♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ686
آیهان تو شرایط سختی بود...
میتونستم درکش کنم... اما نمیدونم این دختر چی داره که عین آهن ربا منو به سمت خودش میکشه!
رفتیم نشستیم!
کایا یکم مشکوک منو نگاه میکرد...
از نگاهاش میترسیدم....
نیهان و آیهان زیر گوش هم یه چیزایی میگفتن....
علی هم تظاهر میکرد اصلا حواسش به آیهان نیست اما بود...
بعد از این ماجرا، دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد...
عروسی به بهترین شکل ممکن برگزار شد...
آخر شب همه با هم به خونه برگشتیم...
شب فوقالعادهای بود... و البته فراموش نشدنی...
عکس یادگاری و کلی کلیپ و فیلم که قطعا میتونه خاطر ساز باشه!
دیگه آیهان رو ندیدم و نشد که باهاش حرف بزنم...
میدونستم که به واحد خودش رفته...
دل دل میکردم که برم پیشش اما میترسیدم راهم نده...
روی مبل لم دادم... بیخیال شدم...
لباسامو عوض کردم و تصمیم گرفتم تا دوش بگیرم..۷
ادامه داستان👎
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#انرژی_مثبت