eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: بعد از سه روز برگشتیم شهر، پدرم انگار اون اتفاق براش یه شوک بزرگ بود و حالش هر روز بد و بدتر میشد، طبق خبرهایی بهم میرسید دوباره اشتهای بابا از بین میره و هر چی میخوره بالا میاره و مارال بیچاره به خاطر بابا می بایست مهر سکوت به لب بزنه و چیزی نگه. از روستا که برگشتیم حال یاسمن خیلی بد بود، علائم سرماخوردگی را داشت اما سرما نخورده بود، یک جورایی نفسش تنگ میشد و صورتش کبود میشد، البته همون وقتی به دنیا اومد مدام سینه اش خس خس می کرد اما الان این خس خس پیشرفت کرده بود و بچه به مرز خفگی می رسید. وحید خونه بود که یاسمن اینجور شد، با التماس ازش خواستم که یاسمن را ببریم دکتر و وحید با پررویی گفت: طوریش نیست، بعدم اصلا پول ندارم، بزار فردا ببرش مرکز بهداشت نشون دکتر اونجا بدش، خوب میشه... خیلی عصبی شدم چون راجع به این مشکل یاسمن چند بار به دکتر مرکز بهداشت گفته بودم و اونم تاکید کرده بود باید به پزشک متخصص اطفال مراجعه کنم، اما وحید قمارباز تبدیل شده بود به یک مجسمه که گویی قلبی توی سینه اش نیست و فقط و فقط همون گوشی کوفتیش براش مهم بود و بس منم که اصلا روم نمی شد به حمید بگم تا یاسمن را دکتر ببره و از طرفی برخورد مهرنسا هم باهام خوب نبود و میترسیدم بفهمه که حمید بچه ام را برده دکتر و بعد یه حرفی طعنه ای چیزی بزنه، پس دست گذاشتم روی دلم و اب شدن و زجر کشیدن روزانه یاسمن را میدیم و دم نمیزدم. روزها از پی هم می امد و میگذشت، حالا من شده بودم سنگ صبور مرجان و مارال و تازه متوجه شده بودم که مرجان بیچاره را چندین ماه قبل از اون تاریخی که به ما گفتن عقد کرده، پدرم اونو به دایی عبدالله به عنوان عروس تقدیم کرده بود و ما خبر نداشتیم. درست مثل زمانی که خودش به شهر رفته بود و منو به عقد وحید دراورده بود و من خبر نداشتم، برای مرجان هم همین قضیه بود با این تفاوت عقد مرجان را چندین ماه از همه پنهان کرده بود و وقتی ازش پرسیدیم دلیل این کارت چی بوده؟ گفت که دایی عبدالله پولداره، پسرش میتونه زندگی مرجان را تامین کنه و از طرفی منم مریض بودم و می خواستم خیالم بابت مرجان راحت باشه و پدرم هرگز تصور نمی کرد این حرکتش به قیمت جان مرجان تمام میشه حالا می بایست برای دو قلوها جهیزیه فراهم کنند، هر روز که با مادرم حرف میزدم، میگفت که میثم خودش را به همه کار میزنه و‌چند تا گوسفند خریده و از فروش کشک و پنیر و ماست گوسفندا یه سری وسیله برای مرجان تهیه کردند اما از جهیزیه مارال هیچ خبری نبود، انگار چون دایی پولدار بود پس عروسش هم باید جهاز داشته باشه و چون صمد بچه بود و پدرم کلی خرج بیماری زن عمو کرده بود تاوانش را مارال می بایست پس بده و جهیزیه ای براش تهیه نمی شد. با شنیدن این حرفا داغ دلم چند برابر میشد، اما کاری از دستم بر نمی آمد. روزها بر همین منوال می گذشت و خبر رسید که زن عمو حکم کرده زودتر عروسی صمد و مارال را بگیرند. ادامه پارت بعدی👇 📝به قلم:ط_حسینی 😍😊 @Energyplus_ir