#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_هشتم🎬:
لباس های بچه ها را پوشیده بودم و یاسمن رو بغلم خواب بود و سرش روی شونه ام بود و وحید می خواست بره سرجاده ماشین بگیره و بیاره که من و بچه ها با مارال حرکت کنیم که یکدفعه زن عمو طیبه هو کشان اومد.
مارال کیف سفریش را بسته بود و به دست داشت می خواست بزارتش بغل کیف مدرسه اش کنار درِ اتاق که زن عمو طیبه وارد اتاق شد.
مرجان با تعجب به زن عمو نگاه کرد و گفت: س..سلام صبح به این زودی اینجا برای چی اومدین؟! اتفاقی افتاده؟!
زن عمو طیبه جوابی به مرجان نداد و همونطور که با عصبانیت مارال را نگاه می کرد، خرناسی کشید و قدمی جلو گذاشت و دسته کیف را از دست مارال بیرون کشید و گفت: صمد الان به من گفت که قراره امروز بری شهر...اصلا یه زن شوهردار چه معنی داره بدون شوهرش بره شهر؟!
مارال کیف را سمت خودش کشید و گفت: اولا ما هنوز عروسی نکردیم، دوما من تنها نمیرم که میبینی با وحید و منیره میرم و از اینها گذشته من میرم درس بخونم، مدرسه دارم، اینو که خودتون بهتر از همه میدونین..
زن عمو صداش را بالا برد و گفت: واخ واخ واخ، این دختره حجب را خورده و حیا را قی کرده، وقتی من میگم نباید بری شهر بگو چشم و بشین به زندگیت برس.
مارال که این حرف عصبانی ترش کرده بود کیف سفری را به دست من داد و گفت: وحید اومد اینو بزار توماشین و بعد رو به زن عمو گفت: این حرفا چی هست زن عمو؟! مگه شما و صمد هر دوتاتون قول ندادین که بزارین من درس بخونم، خوب الان بزارین دیگه.
زن عمو کیف را از دست من قاپید و توی یک حرکت کیف مدرسه مارال را که کنار در اتاق گذاشته بود برداشت و همانطور که بیرون می رفت گفت: تو الان شوهر داری، شوهرت راضی نیست بری شهر غریب درس بخونی، حالا اگر جرأت داری پات را از این خونه بیروت بذار تا ببینیم چی میشه...
مادرم اون وسط دو دستی توی سرش زد و نمی دونست چکار کنه.
در همین حین بابا که تا اونموقع جلو در حیاط منتظر اومدن وحید بود اومد طرف اتاق ومادرم رو به زن عمو گفت: طیبه خانم، مارال راست میگه، خوب قولی دادین روش وایستین و بعد اشاره به پدرم که داشت نزدیک میشد کرد و ادامه داد: رعایت اعصاب مارال را نمی کنین، رعایت حال و روز این بیچاره را کنین...
زن عمو که همیشه به هوچی گری معروف بود، صداش را انداخت تو سرش و گفت: برین خودتون را جمع کنین، چه ادها، انگار دختر شاه هست و مادمازل باید سر کلاسش حاضر بشه، بگو تو دختر اسحاق دهاتی هستی، توی روستا به دنیا آمدی و همینجا هم باید بمونی و بمیری، شهر رفتن و درس خوندنت برای چی چیه؟!
تا این حرف از دهان زن عمو درآمد مارال مثل تیر توی تفنگ از پشت سر من در رفت و با سرعت به سمت آشپزخونه رفت.
موقعیت بدی بود، فهمیدم که مارال یه چیزی تو سرش هست، فوری یاسمن را از بغلم گذاشتم زمین و با سرعت پشت سر مارال خودم را به آشپزخونه رسوندم و ناگهان ...
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir