♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ707
آروم بلند شد و اومد جلوی پام زانو زد!
دستشو برو تو جیبش و یه جعبه کوچیک زش بیرون اورد...
قلبم داشت میومد تو دهنم!
توقع نداشتم دیگه اینقد سریع بخواد بره سر اصل مطلب!
معراج تو چشمام نگاه کرد و گفت:
معراج: بدون هیچ مقدمه و من من اومدم ازت جواب بگیرم!
معراج: جواب فقط یه کلمهاس، آره یا ن؟!
لبمو تر کردم و گفتم:
-خیلی... تند پیش نمیری؟
معراج با لبخند نگام کرد و گفت:
معراج: آدم عاشق نمیتونه صبر کنه! خانوم آیهان تاجیک، با من معراج سپنتا ازدواج میکنی!
تو چشماش التماس و امید رو میدیدم...
الان که داشتم دقت میکردم میبینم که خیلی خیلی این آدم رو دوست داشتم...
من نمیخواستم یه عمر شرمنده دلم باشم و رای همين جواب دادم:
با خجالت گفتم:
-با اجازه دلم، بله...
نفس راحتی کشید و دستمو گرفت و منو بلند کرد...
حلقه رو آروم تو دستم کرد و گفت:
معراج: قول میدم خوشبختت کنم...
-خیلی دوستت دارم...
-من بیشتر
لبخندی زدم و چیزی نگفتم..
فاصلهی بینمون خیلی کم بود و با یه بوسه باتردید فاصلهامون رو کم کرد...
این بوسه آغاز عشق بینمون شد...
آغاز یه زندگی جدید یه شروع جدید بود...
حالم نسبت به هر موقع دیگهای فرق میکرد...
یه حس ناب، یه حس شیرین که فقط اونایی که به عشقشون رسیدن میتونن درکش کنن...
خدایا ممنونم ازت... این حال خوب رو میدون توام...
پایان
منتظرداستان های دیگه باشید ممنونم ازحمایتتون عزیزان😊
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir