eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: دو هفته ای از عروسی مارال می گذشت که خانواده دایی عبدالله از روستای خودشون که کمی بالاتر از روستای ما بود و یه نیم ساعت با هم فاصله داشتیم به خانه پدرم اومدن و عنوان کردن که می خوان عروسی نظام و مرجان را بگیرند. پدرم که نگران بیماری اش بود و می ترسید دور از جان بمیرد و عروسی مرجان را نبیند سریع قبول کرد و هر چی مادرم گفت الان برای عروسی مرجان امادگی نداریم توی گوشش نرفت. درسته برای مارال هیچ جهیزیه ای در نظر نگرفته بودیم چون شرایطش فرق داشت اولا کل مال و منال بابا بابت درمان زن عمو خرج شده بود و اون خوب می دونست با پول هایی که بابا برای زن عمو خرج کرده میشد ده تا دختر را جهیزیه لوکس داد، اما مرجان فرق می کرد، اولا خانواده ما با خانواده دایی عبدالله رودربایسی داشتند زیاد، بعدم دایی عبدالله خیلی پولدار بود و می دونستیم که توی عروسی سنگ تمام میذاره، پس میبایست یه جهیزیه خوب برای مرجان تهیه کنیم، اینم بگم که یک سری وسیله از قبل درست زمانی که گوسفندها را تماما فروختیم برای مرجان گرفته بودن و الانم همه دست به دست هم دادن تا جهیزیه مرجان کامل بشه و حتی میثم هم گوسفنداش را فروخت و این وسایل تکمیل شد. عروسی مرجان با عروسی تمام ما فرق داشت، چون دایی عبدالله از لحاظ مالی دستش باز بود، گرچه پشت سرش حرف بود که جنس قاچاق میفروشه که وضعش اینهمه خوبه، عروسی نظام که پسر ارشدش بود را با رعایت تمام رسومات گرفته، جشن حنا و دست نگاری را یه روز قبل عروسی گرفت و درست بیست و دو روز از عروسی مارال می گذشت که جشن عروسی مرجان را گرفتیم. مرجان را برخلاف ما، به یه آرایشگاه توی شهر بردند و خرید عروس هم مفصل بود از سرویس طلا تا حلقه و انگشتر و یک جین النگو و ساعت گرفته، تا چند دست لباس بیرونی و تو خونه ای و... یعنی هر چی که می بایست بگیرن را از بهترینها برای مرجان گرفتند. جشن عروسی هم داخل تالار توی شهر گرفتند و شام هم چلو مرغ دادن، زن دایی و دختر دایی ها چنان با تفاخر به ما نگاه می کردند که نگو، البته سر سفره عقد پدرم به نظام یه انگشتر داد، زن دایی طوری به انگشتر و بعدم ما نگاه می کرد که نگاهش از صد تا فحش بدتر بود، انگار توقع داشتن بابام خونه و ماشین به نظام بده.. درسته زن دایی و دختراش سعی می کردند که جشن باشکوه برگزار بشه، اما وقتی مرجان را از آرایشگاه آوردند، این دختر با چشم های درشت آبی و آرایش ملیحی که کرده بود و لباس عروس خیلی زیبایی که پوشیده بود شبیه پری دریایی یا بهتر بگم فرشته های آسمانی شده بود، احساس کردم زن دایی و دختراش با دیدن زیبایی مرجان حس حسادتشون گل کرد و از همون لحظه به مرجان بیچاره طعنه و متلک میزدن و به هر کارش ایراد می گرفتن، تا اینکه نوبت رقص عروس و داماد رسید و زن دایی انگار میترسید که مرجان خوشگل تر از اونا برقصه اجازه نداد مرجان برقصه و دختر دایی ها هم با زهر چشمی که از مرجان گرفتند به او فهموندند که روی حرف مادرشون نباید حرفی باشه. مرجان سر جاش نشست، آخر شب هم عروس کشان داشتند و چون جهیزیه مرجان را برده بودن توی خونه دایی توی روستا، حجله مرجان هم شد همونجا... خونه دایی عبدالله هم مثل خونه خیلی از روستایی ها بود، خونه ای قدیمی با اتاق هایی ردیف با این تفاوت که از سطح حیاط تا به اتاق ها می رسیدیم هفت تا پله بدشکل و کج و معوج می خورد و محل زندگی مرجان هم شد یکی از اتاق های خانه دایی عبدالله... شب عروسی، همه ما مرجان را تا روستای دایی همراهی کردیم و بعدم برگشتیم خونه بابا و قرار شد که فردا صبح برای مراسم پاتختی به خونه دایی بریم و داستان بدبختی مرجان از روز پاتختی اش شروع شد. ادامه پارت بعدی👇 📝به قلم:ط_حسینی 😍😊 @Energyplus_ir