#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیستم🎬:
مرجان دست مادر را گرفت، معلوم بود حالش خوب نیست و از جا بلند شد، با شتاب به طرف کمد لباس رفتم تا چادر مرجان را بردارم و رو سرش بندازم که یکدفعه نظام جلوی در ظاهر شد و توی همهمه ای که دو تا خواهراش و مادرش درست کرده بودند، صدایش را بالا برد و رو به مادرم و مرجان گفت: مرجان هیچ کجا نمیره! همین جا می مونه تا دادگاه تکلیف شکایت ما را مشخص کنه...
مادرم در حالیکه از عصبانیت چهره اش سرخ شده بود دندانی بهم سایید و گفت: مرجان همراه ما میاد، اگه توی خونه باباش هم باشه، دادگاه می تونه حکم بده، حالا هم هیکل نحست را بکش کنار می خوام تا دخترم را از نفس ننداختین از این دیوونه خونه ببرمش.
نظام که یک جوانی بی ادب و بی نزاکت بود جلو آمد، با دست توی سینه مادرم زد و همانطور که دست مرجان را از دست مادرم بیرون می کشید گفت: الان اسم مرجان توی شناسنامه منه، ظاهرا من شوهرش هستم، تا زمانی اسم زن منو یدک می کشه نمی خوام پاش را از این خونه بیرون بذاره و بره پی کثافتکاریش، فهمیدین؟! و بعد با یه ضربه که به مرجان وارد کرد باعث شد مرجان به پشت بخوره زمین.
مادرم که تازه داشت چهره واقعی نظام و خانواده اش را می دید، با دست صورتش را خراشاند و همانطور که مویه می کرد گفت: این حرفهای کثیف چیه میزنی؟! تو ...تو واقعا مسلمانی؟! اون دنیا میتونی جواب این تهمت ناحقی را که به این دختر بیچاره زدی بدی؟!
نظام که انگار جوگیر شده بود، فریاد زد: آره میتونم...حالا هم از خونه ما برید بیرون...
مادرم اشاره ای به من و محبوبه کرد و گفت بریم بیرون و بعد نگاهی به مرجان کرد و گفت: ببخش مرجان با دست خودم توی آتش انداختمت، گریه نکن، نهایت چند روز دیگه خونه خودمونی و با گفتن این حرف از اتاق اومد بیرون...
چشمام دو دو میزد، سرم گیج میرفت و می دونستم حال مامان الان بدتر از منه، پس بدو خودم را بهش رسوندم و همونطور که زیر بغلش را گرفته بودم از خونه دایی بیرون آمدیم و اونموقع بود که تازه متوجه روستایی های فضولی شدم که از هر طرف سرک می کشیدند و با گوش خودم شنیدم که یکی از همسایه هاشون می گفت: خاک بر سر این مادر که همچی دخترایی تربیت کرده، این یکی که اینطور رسوا شد، خدا میدونه بقیه دختراش پنهان پنهان چه غلط هایی میکنن...
دلم از شنیدن این حرفا گرفت، فوری سوار ماشین شدیم و میثم هم با سرعت از روستا خارج شد.
صدای گریه همه مون بلند بود، حتی نازنین و یاسمن هم همراه من گریه می کردن، انگار این ماشین حامل پیکر بی جان یکی از عزیزانمون بود.
مادرم به خاطر آبرویی که الکی الکی با چند تا حرف مفت از خانواده رفته بود گریه می کرد و من به خاطر مرجان بیچاره که توی خونه خودش هم غریب بود و معلوم نبود الان چه برخوردی باهاش داشتن گریه می کردم.
ماشین که جلوی خونه توقف کرد، مادرم پیاده شد و گفت: بچه ها فعلا هیچ چیز بروز ندین، نمی خوام حال پدرتون بدتر بشه.
همه باشه ای گفتیم اما چشم های سرخ و ورم کرده و صورت هایی که با اشک شسته شده بود، خودش خبر از اتفاق ناگواری که افتاده بود میداد.
مامان در اتاق را باز کرد و بابا را دیدیم در حالیکه خوابیده بود و دستش توی سینه اش جمع بود.
با باز شدن در، پلک بابا هم تکون خورد، چشمهاش را باز کرد و با لحنی ضعیف و لرزان گفت: چرا اینقدر زود برگشتین؟!
مادرم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یه مراسم کوچولو بود، انگار ما دیر رسیدیم...
بابا خودش را بالا کشید و بغل دیوار نشست و همانطور که اشک هاش را پاک می کرد گفت: پس طیبه راست میگفت هاااا
مادرم با تعجب گفت:طیبه زن حشمت خدا بیامرز؟! اون که با ما نبود...
بابام سرش را تکون داد و گفت: آره با شما نبود، اما خبر بی آبرویی دختر من الان توی کل روستا پیچیده...
مادرم پاهاش شل شد و یکدفعه بر زمین سرنگون شد و بیهوش روی زمین افتاد.
اینهم از عجایب روستاست، که یک خبر با سرعت نور در روستا و ولایات اطراف می پیچد، البته هر بار که خبر دهان به دهان میشه موضوعات جدیدی هم به آن اضافه می کنند و از کاه کوه میسازن، خدا میداند در این روستا درباره مرجان چه چیزی بر سر زبان افتاده بود.
برای پدرم که حرف مردم همیشه ملاک بود و خودش و زندگی مارا با حرف مردم هماهنگ می کرد، این خبر براش مثل مرگ بود
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir