♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ554
وارد پاکنیگ شدم!
نوید لطف کرده بود و ماشینشو بهم برای مدت کوتاهی قرض داده بود که بتونم یه ماشین تو ایران دست و پا کنم!
سوار ماشین شدم و از پاکنیگ خارج شدم!
سوگند رو اون ور خیابون دیدم که به ماشینش تکیه داده و دستاشو بغل کرده بود!
-وای این اینجا چیکار میکنه؟!
تیپ مزخرفی زده بود!
مانتوی کوتاه سبز با شلوار مشکی تنگ تا بالای مچ پاش!
و آرایش فوق العاده غلیظ و موهای بلوند!
اصلا از این دخترا خوشم نمیومد!
با آدامسی که تو دهنش بود جلو اومد و گفت:
سوگند: هانی تو کجایی چرا جواب موبایلتو نمیدی اخه؟!
به ماشین رسید...
پیاده شدم و گفتم:
-عزیزم سلام!
ادامه داستان👎