#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت27
زیر لب آروم بهش گفتم _:اگه به خاطر اون منو آوردی اینجا من همین الان بر میگردم!حببب پر از خشم برگشت. فقط،اون نگاهش کافی بود بگم غلط کردم !نگاهی که هزار برابر بدتر از زد ن بود . نگاهی که میگفت برسیم خونه به حسابت میرسم ! سر مو پایین انداختم
سلانه سلانه راه افتادیم .مادرم خیلی خوشحال شد. وقتی بغلم کرد زیر گوشم گفت
_:دیدی دختر. دیدی هرمردی یه قلقلی داره...بلاخره رام زن میشه. خداروشکر شوهرت کم کم داره آدم میشه،با بغض براش لبخند زدم. بغضی گلو سوزز! دوباره دور هم جمع شدیم پدرم به خاطر موقعیت مالی حبیب خیلی تحویلش میگرفت ..منم سرم گرم صحبت بودکه یهو حس کردم شیدا نیست..چون خونشون نزدیک خونمون بود فکر کردم حتما رفته یه سر خونشون و بیاد.کمی بعد هم که تمام حواسم به حبیب بود. دیدم حبیب بلندشد و رفت حیاط خونمون های و هوی زیاد بود..هیچ کس حواسش به کسی نبود همه مشغول خوردن و نوشیدن بودن.نمیدونم چرا وقتی حبیب رفت حیاط بی قرار شدم.
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir