#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_هشتم🎬:
لباس های بچه ها را پوشیده بودم و یاسمن رو بغلم خواب بود و سرش روی شونه ام بود و وحید می خواست بره سرجاده ماشین بگیره و بیاره که من و بچه ها با مارال حرکت کنیم که یکدفعه زن عمو طیبه هو کشان اومد.
مارال کیف سفریش را بسته بود و به دست داشت می خواست بزارتش بغل کیف مدرسه اش کنار درِ اتاق که زن عمو طیبه وارد اتاق شد.
مرجان با تعجب به زن عمو نگاه کرد و گفت: س..سلام صبح به این زودی اینجا برای چی اومدین؟! اتفاقی افتاده؟!
زن عمو طیبه جوابی به مرجان نداد و همونطور که با عصبانیت مارال را نگاه می کرد، خرناسی کشید و قدمی جلو گذاشت و دسته کیف را از دست مارال بیرون کشید و گفت: صمد الان به من گفت که قراره امروز بری شهر...اصلا یه زن شوهردار چه معنی داره بدون شوهرش بره شهر؟!
مارال کیف را سمت خودش کشید و گفت: اولا ما هنوز عروسی نکردیم، دوما من تنها نمیرم که میبینی با وحید و منیره میرم و از اینها گذشته من میرم درس بخونم، مدرسه دارم، اینو که خودتون بهتر از همه میدونین..
زن عمو صداش را بالا برد و گفت: واخ واخ واخ، این دختره حجب را خورده و حیا را قی کرده، وقتی من میگم نباید بری شهر بگو چشم و بشین به زندگیت برس.
مارال که این حرف عصبانی ترش کرده بود کیف سفری را به دست من داد و گفت: وحید اومد اینو بزار توماشین و بعد رو به زن عمو گفت: این حرفا چی هست زن عمو؟! مگه شما و صمد هر دوتاتون قول ندادین که بزارین من درس بخونم، خوب الان بزارین دیگه.
زن عمو کیف را از دست من قاپید و توی یک حرکت کیف مدرسه مارال را که کنار در اتاق گذاشته بود برداشت و همانطور که بیرون می رفت گفت: تو الان شوهر داری، شوهرت راضی نیست بری شهر غریب درس بخونی، حالا اگر جرأت داری پات را از این خونه بیروت بذار تا ببینیم چی میشه...
مادرم اون وسط دو دستی توی سرش زد و نمی دونست چکار کنه.
در همین حین بابا که تا اونموقع جلو در حیاط منتظر اومدن وحید بود اومد طرف اتاق ومادرم رو به زن عمو گفت: طیبه خانم، مارال راست میگه، خوب قولی دادین روش وایستین و بعد اشاره به پدرم که داشت نزدیک میشد کرد و ادامه داد: رعایت اعصاب مارال را نمی کنین، رعایت حال و روز این بیچاره را کنین...
زن عمو که همیشه به هوچی گری معروف بود، صداش را انداخت تو سرش و گفت: برین خودتون را جمع کنین، چه ادها، انگار دختر شاه هست و مادمازل باید سر کلاسش حاضر بشه، بگو تو دختر اسحاق دهاتی هستی، توی روستا به دنیا آمدی و همینجا هم باید بمونی و بمیری، شهر رفتن و درس خوندنت برای چی چیه؟!
تا این حرف از دهان زن عمو درآمد مارال مثل تیر توی تفنگ از پشت سر من در رفت و با سرعت به سمت آشپزخونه رفت.
موقعیت بدی بود، فهمیدم که مارال یه چیزی تو سرش هست، فوری یاسمن را از بغلم گذاشتم زمین و با سرعت پشت سر مارال خودم را به آشپزخونه رسوندم و ناگهان ...
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_نهم🎬:
مارال با حالتی وحشتناک انگار چشمانش از حدقه بیرون زده بود، با چاقویی در دست از آشپزخانه بیرون آمد و همانطور که کل بدنش می لرزید روی حیاط ایستاد، چاقو را در دست راستش گرفت و دست چپش را جلو آورد و فریاد زد: به خداوندی خدا قسم، همین الان خودم را میکشم و از اینهمه بدبختی و بیچارگی راحت میکنم، تا سرنوشت من، درس عبرتی باشه برای تمام آدم های زورگوی بد قول و با زدن این حرف چاقو را گذاشت روی دستش...
مارال زده بود به سیم آخر و راستی راستی داشت خودش را میکشت، باید کاری می کردم، پشت سرش بود با دو دستم، دست راست مارال را چسپیدم.
می خواستم چاقو را از دست مارال دربیارم، اما انگار زور سه تا مرد توی دستهای لاغر و نحیفش ریخته شده بود، در همین حین صدای گریه مادرم و ناله پدرم توی گوشم پیچید که التماس می کردند مارال کار خطرناکی نکنه.
من با احتیاط اما تمام قدرت، خواستم چاقو را از دستش در بیارم و موفق هم شدم اما آخر کاری نیش چاقو با مچ دست مارال برخورد کرد و یک هو خون زد بیرون...
البته خراش سطحی بود ولی خون که بیرون زد جیغ مادر بلند شد و پشت سرش صدای آخ پدرم را شنیدم.
نگاهی به مارال کردم، خیلی برافروخته بود، می خواستم حرفی بزنم که صدای زن عمو طیبه بلند شد: اسحاق...اسحاق چت شده...
وای باورم نمیشد بابام روی زمین افتاده بود و چشماش هم بسته بود
مادرم همونطور که توی صورتش میزد رفت بالای سر بابام.
مرجان و مارال هم دو طرف بابا را گرفتن و من سریع خودم را رسوندم توی آشپزخونه، چاقو را یه گوشه پرت کردم و لیوان آبی ریختم به سمت حیاط رفتم.
بابا بیهوش شده بود و هر چی آب تو صورتش ریختیم به هوش نیومد و در همین حین وحید با ماشینی که کرایه کرده بود جلوی خونه ظاهر شد با دستپاچگی به طرفش رفتم و همانطور که با گریه پدرم را نشون میدادم گفتم: وحید بابام....یه کاری کن..
بالاخره میثم و وحید بابا را رسوندم مرکز بهداشت، چون تازگیا در طول هفته یه پزشک عمومی برای کشیک میفرستادن و از شانس خوب ما اونروز پزشک کشیک توی روستا بود.
بابا توی مرکز بهداشت به هوش اومد و میثم وضعیت بیماری بابا را برای دکتر گفت و دکتر توصیه کرد که برای بابا محیط آرومی فراهم کنیم و گفت عصبانیت براش سم هست و تشنج و درگیری اثر عمل و شیمی درمانی را کم می کنه و حال بابا را بدتر می کنه.
خلاصه اون روز همه ما از راه افتادیم و کسی به شهر نرفت و البته زن عمو و صمد از حرفشون کوتاه نیومدن و مارال هم چون وضعیت بابا را دید، دور مدرسه را خط کشید و رؤیاهاش را به خاطر بابا، خاک کرد و از اون روز به بعد مارالی که همیشه شاد و خندون بود، هیچکس خنده اش را ندید.
دختر شیطونی که دنیا از دستش آسایش نداشت، الان شده بود مثل مرجان، بی صدا و مدام توی خودش بود.
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_دهم🎬:
بعد از سه روز برگشتیم شهر، پدرم انگار اون اتفاق براش یه شوک بزرگ بود و حالش هر روز بد و بدتر میشد، طبق خبرهایی بهم میرسید دوباره اشتهای بابا از بین میره و هر چی میخوره بالا میاره و مارال بیچاره به خاطر بابا می بایست مهر سکوت به لب بزنه و چیزی نگه.
از روستا که برگشتیم حال یاسمن خیلی بد بود، علائم سرماخوردگی را داشت اما سرما نخورده بود، یک جورایی نفسش تنگ میشد و صورتش کبود میشد، البته همون وقتی به دنیا اومد مدام سینه اش خس خس می کرد اما الان این خس خس پیشرفت کرده بود و بچه به مرز خفگی می رسید.
وحید خونه بود که یاسمن اینجور شد، با التماس ازش خواستم که یاسمن را ببریم دکتر و وحید با پررویی گفت: طوریش نیست، بعدم اصلا پول ندارم، بزار فردا ببرش مرکز بهداشت نشون دکتر اونجا بدش، خوب میشه...
خیلی عصبی شدم چون راجع به این مشکل یاسمن چند بار به دکتر مرکز بهداشت گفته بودم و اونم تاکید کرده بود باید به پزشک متخصص اطفال مراجعه کنم، اما وحید قمارباز تبدیل شده بود به یک مجسمه که گویی قلبی توی سینه اش نیست و فقط و فقط همون گوشی کوفتیش براش مهم بود و بس
منم که اصلا روم نمی شد به حمید بگم تا یاسمن را دکتر ببره و از طرفی برخورد مهرنسا هم باهام خوب نبود و میترسیدم بفهمه که حمید بچه ام را برده دکتر و بعد یه حرفی طعنه ای چیزی بزنه، پس دست گذاشتم روی دلم و اب شدن و زجر کشیدن روزانه یاسمن را میدیم و دم نمیزدم.
روزها از پی هم می امد و میگذشت، حالا من شده بودم سنگ صبور مرجان و مارال و تازه متوجه شده بودم که مرجان بیچاره را چندین ماه قبل از اون تاریخی که به ما گفتن عقد کرده، پدرم اونو به دایی عبدالله به عنوان عروس تقدیم کرده بود و ما خبر نداشتیم.
درست مثل زمانی که خودش به شهر رفته بود و منو به عقد وحید دراورده بود و من خبر نداشتم، برای مرجان هم همین قضیه بود با این تفاوت عقد مرجان را چندین ماه از همه پنهان کرده بود و وقتی ازش پرسیدیم دلیل این کارت چی بوده؟ گفت که دایی عبدالله پولداره، پسرش میتونه زندگی مرجان را تامین کنه و از طرفی منم مریض بودم و می خواستم خیالم بابت مرجان راحت باشه و پدرم هرگز تصور نمی کرد این حرکتش به قیمت جان مرجان تمام میشه
حالا می بایست برای دو قلوها جهیزیه فراهم کنند، هر روز که با مادرم حرف میزدم، میگفت که میثم خودش را به همه کار میزنه وچند تا گوسفند خریده و از فروش کشک و پنیر و ماست گوسفندا یه سری وسیله برای مرجان تهیه کردند اما از جهیزیه مارال هیچ خبری نبود، انگار چون دایی پولدار بود پس عروسش هم باید جهاز داشته باشه و چون صمد بچه بود و پدرم کلی خرج بیماری زن عمو کرده بود تاوانش را مارال می بایست پس بده و جهیزیه ای براش تهیه نمی شد.
با شنیدن این حرفا داغ دلم چند برابر میشد، اما کاری از دستم بر نمی آمد.
روزها بر همین منوال می گذشت و خبر رسید که زن عمو حکم کرده زودتر عروسی صمد و مارال را بگیرند.
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_یازدهم🎬:
آخر هفته بود، اردیبهشت ماه، هوای روستا هنوز سوز داشت که مادرم زنگ زد و گفت می خوایم بند و بساط عروسی مارال را راه بندازیم.
منم راهی روستا شدم تا به مادرم کمک بدم، البته می دونستم به خاطر وضعیت بد اقتصادیمون جشن آنچنانی نمیشه گرفت.
یادمه یک هفته به تاریخ عروسی مارال مونده بود که از وحید اجازه گرفتم تا برم روستا، وحید هم که انگاری از خداش بود چند وقت تنها باشه و توی تنهایی به خرابکاری هاش بهتر برسه قبول کرد و یه روز صبح زود منو بچه ها را رسوند روستا و خودش به شهر برگشت.
درست همون روزی که من رفتم روستا، زن عمو و صمد با کلی ناز و افاده چند دست لباس برای مارال گرفته بودند و آوردند.
البته رسم هست که قبل عروسی، لباس و کلی وسیله خوراکی مثل قند و روغن و برنج و رب و... با طلا برای عروس بیارن، اما زن عمو سر و ته تمام اینا را با یه ساک لباس به هم آورده بود.
بعد غروب آفتاب بود که پسر کوچکی عمو حشمت دوان دوان اومد و خبر آورد که مادرش و صمد دارن میان برای مارال لباس بیارن.
سفره شام وسط بود، با دست پاچگی سفره را جمع کردم و اتاق را مرتب کردم، درسته که زن عمو آشنا بود و باهاش رودربایسی آنچنانی نداشتیم اما بالاخره الان میومدن برای عروس لباس بیارن...
زن عمو اومد داخل اتاق و شروع کرد به کِل کشیدن و سراغ مارال را گرفت.
من رفتم توی آشپزخونه و مارال را به زور دنبال خودم کشیدم و آوردم توی اتاق، وارد اتاق شدیم نیش زن عمو طیبه تا بنا گوش باز شد و شروع کرد به کل کشیدن و یه مشت نقل ریز سفید از توی جیبش بیرون اورد و ریخت روی سر مارال....
دلم به حال مارال سوخت و در عوض زن عمو من خجالت کشیدم، آخه یعنی مارال اینقدر براش ارزش نداشت که از همین نقل های ریز یه پاکت کوچک بگیرن و بیارن ؟! اما چه میشه کرد.
ساک را گذاشتن روی زمین، چشمم به ساک افتاد قضیه نقل ها را فراموش کردم، اخه یه چمدون مسافرتی سورمه ای شیک و پیک اورده بودن که خیلی قشنگ بود، آهسته تو گوش مارال گفتم: مبارکه نگاه چه چمدون قشنگی، از این جدیداست هااا،
مارال لبخندی زد و گفت آره...
زن عمو می خواست در ساک را باز کنه، انگار رمز داشت و نمی تونست، که زن داداش زیبا رو بهش گفت: زن عمو کیف رمز داره، رمزش چنده؟!
صمد نگاهی به مادرش کرد وگفت: خاله گفت رمزش دو تا ده هست..
زن عمو خنده بلندی کرد و گفت: اره یادم رفته بود و بعد رو به صمد گفت: ببین پسرم من که سر در نمیارم اما درست بازش کن، چمدون مردم دستمون امانته...
با شنیدن این حرف انگار تشت آبی سرد روی سرم ریختن، اما سعی کردم خودم را عادی جلوه بدم، کسی چیزی نگفت، در چمدون را که باز کردن، چشمتون روز بد نبینه، چند دست لباس از مد افتاده که یکیشون را من خوب یادم بود توی یه جشن، زن عمو تن خودش کرده بود را به چشمم آشنا اومد، از یه طرف خنده و از طرف دیگه گریه ام گرفته بود، آخه زن عمو با این هیکل چاق و گوشتالودش چه جوری راضی شده بود لباس گشاد خودش را برای مارال که یک تکه گوشت و استخون بود بیاره، توی دلم دعا می کردم که مارال متوجه این قضیه نشه و اصلا نفهمه اون پیراهن زن عمو بوده اما انگار مارال هم متوجه شده بود آخه با دیدن لباس ها اخمهاش را در هم کشید و همانطور که از جا بلند میشد گفت: من این لباسا را نمی خوام.
زن عمو چشماش را ریز کرد وگفت: واخ واخ چه اداهااا دخترهٔ بی چشم و رو...
که ناگهان میثم از جا بلند شد و رو به زن عمو و صمد گفت: پاشین گم شین از خونه ما بیرون....
پدرم با حالتی نگران نگاه میثم می کرد انگار با نگاهش التماس می کرد چیزی نگه و مادرم رو به میثم گفت: پسرم این حرفا....
که ناگهان..
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_دوازدهم🎬:
میثم که انگار زیادی بهش ور خورده بود خودش را بیرون اتاق انداخت و ما فکر کردیم قضیه تمام شده و مادرم می خواست حرف بین مارال و زن عمو به خیر و خوشی تمام بشه که یک هو میثم با اسلحه شکاری که داشت جلوی در اتاق ظاهر شد و با صدای بلند گفت: صمد و مادرش، سریع از خونه ما برین بیرون، اینجا شما عروسی به اسم مارال ندارید، دیگه شما حق ندارید پاتون را توی این خونه بگذارید و من اجازه نمی دم که حتی جنازه مارال را روی دوش شما بزارن.
زن عمو طیبه با دیدن اسلحه خیلی ترسیده بود و همانطور که دست صمد را گرفته بود و به دنبال خود می کشید، بدون اینکه هیچ حرفی بزند، دوان دوان از خونه ما بیرون رفت.
بعد از رفتن زن عمو و صمد، میثم نفسش را محکم بیرون داد و همان جلوی در روی زمین نشست، من نگاهی به پدرم کردم، انگار شوکه شده بود، رنگش مثل زرد چوبه زرد شده بود و به میثم خیره شده بود و پلک نمیزد.
فوری یه لیوان آب ریختم و خودم را به بابا رسوندم، کنار بابا زانو زدم و لیوان را روی لبش گذاشتم، هیچ حرکتی نکرد.
آرام لیوان را کج کردم و چند قطره آب به دهان بابا ریختم و خنکای آب باعث شد بابا از شوک دربیاد و بدون حرفی لیوان آب را یک نفس سرکشید، دستی به گونه بابا کشیدم و می خواستم حرفی بزنم که ناگهان بابا شروع به استفراغ، کرد و هر چی که خورده و نخورده بود را بالا آورد.
این حالت بابا نشانه خطر بود، مادرم همانطور که توی سرش میزد جلو آمد، متکای کنار دیوار را جلو کشید و سر بابا را روی متکا گذاشت.
میثم از دیدن این صحنه مثل یه بچه کوچک شروع به گریه کرد، دلم خیلی گرفت، اخه میثم قصدش خیر بود و می خواست از مارال دفاع کنه و الان این وضع بابا را تقصیر خودش می دونست.
بابا با دست اشاره ای به میثم کرد که جلو بیاد، میثم جلو رفت و بابا با کلمات بریده بریده گفت: با...با...مارال....شو...هر داره، صمد شوهرش هست، تا من زنده ام دیگه از این کارا نکن، با آینده خواهرت بازی نکن، مردم پشت سر خانواده ما حرف میزنن و آبروی همه مان به باد میره...
از دیدن حال بابا و شنیدن این حرفا خیلی ناراحت شدم، بابا. با اینکه حالش خوب نبود هنوز هم به فکر آبرو و حرف مردم بود و اصلا توجه نمی کرد که دخترش را یک عمر بیچاره می کنه
مارال خودش را جلو کشید و دست بابا را توی دستش گرفت و همانطور که زار میزد گفت: بابا! تو حالت خوب بشه من خفه خون می گیرم.
اون شب با تمام غصه هاش به صبح رسید و میثم حرفهای ناگفته بابا را خوب فهمید و به یک بهانه ای به خونه عمو رفت و قضیه را به نحوی که ما نفهمیدیم فیصله داد.
روزها تند تند می گذشت و ما به عروسی مارال نزدیک میشدیم، از ظواهر برمیامد که قراره تمام رسم و رسوم عروسی مثل جشن دست نگاری و جشن حنابندان و پاتختی و... همه در عروسی خلاصه بشه و زن عمو گفته بود پولی برای خرج این جشن ها نداره و پیشنهاد داده بود که صبح عروسی ،حنابندان می گیرن و شبش هم عروسی را برپا می کنند.
یک روز به عروسی مانده بود اما مارال هنوز نه لباس حنابندان داشت و نه لباس عروس...
صبح زود زن عمو به خونه ما اومد و به مارال گفت که تمام لوازم را خودشون گرفتن و حتی گفت که لباس عروس هم خودش سفارش داده به خیاط که برای مارال بدوزه و عجیب اینکه اصلا اندازه ای از مارال نگرفته بود حالا لباس را با اندازه های کی دوخته بود خدا میدونه و اینکه مارال تا این لحظه از این موضوع خبر نداشت و حتی زن عمو لباس را نیاورده بود که مارال پرو کنه و زن عمو یه پاکت پول داد دست مارال و گفت: لباس صبح عروسی یا حنابندان و هر چیز اضافه دیگه را خودت امروز با داداشت برین شهر و بخرین.
وقت نبود مارال و میثم آماده شدن که برن شهر و منم یواشکی رفتم سراغ پاکت پول و درش را باز کردم و پول ها را که تراول پنجاهی بودن شمردم و وقتی فهمیدم فقط پونصد تومان پول هست، وا رفتم. آخه با پونصد تومان یه صندل عروسی هم نمی شد خرید تا برسه به لباس...لباس حنا بندان عروسی از شش هفت میلیون شروع میشد به بالا حالا این بیچاره ها با پونصد تومان چکار می تونستن بکنن؟!
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_سیزدهم🎬:
از صبح تا عصر مدام دنبال راست و ریست کردن کارها بودیم، حتی وقت نکردم یک لحظه بنشینم، یاسمن و نازنین هم مدام دنبال من اینور و اونور می آمدند و از نفس افتادند.
نگران مارال بودم، می بایست زودتر بیاد آخه عروس بود و تا یه خستگی در کنه و فردا صبح علی الطلوع هم می بایست بره زیر دست آرایشگر، البته آرایشگرش هم آنچنان آرایشگر نبود، یکی از همین خانم های روستا که آنچنان هم مهارت نداشت، دلم برای مارال میسوخت، چون هیچی عروسیش به بقیه عروسی ها شباهت نداشت، برای عروسی من که پنج سال قبلش بود، به مراتب عروسیم پر زرق و برق تر بود و تمام مراسمات هم گرفتن و اما برای مارال همه را در روز عروسی خلاصه کرده بودند.
بالاخره دم دم های عصر، مارال و میثم، خسته و کوفته رسیدن، تا قامت مارال را دیدم بدو خودم را روی حیاط رسوندم و پاکت بزرگی را که دستش بود گرفتم، خیلی دوست داشتم بفهمم با پونصد تومان چکار کردند و چی خریدند و فکر می کردم شاید میثم پولی اضافه روی اون پول گذاشته باشه، گرچه میثم هر چی داشت برای دارو درمان بابا خرج کرده بود.
بعد از سلام و علیک دست مارال را گرفتم و به طرف اتاق کشیدم و گفتم: بیا زودتر بریم ببینم چی خریدی.
مارال با لحنی ناراحت به اتاق های اون طرف حیاط که خونه میثم بود اشاره کرد و گفت: نه توی اتاق شلوغه، بریم پیش زیبا، اونجا نشونت میدم و البته زیبا هم باید یه کاری برام بکنه.
چشمام را ریز کردم و گفتم: زیبا چکار باید بکنه
مارال آه کوتاهی کشید وگفت: حالا بعدا میفهمی
لبخندی زدم و گفتم: حالا بگوببینم چکار کردی؟!
مارال نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: چکار خواهر؟! رفتیم شهر، کل بازار و حتی مغازه های خیابان های شهر را زیر پا گذاشتیم، لباس حنابندون خیلی گرون بود، باورت میشه ده میلیون به بالا بود، یه چند تا مغازه هم رفتیم سه چهار میلیونی داشتن اما خیلی ساده با پارچه های عهد عتیق و خیلی هم زشت بودن البته اگر خوشگل هم بودن ما پولش را نداشتیم بگیریم.
تقی به در اتاق نشیمن زدیم کسی نبود، دوتایی وارد اتاق شدیم و با تعجب گفتم پس چکار کردین؟!
مارال همانطور که چادرش را به گوشه ای می انداخت، پاکت دستش را وسط اتاق پرتاب کرد و خودشم بغل دیوار نشست و گفت: آخرش توی یه مغازه که بیشتر به کهنه فروشی و سمساری شباهت داشت رفتیم، لباساش قیمتش مناسب بود اما ما پولش را نداشتیم، دیگه صاحب مغازه که یه پیرمرد مهربون بود دلش به حالم سوخت وگفت چند تا لباس دست دوم هم هست که قبلا کرایه شان میدادیم و الان چون خیلی کهنه شدن گذاشتیمشون توی زیر زمین و از من خواست تا ببینمشون و منم دیگه مجبور شدم یکی از همونا را انتخاب کردم.
به طرف پاکت رفتم و لباس را بیرون کشیدم، یه لباس قرمز.....وای باورم نمیشد، خیلی کهنه بود، اصلا مشخص بود رنگش رفته وکاشکی همین بود، پارچه زیر لباس ساتن بود که جای جایش نخ کش شده بود و یه تور قرمز رنگ هم روی پارچه بود که خیلی جاهاش درزش در رفته بود و پاره شده بود و بعضی جاهای تور هم زده شده بود.
ناخوداگاه بغض کردم و گفتم: این که پاره است...
مارال شانه اش را بالا انداخت و گفت: خوب همینو تونستیم بگیریم، الانم می خوام به زیبا بگم با چرخ خیاطیش جاهایی را که پاره هست بدوزه و تا جایی میتونه ترمیمش کنه...
آهی کشیدم و گفتم: حالا چقدر بابت این پول دادی؟!
مارال بغل دیوار دراز کشید و دستش را گذاشت روی صورتش و آرام زمزمه کرد: دویست هزار تومان
اشک هام داشت درمیومد، برای اینکه مارال نبینه، خودم را از اتاق بیرون انداختم
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_چهاردهم🎬:
بالاخره صبح عروسی رسید و مارال بیچاره را به خانه همسایه بردند چون اونجا خلوت بود و گلجان، مشاطه روستا هم مشغول کار شد، گلجان هر بندی که روی صورت مارال می انداخت، خودش چنان به به و چه چه می کرد که انگار به روزترین متد آرایش اروپا را روی صورت مارال پیاده کرده است.
زودتر از آنچه که فکرش را بکنیم کار گلجان تمام شد و مارال لباس حنای پر از وصله را پوشید اما با هنرنمایی زیبا، جای وصله ها با پولکی چیزی پوشیده شده بود.
کم کم سر و کله میهمان ها هم پیدا شد، البته با تدبیر زن عمو تعداد کمی از اقوام به این عروسی دعوت شده بودند و این عروسی به یک میهمانی خانوادگی بیشتر شباهت داشت تا عروسی...
میهمان ها هنوز تازه جاگیر نشده بودند که کاسه های حنا به میان آمد و خیلی ساده مراسم حنابندان انجام شد و سفره نهار را انداختند و مهمانان غذای حنابندان که آبگوشت بود را خوردند.
بعد از نهار سریع مارال را به حمام فرستادیم تا یه دوش سرسری بگیرد و دوباره بره زیر دست گلجان برای آرایش عروس...
گلجان سعی می کرد اینبار با ارامش بیشتری کار کند و بعد از یک ساعت ور رفتن با مارال صداش بلند شد، عروس آماده است ، پس این لباس عروس کجاست؟!
و ما تازه یادمون افتاد که زن عمو لباس عروس را نیاورده، خودم را با سرعت به خانه رساندم و زن عمو را که بالای دیگ شام عروسی بود پیدا کردم و گفتم که لباس عروس کجاست؟! انگار فراموش کردین بیارین
زن عمو نیشش را تا بنا گوش باز کرد و گفت: نه منیره جان آوردمش، توی اون اتاق هست ، همون صبح زود که اومدم آوردمش، تو برو خونه همسایه پیش مارال خودم الان میارمش.
لبخندی زدم و تشکر کردم و توی راه برگشت بودم، ذهنم درگیر شده بود آخه هر چی فکر میکردم صبح که زن عمو لباس عروس همراهش نبود، فقط یه پاکت مشکی که نفهمیدم چی توش بود همراهش بود و بس...
نمی خواستم ذهنم را بیش از این درگیر کنم و زیر لب گفتم: حتما صمد یا یکی از داداشاش لباس را آورده.
داخل خانه همسایه شدم، مارال با موهایی پف کرده که شبیه موهای زن های قدیمی ژاپنی که توی فیلم ها نشان میداد شده بود، صورت عروسکی مارال به طرز وحشتناکی سرخ و سفید شده بود و پشت پلک هاش هم بس که سایه کشیده بود آدم فکر می کرد هر دوتا چشمش ضربه خورده که این شکلی شده...
با اینکه آرایش مارال خیلی بد بود اما برای اینکه روحیه مارال خراب نشه، چیزی نگفتم و در همین حین زن عمو طیبه وارد اتاق شد و گلجان همانطور که مارال را نشان میداد گفت: کجایی طیبه خانم، ببین عروست چه خوشگل شده، اصلا کار من حرف نداره، حالا کولباس عروس؟!
زن عمو همانطور که پاکت مشکی را به طرف مارال میداد گفت: دست و پنجه ات درد نکنه گلجان، ان شاالله جبران کنیم، آره مارال خوشگل شده.
مارال که انگار خشکش زده بود و چشمش به پاکت مشکی بود و پلک نمیزد
من در یک حرکت پاکت را از دست مارال گرفتم و درش را باز کردم و لباس را بیرون کشیدم...
وای خدای من! اصلا باورم نمیشد، یه لباس معمولی با پارچه ای که زمینه اش سفید و تصویر گلهای قرمز بزرگ روش به چشم می خورد توی دستم بود، این لباس بیشتر به روکش متکاها شبیه بود تا لباس عروس
با لکنت گفتم:ا...این این چیه؟! کو لباس عروس؟
زن عمو لباس را از دستم گرفت و همانطور که به قد مارال می گرفت گفت: ببین اندازه اندازه اش است، خیلی هم قشنگه...لباس عروس باید سفید باشه که سفید هست...
با عصبانیت گفتم : آخه این...
گلجان که دستش با زن عمو توی یک کاسه بود گفت: آخه ماخه نداریم و با اشاره به مارال ادامه داد: برو پشت اون پرده لباست را بپوش و مارال با بغضی در گلو رفت و لباس عروسی که بیشتر به لباس راحتی برای سر زمین کشاورزی شبیه بود را پوشید....
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_پانزدهم🎬:
عروس با همان تعاریفی که کردم آماده شد و زن عمو و خاله ها و زن دایی چند تا از زنهای فامیل جلوی خونه ایستاده بودن و تا صمد درحالیکه دست مارال را در دست داشت از خونه همسایه بیرون آمدند، شروع کردند به کِل کشیدن و با چند مشت نقل رنگی به استقبال عروس و داماد آمدند.
صمد و مارال روی کپه ای از رختخواب که به شکل تخت عروسی گذاشته بودن و پارچه مخمل قرمزی هم روی این کپه رختخواب کشیده بودند، نشستند.
جلوی عروس و داماد سفره ساده ای که کار دست مرجان و محبوبه بود چیده شده بود، یه سفره آبی رنگ پلاستیکی که آینه و شمعدان کوچک و ساده و قرانی وسطش بود.
یه طرف سفره ظرف شیرینی و یه طرف میوه و یه طرف نقل های پیچیده شده در تورهای کوچک رنگی و یه سمت هم بادام رنگی و یه جا هم گردوی رنگی گذاشته بودند و یه گلدان گل پارچه ای و البته قدیمی هم انتهای سفره به چشم می خورد، سفره اش اینقدر ساده بود که حتی از سفره هفت سین خانه پدربزرگ هم ساده تر بود.
کنار تخت عروسی بغل دست مارال، روی زمین نشستم و نازنین و یاسمن هم که تا اون موقع سرگرم بازی با بچه های محبوبه بودن را جلوی خودم نشوندم، نگاهی به مارال کردم، متوجه شدم با این لباس و سر و وضع خیلی معذّب هست، انگار توی دلش دعا می کرد که این مجلس زودتر تموم بشه، درسته تمام مهمان ها از اقوام بودن، اما یه جوری به لباس مارال نگاه می کردند که آدم احساس بدی پیدا می کرد.
در همین حین مادر صمد کل کشان اومد جلو تا مثلا طلاهای عروس را بهش بده، نزدیک مارال شد و از توی جیبش یه جعبه النگو درآورد و جعبه را جلوی عروس گرفت و درش را باز کرد و گفت: این هدیه به عروس گلم، یعنی تمام طلایی که می بایست برای خرید عروسی بگیرن خلاصه شده بود توی همین جعبه...
در جعبه را که باز کرد دهانم از تعجب باز شد، فقط سه تا النگو...کاش هم قشنگ بودن، سه تا النگو که فکر کنم زن عمو اندازه دستهای گوشتالود خودش برای دستهای استخوانی مارال گرفته بود کاش فقط همین بود، النگو ها دقیقا شبیه النگوهای ننه کبری بودن، پیرزنی که همسایه مادرم اینا بود که محال بود مارال از این مدل خوشش بیاد.
آب دهنم را قورت دادم و با خودم گفتم خدا پدر و مادر آقا عنایت را بیامرزه هم عروسیم مفصل بود و هم طلاهام کامل، از حلقه و انگشتر و سرویس طلا گرفته تا النگو همه چی بود.
اما طلاهای مارال خلاصه شد توی همین سه تا النگو، زن عمو النگوها را انداخت دست مارال و رفت عقب و کس دیگه ای هم هدیه نداد، توی این روستا رسم بود خانواده عروس هم به داماد یه تیکه طلا هدیه بدن، اما پدر و مادرم چیزی هدیه ندادن اصلا نداشتن که بدن و من فکر می کنم پشت پرده، پدرم و زن عمو با هم قرار کرده بودن که ما به داماد طلا ندیم و اونا هم اندازه همین سه تا النگو طلا بیارن.
مرجان که شاهد این قضیه بود و خوب می فهمید مارال داره چه زجری می کشه، برای اینکه جو مجلس را عوض کنه پا شد و گفت: دست دست دست، حالا عروس باید برقصه...عروس باید برقصه...
خنده ریزی کردم و گفتم عجب زبلی هست مرجان و پشت سرش همه شروع کردن به گفتن: عروس باید برقصه...
جو مجلس عوض شده بود، یادم می آمد مرجان و مارال چقدر تمرین رقص کرده بودن، پس الان وقتش بود یه خودی نشون بدن.
مرجان دست مارال را گرفت و آورد وسط مجلس، یک هو زن عمو که می خواست از اتاق بره بیرون، از وسط راه برگشت و همانطور که چشم غره به مارال میرفت گفت: عه...عه...یعنی چه؟! دختر چقدر سبک باشه که بخواد شب عروسیش برقصه!! برو روی تخت عروسیت بشین و بعد چشمکی به صمد زد و زیر لب گفت: حواست باشه، نرقصه
صمد چشمی گفت و با یک زهر چشم، مارال را سر جاش نشوند و مارال دوباره سرش را پایین انداخت و سرجاش نشست و تا آخر مجلس ندیدم سرش را بالا بگیره...
بعد از چند دقیقه، به همه اعلام کردن که می خوان شام بدن و شام عروسی مارال برنج و قورمه سبزی بود.
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_شانزدهم🎬:
جشن عروسی مارال هم با تمام خاطراتش تمام شد، عروسیی که غم چهره ما را گرفته بود چون هم دلمون عزادار عمویی جوانمرگ بود و هم نگران پدری بیمار که بیماریی صعب العلاج داشت و از یک طرف هم مشخص بود مارال خوشبخت نخواهد شد.
حجله عروسی مارال و صمد، میهمان خانهٔ پدرم بود و چون قرار بود مراسم پاتختی نباشه، همون شب، زن عمو و چند تا زن از اقواممون پشت در اتاق حجله نشستند تا دستمال های روسفیدی مارال که موضوع مهمی بین روستایی جماعت هست را بگیرن و وقتی خیالشون راحت شد هرکسی رفت طرف خانه خودش...
فردای اون روز، مارال با چشمی گریان در حالیکه سر سوزن جهیزیه ای نداشت با یک صندوقچه که حاوی لباس ها و وسائل شخصیش بود راهی خانه عمو حشمت خدابیامرز شد.
نداشتن جهیزیه بهترین بهانه بود که زن عمو همیشه به مارال سرکوفت بزند و اختیار کل زندگی اون و صمد را در دست بگیرد.
مارال بیچاره توی خونه عمو حتی اتاق مستقل و جدا نداشت و انگار از خونه بابا به خونه عمو نقل مکان کرده بود و با این تفاوت که توی خونه بابا برای انجام کارهای روزمره، مرجان و مامان و زیبا کمکش بودن اما توی خونه عمو که فقط سه تا پسر داشت و صمد هم بزرگترین پسر عمو بود و اونم یه جوان ناپخته بود، مارال نقش یک خدمتکار تمام عیار را داشت.
اونطوری که مارال تعریف می کرد، کار خواهر بیچاره ام از همان روز بعد از عروسی شروع شده بود، دختری که به زور دوازده سالش میشد ، الان می بایست اونجا خمیر بکنه، نان و غذا بپزد، جارو کنه و ظرف و لباس های تمام اعضای خانواده را هم بشوره و زن عمو تا یک لحظه مارال را بیکار میدید اونو میفرستاد تا سبزی کوهی بچینه و مارال هم حق هیچ اعتراضی نداشت که اگر اعتراض میکرد باران سرکوفت زن عمو طیبه به سرش سرازیر میشد و از طرفی هم زن عمو زیر گوش صمد اینقدر حرف راست و دروغ میزد که اونو شیر می کرد و به جان مارال می انداخت.
صمد یک جوان خام و لاابالی بود که هیچ درکی از زندگی زناشویی نداشت، همیشه بیکار بود و خودش را به کار نمیزد.
فکر می کنم هنوز یک هفته ای از ازدواجشون نمی گذشت که زن عمو مچ صمد را در حال کشیدن سیگار می گیره و وقتی بازخواستش می کنه چرا همچی کاری میکنی؟! صمد پرو پرو میگه مارال ازم خواسته براش سیگار بخرم و منم برای اون خریدم و یک نخ هم برای خودم برداشتم.
این حرف دروغ صمد باعث میشه که یک دعوای بزرگ روی سر مارال هوار بشه و مارال بیچاره که روحش هم از این موضوع خبر نداشت، تنها کاری از دستش برمیاد گریه است و گریه...
الان هم که نزدیک چهارسال از ازدواج مارال می گذرد، صمد هر روز داستان جدیدی علم می کند...
چند وقت پیش بود که چند تا از بقال های روستا میان در خونه عمو و شروع می کنن به بد و بیراه گفتن و زن عمو تازه متوجه میشه که صمد از هر مغازه میلیونی جنس قرضی برداشته، حالا چی برداشته وچکار کرده هیچ کس نمی دونه، اینا را گفتم تا وضع زندگی مارال بیچاره که الان شانزده سال بیشتر نداره و به اندازه یک زن شصت ساله مصیبت کشیده را بدونید
و اما دوست دارم از زندگی مرجان بگم....مرجان عزیزم...مرجان غریبم...مرجان مظلومم....
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_هفدهم🎬:
دو هفته ای از عروسی مارال می گذشت که خانواده دایی عبدالله از روستای خودشون که کمی بالاتر از روستای ما بود و یه نیم ساعت با هم فاصله داشتیم به خانه پدرم اومدن و عنوان کردن که می خوان عروسی نظام و مرجان را بگیرند.
پدرم که نگران بیماری اش بود و می ترسید دور از جان بمیرد و عروسی مرجان را نبیند سریع قبول کرد و هر چی مادرم گفت الان برای عروسی مرجان امادگی نداریم توی گوشش نرفت.
درسته برای مارال هیچ جهیزیه ای در نظر نگرفته بودیم چون شرایطش فرق داشت اولا کل مال و منال بابا بابت درمان زن عمو خرج شده بود و اون خوب می دونست با پول هایی که بابا برای زن عمو خرج کرده میشد ده تا دختر را جهیزیه لوکس داد، اما مرجان فرق می کرد، اولا خانواده ما با خانواده دایی عبدالله رودربایسی داشتند زیاد، بعدم دایی عبدالله خیلی پولدار بود و می دونستیم که توی عروسی سنگ تمام میذاره، پس میبایست یه جهیزیه خوب برای مرجان تهیه کنیم، اینم بگم که یک سری وسیله از قبل درست زمانی که گوسفندها را تماما فروختیم برای مرجان گرفته بودن و الانم همه دست به دست هم دادن تا جهیزیه مرجان کامل بشه و حتی میثم هم گوسفنداش را فروخت و این وسایل تکمیل شد.
عروسی مرجان با عروسی تمام ما فرق داشت، چون دایی عبدالله از لحاظ مالی دستش باز بود، گرچه پشت سرش حرف بود که جنس قاچاق میفروشه که وضعش اینهمه خوبه، عروسی نظام که پسر ارشدش بود را با رعایت تمام رسومات گرفته، جشن حنا و دست نگاری را یه روز قبل عروسی گرفت و درست بیست و دو روز از عروسی مارال می گذشت که جشن عروسی مرجان را گرفتیم.
مرجان را برخلاف ما، به یه آرایشگاه توی شهر بردند و خرید عروس هم مفصل بود از سرویس طلا تا حلقه و انگشتر و یک جین النگو و ساعت گرفته، تا چند دست لباس بیرونی و تو خونه ای و... یعنی هر چی که می بایست بگیرن را از بهترینها برای مرجان گرفتند.
جشن عروسی هم داخل تالار توی شهر گرفتند و شام هم چلو مرغ دادن، زن دایی و دختر دایی ها چنان با تفاخر به ما نگاه می کردند که نگو، البته سر سفره عقد پدرم به نظام یه انگشتر داد، زن دایی طوری به انگشتر و بعدم ما نگاه می کرد که نگاهش از صد تا فحش بدتر بود، انگار توقع داشتن بابام خونه و ماشین به نظام بده..
درسته زن دایی و دختراش سعی می کردند که جشن باشکوه برگزار بشه، اما وقتی مرجان را از آرایشگاه آوردند، این دختر با چشم های درشت آبی و آرایش ملیحی که کرده بود و لباس عروس خیلی زیبایی که پوشیده بود شبیه پری دریایی یا بهتر بگم فرشته های آسمانی شده بود، احساس کردم زن دایی و دختراش با دیدن زیبایی مرجان حس حسادتشون گل کرد و از همون لحظه به مرجان بیچاره طعنه و متلک میزدن و به هر کارش ایراد می گرفتن، تا اینکه نوبت رقص عروس و داماد رسید و زن دایی انگار میترسید که مرجان خوشگل تر از اونا برقصه اجازه نداد مرجان برقصه و دختر دایی ها هم با زهر چشمی که از مرجان گرفتند به او فهموندند که روی حرف مادرشون نباید حرفی باشه.
مرجان سر جاش نشست، آخر شب هم عروس کشان داشتند و چون جهیزیه مرجان را برده بودن توی خونه دایی توی روستا، حجله مرجان هم شد همونجا...
خونه دایی عبدالله هم مثل خونه خیلی از روستایی ها بود، خونه ای قدیمی با اتاق هایی ردیف با این تفاوت که از سطح حیاط تا به اتاق ها می رسیدیم هفت تا پله بدشکل و کج و معوج می خورد و محل زندگی مرجان هم شد یکی از اتاق های خانه دایی عبدالله...
شب عروسی، همه ما مرجان را تا روستای دایی همراهی کردیم و بعدم برگشتیم خونه بابا و قرار شد که فردا صبح برای مراسم پاتختی به خونه دایی بریم و داستان بدبختی مرجان از روز پاتختی اش شروع شد.
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_هجدهم🎬:
صبح علی الطلوع هنوز آفتاب سر نزده بود که همه بیدار و آماده بودیم برای رفتن به روستای دایی اینا، البته مادرم می گفت طوری بریم که برای پختن نهار کمکشون باشیم، اما بقیه ما به خاطر برخورد بدی که دختر دایی ها باهامون داشتند اصلا دوست نداشتیم زودتر بریم و برای همین مدام با بهانه های الکی این رفتن را به عقب انداختیم.
بالاخره نزدیک ساعتای ده صبح به روستا رسیدیم، طبق اداب و رسوم روستا، الان می بایست مجلس بزن و برقص باشه، البته قبلش بعد از گرفتن دستمال روسفیدی از عروس، عروس را می بردند یه دستی به سر و صورتش می کشیدند و بعد یه تور قرمز می انداختند روی سرش و وارد مجلس می کردند و بزن و بکوب راه می انداختند تا وقت نهار، بعد از خوردن شیرینی و شربت و نهار هم هر کسی می رفت پی کار خودش...
همه ما بالای ماشین بابا بودیم و ماشین جلوی خونه دایی عبدالله متوقف شد، با کمال تعجب دیدیم که در خونه دایی بسته است و خبری هم از جشن و پایکوبی نیست، همه جا ساکت ساکت بود.
مادرم که جلوی ماشین نشسته بود از ماشین پیاده شد و همینطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت: اینقدر اومدنمون را عقب انداختین که مراسمشون تموم شده، آخه این خجالتی را کجا ببرم هاااا؟!
میثم ساعت مچی دستش را نشون داد و گفت: مادرمن، نگاه ساعت هنوز ده هم نشده مگه میشه مراسم به این زودی تموم بشه هااا؟!
مادرم شانه ای بالا انداخت و گفت: چمی دونم والا، ببینین در بسته است و سرو صدایی هم نمیاد، خدا را شکر بابای مریضت را تا اینجا نکشیدیم بیاریم.
صمد از بالای ماشین خودش را پایین انداخت و گفت: جای اینهمه بگو مگو، در بزنین دیگه و با زدن این حرف به طرف در رفت و در را زد.
خبری نشد و اینبار من پیاده شدم با سنگ بزرگی شروع کردم به در زدن که صدای زن دایی از پشت در بلند شد: چه خبرتونه؟! سر آوردین...صبر کنید الان در را باز می کنیم.
بعد از لحظاتی در را باز کرد و تا ما را دید با همون لحن طعنه آمیزش شروع کرد به گفتن: به به! خانواده عروس خانم، خیلی عجب تشریف آوردید، هنوز می بایست نیایین...
مادرم همانطور که داخل خونه می شد گفت: شما به بزرگی خودتون ببخشید به خدا ما کله سحر آماده بودیم ، دیگه محبوبه و منیره بچه کوچک داشتن و...
زن دایی پرید وسط حرف مادرم گفت: بفرمایید، تحفه تون توی اون اتاق هست.
مادرم با تعجب گفت: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟ اصلا چرا کسی اینجا نیست؟ چرا در بسته بود؟! مگه مراسم ندارین؟!
زن دایی اوفی کرد و گفت: خجالت بکش حلیمه، من نمی دونستم اینقدر کلّاش و حیله گر هستید، یه زن را به جای دختر باکره انداختین گردن ما هنوز دو قورت و نیمتون هم باقی هست؟! آخه کی برای یه زن، یه دختر ناپاک جشن پاتختی می گیره که ما بگیریم؟!
وای خدای من این چی داشت می گفت؟! چه راحت داشت تهمت هرزگی و ناپاکی به مرجان بیچاره که فقط دوازده سال داشت و تا الانم آفتاب مهتاب ندیده بود میزد.
مامان انگار شوکه شده بود با لکنت گفت: چ...چ...چی میگین؟! منظورتون چیه؟! چرا به یه دختر که مثل قران خدا پاک هست همچی تهمت ناروایی می زنی؟!
زن دایی با حالتی برافروخته گفت: زبونت را به دهن بگیر مکار حیله گر، دخترت را چند جا عروس کردی هااا و بعد دست مادرم را گرفت و همانطور که کشان کشان به طرف اتاق عروس می برد گفت: بیا بریم....بیا بریم تا با چشم خودت ببینی و اینقدر مظلوم نمایی نکنی...
همه ما مثل مجسمه خشک شده بودیم واقعا این درد، این تهمت از تحمل همه بیرون بود.
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_نوزدهم🎬:
زن دایی، مادرم را دنبال خودش می کشید، من به مارال اشاره کردم حواسش به بچه ها باشه و دوان دوان خودم را به مادرم رسوندم.
زن دایی در اتاقی را که الان خونه مرجان بود با یک شوت محکم باز کرد، داخل اتاق شدیم، اتاقی که با جهیزیه مرجان چیده شده بود و الحق وسایل لوکس و قشنگی براش گرفته بودیم، همینطور که نگاهم به کمد لباسی که آینه ای داخل درش کار شده، بود با صدای مرجان متوجه او شدم.
آاخ بمیرم برای مرجان، گوشه اتاق کز کرده بود و همانطور که چشمای عروسکی خوشگلش به رنگ خون در اومده بود داشت گریه می کرد و تا ما را دید صداش بلند تر شد و گفت: مامان، منیره به خدا اینا دارن دروغ میگن...بخدا من کسی توی زندگیم نیست، شما که شاهد بودین، بابا چقدر روی ما حساس بود من اولین پسری که باهاش حرف زدم نظام بود و با زدن این حرف زار زد.
جلو رفتم سر مرجان را توی بغلم گرفتم و همانطور که اونو ناز می کردم زمزمه کردم: می دونم عزیزم، این وصله ها به خانواده ما نمی چسپه و بعد رو به زن داییم گفتم: به چه حقی به این دختر پاک و معصوم تهمت میزنی هااا؟!
مادرم با دیدن مرجان تازه از شوک دراومده بود،یقه زن دایی را چسپید و گفت: آخه زن حسابی، این حرفهای مزخرف را برای ما می گی؟! به خدا قسم، روی دامن دخترای من میشه نماز خوند.
زن دایی یقه اش را از دست مادرم بیرون آورد و همانطور که مادرم را به گوشه ای پرت می کرد به طرف طاقچه اتاق رفت و در همین حین دخترهای دایی از راه رسیدن یکیشون جلو در ایستاد و یکی هم اومد داخل و هر دوشون هر چی فحش بلد بودن نثار مرجان کردن و بعد زن دایی از روی طاقچه دستمال های مرجان را آورد و همانطور که جلوی چشم مامان تکان میداد گفت: آخه شما به این میگین رو سفیدی؟!
دستمال ها به رنگ قهوه ای کمرنگ بودند، از جام بلند شدم و رفتم جلو زن دایی و گفتم: آره اینا همون هست که تو گفتی، به خاطر این به مرجان تهمت زدین؟!
در همین حین دختر داییم اومد جلو و با فریاد گفت: برا ما فیلم نیاین، ما خودمون عروس شدیم و صدتا عروسی هم رفتیم، هر جا عروس پاکدامن باشه این دستمال ها سرخ سرخ هست...
مادرم دو دستی زد توی سرش و گفت: شما چرا خدا ندارین! خوب از این دختر سرخ نشده، حتما طبیعت بدنش این بوده و بعد رو به زن دایی گفت: از تو بعیده، تویی که سرد و گرم روزگار را چشیدی و یه لباس بیشتر از دخترات پاره کردی بعیده که با همچین چیزی بیای آبروی یه دختر معصوم را ببری، ببین قبر جای تنگی هست دو روز دیگه باید جواب این حرفات را بدی...
دختربزرگ دایی نگذاشت مادرش حرفی بزنه و گفت: قبر چیه؟! قراره فردا بریم ازتون شکایت کنیم، شما توی همین دنیا باید جواب بدین چرا که یه دختر ناپاک،اصلا یک زن را به ما انداختین، شما باید خسارت تمام خرج و مخارجی که ما توی عروسی متقبل شدیم را بدین و ما هم دخترتون را طلاق میدیم و مثل یک دستمال کثیف پرت می کنیم جلوتون...
مادرم با عصبانیت به طرف مرجان رفت و همانطور که دست مرجان را می گرفت تا دنبال خودش بکشه گفت: برین هر غلطی دلتون می خواد بکنین، پاشو دخترم، پاشو بریم خونه خودمون...
در همین لحظه که مرجان می خواست از جاش بلند بشه ناگهان...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیستم🎬:
مرجان دست مادر را گرفت، معلوم بود حالش خوب نیست و از جا بلند شد، با شتاب به طرف کمد لباس رفتم تا چادر مرجان را بردارم و رو سرش بندازم که یکدفعه نظام جلوی در ظاهر شد و توی همهمه ای که دو تا خواهراش و مادرش درست کرده بودند، صدایش را بالا برد و رو به مادرم و مرجان گفت: مرجان هیچ کجا نمیره! همین جا می مونه تا دادگاه تکلیف شکایت ما را مشخص کنه...
مادرم در حالیکه از عصبانیت چهره اش سرخ شده بود دندانی بهم سایید و گفت: مرجان همراه ما میاد، اگه توی خونه باباش هم باشه، دادگاه می تونه حکم بده، حالا هم هیکل نحست را بکش کنار می خوام تا دخترم را از نفس ننداختین از این دیوونه خونه ببرمش.
نظام که یک جوانی بی ادب و بی نزاکت بود جلو آمد، با دست توی سینه مادرم زد و همانطور که دست مرجان را از دست مادرم بیرون می کشید گفت: الان اسم مرجان توی شناسنامه منه، ظاهرا من شوهرش هستم، تا زمانی اسم زن منو یدک می کشه نمی خوام پاش را از این خونه بیرون بذاره و بره پی کثافتکاریش، فهمیدین؟! و بعد با یه ضربه که به مرجان وارد کرد باعث شد مرجان به پشت بخوره زمین.
مادرم که تازه داشت چهره واقعی نظام و خانواده اش را می دید، با دست صورتش را خراشاند و همانطور که مویه می کرد گفت: این حرفهای کثیف چیه میزنی؟! تو ...تو واقعا مسلمانی؟! اون دنیا میتونی جواب این تهمت ناحقی را که به این دختر بیچاره زدی بدی؟!
نظام که انگار جوگیر شده بود، فریاد زد: آره میتونم...حالا هم از خونه ما برید بیرون...
مادرم اشاره ای به من و محبوبه کرد و گفت بریم بیرون و بعد نگاهی به مرجان کرد و گفت: ببخش مرجان با دست خودم توی آتش انداختمت، گریه نکن، نهایت چند روز دیگه خونه خودمونی و با گفتن این حرف از اتاق اومد بیرون...
چشمام دو دو میزد، سرم گیج میرفت و می دونستم حال مامان الان بدتر از منه، پس بدو خودم را بهش رسوندم و همونطور که زیر بغلش را گرفته بودم از خونه دایی بیرون آمدیم و اونموقع بود که تازه متوجه روستایی های فضولی شدم که از هر طرف سرک می کشیدند و با گوش خودم شنیدم که یکی از همسایه هاشون می گفت: خاک بر سر این مادر که همچی دخترایی تربیت کرده، این یکی که اینطور رسوا شد، خدا میدونه بقیه دختراش پنهان پنهان چه غلط هایی میکنن...
دلم از شنیدن این حرفا گرفت، فوری سوار ماشین شدیم و میثم هم با سرعت از روستا خارج شد.
صدای گریه همه مون بلند بود، حتی نازنین و یاسمن هم همراه من گریه می کردن، انگار این ماشین حامل پیکر بی جان یکی از عزیزانمون بود.
مادرم به خاطر آبرویی که الکی الکی با چند تا حرف مفت از خانواده رفته بود گریه می کرد و من به خاطر مرجان بیچاره که توی خونه خودش هم غریب بود و معلوم نبود الان چه برخوردی باهاش داشتن گریه می کردم.
ماشین که جلوی خونه توقف کرد، مادرم پیاده شد و گفت: بچه ها فعلا هیچ چیز بروز ندین، نمی خوام حال پدرتون بدتر بشه.
همه باشه ای گفتیم اما چشم های سرخ و ورم کرده و صورت هایی که با اشک شسته شده بود، خودش خبر از اتفاق ناگواری که افتاده بود میداد.
مامان در اتاق را باز کرد و بابا را دیدیم در حالیکه خوابیده بود و دستش توی سینه اش جمع بود.
با باز شدن در، پلک بابا هم تکون خورد، چشمهاش را باز کرد و با لحنی ضعیف و لرزان گفت: چرا اینقدر زود برگشتین؟!
مادرم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یه مراسم کوچولو بود، انگار ما دیر رسیدیم...
بابا خودش را بالا کشید و بغل دیوار نشست و همانطور که اشک هاش را پاک می کرد گفت: پس طیبه راست میگفت هاااا
مادرم با تعجب گفت:طیبه زن حشمت خدا بیامرز؟! اون که با ما نبود...
بابام سرش را تکون داد و گفت: آره با شما نبود، اما خبر بی آبرویی دختر من الان توی کل روستا پیچیده...
مادرم پاهاش شل شد و یکدفعه بر زمین سرنگون شد و بیهوش روی زمین افتاد.
اینهم از عجایب روستاست، که یک خبر با سرعت نور در روستا و ولایات اطراف می پیچد، البته هر بار که خبر دهان به دهان میشه موضوعات جدیدی هم به آن اضافه می کنند و از کاه کوه میسازن، خدا میداند در این روستا درباره مرجان چه چیزی بر سر زبان افتاده بود.
برای پدرم که حرف مردم همیشه ملاک بود و خودش و زندگی مارا با حرف مردم هماهنگ می کرد، این خبر براش مثل مرگ بود
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_یکم🎬:
دو روز از اون واقعه شوم گذشته بود، نمی دونم خانواده داییم پیش کی رفته بودن که راهنماییشون کرده بود و گفته بود برین پیش متخصص زنان تا همه چی را بهتون بگه.
پس یه روز صبح پدر و مادرم راهی خونه دایی شدن، من به خاطر اینکه اوضاع کلا بهم ریخته بود، روستا موندم تا شاید مرهمی باشم برای دردشون.
از وقتی بابا و مامان رفته بودند، دل توی دلم نبود، به خاطر اینکه سرم گرم بشه، بشور و بساب راه انداختم و همه جا را چندباره جارو کردم و دستمال کشیدم، لباس های بچه ها را عوض کردم وشستم.
چند بار در طول روز به بابا و میثم زنگ زدم اما کسی پاسخگو نبود، داشتم از بی خبری دیوونه میشدم که دم دم های غروب، صدای ماشین بابا نوید اومدنشون را میداد.
صدا را که شنیدم ، نفهمیدم چطور خودم را به در برسونم، با پای برهنه دویدم و در را باز کردم، پشت در قامت خمیده بابا و رنگ پریده مامان و میثم که زیر بازوی بابا را گرفته بود دیدم.
سلامی کردم و خودم را توی کوچه کشاندم و توی ماشین و اطرافش را نگاه کردم وگفتم: پس کو مرجان؟!
مامان اهی کشید و گفت مگر نظام و اون دو تا خواهر سلیطه اش. گذاشتن طفل معصومم بیاد و بعد شروع به گریه کرد.
میثم با عصبانیت نگاهی به مادر کرد و گفت: مامان، دوباره شروع نکن، حال بابا را که میبینی عه و با زدن این حرف بابا را داخل خونه برد.
رو به مامان گفتم: چی شد چرا اینقدر دیر کردین؟
مادرم که انگار تازه گوشی برای درد دل کردن پیدا کرده بود، نگاهی به جلوکرد و وقتی مطمین شد بابام رفته توی اتاق گفت: بابای بیچاره ات رفت افتاد به پای عبدالله و زنش، اینقدر گریه کرد و التماس کرد که دل سنگ آب میشد، بابات میگفت تو رو خدا هیچی نگین آبروی دختر منو نبرین، دخترم خطایی نکرده، اما زن داییت نه گذاشت و نه برداشت گفت: این بی آبرویی را تا جایی که برم میگم و هر جا نتونم برم پیغام میدم.
بعد دیگه حرف بالا گرفت و همونموقع حرکت کردیم شهر، مرجان بیچاره را که نای تکون خوردن نداشت از این خیابون به اون خیابون کشوندیم و پیش چند تا دکتر زنان بردیم و همه شون بعد از معاینه تاکید کردن که این دختر بیچاره تنها چند روزه که پا به دنیای زنانگی گذاشته، همه گفتن که اون دستمالها واقعا دستمال روسفیدی بوده، دختر بزرگ داییت که همراهمون اومده بود زبونش قفل شد، من که می خواستم زن داییت هم با گوش خودش بشنوه که مرجان پاکه، گفتم که نظام زنگ زد به مادرش و گوشی را دادن به خانم دکتر، خانم دکتر با حوصله همه چیز را برای زن داییت توضیح داد و زن داییت...
پریدم وسط حرف مامان وگفتم: زن دایی خیط شد؟ کم آورد؟ معذرت خواهی هم کرد؟!
مامان آهی کشید و گفت: زن داییت انگار خدا نداره، صد تا ریچار بار خانم دکتر کرد و گفت حکمن پول خوبی بهت دادن تا این دروغا را سر هم کنی و گفت این دختر یه زن بوده و ناپاکه اگر خدا هم از آسمون بیاد بگه مرجان پاک بوده من قبول نمی کنم.
نا خوداگاه اشکهام جاری شد و گفتم: خوب...خوب چرا مرجان را نیاوردین؟
مادرم بفضش را فرو خورد وگفت: نظام نگذاشت، گفت تاوقتی زن من هست باید پیشم باشه...
ولی میترسم منیره...
گفتم برای چی؟
گفت: آخه حرکات مرجان عجیب بود، گمونم کاری دست خودش بده، به دلم بد افتاده...
یکدفعه دو دستی زدم توی سرم، پریدم توی خونه تا گوشیم را بردارم، باید با مرجان صحبت می کردم.
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_دوم🎬:
با شتاب وارد اتاق شدم و بدون توجه به نگاه های کنجکاو اطرافیان گوشیم را از روی طاقچه برداشتم و شماره مرجان را گرفتم.
یک بوق دو بوق.... هر چی بوق می خورد کسی بر نمی داشت، اومدم روی حیاط و شماره نظام را گرفتم، بازم هر چی بوق می خورد بر نمی داشت.
دست هام داشت می لرزید، استرس شدید گرفتم، باید شماره زن دایی را می گرفتم، مغزم کار نمی کرد.
توی لیست مخاطبین شماره زن دایی را لمس کردم و با دست های لرزان گوشی را به گوشم چسپاندم و با دومین بوق صدای نحسش که الویی کشدار گفت، من با استرس گفتم: س..سلام زن دایی، شماره مرجان را گرفتم برنداشت، نظام هم جواب نداد، من...من نگران مرجانم تو رو خدا میشه گوشی را بدین بهش؟!
زن دایی اوفی کرد و گفت: واخ واخ چه اداها، کاش این تحفه تون را ور دل خودتون می بردین، آخه شما دخترا تربیت درستی نشدین، مرجان هم یکی مثل خودت، برین خدا را شکر کنین که من عقلم کار میکنه با سابقه ای که از دخترای اسحاق داشتم که همه شون دست به خودکشی شون خوبه ، حواسم را جمع کردم.
با شنیدن این حرف انگار بندی توی دلم پاره شد و گفتم: زن دایی مرجان طوریش شده؟!
زن دایی اوفی کرد و گفت: نترس بادمجون بد آفت نداره، امروز بعد اینکه با بابا و مادرت تشریفشون را آوردن، اولش کلی رجز خوند که دیدین تمام دکترا گفتن من پاک بودم، انگار داشت وصیت می کرد و تا مادرت اینا رفتن،گفت می خوام برم حمام، من که حواسم جمع بود رفتم توی حمام را خالی کردم و هیچ وسیله خطرناکی کنار دستش نگذاشته بودم
این دختره نکبت رفت حمام و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای شکسته شدن چیزی اومد و من فهمیدم لیوانی مه توی حموم بوده را شکسته،فوری با نظام رفتیم پشت در و در حمام را با لگد باز کردیم و دیدیم این دختره بی شعور می خواد با تکه شیشه رگش را بزنه
ناخوداگاه گفتم: خاک بر سرم،مرجان طوریش نشده؟!
زن دایی با بی حوصلگی گفت: گفتم که این دختره به این زودیا جون به عزارییل نمیده...
دلم به حال مرجان سوخت و گفتم: زن دایی این حرفا چی هستن؟!مرجان بیچاره۱۲ سال بیشتر نداره که ..
زن دایی بدون توجه به حرف من پرید وسط کلامم وگفت: تا نظام رسید، تکه شیشه را از دستش گرفت اما بعد حقش را خوب گذاشت کف دستش، مثل خررر زدش تا یادش بمونه از این کارا نکنه البته تقصیر خودش بود که سرش شکست، می باست اینقدر جیغ و داد نکنه تا نظام را جری نکنه....
آاااخ این چی داشت می گفت، دستام لرزید وگوشی از دستم افتاد روی زمین...
میثم که انگار از داخل اتاق به من خیره شده بود با شتاب خودش را بهم رسوند و گفت: چی شده منیره؟!
بغضم را قورت دادم و آهسته طوری که میثم بشنوه گفتم: مرجان می خواسته خود کشی کنه، اما انگار به خیر گذشته ولی نظام خیلی کتکش زده...
میثم با عصبانیت همونجا روی زمین نشست وگفت: من بدبختتتت چکار می تونم برای خواهر بینوام کنم؟
کنارش روی زمین نشستم وگفتم: باید هر چه زودتر مرجان را از اون دیوونه خونه آزاد کنیم و بیاریم پیش خودمون.
کاری را گفتم که اصلا امیدی به انجامش نداشتم
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_سوم🎬:
روزهای سختی را می گذروندیم، چند روزی میشد که به شهر اومده بودم، دو سه روز اول با مرجان تلفنی صحبت می کردم، مرجان بیچاره با اشاره های کوتاه و کلام ناقص به من می فهموند که زن دایی و دختراش گوش وایستادن و نمی تونست خیلی حرف بزنه و حرفها را با بله و نه جواب میداد
مثلا من می گفتم، نظام کتکت می زنه میگفت بله ، میگفتم، زن دایی کتکت میزنه بازم جواب میداد بله
می گفتم می خوای بیای پیش ما، میگفت آره کاشکی...
خلاصه حالتی رمزوار با هم حرف میزدیم، اما چند روز که گذشت هر چی زنگ میزدم مرجان گوشی را برنمی داشتم و بعدش هم همه اش گوشیش خاموش بود، خیلی نگرانش شده بودم، توی شهر هم بودم دستم به جایی بند نبود، نمی دونستم چکار کنم، الان دیگه همه مشکلات خودم را فراموش کرده بودم و تمام وجودم نگران مرجان بود، دیگه یه روزی اونقدر ذهنم درگیر شد و فکرای بد به ذهنم میرسید که زنگ به مادرم زدم و گفتم که نگران مرجانم و جواب تلفنم را نمیده
مادرم که انگار منتظر یه اشاره از طرف من بود که عقده دلش را خالی کنه، شروع به گریه کرد و گفت: این زن دایی خیر ندیده ات با دخترای نامسلمونش رفتن اینقدر زیر بالا دادن و توی گوش نظام خوندن، گوشی بچه را از دستش گرفتن، بیچاره دلش به همین گوشی خوش بود و تنها راه ارتباطیش با ما همین بود، الان دیگه مرجان توی جهنم هست، دستم بشکنه که با دست خودم نوگلم را فرستادم به اسارت، کاش مرجان هیچ وقت عروس نمی شد.
آهی کشیدم و با خودم گفتم: مامان بیچاره فکر میکنه وضع مارال و محبوبه و من بهتره!! هر کدوم از ما به نوعی رفتیم اسارت، اما خداییش وضع مرجان از همه ما بدتر بود.
مادرم می گفت هر چند روزی یکبار، مرجان هر وقت موقعیت بشه گوشی برادر نظام را برمیداره و پنهان از بقیه به مادرم زنگ میزنه اما همیشه میترسه که اگر یک زمانی لو بره، حتما یک کتک درست و حسابی می خوره...
روزها با نگرانی و وحشت پشت سر هم می آمد و می گذشت و از اون عروسی شوم نزدیک دوماه گذشته بود.
یه روز محبوبه زنگ زد و تا سلام کردم صدای هق هقش بلند شد، دستپاچه شده بودم، میفهمیدم حتما اتفاق بدی برای کسی افتاده و اولین چیزی که به ذهنم اومد گفتم: بابا طوریش شده؟!
محبوبه هق هقش را خورد و گفت: نه...مرجان...
با دست زدم توی سرم و گفتم: مرجان چی؟!زنده است؟!
محبوبه بین هق هقش گفت: آره الان اینجاست اما...
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_چهارم🎬:
با حالتی که استرس سراسر وجودم را گرفته بود گفتم: تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده؟! قلبم داره میاد تو دهنم...
محبوبه که متوجه شد حال من از اون بدتره گفت: ببین آروم باش، الان برات تعریف می کنم.
حقیقتش اینه که مرجان هفته قبل طی یه تماس پنهانی که با مامان داشت گفته بود حالش بد هست و مدام بالا میاره، من حدس زدم باردار باشه، برای همین چند روز پیش یه تست گرفتم و بابا اینا را به راه انداختم و گفتم بریم به مرجان سر بزنیم، اینا هم درسته دل خوشی از دایی و خانواده اش نداشتند اما دوست داشتن مرجان را ببینند، دیگه با بابا و مامان و مارال راه افتادیم رفتیم، بابا حال خودش هم خوب نبود اما به هر طریقی بود خودش را پشت رول نگه داشت و ما را رسوند خونه دایی...
با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: خوب اونجا چی شد؟! کی بود؟
محبوبه نفسی تازه کرد و ادامه داد: خبرمرگشون، غیر از دختراش دیگه همه شون بودن، اول که ما را دیدن تعجب کردن، بعد بابا با التماس و خواهش خواست مرجان را ببینیم، من واینستادم ببینم اونا چی میگن، زن دایی را که جلو در بود کنار زدم و رفتم داخل خونه...
مرجان روی حیاط داشت برای این شکم گنده ها، مشک میزد تا دوغ درست کنه، رنگش زرد و لاغرتر از همیشه بود، تا منو دید بدوو خودش را بهم رسوند.
من نگاه کردم دم در دیدم اونا هنوز مشغول بحث هستن، تست را توی مشت مرجان چپوندم و طرز استفاده اش هم گفتم و بعد تاکید کردم همین الان بره دسشویی تست را انجام بده.
مرجان هاج و واج مونده بود، ولی با این حال قبول کرد و پنج دقیقه بعد که اومد پیشم دیدم تستش مثبت شده، توی این فاصله بابا و مامان هم اومده بودن روی حیاط.
نظام هم بالای پله ها وایستاده بود، با دیدن تست توی گوش مرجان گفتم: ببین تو بارداری، کاری هست که شده، بزار به همین بهانه که می خوایم ببریمت دکتر از نظام و دایی اینا اجازه بگیریم و چند روزی ببریمت روستا خونه بابا...
مرجان که انگار هر حرف من براش یه شوک بزرگ بود تو اوج بی پناهی تا شنید می خوایم ببریمش خنده بلندی کرد و گفت: باشه...کاش بشه
در همین حین نظام که از اون بالا ما را نگاه می کرد گفت: چی شده هرهر کرکر راه انداختی؟! برای ما که برج زهر ماری برای دیگران قند و عسل...
مرجان مثل دخترکی ذوق زده همانطور که از پله ها بالا می رفت تست دستش را تکون داد و گفت: من...من...
زن دایی خودش را نزدیک نظام کشید و گفت: تو چی؟!
مرجان که حالا خودش را کنار نظام رسونده بود سرش را پایین انداخت و همانطور که گونه های لاغرش گل می انداخت گفت: من حامله ام...
نظام که انگار برق سه فاز بهش وصل کرده بودند گفت: چی؟! چه غلطی کردی؟!
مرجان با لکنت گفت:ب...ب...بخدا من کاری نکردم...این...این تست را محبوبه...
یکدفعه نظام با دو تا دست محکم مرجان را عقب هول داد، بطوریکه مرجان تعادلش را از دست داد و یکدفعه از بالای پله ها پرت شد پایین و نظام همانطور که فریاد میزد گفت: خاک بر سرت! پدر این بچه کیه هااا...
زن دایی که انگار تازه متوجه قضیه شده بود به طرف مرجان هجوم آورد و همانطور که به جان مرجان بدبخت لگد میزد هزار تا فحش هم بهش میداد
من و مامان و مارال که اوضاع را اینطور دیدیم، خودمون را به مرجان رساندیم، مرجان که هیچ وقت صداش در نمییومد با گریه می گفت: وای مُردم، آخ دلم داره پاره میشه و...
با هزار زحمت مرجان را از زیر دستشون کشیدیم بیرون...
اوضاع خیلی خراب بود، بابا هم با دایی درگیر شده بود و مادر هم با نظام و زن دایی...
این ما بین من و مارال سریع زیر بغل مرجان را گرفتم و کشان کشان بردیم و عقب ماشین سوارش کردیم، در ماشین هم باز کردم و ماشین را روشن کردم و صدا زدم: بابا مامان بیاین...
من اصلا حواسم نبود اما مارال از تک تک حرکاتشون با گوشیش فیلم می گرفت.
دیدم خانواده داییم دست بردار نیستن، چند تا سنگ برداشتم و فریاد زدم، اگر نزارین بابام این بیان، شیشه های خونه تان را خورد می کنم.
بالاخره به هر زحمتی بود بابا و مامان اومدن و سوار ماشین شدن، گرچه خانواده دایی تا یه مسافت پشت ماشین می دویدن
ماشین حرکت کرد و منم خودم را انداختم بالای ماشین کنار مرجان، مارال هم کنار مرجان کز کرده بود انگار از چیزی شوکه شده بود.
اومدم مرجان را بغل کنم، یک دفعه متوجه لباسش شدم که غرق خون بود.
زدم توی سرم می خواستم چیزی بگم که مارال ماشین دایی را نشان داد، ماشین پشت سرمون هو کشان میامد و نظام فریاد میزد و چیزی داشت میگفت
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_پنجم🎬:
نفس بلندی کشیدم وگفتم: نظام چی میگفت؟! حتما می خواست مرجان را برگردونید؟!
محبوبه اوفی کرد و گفت: نه بابا انطور که مرجان فهمیده بود، این نکبت انگار با خانواده اش دست به یکی کردن که یکی از دخترا را ببرن به عنوان عروس خانواده و بعد هم کینه شتری که مال سالها قبل داشتن را از سر مرجان بدبخت دربیارن، خیلی بد ذاتن...
نظام یه چیزایی می گفت متوجه نشدم که یک هو سر زن دایی از شیشه ماشین بیرون آمد و گفت: دختره را ببرین ور دل خودتون،طلاها را کجا میبره؟!
از اینهمه پستی این خانواده لجم گرفته بود و ناخوداگاه دست بردم توی یقه مرجان و گردنبندی را که براش گرفته بودن و سر سفره عقد به مرجان داده بودن، کشیدم بیرون، گردنبند پاره شد و منم پرتش کردم جلو ماشین دایی...
با این ترفند، ماشین دایی متوقف شد تا گردنبند را پیدا کنند و بابا هم گازش را گرفت و خودمون را رسوندیم روستا اما الان...
نفسم بالا نمی آمد، گفتم : الان چی؟!
محبوبه لحظه ای ساکت شد وگفت: انگار بچه مرجان سقط شده، مرجان حالش بده، الان مرجان و میثم را فرستادیم شهر، مارال هم که خیلی نگران قُلش بود اونم اومد، بابا سفارش کرد اول مرجان را ببرند دکتر و بعدم برن دادگاه برای درخواست طلاق..
باورم نمی شد بابا این پیشنهاد را داده باشه، با تعجب گفتم: یعنی...یعنی بابا خودش گفت مرجان طلاق بگیره؟!
محبوبه آه بلندی کشید و گفت: تو ببین اینا چقدر وحشیانه عمل کردن که بابا با این اعتقادات و تعصباتش حاضر شده مرجان طلاق بگیره، انگار پیه حرف مردم را می خواد به تنش بماله، بعدم طلاق نگیره باید بریم از خونه دایی. زبونم لال جسدش را بیاریم، اینا به قصد کشت مرجان را میزنن، اگه تا حالا زنده مونده خواست خدا بوده و بعد صداش را پایین تر آورد و گفت: تو ندیدی، کل بدن مرجان کبود بود و مشخص بود بعضی کبودی ها مال قبل هست، من موندم این بچه چطور تحمل کرده، کسی که توی خونه بابا یه ترکه انار هم نخورده الان چطور با مشت و لگد این خونواده وحشی کنار میومده...
محبوبه کلی حرف زد و بعد قطع کرد و من متوجه شدم که مرجان الان تو راه رسیدن به شهر هست.
مدام شماره گوشی میثم را می گرفتم که جواب نمیداد، تا اینکه دم عصر خودش جواب داد و گفت: مرجان حالش بد بود دکتر توی بیمارستان بستریش کرده اما قبلش اینا میرن شکایت می کنند و قاضی میفرستتشون پزشکی قانونی، بعدم نامه قبلی دکتر زنان هم بوده و تهمت هایی که به مرجان زدن هم ذکر می کنند و البته مارال هم اون فیلم کتک کاری را نشون قاضی میده...
خلاصه اینکه قاضی خیلی متاثر میشه و تاکید می کنه توی جلسه بعدی نظام و پدرش هم باشند و انگار چون مورد براشون مهم بوده از طرف دادگاه زنگ میزنن تا بهشون بگن برای فردا بیان دادگاه...
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_ششم🎬:
مرجان توی بیمارستان بستری بود و در عین حال میثم پیگیر دادگاهش بود و خبر رسید که دادگاه با حضور نظام و دایی عبدالله تشکیل میشه، قاضی پرونده نظام را مقصر اعلام می کنه و ضمن توبیخش شرایطی به وجود می آورد که حکم طلاق به سرعت صادر میشه و البته نظام مهریه مرجان را که پنجاه سکه بهار آزادی بود می بایست پرداخت کند.
نظام و پدرش از دست مرجان و بابا و این حکم و به شدت کفری میشوند، چند روز بعد مرجان را از بیمارستان مرخص کردند و به همراه میثم راهی روستا شد، البته اینبار با خیال راحت به خانه پدرم رفت.
درسته که مرجان از دست کتک ها و حرفها و تهمت های ریز و درشت نظام و خانواده دایی نجات پیدا کرد اما آمدن به روستای پدری همان و باران حرفهای خاله زنکی زنان روستایی همان...
خانواده بد ذات دایی توی روستای خودمون هم دست از سرمان برنداشتند و انگار توی کل روستا چو انداخته بودند که مرجان دختر ناپاکی بوده که نظام به همین دلیل اونو طلاق داده تا از دستش راحت بشود.
آنطور که محبوبه می گفت، بعد این موضوع برخورد روستایی ها صد و هشتاد درجه با خانواده ما تغییر کرده بود، حرف مرجان تنها نقل مجلس روستایی ها شده بود و هر کس چیزی می گفت و صد تا حرف دیگه هم روی شنیده هایش می گذاشت و برای دیگری نقل می کرد و به این ترتیب از خانواده ما یک اژدهای هفت سر ساختند که انواع و اقسام حرمت شکنی ها و گناهان را انجام می دهیم دیگه کسی به خانه ما نمی آمد و جواب سلام پدرم را که نمی دادند هیچ، حتی اگر از خانواده ما کسی بیرون خانه می رفت، روستایی ها سعی می کردند راهشان را کج کنند و از جایی بروند که هیچ برخوردی با اعضا خانواده ما نداشته باشند.
همه خانواده در رنج و عذاب بودند و از همه بیشتر مرجان از این وضعیت عذاب می کشید تا اینکه بالاخره بعد از چند هفته، حکم طلاق صادر و اجرا شد و این شروع ماجرایی جدید بود
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_هفتم🎬:
چند روز از طلاق مرجان می گذشت، مردم روستا شب و روز پشت سر خانواده ما حرف میزدند و هیچکس حتی برای احوال گیری هم به طرف خانه ما نمی آمد.
یک روز صبح زود اعضای خانواده با صدای کوبیده شدن سنگ بزرگی که با شدت بر در خانه می زدند، بیدار می شوند.
میثم هراسان به سمت در می رود و پدرم هم پشت سرش خود را به او می رساند.
پشت در، دایی عبدالله و سه تا پسر وحشی اش بودند، انگار نظام سردسته بود جلو می آید و نظام و ارسلان به جان میثم می افتند و دایی عبدالله و پسر سومش که عُمر نام داشت به جان پدرم می افتند و ناجوانمردانه میثم و پدرم را میزنند و جالبه اینه که نظام عربده می کشیده که شما بچه ام را کشتید و به تقاص کشتن بچه ام من باید شما را از نفس بیاندازم.
مادرم همانطور که توی سرش میزد گفت: خونه بچه مرجان گردن تو و اون مادر عفریته ات هست و الانم اومدین اسحاق بیچاره را بکشین؟!
مرجان و زیبا و مامان خودشون را وسط می اندازند و آنقدر داد و بیداد می کنند که تعدادی از همسایه ها خودشون را میرسانند و بالاخره دایی و پسراش را از خونه بیرون می کنند و تن و بدن پدر و میثم غرق خون روی زمین می افتد.
همه از دیدن این صحنه گریه می کنند و حالا اهالی روستا متوجه میشن که موضوع اصلی چی هست و وقتی نظام میگه بچه ام را کشتین تازه می فهمند که چقدر پشت سر مرجان دروغ و حرف کوتاه و بلند زدند و این دختر بیچاره را به ناپاکی متهم کردند.
درست است که کمی تهمت ناپاکی از دامان مرجان زدوده میشه اما از نظر مردم روستا، چون مرجان از شوهرش جدا شده گناهی نابخشودنی انجام داده چون اینجا در این روستا، این حرف ورد زبان همه است«دختر با لباس سفید عروسی وارد خانه شوهر میشه و با کفن سفید هم از خانه شوهر بیرون می آید» و مرجانی که زیر این رسم و رسوم زده بود و الان در ۱۲ سالگی مهر طلاق روی پیشونیش خورده بود، همچنان در بین مردم گنهکار بود.
اون روز پدرم و میثم را به شهر میارن و وقتی داخل بیمارستان رسانده بودنشان به ما زنگ زدن و من به وحید التماس کردم تا بیمارستان بره و خبری از حال و روز پدر و برادرم بیاره.
بعد از بستن زخم سر پدرم و گچ گرفتن دست برادرم هر دوشون به دادگاه میرن و طرح شکایت می کنند و این شد داستانی جدید..
ادامه پارت بعدی
📝به قلم:ط_حسینی#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_هشتم🎬:
دوباره راه خانواده به دادگاه افتاد، اینبار هم دایی و پسراش محکوم شدند و حکم قاضی براشون چند ماه زندان و هر نفر ۱۶۰ ضربه شلاق بود.
بابا و میثم خوشحال از یک پیروزی دیگه به روستا اومدن، حال بابا اصلا خوب نبود و این مسائل باعث شده بود روز به روز حالش بدتر بشه، اما چاره ای دیگه نبود، عمل معده انجام شده بود و چند جلسه هم شیمی درمان کرده بود و بقیه اش می بایست داروهاش را سر وقت بخورد و در کنارش اعصابش راحت باشد.
یک هفته ای از جلسه دادگاه می گذشت و ما خیال می کردیم که دایی و پسراش طبق حکم دادگاه زندان باشند، منم به خاطر حال و روز بابا از وحید اجازه گرفتم و راهی روستا شدم.
صبح زود بود که در خونه را محکم زدند، من که خیلی وقت بود بیدار شده بودم با سرعت از جا بلند شدم و قبل از اینکه کسی بخواد در را باز کنه ، داخل حیاط شدم و خودم را به در رساندم
پشت در، مارال به همراه زن عمو طیبه بود، با تعجب نگاهی به هر دوشون کردم و همانطور که سلام می کردم گفتم: چی شده زن عمو؟!
زن عمو منو به کناری زد و گفت: هیچی چی می خواستی بشه، اومدم احوال بابات و مرجان را بگیرم و با زدن این حرف مستقیم به طرف اتاق رفت.
منم می خواستم پشت سرش برم که مارال دستم را کشید طرف خودش و گفت: منیره! می دونی که زن عمو، زن فضولی هست، فکر می کنی الان بعد از اینهمه مدت که با روستایی ها همداستان شده بود و پشت سر مرجان بیچاره حرف می زد، دلش به حال بابا و مرجان سوخته که صبح زود پاشه هو کشان بیاد اینجا احوال گیری؟!
با حالت سوالی نگاهش کردم وگفتم: چی شده مگه؟! خبری شده؟!
مارال سری تکان داد و گفت: زن عمو را اینقدر ساده نبین این یه اژدهای هفت سری هست که دومی نداره، رفیق دزد و شریک قافله است، توی این مدت متوجه شدم با زن دایی عبدالله همچی جیک تو جیک شدن که نگو و خبرا را بهم اطلاع رسانی می کنن و اینهمه خبر از مرجان که پخش می شد توی روستا، زن دایی به گوش طیبه خانم می رسونده و زن عمو همچند تا میزاشته روش و به بقیه می گفته...
سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم: زن عمو خیلی نمک نشناس هست،خوب الان بگو چی شده؟!
مارال که انگار تازه یادش افتاده بود چه اتفاقی افتاده، گفت دیشب نصفه های شب تلفن زن عمو زنگ خورد، تماس را وصل کرد و آهسته از اتاق زد بیرون، تا بیرون رفت متوجه شدم احتمالا زن دایی هست، منم پشت سرش اومدم بیرون و گوش وایستادم
زن دایی انگار داشت از دایی و پسراش میگفت، گویا دایی یه پول قلمبه میده به قاضی و قاضی هم بی خیال حکم میشه و شایدم حکم را تغییر میده...
اوفی کردم و گفتم: خدا ازشون نگذره، اون دنیا باید جواب بدن
مارال صداش را پایین تر آورد و گفت: همین تنها نیست که...
انگار فردا عروسی نظام هست و زن دایی سپرده که طیبه این خبر را به گوش خانواده خودمون خصوصا مرجان برسونه و...
دیگه چیزی از حرفهای مارال نمی فهمیدم همانطوری که بدو به طرف اتاق میرفتم گفتم: باید زودتر برم جلو زن عمو را بگیرم، مرجان نباید از عروسی نظام چیزی بفهمه که اگر بفهمه با این روحیه اش، نابود میشه...
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_نهم🎬:
خودم را به اتاق رساندم، مادرم انگار مثل مجسمه خشک شده بود، پدرم هم توی فکر بود و حرفی نمیزد، نگاهم روی مرجان موند، خیلی سعی می کرد جلو اشک هاش را بگیره اما موفق نمی شد، انگار اشک ها خودشون عجله اومدن داشتند.
دیگه کار از کار گذشته بود، زن عمو این زن وراج و پر حرف کار خودش را کرده بود، اصلا به زن عمو نگاه نکردم، چون ازش نفرت داشتم، به طرف مرجان رفتم و می خواستم کنارش بشینم که مرجان از جاش بلند شد و با همو صدای گرفته اش گفت: نظام خیلی نامرد هست، با وجود اونهمه تهمتی که بهم زد و کتک هایی که خودش و خانواده اش بهم زدند، من حتی یک لحظه بهش خیانت نکردم و تا آخرین لحظه هم دوستش داشتم، اما اون ...اون....نذاشت مهر طلاق نامه خشک بشه، فردا عروسی داره و..
مرجان دیگه نتونست ادامه بده سرش را پایین انداخت و با سرعت از اتاق بیرون آمد و به طرف مهمانخانه رفت، این عادت مرجان بود، هر وقت از چیزی ناراحت میشد بر خلاف من و مارال که میرفتیم توی حمام و گریه می کردیم، مرجان سمت مهمانخانه می رفت.
خواستم برم پشت سرش که مادرم چشمکی زد و آروم گفت: بزار تنها باشه...
مجبوری روی زمین نشستم و زن عمو طیبه شروع به گفتن کرد: وای اینجور که می گن دختره شهری هست، خیلی دهن پر کن هست، انگار با خانواده اش، برای عروسی نظام و مرجان هم اومده بودن...
درسته از دست زن عمو طیبه و این حرفاش که مثل نمک زدن روی زخم بود، عصبی بودم اما دلم می خواست بفهمم اون دختر بی عقلی که حاضر شده چند روز بعد طلاق این آقا به عقدش در بیاد کی هست پس پرسیدم: خوب این تحفه کدوم یکی از مهمونها بود؟!
زن عمو که انگار منتظر یه سوال بود تا تمام اطلاعاتش را بریزه رو دایره نفس عمیقی کشید وگفت: دختره از هر انگشتش یه هنر میباره همون که می گفتن آرایشگر هست و لباس قرمز پوشیده بود و....
با توضیحات زن عمو متوجه شدم کی را میگه اوفی کردم وگفتم: شما که آرایشگری را هنر نمی دونستین چی شد به این پیر دختر رسید شد هنر؟! بعدم معلومه که چهل سالی داشت، نظام ۲۵ ساله و عروس چهل ساله بعد خنده بلندی کردم و گفتم: حق یه پسرهٔ بیشعور مثل نظام، دختر ترشیده ای مثل همون هست نه غنچه ۱۲ ساله ای مثل مرجان...
زن عمو با حالتی که انگار به اون توهین شده باشه گفت: واخ این حرفا چی هست دختره میگن ۳۷ سال داره نه چهل سال...
یه نگاه خیره به زن عموکردم و گفتم: توچرا بهت ور میخوره حالا ۴۰ نه۳۷ تفاوتش سه سال هست بعدم قیافه دختره هم زشت و گوشتالود بود هم بیش از ۴۰ سال بهش می خورد، حیف مرجان چشم شیشه ایم که توی زندگی نظام بود، حالا خدا را شکر آزاد شد، کاش اصلا مارال هم ازدواج نمی کرد، کاش هیچکدام از ما عروس نمی شدیم ....اه...اه...
زن عمو تکونی به خودش داد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: دستم بشکنه که نمک نداره، گفتم بیام یه خبری از عبدالله و خانواده اش بهتون بدم، مثل اینکه بدهکار هم شدیم...
لجم گرفته بود و برای همین به سمت زن عمو برگشتم و گفتم: خواهشا دیگه از این لطفها در حق ما نکن، نظام و خانواده اش از نظر ما مردن اصلا دیگه وجود ندارن، از این به بعد هر خبری هم ازشون شنیدی برو توی قبرسون برای مرده ها بگو و اینجا نیا لطفاااااا
زن عمو بدون اینکه نگاهی به من کنه صداش را انداخت توی سرش و گفت: مارال؟! کجایی؟! یعنی مثل بند تنبان در میره، پاشو بیا خمیرامون ور اومده باید بری نون بپزی و با زدن این حرف از در اتاق بیرون رفت و به حرفهای مادرم که می خواست یه جوری ناراحتی را از دلش بیرون بیاره هم توجهی نکرد.
با رفتن زن عمو و مارال به زیبا و مادرم گفتم: ببین مرجان مثل یه آتشفشان خاموش هست که هر لحظه ممکنه منفجر بشه، باید هواش را داشته باشیم وگرنه ممکنه هر کاری کنه
و این حرف را از ته قلب میزدم، چون یه حس ناخوشایند مدام به قلبم چنگ می انداخت و من فکر می کردم این حس خبر از واقعه ای ناگوار میده.
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_سی🎬:
چند روزی که روستا بودم کاملا احساس می کردم که مرجان خیلی ساکت تر از قبل شده انگار این دریای مواج آرام گرفته بود و این آرامش جنسش از همان جنس آرامش قبل از طوفان بود.
اوضاع کمی آرام شد، منم به شهر آمدم، دوباره روز از نو و روزی از نو فقط با این تفاوت که با خبر شدم وحید را از کار اخراج کردند، انگار وحید سرکارش غیبت داشته و از اون گذشته تمام وقتی را که توی شرکت بوده، سرش توی گوشی بوده، درست مثل زمانی که داخل خونه بود، خودش بوده و گوشیش، انگار دنیای به این بزرگی برای اون توی همین ماس ماسک و اون سایت های قمار بازی و شرط بندی خلاصه شده بود
حالا برای ما که توفیری نمی کرد، وحید هیچ وقت شوهر مسولیت پذیری نبود و یادم نمیاد به من خرجی داده باشه یا وسیله برای خونه بخره، من همیشه چشمم به دست برادرش حمید و باباش بود و البته اونا هم کمابیش به فکر ما بودند، چون چاره ای نداشتند اگر اونها چیزی نمی دادند، من و نازنین و یاسمن می بایست از گرسنگی بمیریم.
چند هفته ای گذشت، من هر روز با مامان تلفنی صحبت می کردم و چند دقیقه ای هم با مرجان حرف میزدم، مرجان یکسره گریه می کرد تا اینکه یک روز صبح زود گوشیم زنگ خورد، شماره مادرم بود.
تلفن را وصل کردم، تا سلام کردم مادرم به جای جواب سلام، هق هقش بلند شد، با حالتی دستپاچه گفتم: چی شده مامان؟! بابا حالش خوبه؟!
مامانم بعد از کلی گریه گفت: بابات که حالش تعریفی نداره اما دیشب...
گفتم دیشب چی؟!
گفت: هیچی، خاله هات و زن دایی طیبه ات اومدن خونه و بعدم حرف کشید به نظام و خونواده داییت و خاله هات هم شروع کردند از عروسی نظام تعریف کردن، البته بعدشم کلی بد و بیراه به عروس تازه داییت گفتن، اصلا هیچ کدومشون توجهی به مرجان بیچاره نداشتند، مرجان هم چیزی نگفت، حتی مثل قبل گریه هم نکرد.
فقط وقت خواب گفت می خواد تنها باشه و رفت توی مهمونخونه خوابید، دیشب تا صبح چند بار در مهمونخونه را باز کردم و بهش سر زدم ، انگار پتو را کشیده بود روی سرش و خوابیده بود، خوب منم خیالم راحت شد و اومدم خوابیدم ، اما.... و شروع به گریه کرد
با استرس زیاد پریدم وسط هق هق کردنش وگفتم: اما چی؟! بگین جون به سر شدم...
مادرم آهی کشید و گفت: اما صبح که صبحانه را حاضر کردم هر چی صبر کردم نیومد، رفتم در اتاق را باز کردم چند بار صداش کردم، اما جوابم را نداد، با عجله خودم را انداختم تو اتاق و پتو را از رو سرش کشیدم و تا چشمم به جاخوابش افتاد نفهمیدم چه خاکی تو سرم شده....
و اینقدر ناله کرد که منم به گریه افتادم وگفتم: مرجان چی شده بود مامان...مرجان خودش را کشته بود...
بگو مامان دارم قبض روح میشم
مامان گفت: نه....نکشته بود اما..
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_سی_یکم🎬:
ناخوداگاه فریاد زدم: اگر مرجان خودش را نکشته و زنده هست پس چرا اینقدر گریه می کنی؟! چه اتفاقی افتاده؟!
مامان بینی اش را بالا کشید و گفت: خاک به سرم شده، آبروم رفت، بچه ام هم از دستم رفت، وقتی پتو را زدم کنار، دیدم به جای مرجان یه متکا هست، توی اتاق را وارسی کردم، هیچ کس نبود.
با خودم گفتم حتما مرجان می خواد باهامون شوخی کنه به طرف آشپزخونه رفتم همه جا را گشتم کسی نبود، رفتم توی حموم کسی نبود، رفتم توی آغل گوسفندا نبود، گفتم نکنه رفته باشه توی خونه میثم، با سرعت خودم را به اتاق های تودر تو میثم رسوندم، بدون اینکه در بزنم، در را باز کردم و هراسان داخل اتاق شدم و دنبال مرجان می گشتم که میثم با تعجب گفت: چی شده مامان؟! چرا این کارا را می کنی؟!
دو دستی زدم تو سرم و گفتم: مرجان نیست، نیست که نیست انگار آب شده و به زمین فرو رفته...
زیبا از جاش بلند شد و گفت: یعنی چه نیست؟! مگه یه آدم گنده میشه آب بشه و غیب بشه و با زدن این حرف به بیرون رفت.
زیبا هم مثل من همه جا را گشت اما اثری از مرجان نبود، بعد یکدفعه به فکرش رسید وگفت: بیا وسایل مرجان را نگاه کنیم ببینیم چیزی ازش هست یا نه؟!
سری تکون دادم وگفتم: راست میگی، چمدان لباسش را که از خونه اون مرتیکه خیر ندیده آورده بود، ته آشپزخونه گذاشتم بیا بریم ببینیم هست یا نه!
دوتایی رفتیم توی آشپزخونه، لباس ها همه سر جاش بود چیزی کم نشده بود، اما یکهو زیبا گفت: چادرش...چادر مرجان نیست...
بعد متوجه شدیم کفشاش هم نیست، گفتم نکنه رفته باشه پیش مارال یا محبوبه، به هر دوتاشون زنگ زدم، پیش اونا هم نبود.
مارال و محبوبه و عمه خورشید و زن عمو طیبه ات خیلی زود خودشون را به خونه خودمون رسوندن، حالا دیگه همه چی را نگاه کردم، مرجان نه شناسنامه و نه لباس هیچی با خودش نبرده بود، انگار همون لباسای تنش و چادر را پوشیده و رفته بود.
محبوبه اینا اومدن با دو دست توی سرم میزدم و گریه می کردم، انگار همین الان مرجان مرده و جسدش جلوم بود، صدای گریه و بیداد ما به گوش همسایه ها رسید و اونا فکر کرده بودن بابات را طوری شده
خیلی از همسایه ها خودشون را رسوندن و در کمتر از یک ساعت همه فهمیدن که دختر ته تغاری اسحاق از خونه فرار کرده و هیچ کس نمی دونه مرجان کجاست؟
فقط همسایه روبه رومون عثمان می گفت که دیشب ساعتای دوازده شب صدای پارس کردن سگ نگهبان جلوی خونه شان اومده و اونم میاد بیرون ببینه چه خبره، یه سایه را میبینه که پشت دیوار پنهان شده و عثمان هم فکر می کنه خیالاتی شده، پیگیری نمیکنه و میره توی خونه اش...
حرفهای مامان که به اینجا رسید ناله اش بلند شد و منم همراه مامان شروع به گریه کردم، آخه این بچه بدون پول و اوراق هویتی کجا می تونست بره؟! تازه همون گوشی هم نداشت، کاش یه گوشی داشت و میتونستیم باهاش تماس بگیریم...
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پایانی🎬:
مرجان رفت که رفت و جز یک نامه هیچ نشانی از خودش برجا نگذاشته بود، یک نامه کوتاه در حد چند خط که چند روز بعد مادرم در حین جستجو توی مهمانخانه، برگه نامه را میبیند و چون سواد نداشته میده مارال براش بخونه که مضمون نامه اینجور بود« من از اینجا، از این روستای سراسر حقارت و بدبختی میروم و یه جای دور میرم که دست کسی به من نرسد اما بابا و مامان بدونید که حلالتون نمیکنم، شما من را بدبخت کردید و زن دایی و دایی و نظام آبروی من را بردند ازشون نخواهم گذشت و من قول میدم یک روزی برگردم اما بر میگردم که انتقام بگیرم و از تمام کسایی که اذیتم کردند و با آبروی من بازی کردند حتما انتقام میگیرم»
همین...تنها چیزی که از مرجان مونده بود همین بود و دیگه خبری ازش نشد.
الان که نزدیک چهار سال از آنزمان می گذرد هر وقت به اون خاطرات فکر می کنم، قلبم سخت میگیرد، توی این چهارسال هیچ خبری از مرجان نشد، معلوم نیست کجاست اصلا زنده هست یا نه؟!
ما اینقدر به بابا و میثم فشار آوردیم و اونا هم چند باری به پلیس مراجعه کردند اما انگار هیچ اثری از مرجان نیست که نیست، پدرم هر روز عکس های مرجان را که توی گوشیش داره، نگاه می کنه و پنهانی اشک میریزد و مادرم هر روز از این غم آب میشه.
اما علی رغم این اتفاقات، زندگی در جریان هست، گاهی به زندگی خودم و وحید نگاه میکنم، وحید خیلی آدم خوبی هست تا به حال حرف بدی به من نزده و خاطرات خیلی تلخی از بچگیش تعریف می کند که گویا ریشه خیلی از مشکلاتی که الان باهاش درگیر هست در لابه لای کودکی هایش نهفته است.
انگار وحید کودکی بازیگوش بوده دل در پی درس و مدرسه نداشته است و پدرش به خاطر همین، گاهی اونو به درخت میبنده تا سر حد بیهوشی کتکش میزنه و حتی شبهایی بوده که وحید را در عین نوجوانی به خونه راه نمیده و همین باعث میشه وحید از خانواده خودش زده بشه و به جمع دوستاش پناه بیاره و این کار یه حکم نانوشته توی زندگیش میشه و الانم به همین خاطر هست که به نصایح پدر و مادر و خانواده اش گوش نمی کند، چون فکر میکنه او برای خانواده اش کمترین اهمیتی نداره و اینجاست که وظیفه من سنگین میشه و راه سختی در پیش دارم من باید جور بی مهریی که وحید توی کودکیش داشته را بکشم و مشکلات خودم و نبود درآمد و معضلات خانواده پدریم هم قوز بالا قوز شده است.
البته همیشه توکلم به خدا هست، چون جز او حامی ندارم و مدتی هست به پیشنهاد خانم حسینی، ختم زیارت عاشورا برداشتم و عجیب برکاتی دیدم، بعد از این ختم اتفاقاتی برام افتاد که مثل یک معجزه بود، اتفاقاتی که کمی باعث شادی روح و روانم شد و تصمیم دارم خواندن زیارت عاشورا را جز برنامه روزانه ام قرار بدهم چون به قول خانم حسینی، امام حسین علیه السلام، نگاه نمی کنه من به چه دین و مذهبی هستم برای این امام عزیز، تنها چیزی مهم است اینه که من دست توسل به دامان ایشون زدم و این امام شهید را واسطه به درگاه خداوندنمودم و برکاتی از این توسل شامل حالم شده..
از همه مخاطبینی که پا به پای داستان زندگی بنده اومدن تقاضا دارم برای پیدا شدن مرجان و شفای پدرم دعا کنند، هر کجا که دلشون شکست، توی دعاهاشون منم یاد کنند، زندگی سختی دارم اما می خوام با چنگ و دندون زندگیم را نگه دارم و بهترین مادر برای دو تا دختر گلم باشم و نگذارم رنج هایی که من توی زندگیم کشیدم، دخترام هم بکشند، دعا کنید همسرم به راه درست هدایت بشود و دعا کنید بتونم برای خودم کاری راه اندازی کنم که دیگه منت برادر شوهر و پدر شوهرم را نکشم.
همه شما را به خدا می سپارم
اردتمند شما.....منیره دختری از ایران
«پایان»
📝نویسنده:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir