#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ130
داشتم از این همه بیرحمی خفه میشدم.
به سمتش حجوم بردم و با مشت به سر و سینهاش زدم:
-کثافتِ عوضی، از جون من چی میخای؟ بزار برم! بابام بیمارستانه به بودن من احتیاج داره.
بلند بلند فحش میدادم و ازش میخاستم منو ول کنه!
یهو جفت دستامو با دستش گرفت و تو صورتم توپید:
-خفهشو، تازه این اول بازیه، حالا حالاها باید زجر بکشی، حالا مونده تا بدبختیات شروع بشه، به قول معروف،به جهنم خوش اومدی.
بعد از گفتن اون حرف، ابروی سمت چپش رو بالا انداخت.
با یه دستبند، دستمو به فرمون زد.
-داری چه غلطی میکنی، باز کن این بی صاحابو..
بدون اینکه به حرفام توجه کنه، گوشی موبایلمو برداشت و از ماشین پیاده شد و بعد دوباره قفل کرد.
صداش کردم، با داد، با فریاد با التماس:
-آقا توروخدا بزار من برم، بابام مریضه. قول میدم به هیچکس هیچی نگم فقط بزارید برم لطفا...
کر شده بود و صدامو نمیشنید. به سمت همون ماشینی که ازش پیاده شد رفت و سوار شد و چند لحظه بعد ناپدید شد.
ادامه داستان👎
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir