♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ597
چیزی از حرفای مردونهاشون نمیفهمیدم برای همین رفتم آشپزخونه پیش نیهان!
سر گاز بود و داشت غذارو میچشید!
آروم رفتم پشت سرش و نیشگونی ازش گرفتم و گفتم:
-کثافت اون حرفا چی بود دم در بهم زدی!
از جا پرید و گفت:
نیهان: دیوونه این چه طرز اومدنه؟ ترسیدم!
-منظورت از اون حرفا چی بود؟
نیهان ملاقه رو گذاشت تو بشقاب و با شیطنت گفت:
نیهان: امیر رو دیدی؟!
-اره دیدم! خیلی لامصب جذابه!
نیهان: برو تو کارش!
-یعنی چی؟!
نیهان: ببین خواهر عزیزم، راستشو بهت بگم از معراج برای تو شوهر در نمیاد! بیخیالش شو!
-چه ربطی به معراج داشت؟!
نیهان: دارم میگم فکر معراج رو از سرت بنداز بیرون! معراج واسه تو شوهر نمیشه، منظورم اینه!
-وا، حالا تو چرا یهو گیر دادی به اون بدبخت؟!
نیهان: اون بدبختی که داری میگی هرشب هرشب مهمون داره...
-چیکار کنم تو میگی؟!
نیهان: من میگم امیرو نگاه کن
-وا دیونهایا، بابا دو ساعت نیست یارو اومده و من دیدمش!
نیهان: هرچی چه فرقی میکنه!
-من نمیتونم، درسته رفتارای معراج خیلی زشت و زنندهاس، ولی خب من دوسش دارم هنوزم!
نیهان: اون چی؟ اونم تورو دوستت داره؟!
-ن، یعنی نمیدونم ولی فکر میکنم نه!
ادامه داستان👎
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir