eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دوقلوها با چشمان کلیخ زده شدم که جلوی در اتاق ایستاده بودند. مانند وقتهایی که می خواستم مرغ ها را کیش کیش کنم دو تا دستم را از هم باز کردم و گفتم: مرجان، مارال برین توخونه، اصلا کی گفته صبح به این زودی بیدار شین هااا؟! مارال دماغش را بالا کشید و گفت: ما همیشه همین موقع بیدار میشیم و مرجان با پشت دست چشمهای آبی و خوشرنگش را مالید و‌گفت: مامان و بابا کجان؟! نزدیک درگاه اتاق شدم و بچه ها را به داخل هل دادم و گفتم: برین داخل صبحانه ای چیزی بخورین، من میبا برم مدرسه، مامان بابا هم رفتن شهر که برن دکتر، باید قول بدین تا من میام بچه های خوبی باشین... مارال که انگار از رفتن مامان عقده کرده بود گفت: نه من همرات میام مدرسه، من تو خونه نمی مونم.. مرجان هم با تکان دادن سر حرف مارال را تایید کرد و گفت: منم میام منم میام.. با خشم نگاهی به هردوشون کردم و‌گفتم: نمیشه! مدرسه جای بچه ها نیست، بعدم معلممون دعوام میکنه و بعد نگاهی به جفت چشمهای دوقلوها که مثل چشمای عروسک های توی تلویزیون میموند انداختم و ادامه دادم: آبجی محبوبه قول داده بیاد بهتون سر بزنه... مارال و مرجان که از زمان عروسی محبوبه، اونو ندیده بودن و فکر می کردن که اگر الان محبوبه بیاد با همون لباس و بند و بساط عروسی میاد پیششون، با خوشحالی دستهاشون را بهم زدن و گفتن: آخ جووون محبوبه میاد و مارال آهسته توی گوش مرجان گفت: من به محبوبه میگم از اون رنگ خوشگلا که به ناخن دست خودش زده بود برا منم بزنه، مرجان هم ذوق زده گفت منم میخواااام... از حرفهای دوقلوها خنده ام گرفت اما دلم نیومد رؤیاهاشون را خراب کنم، پس همانطور که سفره را باز می کردم گفتم، بیاین یه لقمه نون و پنیر بخورین منم آماده میشم برم مدرسه و تکه ای نان توی دهنم گذاشتم و به سمت پرده ای که روی جالباسی بغل دیوار آویزان بود رفتم تا لباس مدرسه ام را بپوشم. بعد از کلی سفارش، راهی مدرسه شدم، انگار محبوبه دبه آب را آورده بود و پشت در اتاق گذاشته بود و بدون اینکه به ما چیزی بگه رفته بود. کیفم را روی سکوی سیمانی جلوی اتاق گذاشتم، در اتاق نشیمن را باز کردم نگاهی به دوقلوها که جلوی تلویزیون ولو شده بودن کردم و گفتم: آبا را نریزین هاااا، تا محبوبه نیومده از اتاق هم بیرون نمیاین فهمیدین؟! هر دو با تکان دادن سر باشه ای گفتن و در را بستم. زنگ دوم بود، منی که همیشه تمام هوش و حواسم به درس بود، الان نمی دونستم چرا ذهنم پی درس نیست و یه استرس عجیب به جانم افتاده بود و درست ده دقیقه قبل از پایان زنگ دوم وقتی در کلاس را زدند و منو خواستن فهمیدم که این استرس و هیجان برای چی بوده... مدیر مدرسه منو به دفتر برد و با باز شدن در دفتر مارال را دیدم که با صورتی مملو از اشک وسط دفتر ایستاده، من مارال و مرجان را که خیلی شبیه هم بودن از روی خالی که مارال کنار ابرویش داشت و مرجان نداشت تشخیص می دادم، با دیدن مارال بدون توجه به مدیر مدرسه به سمتش دویدم و گفتم:چی شده مارال؟! چرا گریه می کنی؟! اصلا اینجا چکار می کنی؟! مگه نگفتم که...‌ هق هق مارال بلند شد و مدیر مدرسه دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: وقتی پدر و مادرت خونه نیستن چرا بچه ها را تنها رها کردی؟ شانس آوردی که همسایه ها به دادشون رسیدن... با این حرف ته دلم خالی شد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! ادامه پارت بعدی👎
اگر کوسه ها عقل داشتند ! بی شک مذهبی اختراع می کردند ، و به ماهی ها یاد می دادند که: زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز می شود...! 🕴 برتولت برشت 😍😊 @Energyplus_ir
برای عمل کردن انسان باید او را بیهوش کرد. اما برای عمل کردن روح انسان، باید او را بیدار کرد. 🕴 تولستوی 😍😊 @Energyplus_ir
پس از مرگِ انسان قلب: ۵ دقیقه مغز: ۲۰ دقیقه پوست: ۲ روز و استخوان تنها ۳۰ روز سالم می مانند اما کردار نیک تا ابد باقی می ماند... 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: هرچه من بیشتر سوال می کردم هق هق مارال بیشتر میشد تا جایی که صدایش کل دفتر مدرسه را برداشته بود، در این هنگام مدیر مدرسه کنارم قرار گرفت و گفت: منیره جان! عزیزم بچه ترسیده، انگار پدر و مادرت نیستن برو وسایلت را جمع کن و با هم برین خونه، بقیه درس امروز را داخل خونه بخون . چشمی گفتم و همانطور که مچ دست مارال را گرفته بودم و پشت سر خودم میکشیدم از دفتر مدرسه بیرون آمدم و به سمت کلاسمان رفتم. کیف و کتابم را برداشتم و با مارال بیرون آمدیم، مارال ساکت شده بود ومدام دماغش را بالا می کشید، همانطور که دستش توی دستم بود، فشاری به آن دادم و گفتم: حالا میگی چی شده یا نه؟! مارال که انگار مثل آتشفشان خاموشی بود که آماده انفجار است، دوباره به گریه افتاد. همانطور که حرصم در آمده بود، صدایم را بالا بردم و گفتم: گرررریه نکن، بگو چکار کردین؟ مرجان حالش خوبه؟! مارال سری به نشانه بله تکان داد و بریده بریده گفت: ما...ما هیچ کار نکردیم، مثل همیشه به مرغ و خروس ها دون دادیم و تخم مرغ ها را جمع کردیم و بعدم مرجان گفت بیا با هم چای تخم مرغی درست کنیم، بعد اومدیم گاز را روشن کنیم، کبریت افتاد روی فرش، حواسمون نبود، فرش آتش گرفت و.... تا این حرف از دهان مارال بیرون آمد، دستش را رها کردم و محکم روی سرم کوبیدم و همانطور که با حالت دوو به سمت خانه میدویدم گفتم: خاک بر سرم، جواب مامان بابا را چی بدم؟! مارال هم دنبالم دوید و گفت: نترس هیچی نشده، عبدالله همسایه اومد آتش فرش را خاموش کرد. اینقدر عصبانی بودم که دیگه هیچی از حرفهای مارال نمی فهمیدم فقط می دویدم جلوی خانه همسایه ها جمع شده بودند و گرم صحبت بودند و با آمدن من نگاه ها به سمتم کشیده شد. داخل جمعیت پیش رو فقط به دنبال مرجان بودم که بالاخره اونو روی سکوی سیمانی جلوی اتاق نشسته بود و حالش هم دست کمی از حال مارال نداشت و رد اشک روی گونه های سرخ و سفیدش مانده بود، کیفم را به گوشه ای پرتاب کردم و با سرعت به طرف مرجان رفتم و گفتم: مرجان تو حالت خوبه؟! مرجان سرش را تکان داد همزمان که گریه اش شدت می گرفت دستش را نشان داد و گفت: دستم سوخته... دست راست مرجان که پشتش کمی قرمز شده بود را در دست گرفتم و بوس کردم و گفتم الان یه چیزی میزنم روش خوب بشه تو گریه نکن و بعد به طرف اتاق رفتم. سرم را داخل بردم، همه چیز مثل سابق بود فقط گوشه پایین گلیم پشمی که خود مادرم بافته بود اندازه کف دست یک آدم بزرگ، کلا سوخته بود. اوفی کردم و به مارال و مرجان که الان کنار هم بودند نگاه کردم و گفتم: بیاین تو اتاق، خودم هم به سمت کیفم رفتم و همانطور که از کنار همسایه مان رد میشدم گفتم: ممنون آقا عبدالله که آتش را خاموش کردین... آقا عبدالله که انگار منتظر همین حرف من بود، همراهم راه افتاد و گفت: آخه دختر، تو چرا دو قلوها را تنها ول کردی و رفتی؟! اصلا درس و مدرسه از تو چی می خواد، تو دیگه بزرگ شدی، دو روز دیگه باید عروست کنن و... حوصله شنیدن حرفهای آقا عبدالله را نداشتم پس کیفم را برداشتم و گفتم: اولا من باید درس بخونم ، ثانیا قرار بود خواهرم محبوبه بیاد به بچه ها سر بزنه و... آقا عبدالله نگذاشت حرفم تمام بشه و رو به زنهای همسایه کرد و با خنده ای تمسخر گونه گفت: ببینید چی میگه؟! نوعروس یه خونه پاشه بیاد خونه باباش و بشه له له آبجی هاش، اون باید خدمت خانواده شوهرش را کنه، ظرف بشوره غذا درست کنه، لباسا خانواده را بشوره، نون بپزه، شیر بدوشه، آب بیاره... آقا عبدالله می گفت و همسایه های دیگه هم تایید می کردند، از حرفاش لجم گرفت، بدون توجه به اونا داخل اتاق شدم و در را محکم بستم. مرجان و مارال گوشه اتاق کز کرده بودن، با حالتی ناراحت بهشون نگاه کردم و گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟! چایی می خواستین؟ مگه شما چای نخورده بودین؟! اصلا مگه داخل فلاکس چای نبود؟ و بعد انگار حرکاتم دست خودم نبود رفتم سمت کتری و برش داشتم، نشستم کنار دبه تا آب بریزم توی کتری و بلند بلند فریاد میزدم، الان براتون چایی درست می کنم و دوتایی باید کل چایی ها را بخورین وگرنه کتک می خورین... بچه ها مثل مجسمه گچی بهم چشم دوخته بودند، سر کتری را برداشتم یک دفعه بوی سار بدی توی دماغم پیچید ، نگاهم به داخل کتری افتاد ، خدای من، چند تا زرده تخم مرغ از داخل کتری بهم چشمک میزدن. چشمانم درشت تر از همیشه شد و گفتم: این تخم مرغا توی کتری چکار میکنه؟! مارال که انگار کاره ای نبود شانه اش را بالا انداخت و گفت: به من چه مرجان می خواست چای تخم مرغی درست کنه ادامه پارت بعدی👎
مهمترین کاری که یک پدر می تواند برای فرزندانش انجام دهد این است که عاشق مادرشان باشد..! 🕴 تئودور هسبوگ 😍😊 @Energyplus_ir
یک روز بیدار می شوی و دیگر هیچ وقتی برای انجام کارهایی که همیشه میخواستی نیست. الان انجامش بده! 🕴 پائولو 😍😊 @Energyplus_ir
خوشبختى جدا تعريفی نداره يكى با يه دوچرخه خوشبخته يكى با يه هكتار باغ آلبالو اون يكى با آدم روياهاش .. دلت كه راضى باشه خوشبختى...💞 😍😊 @Energyplus_ir
مورد نفرت واقع شدن ؛ بخاطر هویت خویش بهتر از آن است که به خاطر آن‌چیزی که نیستی مورد محبت قرار بگیری... 🕴 آندره ژید 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: روز اول به شب رسید و از آمدن محبوبه خبری نشد و من مانند زنی خانه دار و کامله، گوسفندها را دوشیدم و مرغ ها را دانه دادم، ظرفها را شستم و به بچه ها رسیدم و قبل از غروب هم هیزم های شکسته شده ای که کار مادرم بود و گوشه حیاط تلنبار شده بود، داخل بخاری چپاندم نان پخته داشتیم و شام شبمان مثل خیلی از شبهای دیگر، نان و شیر بود که خوردیم و من آنقدر خسته شده بودم که نتوانستم حتی نگاهی کوتاه به کتاب هایم بیاندازم و همان سر سفره شام چشمهایم سنگین شد و خوابم برد. با صدای تیز خروس سفیدمان از خواب پریدم، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود اما آفتاب کارهای پایان ناپذیر دختران روستایی طلوع کرده بود، از جا برخواستم و بعد از اینکه سرکی به طویله زدم، دبه آب را به دست گرفتم و در هوایی سرد که وقتی سوز سحرگاهی به صورتم می خورد سوزشی همراه با سرما در بدنم می پیچید و لپ های سرخم را سرخ تر از می نمود. به چشمه رسیدم و با اینکه زودتر از دیروز آمده بودم، باز هم صفی طویل پیش رویم بود، به دنبال دیدن محبوبه داخل صف چشم گرداندم، اما خبری از محبوبه نبود، حدس میزدم شاید زودتر از من آمده و شاید هم بعد از من بیاد. امروز دور مدرسه رفتن را خط کشیدم چرا که تجربه تلخ دیروز باعث شد جرات رفتن به مدرسه نداشته باشم. کارهای خانه آنقدر بود که نمی توانستم حتی فکرم را دور و بر مدرسه پرواز بدم، پس دقت کردم تا کارهای خانه را بهتر انجام بدم. روز دوم هم خبری از محبوبه نشد، دلم از دستش گرفته بود و چون شرایط زندگی اش را نمی دانستم و فقط شرایط خودم را در نظر می گرفتم، به خودم حق می دادم که در فرصت مناسب به خانه عمه بروم و طلبکار محبوبه شوم، دم دم های عصر بود که پدر و مادرم آمدند. مارال و مرجان با آمدن پدر و مادرم مانند جوجه هایی که روزها دور از مادر بودند، شلنگ و تخته زنان به سرعت خودشان را به آنها رساندند و من هم خوشحال از آمدن والدینم به پیشوازشان رفتم. پدر و مادرم وارد اتاق شدند، من برای اینکه در همان بدو ورود از خرابکاری مرجان و مارال پرده برداری نشود متکایی روی قسمتی از فرش که سوخته بود گذاشتم. پدرم همانطور که داد از خستگی میزد بالای اتاق رفت و اشاره کرد تا متکایی برایش بیاورم و مادرم هم همان کنار متکای پایین نشست و با تعجب گفت: این متکا جلو در چکار می کنه؟! و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، کیف سفری جلویش را باز کرد و سه تا روسری بلند و گلگلی از کیفش درآورد و به سمت مارال و مرجان و من داد، مارال و مرجان در سنی بودند که می بایست هدیه برایشان عروسک و اسباب بازی بیاورند نه روسری هایی که میشد کل تن و بدن این بچه ها را داخلش بسته بندی کرد، البته مارال و مرجان از همین هدیه هم کلی ذوق کردند چون هیچ وقت عروسک واقعی از نزدیک ندیده بودند، البته همه دخترهای روستا این وضعیت را داشتند و اصلا نمی دانستند اسباب بازی چیست... من همانطور که روسری را از مادر می گرفتم گفتم: مامان دکتر چی گفت؟! مادرم با محبتی در نگاهش به من چشم دوخت و پاکتی پر از قرص های رنگارنگ از کیفش درآورد و به سمت من داد و گفت: هیچی....گفته این قرص ها را بخورم و بعدم میگفت باید عمل کنم... من که از واژه عمل چیزی سردر نمی آوردم قرص ها را گرفتم و همانطور که به همه شان نگاه می کردم، یک برگ قرص را بیرون کشیدم و بریده بریده و به زحمت رویش را خواندم..مف...نا...میک اسید... پدرم ابروهایش را بالا داد و گفت: آفرین منیره! ببین برای خودت دکتری شدی، چقدر خوب اسم قرص را خوندی... لبخند گل گشادی روی لبهام نشست و از این تعریف بابا هجوم جریان خون به سمت صورتم و گرم شدن صورتم را حس می کردم و می فهمیدم الان رنگ رخسارم از این تعریف گلگون شده، آخه هیچ وقت پیش نیامده بود که پدرم از درس خواندن ما تعریف کند و به آن افتخار کند، هنوز شیرینی این تعریف پدر زیرزبانم مزه نکرده بود که با حرف بعدی پدرم انگار کاسه آب سردی بر سرم ریختند و تمام این خوشی زود گذر برباد رفت. پدرم همانطور که استکانی چای طلب می کرد رو به مادرم گفت: حالا که محبوبه عروس شده و منیره هم اندازه خودش سواد داره و از طرفی حال تو هم خوب نیست و باید یکی وردستت باشه و میثم هم که داماد نشده تا عروس به خانه بیاره و کارهای خانه را بکنه، پس منیره از فردا مدرسه نمیره... دیگه چیزی از حرفهای پدرم نمی فهمیدم، تمام دنیا دور سرم می چرخید و حرف پدرم توی سرم اکو‌میشد: منیره از فردا مدرسه نمیره... ادامه پارت بعدی👎
. زمان، رایگان است ولی بسیارقیمتی نمیتوانیدصاحبش باشید،اما میتوانید ازآن استفاده کنید نمیتوانید نگه اش دارید امامیتوانید صرفش کنید و وقتی که ازدست دادید دیگرهرگزنمیتوانید به دستش بیاورید 😍😊 @Energyplus_ir
. بالاترین رهایی، آزاد شدن از نظرات دیگران است؛ روزی که بتوانی بدون وابستگی و اهمیت دادن به نظرات دیگران، از خودت و فردیتت لذت ببری، آن روز، روز توست! 😍😊 @Energyplus_ir
. آسانترین راه قدردانی یک تشکر ساده است آسانترین راه عذرخواهی عدم تکرار اشتباه قبلی است و آسانترین راه ابرازِ عشق و محبت و دوستی به زبان آوردن آن است! 😍😊 @Energyplus_ir
. برای طولانی زیستن لازم نیست به روزهای زندگی اضافه شود باید تلاش شود که زندگی به روزهایمان اضافه شود … 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: با بغض کیسه داروها را کناری انداختم و روسری مرحمتی مامان هم یک طرف پرت کردم و گفتم: من مدرسه میرم، اگه منو بزنید و سیاه و کبود هم بکنید بازم میرم مدرسه، همین دو روزی نبودین کلی از درس عقب موندم، دیگه لطفا نگین دور مدرسه را خط بکشم چون نمی کشم. پدرم با عصبانیت مشتش را روی پایش کوبید و از جا نیم خیز شد و گفت: دخترهٔ بی تربیت، روی حرف پدرت حرف میزنی و بعد رو به مادرم گفت: اگه خوب ادبش می کردی الان اینجور توی روی من واینمیستاد اما الانم دیر نشده، خودم ادبت می کنم و اگر جرأت داری از فردا برو مدرسه... بابا با گفتن این حرف از جا بلند شد و به سمت من خیز برداشت، مادرم که همیشه خودش را فدای ما می کرد با دست روی سرش زد و گفت: خدا مرگم بده، آقا اسحاق بزار به سر برسیم و عرق تنمون خشک بشه بعد معرکه بگیر، اصلا من پرستار نمی خوام بزار منیره بره مدرسه... بابا که دم به دم عصبانی تر میشد، خرناسی کشید و گفت: کار به مریضی تو ندارم، حرف من همینه و تغییر هم نمی کنه، منیره از فردا پایش را به مدرسه بگذاره، قلم پاش را خورد می کنم. از ترس اینکه همان بلایی سر کتابهای محبوبه آمد سر کتاب و دفتر من بیاد، در یک چشم بهم زدن خودم را به کیفم رساندم و کیف را با دو تا دستم چسپیدم و گفتم: بابا! من می خوام درس بخونم، هنوز خیلی چیزا هست که یاد نگرفتم، تو رو خدا رحمی کنین، من قول میدم نمره هام خوب بشه و در کنارش کارای مامان هم بکنم... پدرم که انگار کارد میزدی خونش در نمی آمد به سمتم قدمی برداشت و منم فرزتر از او از در اتاق بیرون زدم و با سرعت می دویدم، برام مهم نبود به کجا میرم، فقط می خواستم خودم و کیف و کتاب مدرسه ام را از خشم بابا نجات بدم. بعد از کلی دویدن به باغ پشت خانه ملا اکبر رسیدم، پشت درخت پهنی که سوراخ بزرگی روی تنه اش وجود داشت کمین کردم، خودم را داخل سوراخ جا کردم و از بغل تنه درخت پشت سرم را نگاه کردم. دم دم غروب بود، هیچ خبری از پدرم نبود، دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم ، درسته کسی منو تعقیب نمی کرد. سر جای اولم برگشتم، داخل سوراخ تنه درخت چمپاتمه زدم و کیفم را در بغل گرفتم، همانطور که بغضم میشکست و قطرات گرم اشک را روی گونه های سردم حس می کردم، به بخت بدم لعنت کردم و آهسته زمزمه کردم: الان چکار کنم؟! به کجا برم؟! وای اگر مردم روستا بفهمن از خونه زدم بیرون، آبرو برام نمی زارن، اگر هم به خونه برگردم حتما یک کتک مفصل می خورم و بعدم کتاب هام مثل کتابهای محبوبه پاره پاره میشه و دیگه آرزوی مدرسه رفتن را باید به گور ببرم. بینی ام را بالا کشیدم گفتم: الان چکار کنم؟! یک لحظه به ذهنم خطور کرد برم دم در مدرسه تا صبح بشینم، اما هوا آنقدر سرد بود که اگر تا چند ساعت بیرون میموندم حتما یخ میزدم، پس چکار کنم؟! آفتاب غروب کرده بود و صدای عوعوی سگی از دور به گوشم رسید و ترسی عجیب بر جانم افتاد، همه جا تاریک تاریک بود و فقط نور ضعیفی از جلوی خانه های اهالی آبادی به چشم می خورد. نمی دانستم چکار کنم که صدای خش خشی منو به خود آورد. از جا بلند شدم، سایه دراز مردی روی زمین به چشم می خورد، با سرعت از جا بلند شدم، مرد جلو آمد، از روی کلاه و نمدی که بر شانه انداخته بود فهمیدم ملا اکبر هست، می خواستم آهسته از کنارش رد بشوم که ناگهان با دیدن من یکه ای خورد و گفت: یا حضرت عزرائیل! تو کیستی؟! جنی یا آدمیزادی؟! آب دهنم را قورت دادم و گفتم: دختر آقا اسحاقم، مادرم یه بسته داده تا ببرم برای خواهرم محبوبه عروس عمه خورشید... ملا اکبر جلوتر آمد و همانطور که توی نور چراغ قوه گوشی اش من را با دقت نگاه می کرد گفت: مگه راه صاف را ازت گرفته بودن که از تو باغ رد میشی؟! و بعد با نگاه خیره اش که انگار در تاریکی تا عمق جانم را میدید به سرو وضعم اشاره کرد و گفت: کو‌چادرت هااا؟! بدون اینکه جوابی به حرفش بدهم شانه ای بالا انداختم و به سمت خانه عمه خورشید که آن طرف آبادی بود حرکت کردم، انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من امشب میهمان محبوبه باشم. ادامه پارت بعدی👎
. انسان های خوب را بدلیل یک اتفاق بد از خود دور نکنید! این دیوانگیست که بخاطر خاری که شما را آزرده ، از تمام گل های سرخ متنفر باشید. 😍😊 @Energyplus_ir
گرفتن آزادى از مردمى كه نمى خواهند برده باشند ، سخت است اما آزادى دادن به مردمى كه مى خواهند برده بمانند سخت تر است 🕴 مارتين لوتركينگ 😍😊 @Energyplus_ir
. 🌷صبح است و یک تصویر 🌿زیبا با هزاران خاطره 🌷بازیِ انوار خورشید 🌿در کنــار پنجره ☀️ 🌷آرزوهای قشنگ ‌و ماندنی 🌿سهم لحظه های خوب زندگی تان 🌷سلام صبح سه شنبه تون پر از خیر و برکت ☕️ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نیایش صبحگاهی🌸🍃 ✨خدایا🙏 🌸در سومین روز محرم ✨از تو تمنا دارم 🙏 🌸شفا عنایت کنی مریض ها را ✨امید ببخشی نا امیدان را 🌸در رحمت بگشای برنیازمندان ✨گره بازکنی از گرفتاران و آرامش و 🌸برکت هدیه دهے به تمام خانه ها ✨آمیـــن..🙏
🎬: در فضای نیمه تاریک پیش رو قدم هایم را دوتا یکی برمی داشتم و همانطور که کیف مدرسه ام را به دنبال خودم روی زمین می کشیدم به سرعت به طرف خانه عمه خورشید یا همان محبوبه بینوا میرفتم، بالاخره بعد از گذشت دقایقی به سکوی سیمانی خانه عمه خورشید که اتاق هایی ردیف در خود جای داده بود رسیدم. جلوی ردیف اتاق ها ایستادم، نمی دانستم از بین این اتاق ها کدام اتاق سهم محبوبه شده است، نگاهی به اتاق اولی کردم، این اتاق نشیمن عمه بود، اتاق دوم هم حکم مطبخ خانه را داشت، اتاق وسطی که نمی توانست اتاق محبوبه باشد چون تا جایی که به یاد داشتم این اتاق حکم انباری خانه را داشت و اتاق آخر هم که مهمان خانه بود، پس احتمالا اتاق آخری برای محبوبه است، رویم را سمت مهمانخانه کردم و می خواستم قدمی بردارم که در مطبخ باز شد و محبوبه با سینی که داخلش سفره و بساط شام را چیده بود بیرون آمد با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: س...س..سلام محبوبه که انگار جن دیده باشد آه بلندی کشید و گفت: وای منیره خودتی؟ این وقت شب با این وضعیت و بدون چادر اینجا چکار میکنی؟! و بعد انگار چیزی جلب توجهش را کرده باشد گفت: این کیف مدرسه ات هست؟! با ترس سرم را تکان دادم و‌گفتم: بابا گفته از فردا مدرسه نرم، منم از خونه فرار کردم. محبوبه لبش را به دندان گرفت و گفت: خدا مرگم بده، فرار کردی؟! برگرد خونه...مگه برا تو هم خواستگار اومده که گفتن مدرسه نری؟! سرم را به دو طرف تکان دادم و‌گفتم: نه...بابا میگه به قدر کافی سواد دار شدی و مریضی مامان را بهانه کرده تا من بدبخت را از مدرسه دور کنه. محبوبه می خواست حرفی بزند که صدای عمه خورشید از داخل اتاق نشیمن بلند شد: کجایی دختر؟! مردیم از گشنگی رفتی نون بپزی و سفره درست کنی؟! محبوبه همانطور که دستپاچه شده بود گفت: منیره، تو برو توی اتاق ما تا من غذا عمه و خانواده اش را بدم و بیام پیشت... چشمی گفتم و‌هنوز پای محبوبه به اتاق نرسیده بود که قدمی جلو برداشتم و گفتم: اتاق...اتاقت کدومه... محبوبه اوفی کرد و گفت: برق کدوم اتاق روشنه؟! نکاهی کردم و گفتم مطبخ و انباری... محبوبه با چشم اشاره ای کرد و گفت: برو تو انباری، انباری شده خونه من... از شنیدن این حرف ناراحت شدم و آهسته دو لنگ چوبی در انباری را از هم باز کردم و داخل شدم. انباری کلا تغییر کرده بود و به جای خرزر پنزرهای عمه، حالا جهیزیه محبوبه را چیده بودند، قالی لاکی نو در وسط و یک گوشه هم رختخواب ها و یک طرف هم یخچال و کنارش هم کمد سه در قهوه ای رنگ که رویش وسایل آشپزخانه چیده شده بود، اتاقی که هم حکم مهمان خانه و هم هال و هم آشپزخانه و... را داشت. داخل اتاق شدم، کسی نبود و با خیال راحت کیفم را کنار رختخواب ها گذاشتم و خودم به رختخواب ها تکیه کردم و پاهایم را دراز کردم. هنچز درست جاگیر نشده بودم که در باز شد و محبوبه داخل آمد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به این زودی شامت را خوردی؟! محبوبه آهی کشید و‌گفت: کدوم شام؟! انگار تو نمی دونی توی این روستا هر دختری که ازدواج میکنه و حکم عروس خانواده را پیدا می کنه، باید غذا درست کنه و غذا را برای کل خانواده شوهرش بکشه و بعد از اینکه همه اونا خوردن، اگر از غذا چیزی باقی ماند بیاره داخل اتاق خودش و تنها و دور از چشم بقیه غذا بخوره، چون توی این روستا زشته یکی غذا خوردن عروس خانواده را ببینه... ما که تا حالا عروس نداشتیم، از شنیدن حرفهای محبوبه تعجب کردم و گفتم: بیچاره عروس ... محبوبه بی توجه به حرفم گفت: مامان میدونه اینجا اومدی؟! سرم را به نشانه نه به دو طرف تکان دادم و‌گفتم: نه من فرار کردم و دیگه نفهمیدم پشت سرم چی گذشت. محبوبه آخی گفت و از جا بلند شد و گفت: پس بزار برم گوشی عمه را بگیرم زنگ بزنم مامان بهش بگم گناه داره در جریان باشه، غصه می خوره... چشمام را ریز کردم و گفتم: مگه خودت گوشی نداری... محبوبه شانه لی بالا انداخت و گفت: یک روز بعد عروسی منصور از دستم گرفت..... ادامه پارت بعدی👎
راستی ؛" دوستى " چقدر مى ارزد قدر یک کوه طلا؟ یا که سنگی سر راه ؟ چه تفاوت دارد... کاش هر قدرکه هست، از ته دل باشد داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
درخت را از ميوه اش مي شناسند و محصول درخت، ميوه آن است. شعور انسان نيز بيانگر حقيقت انسان است. همان طور كه بزرگان تاريخ بشر و پيشوايان دين گفته اند، انسان به شعور و انديشه های اوست. دانايان همه ملل و همه فرهنگ ها بر اين تاكيد داشته اند كه ميزان سنجش و اندازه گيری انسان، شعور و انديشه های اوست. تجلی شعور و انديشه ها، كلام است... داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
من آتوسا هستم و تو سن ۲۶ سالگی بر اثر تصادف به مدت ۶ سال میرم داخل کما و وقتی به هوش میام حافظم رو از دست دادم … تنها کسی که دارم خواهرم هستش اما بعد از حدود چند ماه متوجه میشم که قرص هایی که برای برگشت حافظه من هست و با قرص های خواب اور و مخدر جا به جا کرده چون اون با شوهر سابقم … 👇😱🔥 https://eitaa.com/joinchat/159384409C13d0371ef9 اینجا.داستان.زندگی.پرازغمم.رو.نوشتم.وگذاشتم👆👆😔😔
اگه قرار بود همه ى عمرمون رو يه جا بگذرونيم، به جاى پا "ريشه" داشتيم ... داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir