♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ255
با خنده ادامه دادم:
-خب این چه ربطی به ترانه داره زندگیم؟!
-اخه امروزم که رفتم پوسترارو از ترانه بگیرم دیدم علی از مغازه اومد بیرون در حالی که داشت ذوق مرگ میشد!
انگشت اشارهامو بالا اوردم و گفتم:
-من ترانه رو میکشم!
به سمت تلفن خواستم قدم بردارم که نوید قهقهکنان دستمو گرفت:
-کجا میری دیوونه؟!
-ترانه چرا بهم نگفته که...
نوید وسط حرفم پرید و گفت:
-عزیزم میگه بت، صبر داشته باش!
چشامو ریز کرده بودم و داشتم فکر میکردم که نوید دور کمرمو گرفت و گفت:
-بریم بخوابیم؟
تو صورتش نگاه کردم:
-الان؟!
-تو این هوای پاییزی، ساعت ۴ بعد از ظهر، درحالی که باد و بارون میاد، حیف نیست نخوابیم!؟
ادامه داستان👎
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir