eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: مارال با حالتی وحشتناک انگار چشمانش از حدقه بیرون زده بود، با چاقویی در دست از آشپزخانه بیرون آمد و همانطور که کل بدنش می لرزید روی حیاط ایستاد، چاقو را در دست راستش گرفت و دست چپش را جلو آورد و فریاد زد: به خداوندی خدا قسم، همین الان خودم را میکشم و از اینهمه بدبختی و بیچارگی راحت میکنم، تا سرنوشت من، درس عبرتی باشه برای تمام آدم های زورگوی بد قول و با زدن این حرف چاقو را گذاشت روی دستش... مارال زده بود به سیم آخر و راستی راستی داشت خودش را میکشت، باید کاری می کردم، پشت سرش بود با دو دستم، دست راست مارال را چسپیدم. می خواستم چاقو را از دست مارال دربیارم، اما انگار زور سه تا مرد توی دستهای لاغر و نحیفش ریخته شده بود، در همین حین صدای گریه مادرم و ناله پدرم توی گوشم پیچید که التماس می کردند مارال کار خطرناکی نکنه. من با احتیاط اما تمام قدرت، خواستم چاقو را از دستش در بیارم و موفق هم شدم اما آخر کاری نیش چاقو با مچ دست مارال برخورد کرد و یک هو خون زد بیرون... البته خراش سطحی بود ولی خون که بیرون زد جیغ مادر بلند شد و پشت سرش صدای آخ پدرم را شنیدم. نگاهی به مارال کردم، خیلی برافروخته بود، می خواستم حرفی بزنم که صدای زن عمو طیبه بلند شد: اسحاق...اسحاق چت شده... وای باورم نمیشد بابام روی زمین افتاده بود و چشماش هم بسته بود مادرم همونطور که توی صورتش میزد رفت بالای سر بابام. مرجان و مارال هم دو طرف بابا را گرفتن و من سریع خودم را رسوندم توی آشپزخونه، چاقو را یه گوشه پرت کردم و لیوان آبی ریختم به سمت حیاط رفتم. بابا بیهوش شده بود و هر چی آب تو صورتش ریختیم به هوش نیومد و در همین حین وحید با ماشینی که کرایه کرده بود جلوی خونه ظاهر شد با دستپاچگی به طرفش رفتم و همانطور که با گریه پدرم را نشون میدادم گفتم: وحید بابام....یه کاری کن.. بالاخره میثم و وحید بابا را رسوندم مرکز بهداشت، چون تازگیا در طول هفته یه پزشک عمومی برای کشیک میفرستادن و از شانس خوب ما اونروز پزشک کشیک توی روستا بود. بابا توی مرکز بهداشت به هوش اومد و میثم وضعیت بیماری بابا را برای دکتر گفت و دکتر توصیه کرد که برای بابا محیط آرومی فراهم کنیم و گفت عصبانیت براش سم هست و تشنج و درگیری اثر عمل و شیمی درمانی را کم می کنه و حال بابا را بدتر می کنه. خلاصه اون روز همه ما از راه افتادیم و کسی به شهر نرفت و البته زن عمو و صمد از حرفشون کوتاه نیومدن و مارال هم چون وضعیت بابا را دید، دور مدرسه را خط کشید و رؤیاهاش را به خاطر بابا، خاک کرد و از اون روز به بعد مارالی که همیشه شاد و خندون بود، هیچ‌کس خنده اش را ندید. دختر شیطونی که دنیا از دستش آسایش نداشت، الان شده بود مثل مرجان، بی صدا و مدام توی خودش بود. ادامه پارت بعدی👇 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir