♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ559
دوباره یکم نزدیکم شد!
صورتش با صورتم چند میل فاصله داشت!
لبخند کجی، کنج لبش نشست و گفت:
معراج: ببین پا رو دم بد کسی داری میزاری!
منم مثل خودش مغرور شدم و گفتم:
-دمت اینقد بلنده که هرجا پا میزارم هست!
پوزخندی زد... صدای پوزخندش حرص درار بود، دلم میخواست خفش کنم!
معراج: تورو اصلا آدم حساب نمیکنم!
این دفعه نوبت من بود که پوزخند بزنم!
-محض اطلاعت باید بگم همین خونهای که دیشب از این دخترهی چندش پذیرایی کردی مال بابامه!
معراج: پول باباتو به رخم میکشی؟
-اصلا همچین اخلاقی ندارم پز چیزیو بدم خواستم بدونی کی جلوت وایساده!
معراج: منکه کسیو نمیبینم!
-سادهاس، چون کوری!
و بعد عین این دیوونهها، کلی با خودم خندیدم و همزمان به عقب قدم برداشتم!
به سمت ماشینم رفتم... در رو باز کردم و برگشتم نگاهش کردم...
ادامه داستان👎