارداریش میداد با بارداری مریم دوباره داغ دل من تازه شد و همش به فکر بچه هام بودم همون روزها بود که دیگه حبیب نتونست طاقت بیاره و منو توی اون حال ببینه و پیشنهاد داد که یه سفر کوتاه به تهران داشته باشیم و دوباره با عمم صحبت کنیم با طلعت صحبت کردم و قرار شد اون چند روز که تهرانیم خونه ی اون بمونیم تنها کسی که دلم براش تنگ میشد طلعت بود تنها بازمانده ی خانوادم. بعد از چند روز وسایلمونو جمع کردیم و به سمت تهران حرکت کردیم نمیتونستم زیاد اونجا بمونم و مریمو با اون وضعیت تنها بذارم همون روزی که رسیدیم بعد از این که حسابی خواهرمو دیدم و دلتنگی هام رفع شد با حبیب به سمت خونه ی عمه راه افتادیم. عمه از دیدن ما کنار هم حسابی جا خورد ولی مثل همیشه خودشو بیخیال نشون داد. اون روز خیلی با عمه حرف زدم و بهش التماس کردم که کمکم کنه بچه هامو پس بگیرم ولی اون هنوز هم حرف چند سال قبلشو میزد و می گفت من ازشون بی خبرم.مطمئن بودم که دروغ میگه و حتی احسان و بچه ها رو دیده ولی زیر بار نمیرفت و کمکی نمیکرد.دست از پا دراز تر به خونه برگشتیم و قرار شد روز بعد همراه طلعت به خونه ی عمه بریم ولی طلعت هم نتونست کاری از پیش ببره و عمه سر حرفش که میگفت من ازشون بی خبرم مونده بود سه چهار روز تهران بودیم و بعد از اون به اجبار به خونه برگشتیم حبیب خیلی دلداریم میداد و میگفت باور کن که یه روز همه چی درست میشه خودم هم این موضوع رو باور داشتم و میدونستم که یه روزی دوباره به بچه هام میرسم ولی میخواستم اون روز هر چه زودتر فرا برسه و این دلتنگی تموم بشه.شکم مریم روز به روز بزرگتر میشد و خدا خدا میکردم که هر چه زودتر بچه اش به دنیا بیاد وکمی از دلتنگی که من برای بچه هام دارم کم بشه نه ماه بارداری مریم هرطور بود گذشت و دخترش که چیزی از فرشته ها کم نداشت به دنیا اومد. اون زمان کار من توی کارگاه خیلی زیاد شده بود و دست تنها شده بودم خاله زهره بیشتر مواقع پیش مریم میموند و نمیذاشت نداشتن مادرو حس کنه. لحظه ای نبود که خدارو به خاطر این که خانواده ی مصطفی رو سر راهمون قرار داد شکر نکنم مریم اسم دخترشو بنفشه گذاشت. بنفشه دختر شیرینی بود و از همون زمان نوزادیشم همیشه خوش اخلاق و خوش خنده بود کافی بود فقط به صورتش خیره بشی که لبهاش شروع به خندیدن کنه بنفشه روز به روز بزرگتر میشد و مریم هم به مرور زمان تونسته بود به کارگاه برگرده‌ و کارشو انجام بده مریم هر روز دخترشو همراه خودش میاورد و بچه های کارگاه هم حسابی دوستش داشتن و باهاش بازی میکردن بنفشه حدودا یک سالش شده بود که من باردار شدم. همه خیلی خوشحال بودن و میدونستن که این بچه تسکینی برای دردهامه حبیب خیلی بیشتر از قبل حواسشو جمعم کرده بود و بهم محبت میکرد. همش به این فکر میکردم که مردها چقدر میتونن با هم تفاوت داشته باشن. یکی مثل احسان تا دو سالگی بچش حتی یه بار هم از نزدیک ندیده بودش یکی هم مثل حبیب بچه ای که اندازه ی یه لوبیا بود رو میپرستید نه ماه بعد بچم به دنیا اومد دختر بود و عجیب شبیه نادر ،طلعت چند روزی اومد اونجا و پیشم موند. خداروشکر میکردم که هنوز طلعتو دارم و اون مثل بقیه منو کنار نذاشته خاله زهره دقیقا مثل زمانی که مریم زایمان کرده بود کنارم بود و برای بار هزارم ثابت کرد که فرشته ای از جانب خداست. شور و شوق حبيب اون موقعها وصف شدنی نبود همین که نگین میخوابید بی قرار میشد و هزار بار بهش سر میزد میرفت و میومد و میگفت پس کی بیدار میشه؟حوصلمون سر رفت کاش زودتر بیدار شه باهاش بازی کنیم دلم برای بوی بدنش تنگ شده خوبه برم بیدارش کنم یه کم بغلش کنم. ادامه پارت بعدی👎
۶۸ و۶۹ اون روزها همه به کارهای حبیب میخندیدن و این عشقی که به دخترمون داشت براشون عجیب بود.یه بار دیگه همه دور هم جمع شده بودن و غم و غصه ها فراموش شده بود ولی یه چیزی تو قلب من جاش خالی بود که حتی به دنیا اومدن نگین هم نتونسته بود اون جای خالیو پر کنه.یه کم که نگین جون گرفت و بزرگتر شد دوباره به تهران رفتیم نمیتونستم بیخیال شم و همش با خودم میگفتم یه روزی عمه کوتاه میاد و کمکم میکنه بچه هامو پس بگیرم.ولی عمه که حالا پیرتر شده بود و دیگه جونی توی بدنش نداشت باز هم به ما کمکی نکرد. بنفشه و نگین با هم بزرگ میشدن و همبازیهای خوبی شده بودن رابطشون درست مثل رابطه ی من و مریم صمیمی بود و برای هم خواهرهای خوبی بودن حبیب توی اون سال ها تونست مغازشو عوض کنه و توی بازار یه مغازه ی بزرگتر بخره. اون هم درست مثل بابام شاگرد گرفته بود و مغازه رو به اونا سپرده بود.بعد از این که حبیب مغازشو عوض کرد خونمونو عوض کردیم و یه خونه ی نو خریدیم. باپولی که پس انداز کرده بودیم تونستیم وسایل جدید بخریم و جهیزیه ای که برای عروسیم نخریده بودیم و جبران کنیم .مریم دوباره باردار شد و این بار بچش پسر بود.دیگه بچه ی دومش بود و خودش راه افتاد بود و کمتر به کمک بقیه احتیاج داشت.همون روز ها بود که خبر فوت عمم به گوشم رسید و این بار بود که تمام امید هام نا امید شد. دیگه کم کم خودم باور کرده بودم که نمیتونم به بچه هام برسم و حتی یه بار دیگه از نزدیک اونارو ببینم چیزی از فوت عمم نگذشته بود که این بار طلعت خبر داد بابام مریض و زمین گیر شده طلعت میگفت اونقدری زمین گیر شده که حتی کارهای شخصیشم نمیتونه انجام بده و مامان و طاهره مجبورن براش انجام بدن بابام هنوز زنده بود ولی داداش هام به خاطر ارث و میراث به جون هم افتاده بودن. طلعت همیشه میگفت خوبه که اینجا نیستی و این وضعی که پیش اومده رو نمیبینی. اونم خودشو کشیده بودکنار و گذاشته بود دعوا بین داداش هام ادامه پیدا کنه ولی فقط نگران مامان و طاهره بود که بی سرپناه نشن. بابام خیلی سال توی بستر بیماری افتاده بود جوری شده بود که همه دعا میکردن از این دنیا بره و راحت شه ولی انگار خدا میخواست تقاص کارهایی که کرده بود اینطوری پس بگیره بچه ها کنار هم بزرگ میشدن و ما دور از هر حاشیه ای زندگیمونو ادامه میدادیم توی اون سالها عزیزان زیادی مثل اقا صمد خاله زهره پدر احسان که بدی بهم نکرده بود رو از دست دادیم و غم بزرگی روی دلمون به خاطر رفتن خاله زهره و اقا صمد موند چند ماه بعد بود که طلعت خبر مرگ بابامو بهم داد. با این که اصلا دل خوشی ازش نداشتم تمام مراسماشو شرکت کردم. از خانوادم کسی غیر از طلعت باهام حرف نمیزد و حتی بعد از مرگ بابام همه هنوز همونطور باهام قهر بودن..مخصوصا وقتی منو حبیبو کنار هم دیدن خانواده خودم برام حرف در اوردن که ماهچهره با حبیب رابطه داشته و به همین خاطر احسان بچه ها رو برداشته و رفته چیزی از قضیه ی مادر حبیب نه به مادرم نه به هیچ کسه دیگه نگفتم و اون جریان فقط بین من و حبيب موند.بچه ها روز به روز بزرگ میشدن و با خواهر برادرهای واقعی فرقی نداشتن بنفشه و نگین دیگه هر دو دبیرستانی بودن و با هم به یک مدرسه میرفتن.بنفشه مثل پدرش خیلی باهوش بود و درس خون بلاخره سال کنکورشون فرا رسید و و هر دو حسابی درس میخوندن. بعد از کنکور بنفشه مثل پدرش پزشکی قبول شد ولی به خاطر این که دانشگاه شهرهای بزرگ بهتر بود تهران دانشگاه انتخاب کرده بود و همونجا هم قبول شد.اوایل که بنفشه تهران دانشگاه قبول شده بود مریم اصرار داشت که کلا خونه و زندگیشونو بفروشن و برن تهران زندگی کنن ولی حمید قبول نمیکرد و بلاخره تونست راضیش کنه که تو شهر خودشون بمونن و بنفشه اونجا خوابگاه بگیره و تعطیلی هاش پیش خونوادش برگرده.نگین اون سال دانشگاه قبول نشد و با رفتن بنفشه یه جورایی از هم دور شدن.یک سال گذشت و سال بعد نگین کنکور قبول شد ولی نه تهران یکی دیگه از شهرهای اطراف به خاطر تجربه ای که سر بنفشه داشتیم حبیب راحت قبول کرد نگین یه شهر دیگه توی خوابگاه بمونه و اون سال دختر ما هم از اون شهر رفت و دوباره ما دو نفره با هم زندگی میکردیم چند سال از رفتن بنفشه گذشته بود و فقط تعطیلات به شهر خودمون برمیگشت که سر و صدای خواستگاراش بلند شد. مریم خیلی خوش حال بود و میگفت دخترمم مثل خودم خوش اقباله خواستگارش یکی ازاستادهایی بود که توی دانشگاهشون تدریس میکرد.بلاخره بعد از چند بار تماس قرار خواستگاری گذاشته شد و مریم سفت و سخت اصرار داشت که خانواده ی ما هم توی خواستگاری شرکت داشته باشن و مثل تمام مراحل زندگیمون اون روز کنار هم باشیم قبل از مراسم خواستگاری متوجه شدیم که اسم خواستگار بنفشه نادره و بعد از اون همه سال اون اسم مشابه منو دوباره بدجوری دلتنگ پسرم کرد. ادامه پارت بعدی👎
۷۰ و۷۱ نزدیک های ساعت هفت و هشت بود که زنگ خونه رو زدن و خواستگار بنفشه همراه خواهرش وارد خونه شدن همه حسابی متعجب بودن که هیچ بزرگتری همراهشون نیست و مشخص بود که بنفشه از این موضوع خبر داشته و چیزی به کسی نگفته با همون نگاه اول نادر و خواهرش حسابی به چشمم اشنا اومدن و عجیب شبیه من بودن. همش فکرم سمت بچه هام میرفت و با خودم میگفتم یعنی امکان داره ولی خوشتیپ و خوش لباس بودن و کاملا مشخص بود که ادمهای متشخصی هستن و تحصیل کرده و با فرهنگن نادر اعتماد به نفس خیلی بالایی داشت و نگاه پر نفوذش تاگوشت و استخون همه رخنه میکرد همه ساکت بودن که نادر متوجه ی نگاه های متعجب و کنجکاو بقیه شد و گفت قصد بی ادبی نداشتیم بدون بزرگتر مزاحمتون شدیم راستیاتش بنفشه جان خبر دارن ما فقط هم دیگه رو داریم و هیچ فامیل و خانواده و بزرگتری نداشتیم که با اونا خدمت برسیم با این حرف نادر شکم بیشتر شد همون لحظه مریم نگاهی به من انداخت و اونم انگار یه جورایی شک کرده بود. نتونستم تحمل کنم و رو به خواهر نادر گفتم عزیزم اقا نادر شمارو معرفی نکردن. نادر سرفه ای کرد و گفت شرمنده فراموش کردم ایشون خواهرم نرگس جان هستن تمام دار و ندار من مریم بی اختیار از جاش بلند شد و گفت آقا نادر میشه یه بار دیگه فامیلتونو بگین نادر که حالا از اون همه سوال پشت سر هم معذب شده بود فامیل احسانو تکرار کرد و پشتش پرسید اتفاقی افتاده؟ دیگه نفهمیدم چی شد از جام بلند شدم و از گوشه چشمم دیدم که حبیب هم همراه من از روی صندلی بلند شد خواستم به سمتشون برم که انگار پاهام بی جون شد و چشم هام سیاهی رفت هنوز متوجه ی اطرافم بودم و فهمیدم که حبیب زیر بغلمو گرفت و مانع زمین خوردنم شد صدای مریمو میشنیدم که گریه میکرد و خداروشکر میکرد و میگفت شما نرگس و نادر خود مونین.. با آب قندی که نگین به خوردم داد کم کم حالم بهتر شد ، سر پا شدم، سر از پا نمیشناختم که جگر گوشه هامو بغل کنم ولی اونا که از هیچی خبر نداشتن حسابی جا خورده بودن و معذب شده بودن بنفشه و نگین و پسر مریمم حسابی توی فکر بودن و یه جور طلبکارانه ای به ما خیره بودن حبیب که ارامشش از همه بیشتر بود جو رو اروم کرد و گفت همگی بشینید باید صحبت کنیم خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت آقا نادر خانوادتون کجا هستن؟ نادر گفت ما پدرمونو وقتی خیلی کوچیک بودیم از دست دادیم نرگس که اگه عکس های بابا نبود قیافشو یادش نمیموند حبیب گفت مادرتون چی؟ گفت چیزی از مادرم به یاد ندارم نه من نه نرگس یا این حرف نادر اشک های من شروع به ریختن کرد حبیب دستمو توی دستش گرفت و گفت یعنی شما مادرتونو ندیدین تا حالا؟ نادر جواب داد نه بعد از این که پدرم به خاطر مصرف مشروبات الکلی فوت کرد زنی که همسر پدرم بود هم با فاصله ی کم گذاشت و رفت چند سالی پیش عموم زندگی کردیم و وقتی بزرگتر شدیم تونستیم زندگیمونو ازشون جدا کنیم و درس بخونیم عموم چند سال پیش بهمون گفت که میتونیم مادرمونو توی تهران پیدا کنیم ما به همین خاطر به ایران برگشتیم ولی این چند سال هرچی دنبال مادرمون گشتیم پیداش نکردیم حبیب گفت خب نشونی ازش دارین؟ نادر گفت فقط اسم و فامیل و ادرسش و بعد اسم و فامیل منو زمزمه کرد نگین و بنفشه با شنیدن اسم من هین بلندی کشیدن و جا خوردن حبیب گفت میبینین دنیا چقدر کوچیکه و خدا چقدر بزرگ اخه چطور میشه که ما این همه سال برای پیدا کردن شما به این و اون التماس کنیم و یه روزی برسه که شما با پاهای خودتون به خونمون بیاین نادر و نرگس به هم نگاهی انداختن و بعد از دیدن من با چشم های گریون خودشون متوجه ی همه چیز شدن اونا بیشتر از من دلتنگ بودن و انگار نمیخواستن دیگه لحظه ای از بغل من بیرون برن ،مریم که خودشو مادر دوم اونا میدونست هم لحظه ای ازشون جدا نمیشد و پا به پای من اشک میریخت.بعد از این که نادر و نرگس متوجه ی همه چیز شدند،برای بچه های خودمونم توضیح دادیم. ادامه پارت بعدی👎