♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ578
ترسیده بودم!
دستم میلرزید! احساس کردم دارم یخ میزنم!
چ حس بدی بود!
چرا فکر میکردم برام مهم نیست دیگه؟!
ولی بود! حتی مهم تر از قبل بود!
به سختی گفتم:
-ار...اره خوبم!
دست سردمو تو دستای گرمش گرفت و گفت:
معراج: چرا اینقد سردی؟!
هیچی نگفتم! اصلا مغزم قفل کرده بود!
انگار یه تلنگری بود که برگردم به قبل از چند روز پیش!
همونقدر عاشق... و همونقدر منتظر...
دستمو از دست کشیدم و گفتم:
-ن هیچی نیست، فکر کنم کم خونی دارم برای اونه!
منو به بیرون آشپزخونه هدایت کرد و همزمان گفت:
معراج: برو، برو نشیمن، من خودم چایی میریزم!
برگشتم و گفتم:
-بزار اول شیشه هارو جمع کنم!
معراج: ن ن نمیخواد! برو بشین، الان برات آب قند میارم!
ادامه داستان👎