eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: با حالتی که استرس سراسر وجودم را گرفته بود گفتم: تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده؟! قلبم داره میاد تو دهنم... محبوبه که متوجه شد حال من از اون بدتره گفت: ببین آروم باش، الان برات تعریف می کنم. حقیقتش اینه که مرجان هفته قبل طی یه تماس پنهانی که با مامان داشت گفته بود حالش بد هست و مدام بالا میاره، من حدس زدم باردار باشه، برای همین چند روز پیش یه تست گرفتم و بابا اینا را به راه انداختم و گفتم بریم به مرجان سر بزنیم، اینا هم درسته دل خوشی از دایی و خانواده اش نداشتند اما دوست داشتن مرجان را ببینند، دیگه با بابا و مامان و مارال راه افتادیم رفتیم، بابا حال خودش هم خوب نبود اما به هر طریقی بود خودش را پشت رول نگه داشت و ما را رسوند خونه دایی.‌.. با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: خوب اونجا چی شد؟! کی بود؟ محبوبه نفسی تازه کرد و ادامه داد: خبرمرگشون، غیر از دختراش دیگه همه شون بودن، اول که ما را دیدن تعجب کردن، بعد بابا با التماس و خواهش خواست مرجان را ببینیم، من واینستادم ببینم اونا چی میگن، زن دایی را که جلو در بود کنار زدم و رفتم داخل خونه... مرجان روی حیاط داشت برای این شکم گنده ها، مشک میزد تا دوغ درست کنه، رنگش زرد و لاغرتر از همیشه بود، تا منو دید بدوو خودش را بهم رسوند. من نگاه کردم دم در دیدم اونا هنوز مشغول بحث هستن، تست را توی مشت مرجان چپوندم و طرز استفاده اش هم گفتم و بعد تاکید کردم همین الان بره دسشویی تست را انجام بده. مرجان هاج و واج مونده بود، ولی با این حال قبول کرد و پنج دقیقه بعد که اومد پیشم دیدم تستش مثبت شده، توی این فاصله بابا و مامان هم اومده بودن روی حیاط. نظام هم بالای پله ها وایستاده بود، با دیدن تست توی گوش مرجان گفتم: ببین تو بارداری، کاری هست که شده، بزار به همین بهانه که می خوایم ببریمت دکتر از نظام و دایی اینا اجازه بگیریم و چند روزی ببریمت روستا خونه بابا... مرجان که انگار هر حرف من براش یه شوک بزرگ بود تو اوج بی پناهی تا شنید می خوایم ببریمش خنده بلندی کرد و گفت: باشه...کاش بشه در همین حین نظام که از اون بالا ما را نگاه می کرد گفت: چی شده هرهر کرکر راه انداختی؟! برای ما که برج زهر ماری برای دیگران قند و عسل... مرجان مثل دخترکی ذوق زده همانطور که از پله ها بالا می رفت تست دستش را تکون داد و گفت: من...من... زن دایی خودش را نزدیک نظام کشید و گفت: تو چی؟! مرجان که حالا خودش را کنار نظام رسونده بود سرش را پایین انداخت و همانطور که گونه های لاغرش گل می انداخت گفت: من حامله ام... نظام که انگار برق سه فاز بهش وصل کرده بودند گفت: چی؟! چه غلطی کردی؟! مرجان با لکنت گفت:ب...ب...بخدا من کاری نکردم...این...این تست را محبوبه... یکدفعه نظام با دو تا دست محکم مرجان را عقب هول داد، بطوریکه مرجان تعادلش را از دست داد و یکدفعه از بالای پله ها پرت شد پایین و نظام همانطور که فریاد میزد گفت: خاک بر سرت! پدر این بچه کیه هااا... زن دایی که انگار تازه متوجه قضیه شده بود به طرف مرجان هجوم آورد و همانطور که به جان مرجان بدبخت لگد میزد هزار تا فحش هم بهش میداد من و مامان و مارال که اوضاع را اینطور دیدیم، خودمون را به مرجان رساندیم، مرجان که هیچ وقت صداش در نمییومد با گریه می گفت: وای مُردم، آخ دلم داره پاره میشه و... با هزار زحمت مرجان را از زیر دستشون کشیدیم بیرون... اوضاع خیلی خراب بود، بابا هم با دایی درگیر شده بود و مادر هم با نظام و زن دایی... این ما بین من و مارال سریع زیر بغل مرجان را گرفتم و کشان کشان بردیم و عقب ماشین سوارش کردیم، در ماشین هم باز کردم و ماشین را روشن کردم و صدا زدم: بابا مامان بیاین... من اصلا حواسم نبود اما مارال از تک تک حرکاتشون با گوشیش فیلم می گرفت. دیدم خانواده داییم دست بردار نیستن، چند تا سنگ برداشتم و فریاد زدم، اگر نزارین بابام این بیان، شیشه های خونه تان را خورد می کنم. بالاخره به هر زحمتی بود بابا و مامان اومدن و سوار ماشین شدن، گرچه خانواده دایی تا یه مسافت پشت ماشین می دویدن ماشین حرکت کرد و منم خودم را انداختم بالای ماشین کنار مرجان، مارال هم کنار مرجان کز کرده بود انگار از چیزی شوکه شده بود. اومدم مرجان را بغل کنم، یک دفعه متوجه لباسش شدم که غرق خون بود. زدم توی سرم می خواستم چیزی بگم که مارال ماشین دایی را نشان داد، ماشین پشت سرمون هو کشان میامد و نظام فریاد میزد و چیزی داشت میگفت ادامه پارت بعدی👇 📝به قلم:ط_حسینی 😍😊 @Energyplus_ir