#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پنجاه_هفت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
یکی دو ساعت هم تلفنی صحبت کردیم….بعداز اینکه حرفهامون تموم شد و وقت خداحافظی رسید سینا گفت:یه چیزی بگم؟؟؟گفتم:بگو….گفت:من تمام این مدت جلوی در خونتون بودم…..داخل ماشین…..با تعجب رفتم از پنجره نگاه کردم و دیدم راست میگه…..برام دست تکون داد ،،….گفتم:اما من دیدم که رفتی…..گفت:دلم نیومد که برم….پیش خودم فکر کردم شاید بترسی و روت نشه که به من بگی…..اعتراف میکنم که اون لحظه دلم برای سینا لرزید و عشق رو احساس کردم ….بدنم گر گرفت و لپهام سرخ شد…..زودتر از اونی که فکر کنید بهش دل بستم……از اینکه یه نفر اینهمه به من اهمیت میدادم احساساتی شده بودم…..
به سینا گفتم:کاش زودتر میگفتی…..بیا بالا قهوه اماده کردم…..سینا از خدا خواسته زود اومد بالا…..شاید الان همتون منو سرزنش کنید ولی جای من نبودید….من بعداز فوت مامان هیچ محبتی ندیده بودم و تشنه ی یه محبت،،یه توجه بودم….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir