♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ598
نیهان دستمو به آرومی گرفت و منو رو صندلی میز غذاخوری نشوند و خودشم نشست:
نیهان: ببین میدونم احساست چیه! میدونم الان تو چه حالی هستی ول باور کن آیهان، معراج الان اصلا به فکر ازدواج نیست!
-خب میدونم بعدشم من عجلهای واسه ازدواج ندارم باور کن!
یهو جدی شد و تشر زد:
نیهان: تو غلط میکنی!
-وا مگه زوریه؟
نیهان: بابا تو یه نگاه به امیره بنداز! جا برادری خیلی خوبه!
-قبول دارم ولی مبارک صاحابش
بلند شد و گفت:
نیهان: برو بابا، مسخره کرده منو!
خندیدم و گفتم:
-باشه حالا قهر نکن!
رفت سر ظرفشویی و بشقابهای شام رو آماده کرد و گفت:
نیهان: برو بابا! پسره هرشب یه نفرو میاره رو تختش ترتیبشو میده، دلتو به چیش خوش کردی؟
راست میگفت! واقعا دلمو به چیش خوش کرده بودم؟!
اصلا مگه قلب اینارو میفهمه که بخوان دنبال جواب این سوالا بگردم؟!
ادامه داستان👎