#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_هفتم🎬:
چند روز از طلاق مرجان می گذشت، مردم روستا شب و روز پشت سر خانواده ما حرف میزدند و هیچکس حتی برای احوال گیری هم به طرف خانه ما نمی آمد.
یک روز صبح زود اعضای خانواده با صدای کوبیده شدن سنگ بزرگی که با شدت بر در خانه می زدند، بیدار می شوند.
میثم هراسان به سمت در می رود و پدرم هم پشت سرش خود را به او می رساند.
پشت در، دایی عبدالله و سه تا پسر وحشی اش بودند، انگار نظام سردسته بود جلو می آید و نظام و ارسلان به جان میثم می افتند و دایی عبدالله و پسر سومش که عُمر نام داشت به جان پدرم می افتند و ناجوانمردانه میثم و پدرم را میزنند و جالبه اینه که نظام عربده می کشیده که شما بچه ام را کشتید و به تقاص کشتن بچه ام من باید شما را از نفس بیاندازم.
مادرم همانطور که توی سرش میزد گفت: خونه بچه مرجان گردن تو و اون مادر عفریته ات هست و الانم اومدین اسحاق بیچاره را بکشین؟!
مرجان و زیبا و مامان خودشون را وسط می اندازند و آنقدر داد و بیداد می کنند که تعدادی از همسایه ها خودشون را میرسانند و بالاخره دایی و پسراش را از خونه بیرون می کنند و تن و بدن پدر و میثم غرق خون روی زمین می افتد.
همه از دیدن این صحنه گریه می کنند و حالا اهالی روستا متوجه میشن که موضوع اصلی چی هست و وقتی نظام میگه بچه ام را کشتین تازه می فهمند که چقدر پشت سر مرجان دروغ و حرف کوتاه و بلند زدند و این دختر بیچاره را به ناپاکی متهم کردند.
درست است که کمی تهمت ناپاکی از دامان مرجان زدوده میشه اما از نظر مردم روستا، چون مرجان از شوهرش جدا شده گناهی نابخشودنی انجام داده چون اینجا در این روستا، این حرف ورد زبان همه است«دختر با لباس سفید عروسی وارد خانه شوهر میشه و با کفن سفید هم از خانه شوهر بیرون می آید» و مرجانی که زیر این رسم و رسوم زده بود و الان در ۱۲ سالگی مهر طلاق روی پیشونیش خورده بود، همچنان در بین مردم گنهکار بود.
اون روز پدرم و میثم را به شهر میارن و وقتی داخل بیمارستان رسانده بودنشان به ما زنگ زدن و من به وحید التماس کردم تا بیمارستان بره و خبری از حال و روز پدر و برادرم بیاره.
بعد از بستن زخم سر پدرم و گچ گرفتن دست برادرم هر دوشون به دادگاه میرن و طرح شکایت می کنند و این شد داستانی جدید..
ادامه پارت بعدی
📝به قلم:ط_حسینی#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir