eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: چند روزی که روستا بودم کاملا احساس می کردم که مرجان خیلی ساکت تر از قبل شده انگار این دریای مواج آرام گرفته بود و این آرامش جنسش از همان جنس آرامش قبل از طوفان بود. اوضاع کمی آرام شد، منم به شهر آمدم، دوباره روز از نو و روزی از نو فقط با این تفاوت که با خبر شدم وحید را از کار اخراج کردند، انگار وحید سرکارش غیبت داشته و از اون گذشته تمام وقتی را که توی شرکت بوده، سرش توی گوشی بوده، درست مثل زمانی که داخل خونه بود، خودش بوده و گوشیش، انگار دنیای به این بزرگی برای اون توی همین ماس ماسک و اون سایت های قمار بازی و شرط بندی خلاصه شده بود حالا برای ما که توفیری نمی کرد، وحید هیچ وقت شوهر مسولیت پذیری نبود و یادم نمیاد به من خرجی داده باشه یا وسیله برای خونه بخره، من همیشه چشمم به دست برادرش حمید و باباش بود و البته اونا هم کمابیش به فکر ما بودند، چون چاره ای نداشتند اگر اونها چیزی نمی دادند، من و نازنین و یاسمن می بایست از گرسنگی بمیریم. چند هفته ای گذشت، من هر روز با مامان تلفنی صحبت می کردم و چند دقیقه ای هم با مرجان حرف میزدم، مرجان یکسره گریه می کرد تا اینکه یک روز صبح زود گوشیم زنگ خورد، شماره مادرم بود. تلفن را وصل کردم، تا سلام کردم مادرم به جای جواب سلام، هق هقش بلند شد، با حالتی دستپاچه گفتم: چی شده مامان؟! بابا حالش خوبه؟! مامانم بعد از کلی گریه گفت: بابات که حالش تعریفی نداره اما دیشب... گفتم دیشب چی؟! گفت: هیچی، خاله هات و زن دایی طیبه ات اومدن خونه و بعدم حرف کشید به نظام و‌ خونواده داییت و خاله هات هم شروع کردند از عروسی نظام تعریف کردن، البته بعدشم کلی بد و بیراه به عروس تازه داییت گفتن، اصلا هیچ‌ کدومشون توجهی به مرجان بیچاره نداشتند، مرجان هم چیزی نگفت، حتی مثل قبل گریه هم نکرد. فقط وقت خواب گفت می خواد تنها باشه و رفت توی مهمونخونه خوابید، دیشب تا صبح چند بار در مهمونخونه را باز کردم و بهش سر زدم ، انگار پتو را کشیده بود روی سرش و خوابیده بود، خوب منم خیالم راحت شد و اومدم خوابیدم ، اما.... و شروع به گریه کرد با استرس زیاد پریدم وسط هق هق کردنش و‌گفتم: اما چی؟! بگین جون به سر شدم... مادرم آهی کشید و گفت: اما صبح که صبحانه را حاضر کردم هر چی صبر کردم نیومد، رفتم در اتاق را باز کردم چند بار صداش کردم، اما جوابم را نداد، با عجله خودم را انداختم تو اتاق و پتو را از رو سرش کشیدم و تا چشمم به جاخوابش افتاد نفهمیدم چه خاکی تو سرم شده‌.... و اینقدر ناله کرد که منم به گریه افتادم و‌گفتم: مرجان چی شده بود مامان...مرجان خودش را کشته بود... بگو مامان دارم قبض روح میشم مامان گفت: نه....نکشته بود اما.. ادامه پارت بعدی👇 📝به قلم:ط_حسینی 😍😊 @Energyplus_ir