eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: از دم دم های عصر همون روز که رفتم روستا، پیام های وحید شروع شد، منم هیچ جوابی به پیام هاش نمیدادم، چون قبل از رفتن نامه ای کوتاه نوشته بودم و روی در یخچال زده بودم. توی نامه به وحید گفته بودم چون توی خط قمار افتاده و تمام دارایی هاش حتی زن و بچه اش را داره فدای این کار مزخرف و حرام میکند، نمیتونم باهاش زندگی کنم وحید هم اول یکی دوبار زنگ زد و چون من جواب ندادم، پشت سر هم پیام میداد و توی پیام هاش ازم می خواست برگردم و قول میداد که دیگه دور و بر این کارها نره، اما این قول هاش برای من تکراری بود زیرا بیش از یک سال بود، شب قول میداد و روز قولش را می شکست. صبح زود بود که دوباره گوشیم زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را رد کردم و گوشی را به کناری انداختم. مادرم که مثل همیشه صبح زود بیدار شده بود و حواسش کاملا به من بود آه کوتاهی کشید و گفت: وحید بود؟! همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم: آره.. مادرم نگاهی به نازنین که غرق خواب بود کرد و گفت: چرا جواب ندادی؟! شاید.... بی حوصله گفتم: میدونم می خواد بگه غلط کردم برگرد و دوباره با حرفاش گولم بزنه و من برگردم سر خونه اولم...مادر، اصلا حوصله اش را ندارم خسته شدم. مادرم آهی کشید و گفت: هر جور راحتی، اما فکر این بچه هم باش، هم پدر می خواد و هم مادر... نمی خواستم با مادرم کل کل الکی کنم، پس از جا بلند شدم و گفتم: من میرم کمک مارال و مرجان شیر گوسفندا را بدوشم... مادرم دیگه چیزی ازم نپرسید، نزدیک ظهر بود، مادرم آبگوشت بار گذاشته بود که صدای ترمز ماشینی جلوی خانه آمد و پشت سرش کسی در خونه را زد. پدرم که خودش را روی حیاط به کاری مشغول کرده بود، دست از کار کشید و اره دستش را به کناری انداخت و همانطور که با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک می کرد به طرف در رفت و‌گفت: کیه؟! اومدم.. در که باز شد، وحید و آقا عنایت را دیدم. نازنین مشغول بازی روی حیاط بود، من با سرعت از جا بلند شدم و خودم را توی آشپزخونه انداختم. مادرم همانطور که ملاغه دستش بود با تعجب به طرفم برگشت و‌گفت: چی شده منیره؟! اشاره به بیرون کردم و گفتم: وحید و آقا عنایت اومدن مادرم ملاغه را دستم داد و‌گفت: ابگوشت را هم بزن تا من بیام و بعد دستی به روسریش کشید و بیرون رفت. صدای سلام و احوالپرسی وحید را می شنیدم، طوری شده بودم که اصلا علاقه ای به دیدنش نداشتم الان هم به اون روز فکر می کنم خیلی اعصابم خورد میشه و ناخوداگاه دندان بهم می سایم. خلاصه اون روز با پا در میانی آقا عنایت و قول های پی در پی وحید، من و نازنین همراه انها به شهر برگشتیم. من امیدی به درست شدن وحید نداشتم، اما وقتی برگشتم و گوشی ساده نوکیای وحید را دیدم، باورم شد که قول اینبارش با بقیه دفعات فرق می کنه. خیلی خوشحال بودم، از اینکه صبح پا میشدم و وحید کلی بگو‌و بخند با ما داشت و بعدم میرفت سرکار و بعد ظهر هم با دست پر خونه میومد. اصلا حال و هوای ما عوض شده بود اما حیف که این خوشی زودگذر بود و فقط یک هفته طول کشید درست بعد از یکهفته از اومدنم، گوشی قبلی وحید را دوباره توی دستش دیدم و تازه متوجه شدم که گوشیش باز خراب شده بود و این یک هفته هم توی نوبت تعمیر بوده، اما بازم امید داشتم که روی قولش بمونه، چون اینبار فرق می کرد و در حضور پدرش و خانواده من، متعهد شده بود که دور و بر قمار نره... ولی اون شب، دیدم که دوباره غرق گوشیش شده بود و تا من اعتراض می کردم می گفت: ببین منیره من رو قولم هستم، یک هفته از گوشیم دور بودم، الانم فقط فضاهای مجازیم را یه نگاه مندازم، اینقدر محدودم نکن. و منِ خوش باور هم باور کردم، اما صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم و بازم وحید را توی رختخواب مشغول گوشیش دیدم و اونقدر غرق گوشی بود که حتی متوجه بیدار شدن من نشد و من چشمم به صفحه سایت شرط بندی افتاد، انگار تمام غم های عالم را رو دلم ریختند و دل و روده ام بالا اومد به طوریکه از توی هال تا خودم را رسوندم به حیاط چندین بار عق زدم و کنار باغچه یه آب زرد و تلخ بالا آوردم. اون روز حالم خیلی بد بود، اشتهام کور شده بود و مدام بالا می آوردم، صفیه خانم اومد خونه مان و همه چی را بهش گفتم، اون بیچاره هم باهام همدردی کرد و سفارش می کرد به اعصاب خودم فشار نیارم و معتقد بود این حال دگرگون من به خاطر فشار عصبی هست که وحید بهم آورده... ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: برای وحید با آمدن گوشی لمسی، دوباره روز از نو و روزی از نو، دیگه تمام قول هایی که داده بود فراموش کرد، منم حالم روز به روز بدتر می شد حالم درست مثل روزهایی بود که نازنین را باردار بودم. تصمیم خودم را گرفته بودم، دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود، وسایلم را جمع کردم، لباس های خودم و نازنین را داخل یه کیف سفری ریختم، دیگه این رفتن طولانی مدت بود. زیپ کیف را بستم که تقه ای به در هال خورد و پشت سرش، صفیه خانم در را باز کرد از جا بلند شدم می خواستم طوری بایستم که صفیه خانم متوجه ساکی که بستم نشه تا از جا بلند شدم، سرم گیج رفت و همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد و دیگه چیزی از اطراف نفهمیدم و نقش بر زمین شدم. نمی دونم چقدر گذشته بود، چشمام را باز کردم و نگاهم به سقف خیره ماند، سقف رنگ پریده خونه خودمون بود، اومدم دستم را بیارم بالا و به چشمام بکشم که سوزی توی دستم پیچید و همزمان صدای مهرنسا و صفیه خانم با هم بلند شد که گفتند: دستت را نکش سُرُم از دستت در میاد. با بی حالی سمت چپم را نگاه کردم و گفتم: من چطورم شده؟! صفیه خانم لبخند گل گشادی زد و گفت: هیچی عزیزم! ضعف کرده بودی، آخه بار شیشه داری،یه کم مراقب خودت باش.. این چی داشت می گفت؟! بار شیشه؟! یعنی من باردارم؟! نه نه نه نه....امکان نداره...وای خدای من! با شنیدن این خبر انگار یه شوک بزرگ بهم وارد شده بود مثل اسپند روی آتش از جا بلند شدم و همانطور که شیلنگ سرم را محکم می کشیدم گفتم: من این بچه را نمی خوااام، همون نازنین برای هفتاد و هفت پشتم کافی هست، منو چه به بچه دوم اونم با این وضع وحشتناک وحید و زندگیم.... صفیه خانم لبش را به دندان گرفت و گفت: اینجور نگو دخترم، خدا را خوش نمیاد، کفران نعمت میشه، می دونی خیلیا برای همین بچه حاضرن کل زندگیشون.... پریدم توی حرف صفیه خانم و گفتم: خیلیا زندگیشون روی رواله، مثل آدم زندگی می کنن، شوهر بی مسولیت و قمار بازی مثل وحید ندارن که...این بچه هم بیاد مثل نازنین بیچاره میشه...کی می خواد خرجش را بده؟! آقا عنایت یا حمید آقا؟! نه صفیه خانم من اجازه نمیدم این بچه پاش را به این دنیای کوفتی بزاره، همین فردا میرم بچه را سقط می کنم و خودم و نازنین هم میریم روستا، شما هم هر وقت وحید را آدمش کردین اونموقع حرف برای گفتن دارین.. مهرنسا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منیررره... روم را کردم سمت مهرنسا و گفتم: اگه یه ذره وحید به حمید توی رفتار و کردار شبیه بود اونموقع میتونستی منو نصیحت کنی...همین که شنیدین، به کسی خبر بارداری منو ندین چون فردا اثری از این بچه نخواهد بود. وضعیت روحیم طوری بود که نمی تونستم وجود یه بچه دیگه را تحمل کنم و زده بودم به سیم آخر... ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: با حرفهای تند من، انگار به مهرنسا برخورده بود از جاش بلند شد و رفت. صفیه خانم هم نگاهی از سر دلسوزی بهم کرد و گفت: دخترم، عزیزم، هر کسی یه مشکلی توی زندگیش داره، مشکل تو هم این اخلاق گند وحید هست، ما همه پشت تو هستیم تا وحید را آدم کنیم اما این مشکل نباید باعث بشه که تو بخوای بچه خودت را بکشی، این بچه را خدا خلق کرده، خودش هم روزیش میده و تو حق نداری مخلوق خدا را به خاطر یه موضوع دیگه بکشی... حوصله حرفها و نصیحت های صفیه خانم را نداشتم، با لحنی آرام گفتم: من نمی ذارم این بچه به دنیا بیاد، شما هر چی می خوایین بگین، بگین. صفیه خانم آهی کشید و گفت: ببین چه به روز دستت آوردی، بیا این دستمال را بزار روش، خون ریزیش بند بیاد، الانم به فکر خودت باش، بدنت ضعیفه، درباره بچه هم بعدا حالت بهتر شد تصمیم بگیر و بعد رو به نازنین که انگار با دیدن وضعیت من بهتش زده بود کرد و‌گفت: بیا دختر گلم، بیا بریم پیش آقاجون تا مادرت استراحت کنه و بعد همینطور که دست نازنین را می گرفت و به دنبال خودش می برد گفت: تو بخواب، من یه چیزی برای نهار درست می کنم براتون میارم و با زدن این حرف بیرون رفت. صفیه خانم که بیرون رفت، تازه به خودم اومدم و فهمیدم بلا رو بلا نازل میشه برام، بغضی عجیب گلوم را می فشرد، دست بردم گوشیم را برداشتم و شماره مادرم را گرفتم. با اولین بوق مادرم گوشی را برداشت و گفت: الو‌منیره خوبی؟! تا صدای مادرم توی گوشی پیچید انگار چوب بهم میزدن که گریه کنم، بغضم ترکید و گفتم: ما ...مان، وحید...وحید دوباره قمار بازیش را شروع کرده، دوباره همون وضع قبلیش هست، تازه گستاخ تر هم شده و علنا جلوم قمار می کنه و ککش هم نمی گزه... مادرم با لحن ارام بخشی گفت: مادرم، عزیز دلم، تو گریه نکن، بزار بابات بیاد بهش بگم ببینم چی میگه.. آب دهنم را قورت دادم و‌گفتم: مامان بگو بابا همین امروز بیاد دنبالم، من پول ندارم بیام، تازه پولم داشته باشم ، حالم خوش نیست آخه...آخه... مادرم با التهابی در صدایش گفت: آخه چی؟! چیزیت شده؟! وحید دست بلند کرده روت؟! کتکت زده؟! بینی ام را بالا کشیدم و‌گفتم: کاش کتکم زده بود اما اینجور بدبخت نمیشدم...مامان من دوباره حامله ام، اما می خوان بچه را سقطش کنم. مادرم یک لحظه ساکت شد، انگار اونم از شنیدن این خبر شوکه شده بود و بعد با صدایی لرزان گفت: دخترم، مبادا خطا کنی! نبینم دیگه حرف سقط جنین بزنی، اگر دیگه این حرف را روی زبونت بزاری نه من و نه تو...مگه اختیار اون بچه دست تو هست که بخوای زنده باشه ، بمونه و نخوای بمیره؟! دیگه چیزی نمی شنیدم، یعنی نمی خواستم بشنوم، مادرم هم حرف صفیه خانم را میزد، اما اینا جای من نبودن که بفهمن من چی می کشم، پس برای اولین بار بدون اینکه بزارم حرف مادرم تموم بشه، گوشی را قطع کردم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن... ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: ماه سوم بارداری ام بود، توی این مدت که متوجه شدم باردارم، مدام صفیه خانم پیشم بود و زیر نظرم داشت که دست به کار پشیمان کننده ای نزنم، از طرفی مادرم و محبوبه هر روز زنگ میزدند و گاهی آشکارا و‌گاهی با زبان بی زبانی به من می گفتند که بچه ام را نگه دارم و فعلا دم پر وحید نگردم و از فکر جدایی بیرون بیام. اما من تصمیم خودم را گرفته بود، باید به هر نحوی شده خانواده ام را با خودم همراه می کردم پس آخر هفته به وحید گفتم که می خوام به خانواده ام سری بزنم، چون خیلی وقت هم بود که روستا نرفته بودیم و از طرفی وحید هم می خواست من از این حال و هوا دربیام قبول کرد و راهی روستا شدیم. وحید ما را رساند و دو روز هم آنجا ماند و بعد ازش خواهش کردم که منو بیشتر بزاره و اونم قبول کرد، من می خواستم با برنامه پیش برم و کم کم به خانواده ام بفهمونم که چه چیزی به صلاحم هست. یادم است یک روز از رفتن وحید می گذشت، دم دم های عصر بود، مارال و مرجان هم خانه بودند و مادرم داشت از حرفهای خاله زنکی روستایی ها درباره مارال و مرجان می گفت که چرا ازدواج نمی کنند. اوفی کردم و گفتم: مادر تو رو خدا دست بردار، خودتون خوب میدونید که حلوی دروازه شهر را میشه گرفت اما جلو دهن مردم را نمیشه، همین که منو بدبخت کردین بسه، بزارین این بچه ها درسشون را بخونند، خصوصا مارال که علاقه عجیبی به درس خوندن داشت، نفسم را محکم بیرون دادم و می خواستم شمرده شمرده حرف دلم را بزنم که گوشی مادرم زنگ زد. تماس را وصل کرد، اوفی کردم و زیر لب زمزمه کردم: خروس بی محل کی هست؟! می خواستم حرفم را بزنم هااا که یکدفعه مادرم محکم توی صورتش کوبید و گفت: وای خاک به سرم، آقا حشمت چش شده؟! سرجام میخکوب شدم، این درباره عمو حشمت حرف میزد، یعنی چی شده؟! مادرم گوشی را قطع کرد و همانطور که لبهاش کلا بی رنگ شده بودند و صداش می لرزید گفت: عمو حشمتت تصادف کرده، انگار خودش در جا به رحمت خدا رفته، زن عمو هم توی بیمارستان هست.... با شنیدن این حرف پاهام شل شد، خدای من! عمو حشمت! اونکه سنی نداشت و هنوز دوتا بچه مجرد توی خونه داشت. وای اگه پدرم میشنید....آاااخ چه مصیبتی!! شب اون روز و فرداش انگار توی روستا قیامت کبری به پا شده بود، خیلی از روستایی هایی که به شهر مهاجرت کرده بودند توی مراسم تشییع عمو شرکت کردند. زن عمو هنوز توی بیمارستان بود، انگار ریه هاش آسیب دیده بود، دلم برای خانواده عمو، دختراش وپسراش خیلی میسوخت، آخه زود بود یتیم بشن. داغ عمو که اومد، من گرفتاریهای خودم را فراموش کردم، تا مراسم چهل عمو روستا موندم و درگیر مراسمات مرسوم و عزاداری بودیم. انگار عزای عمو اول بدبختی هامون بود، تازه چهل عمو را داده بودیم که خبر وحشتناک دیگه ای شنیدیم و پدرم واقعا شکست... ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: چند روز بعد از چهل عمو حشمت، یکی از دکترهایی که روی پرونده تصادف طیبه که همون زن عمو حشمت هست، کار می کرد به جواب آزمایش ها مشکوک میشه و کل بدنش را چکاب می کنند، آخرش بهش میگن که سرطان داره، اونم سرطان خون که انگار از بین سرطان ها بدترین نوعش هست. این خبر مثل پتکی بر سر خانواده عمو و ما کوبیده شد، پدرم که در نبود عمو خودش را مسول زندگی زن و بچه عمو حشمت می دونست، پیگیر کار زن عمو شد. منم برگشتم شهر، دیگه نمی خواستم یعنی اصلا حوصله اش را نداشتم که درباره سقط بچه حرف بزنم، زندگیم شده بود تکرار اندر تکرار، فقط با این تفاوت که الان دیگه وحید پررو تر شده بود و علنا جلوی من و خانواده اش قمار می کرد، بس که نصیحتش کرده بودن، هم اونا خسته شده بودن و هم وحید گستاخ تر شده بود. وحید دلش خوش بود که کار می کرد اما تمام حقوقش بابت قمار می رفت تازه بعضی وقتا هم برای این کثافتکاریهاش از دوستاش هم قرض می کرد و ما عملا هیچ پیشرفتی توی زندگی نداشتیم و بدتر پس رفت هم داشتیم و روز به روز از لحاظ مالی و اقتصادی وضعمون بدتر می شد، خرج و مخارج زندگی ما بر عهده آقا عنایت بود و گاهی هم حمید دور از چشم مهرنسا یه دستی میرسوند، یعنی من می بایست چشمم به دست پدر شوهر و برادر شوهرم باشه و اگر چیزی احتیاج پیدا می کردم باید با شرمندگی یا به حمید می گفتم و یا به آقا عنایت، برای وحید اصلا مهم نبود که دیگران بار زندگی اونو به دوش می کشند. پدرم تمام وقتش را گذاشته بود برای زن عمو، چون می گفت اگر زن عمو طوریش بشه خانواده شون از هم می پاشه و بچه هاش نابود می شن، یادمه اونموقع ها هر دو هفته یک بار می بایست برن تهران، هم بحث شیمی درمانی زن عمو بود، هم هر چند وقت یکبار کل خونش را می بایست عوض کنند، متاسفانه خرج رفت و آمد به تهران، داروهای گرون سرطان و شیمی درمان و تعویض خون زن عمو خیلی زیاد بود، اونا هم که نان آور خونه شون فوت کرده بود و تمام این مخارج بر عهده پدرم بود، پدرم که همیشه همراه زن عمو بود و عملا از کار و درآمد افتاده بود. اون زمان نزدیک صد و پنجاه تا گوسفند داشتیم، پدرم هر وقت راهی تهران می شدند برای تامین مخارج سفر یکی دو تا گوسفند را می فروخت. روزها و ماه ها تند تند و از پی هم می آمد و می گذشت، دختر دوم من هم پا به این دنیای پر از هیاهو گذاشت. یاسمن شش ماه داشت که پدرم دوباره از سفر تهران و پرستاری زن عمو برگشت و این بار خبر مهمی به همراه داشت. ادامه پارت بعدی👇
🎬: پدرم در حالیکه چهره اش شکسته تر از همیشه می نمود به مادرم گفته بود که بعد از یک سال و‌چند ماهی که زن عمو مدام شیمی درمان میشده، انگار بدنش به درمان، واکنش مثبت نشان داده و باید یک عمل که نمی دونم اسمش پیوند مغز استخوان یه همچی چیزی هست انجام بده تا بیماری کلا از بدنش ریشه کن بشه. مادرم خیلی ذوق می کنه و خدا را شکر می کنه بالاخره امیدی به نجات زن عمو طیبه هست. اما انگار هزینه این عمل خیلی زیاد بود، بابای بیچاره ام مجبور میشه باقی مانده گوسفندها را یکجا بفروشه تا هزینه عمل زن عمو را جور کنه، یعنی تنها منبع درآمد خانواده که از راه فروش شیر و ماست و پنیر اینها بود از دست میره و درست یک ماه بعد از فروش گوسفندها، زن عمو تحت تدابیر پزشکی شدید عمل شد و بعد از گذشت یه مدت از عمل مشخص شد که عمل موفقیت امیز بوده و دیگه هیچ اثری از سرطان در وجود زن عمو نبود. زن عمو روز به روز چاق تر و سرحال تر میشد، اما پدر من که حالا آس و پاس و یک لاقبا شده بود، هر روز لاغرتر و رنگ پریده تر می شد. غریبه ها خیال می کردند که خوب شدن زن عمو یک معجزه بوده اما اقوام که در جریان امر بودند می دانستند این معجزه از پیگیری و پول فروش تمام دارو ندار پدرم بوده.. زندگی من با وجود دو تا بچه و یک شوهر قمار باز به سختی می گذشت اما وقتی به حال و روز پدرم و زندگی خانواده و آینده نامعلوم مرجان و مارال که در خانواده ای فقیر که حالا به نان شب هم محتاج شده بودند، فکر می کردم، دلم سخت می گرفت. بعضی اوقات که از دست وحید به سر حد انفجار می رسیدم، به صورت نمایشی کیف سفر می بستم و تهدید می کردم که میرم خونه پدرم و ازش جدا میشم، وحید نیشخندم می کرد و با طعنه و متلک بهم می فهماند که نمی تونم کاری از پیش ببرم و گاهی هم اینقدر گستاخ و وقیح میشد که علنا به من میگفت برو و گورت را گم کن تا ببینم کی ضرر می کنه و تازه میگفت بچه ها را هم ببر که سر و گوش من راحت باشه. زندگیم پر از بدبختی بود اما چاره ای نداشتم هر کس گرفتار زندگی خودش بود تا اینکه باز خبرهای بدی به گوشم رسید، انگار خداوند می خواست تمام آزمایش ها و امتحان های سخت را به یکباره از خانواده ما بگیرد. یک روز صبح زود که هنوز بچه ها توی خواب بودند، در خانه را زدند، وحید هنوز سر کار نرفته بود، در را باز کرد و پشت در میثم همراه پدرم در حالیکه رنگ و رخ پدرم بسیار زرد بود و اینقدر لاغر شده بود که من با دیدنش، بدون اینکه کلامی حرف بزنم های های زدم زیر گریه.... ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: پدرم حالش خیلی بد بود، اونقدر بد که میثم همیشه ما می گفتیم تنبل ترین مرد روی زمین هست، مجبور میشه بیارتش شهر که ببرتش دکتر... طبق گفته میثم، پدرم بیش از یک ماه بود که از درد دل شکایت می کنه و از همون موقع هم هیچ غذایی نمی تونه بخوره و هر چی می خوره درجا بالا میاره و علت اینکه بیش از حد هم لاغر شده بود، همین موضوع بود. اونروز میثم پدرم را یه دکتر عمومی برد که اون دکتر هم ردش کرده بود مرکز استان و گفته بود باید آزمایش های مختلف بگیره و اندوسکوپی بشه. از شنیدن این حرفا چهار ستون بدنم می لرزید و حال و روزم شده بود مدام دعا کردن برای سلامتی پدرم. اون دفعه چون میثم پول انچنانی نداشت نتونست پدرم را ببره مرکز استان و یک هفته بعد نفهمیدم از کجا پول جور کرده بودن، چون حال پدرم وخیم تر شده بود میثم و منصور دوتایی پدر را بردند دکتر متخصص و بعد از کلی آزمایش که یک هفته ای طول کشیده بود، گفتند که پدرم مبتلا به سرطان معده شده... این خبر مانند پتکی سهمگین بود که بر سر خانواده ام فرود آمد و عنقریب بود که شیرازه خانواده را از هم بپاشه. دوباره راه پدرم افتاد به دکترهای تهران و ایندفعه برای خودش باید میرفت، اونجا که رفته بود، دکتر گفته بود که خوشبختانه بیماریش بدخیم نیست و خیلی پیشرفت نکرده و با یه عمل معده میشه جلوی پیشرفتش را گرفت و متوقف و کنترلش کرد و داروهای رنگارنگ مختلفی داده بود تا مصرف کنه و برای عمل آماده بشه میثم خوشحال از این خبر بود که بیماری بابا درمان میشه، اما ذهن همه ما درگیر هزینه سرسام آور این عمل بود، حالا دیگه پدرم هیچی نداشت که بتونه با فروشش خرج عمل خودش را بدهد. پدرم را بردن روستا، تمام اهالی روستا بابت این قضیه ناراحت بودند، پدرم آدمی بود که همیشه از مال خودش به دیگران می بخشید و هر وقت کسی به پول احتیاج پیدا می کرد،پدرم در حد توانش به آنها پول قرض میداد، به طوریکه همه اهالی روستا توی زندگی شون حداقل یک بار را هم که شده، پول از پدرم قرض کرده بودند. از این وضعیت خیلی ناراحت بودم، از طرفی حتی یک ریال پول نداشتم که در این موقعیت به خانواده ام کمک کنم، پس به وحید گفتم لااقل چند روزی اجازه بدهد که به روستا برم و کنار خانواده ام باشم. وحید که از خداش بود چند روزی نق و نوق های منو نشنوه و راحت شبا و اوقات فراغتش به قمار بازیش برسه ، از تصمیمم استقبال کرد و منو همراه نازنین و یاسمن به روستا فرستاد و تازه وقتی که اونجا رسیدم و از نزدیک در کنار خانواده ام بودم، متوجه داستان های جدیدی شدم، داستان هایی که می رفت باعث بدبختی خواهرام بشه... ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: روز دومی که روستا بودم دیدم مارال توی خودش هست و یه جورایی انگار با عالم و آدم قهر بود و من فکر کردم این حالتش به خاطر بیماری پدر هست اما وقتی زن عمو طیبه اومد که به پدر سری بزنه و مارال با عصبانیت اتاق را ترک کرد و مثل اون موقع های من که به حمام پناه می بردم، داخل حمام شد، شصتم خبردار شد که انگار پای قضیه دیگه ای در کار هست. پشت سر مارال به طرف حمام رفتم، جلوی درگاه حمام ایستادم و صدای هق هق مارال را شنیدم. آهسته ای تقه ای به در زدم و گفتم: مارال چی شده عزیزم؟! چرا اومدی توی حمام؟! چرا در را بستی؟ اصلا چرا گریه می کنی؟! مارال که متوجه شده بود من پشت درم، در حمام را باز کرد و همانطور که روی سکوی رختکن می نشست گفت: به همون دلیل که قبلنا تو میومدی توی حمام و گریه می کردی منم این کار را می کنم. تا این حرف را شنیدم پشتم داغ کرد، یاد خاطرات قبل افتادم، کنار مارال نشستم و دست سردش را توی دستم گرفتم و‌گفتم: چه خبر شده؟! برات خواستگار اومده؟! مارال به نقطه ای نامعلوم روی دیوار خیره شد و گفت: از وقتی بابا مریض شده، هر روز زن عمو طیبه میاد خونه و میگه که عمو حشمت وصیت کرده مارال عروسم بشه و مدام از صمد پسرش تعریف می کنه که صمد اینجوره و صمد اونجوره.... همانطور که پشت دست مارال را نوازش می کردم گفتم: آخه مامان که قبلا گفته بود دیگه اجازه نمیده دختراش زود عروس بشن و گفت که سعی می کنه مارال و مرجان را بفرسته شهر تا درسشون را بخونن و برای خودشون کسی بشن، خصوصا شمایی که معدن استعداد هستین، خداییش تو و مرجان اگر درس بخونین به جاهای خوبی میرسین. مارال آه بلندی کشید و گفت: دلت خوشه هااا، همچی حرف میزنی که انگار از اهالی این روستا نیستی و خبر از وضع مردم اینجا نداری یا شایدم چند سالی تو شهر بودی از یادت رفته که اینجا برای حرف زن جماعت تره هم خورد نمی کنن، مامان بیچاره کلی با بابا یکی به دو کرده که راضی نیست دوقلوها مثل تو و محبوبه زود ازدواج کنن و بدبخت بشن، اما کو‌گوش شنوا؟! بابا حرف زن عمو طیبه رفته تو گوشش که باید به وصیت برادرش عمل کنه، براش مهم نیست که صمد مرد زندگی نیست، اصلا اهمیت نداره که من هنوز تازه کلاس ششم را تموم کردم و صمد هم هنوز بچه است،انگار یادش رفته این زن عمو طیبه وقتی عمو حشمت زنده بود چه آتیشا میسوزوند تا بین عمو و بابا و بابابزرگ شکراب باشه و اگر من عروسش بشم همون کارا را برای من بیچاره میکنه، البته مامان این حرفا را به بابا زد و گفت که طیبه ذاتش خرابه و در آینده منو اذیت میکنه اما بابا میگه اون بیماری سرطان ادبش کرده و حالا از این رو به اون رو شده... آهی کشیدم و گفتم: مارال! تو گریه نکن...نگران هم نباش، من خودم سر فرصت با بابا صحبت می کنم، الان بابا وضع جسمیش اصلا خوب نیست، ممکنه هر حرف ما یه شوک باشه براش و بدترش کنه، بزار عمل که کرد و خطر رفع شد، می شینیم و باهاش صحبت می کنیم. مارال اوفی کرد و گفت: من میترسم....من از این جماعت میترسم. و ترسم از اینه که زن عمو قبل از عمل بابا حرفش را به کرسی بنشاند. دست انداختم دور گردن مارال و نگاه توی چشمای آبی شیشه ایش کردم و می خواستم بوسش کنم و باز دلداریش بدم که یک هو صدای کِل کشیدن از توی خونه بلند شد و به گوش ما رسید. هر دوتامون هراسان از جا بلند شدیم و من زودتر از مارال، دوان دوان خودم را به اتاق رسوندم‌. 📝به قلم:ط_حسینی ادامه پارت بعدی👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎زنانشویی @zanashoyi1 ┅═•💋زنـاشـویـے ‎‌‌‌‌‌‌‌‌
🎬: جلوی در اتاق چند جفت کفش اضافه شده بود و مشخص بود که چند نفر دیگه هم اومده بودن، احتمالا وقتی ما توی حمام گرم حرف زدن بودیم اینا اومدن بودن. وارد اتاق شدم، دایی عبدالله با زن دایی سلیمه هم اضافه شده بودن و عجیب اینکه دست مرجان توی دست زن دایی بود، با ورود من زن دایی نگاهی به من کرد و گفت: خوب الحمدالله اون یکی خواهر بزرگ عروس گلم هم همینجاست و دوباره شروع به کِل کشیدن کرد. با تعجب نگاهی را به سلیمه و بعدش طیبه و بابا و مامان دوختم و بعد خیره به مرجان که سرش را پایین انداخته بود و اخم هاش تو هم بودن خیره شدم و گفتم: اینجا چه خبره؟! مر...مرجان ...!! زن دایی نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: عه باباتون نگفته بود، هفته قبل که طیبه اسم از خواستگاری مارال برد، ما هم به بابات گفتیم که دوست داریم مرجان را برای پسرم نظام نشان کنیم. با آوردن اسم نظام، کاملا متوجه تغییر چهره مرجان شدم، دلم براش می سوخت و پس شمرده شمرده گفتم: چی میگین زن دایی؟! تا جایی من شنیدم نظام که شیرینی خورده دختر خاله اش یعنی خواهر زاده شما بود، این حرفا چی هست که می زنین؟! زن دایی یه خنده زورکی کرد و گفت: نه بابا، تا وقتی مرجان به این خوشگلی و با فهم و‌کمالات هست، نظام کس دیگه ای را نمی بینه، آخه بعد چند ماه از شیرینی خورون نظام زد زیر همه چیز و همه چی را بهم زد و آخرش فهمیدیم که گلوش پیش مرجان گیر کرده، دیگه گفتیم به قول قدیمیا علف خوبه به دهن بزی شیرین بیاد و... زن عمو سلیمه پشت سر هم حرف میزد و حرف میزد و من چشمم روی مرجان بود، مرجان با این چشم های درشت و آبی و موهای طلایی و پوست سرخ و سفید و ابروها و مژه های پر پشت ملیحش عین عروسک میموند و خیلی راحت می تونست دل هر پسری را ببره، اما حیف مرجان و مارال که گیر نظام و صمد بیافتند. همینطور که گیج بودم، یکدفعه دیدم دست کسی اومد روی دستم ، برگشتم سمت چپ و چشمم به زن عمو افتاد،زن عمو سرش را آورد کنار گوشم و آروم گفت: سلیمه داره دروغ میگه، من خبراش را دارم، نظام را خانواده عروس رد کردن، اصلا از همون اول هم اینو در شأن خودشون نمی دونستن، انگار یکی از عمو زاده های سلیمه که وضع مالیش هم خیلی خوبه و مرکز استان چند تا خونه داره،از دختره خواستگاری کرده و اونا هم دُم نظام را گرفتن و پرتش کردن بیرون... اون هفته هم که ما اومدیم مارال را برای صمد نشون کنیم این خانم متوجه شده و برای اینکه یه سرپوش روی اون آبرو ریزیشون بزارن اومدن تا این مرجان بیچاره را بدبخت کنن... آهسته نفسم را بیرون دادم، این چی داشت می گفت؟! هفته قبل اومدن خواستگاری و من بی خبر بودم. حرفهای زن عمو تو‌ گوشم اکو میشد و من با خودم فکر می کردم شاید حرفهای زن عمو طیبه درست باشه اما انگار زن عمو طیبه همو خاله زنک قبلنا هست و هنوز پسرش داماد ما نشده میخواد مثلا زیر آب اون یکی داماد را بزنه تا پسر خودش را بیشتر به چشم بکشه... بدون اینکه جوابی به وراجی های زن عمو بدم مثل یک روح سرگردان از جا بلند شدم و بی هدف اومدم روی حیاط و زیر لب گفت: دوباره نقشه کشیدن خواهرای بینوای منو بدبخت کنن... پارت بعدی👇 📝به قلم:ط_حسینی 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: یک هفته ای روستا بودم و هر روز اتفاق جدیدی می افتاد، اما مهم ترین اتفاقش این بود که مرجان و مارال هر دوتاشون شیرینی خورده نظام و صمد شدند. مارال که سخت عاشق درس و مدرسه بود بساط گریه و زاری را برپا کرده بود و چندین بار تهدید کرد که خودش را میکشه و من از عواقب این تهدیدها می ترسیدم چون از علاقه مارال به درس خبر داشتم، مارال اینقدر به مدرسه و درس علاقه داشت که گاهی مادرم با خنده و شوخی می گفت: مارال با کتاباش عروسی کرده، چون هر شب کتابهاش را بغل می کنه تا خواب میره و واقعا همینطور بود و مارال شبها کتاب هاش دور و برش بودند و تا وقتی بیدار بود، مرورشون می کرد و تمام رؤیاش ادامه دادن درس و تحصیل توی دانشگاه بود و حالا که آرزوهاش را بر باد رفته میدید، امکان هر کاری ازش دور از ذهن نبود. مادرم برای اینکه مرجان و مارال ازدواج نکنن خودش را به هر دری زد و تمام قد جلوی همه ایستاد اما نتیجه اش شد یک مشت سرکوفت و‌حرفهای کوتاه و بزرگ... پدرم همون لحظه اول موافقتش را اعلام کرده بود،چرا که می گفت من سرطان دارم و امیدی به زندگیم نیست و می خواست دختراش بعد از اون بی سرپناه نباشند و اتفاقا زن عمو طیبه از همین راه وارد شد و تا تنور نگرانی پدرم داغ بود، نان بدبختی مارال را چسپاند و مارال واقعا قصد خود کشی داشت. قبل از برگشتنم به شهر خیلی با مارال صحبت کردم تا اونو متقاعد کنم دست از این تهدید ترسناک و ویران کننده بردارد و در عوض راه بهتری برای رسیدن به هدفش پیدا کنه و کلی هم با پدرم صحبت کردم و نتیجه اش شد این که زن عمو طیبه و صمد قول دادند که بعد از عقد اجازه بدن مارال به شهر بیاد و درسش را ادامه بدهد اما مارال نقشه دیگه ای توی ذهنش داشت و می خواست به نوعی حرف و قول زن عمو و پسرش را محک بزنه. اما مرجان وضعیت دیگه ای داشت، اون بر خلاف مارال خیلی به درس و مدرسه وابسته نبود، یعنی دوست داشت درس بخونه اما اگر شرایط زندگیش طوری پیش میرفت که نمی تونست ادامه تحصیل بدهد، براش مهم نبود، اما وقتی زن دایی اونو برای نظام خواستگاری کرده بود به شدت مخالفت کرده بود حالا دلیلش چی بود نمی دونم اما میتونم حدس بزنم که مرجان چون نظام قبلش خواستگاری کس دیگه ای رفته بود، دلش نمی خواست با نظام ازدواج کنه. بالاخره بعد از یک هفته من دوباره به خانه ام در شهر برگشتم، وحید از آمدنم اصلا خوشحال نشد، یعنی برای اون تا گوشی موبایل داشت، بود و نبود من و نازنین و یاسمن هیچ فرقی نمی کرد. اون روزها اینقدر درگیر مشکلات خانواده ام بودم که حرکات و رفتار وحید برام به حاشیه رفته بود، آخه پدرم می بایست عمل کنه و هزینه عملش خیلی زیاد بود و ما به هر دری میزدیم تا پول جور بشه و آخرش هم این شد که یک گلریزان داخل روستا گرفتند و اهالی روستا هر کسی اندازه توانش مقدار پولی کمک کرد یا بهتر بگیم قرض داد تا پدرم عمل کنه و بعد از عمل می بایست این پول را برگردونیم. حالا دیگه طبق شنیده هام پول عمل پدرم جور شده بود و پدرم راهی تهران شد تا عمل کنه ادامه پارت بعدی👇 📝به قلم:ط_حسینی 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: اوضاع زندگی من مثل قبل و شاید بدتر از قبل بود و وحید هر چه زمان می گذشت، بیشتر در منجلاب قمار فرو میرفت و کارش به جایی رسیده بود که از دوستان و آشنایان قرض می گرفت، تا قماربازی اش به راه باشد و دریغ از یک توجه کوچک به من و دو تا دختراش که نیاز مبرم به توجه پدر داشتند. پدرم همراه میثم به تهران رفت و عمل کرد، طبق گفته پزشکش عمل معده اش موفقیت آمیز بود و حالا برگشته بود به روستا و دوران نقاهتش را می گذراند، اما طبق گفته مادرم، حال جسمیش آنچنان تغییری نکرده بود و هنوز دردهای معده را داشت. زن عمو طیبه و دایی و زن دایی از این موقعیت استفاده کردند تا به قول معروف میخشان را محکم بکوبند. و نتیجه اش شد عقد مرجان و نظام، اما مارال شرط کرده بود باید اول تکلیف درس و مدرسه اش روشن بشه و زن عمو طیبه و صمد طبق قولی که داده بودن، اجازه دادن تا مارال داخل یه مدرسه شبانه روزی توی شهر نام نویسی کنه و قرار بر این شده بود که مارال درسش را ادامه بدهد و صمد به خاطر مدرسه مارال، سالهای اول زندگی را در شهر بگذراند. منم خوشحال بودم که مارال بالاخره به آرزوش می رسه، یادمه ماه اول پاییز بود و محبوبه به من زنگ زد و با شوق و ذوق خبر داد که مارال در فلان مدرسه اسم نوشته و الانم اومده شهر تا درس بخونه، من خیلی دوست داشتم برم و مارال را ببینم، اما منی که تا به حال پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم و اصلا هیچ کجا را بلد نبودم، نمی توانستم به تنهایی برم و از طرفی به وحید هم امیدی نداشتم که منو ببره یا حداقل مارال را یه آخر هفته بیاره خونه من، اونزمان نزدیک پنج سال از ازدواج من با وحید می گذشت اما مارال و مرجان حتی یک بار هم به خانه من نیامده بودند. روزها می گذشت و من دلم را به این خوش کردم تا بالاخره فرصتی گیر بیاد و من از حمید بخوام تا به دیدار مارال برم تا اینکه، آخرای مهر بود مادرم خبر داد که زن عمو طیبه و صمد همراه پدرم قصد دارن به شهر بیان و آخر هفته با مارال برن محضر و فعلا عقد کنند تا توی فرصت مناسب عروسی بگیرند. درسته از اینکه مارال و مرجان علی رغم میل باطنیشون عقد می کردن ناراحت بودم اما از اینکه مارال با وجود شوهر می تونست درس بخونه و البته خیال بابا هم از بابت دوقلوها راحت میشدو از طرفی همین دفعه اول عقدشون محضری ثبت می شد و مثل من نبودند که با هزار مصیبت عقدم را ثبت کردم، خوشحال بودم. آخر هفته شد و مارال مثل یک اسیر دربند به همراه زن عمو و بابا و صمد رفتن محضر و بی سروصدا عقد کردن و تمام.... زمانی که عقدشون تمام شد مارال می خواد برگرده مدرسه که صمد ازش خواهش می کنه یک روز از معلم هاش اجازه بگیره تا برای مراسم حلقه برون به روستا برن و بعد برگرده و مارال هم به ناچار قبول میکنه، اتفاقا من و دخترام هم همراه آنها به روستا آمدیم تا مراسم انجام بشه... ادامه پارت بعدی👇 📝به قلم:ط_حسینی 😍😊 @Energyplus_ir
🎬: همراه مارال و صمد و بقیه به روستا آمدیم، مادرم و محبوبه و مرجان برای استقبال اومده بودند، درسته دست بابا تنگ بود و پولی برای خرج کردن نداشت، اما یه جشن کم خرج برای حلقه بَرون گرفتیم، طبق رسم روستا خانواده عمو می بایست برای عروس لباس نو و حلقه و ساعت بیارن، بعد از غذا، سفره که جمع شد عمه و زن دایی و مامان و خاله و همه شروع کردن کِل کشیدن و چمدان هدیه ها را آوردن وسط، اولا چمدانی که آورده بودن همون چمدان لباس زوار درفته ای بود که سالها توی خونه عمو خاک خورده بود، اینو به روی خودمون نیاوردیم و وقتی لباس ها را بیرون آوردن و نشان دادند کلا وا رفتیم آخه هر چی لباس از مد رفته قدیمی بود برای مارال بیچاره گرفته بودند، یعنی لباس هایی بود برای بیست سال پیش که احتمالا روی دست مغازه دار باد کرده بود، مارال که دختر سرزنده ای بود از دیدن لباسا بغض کرد، دستم را روی دستش گذاشتم و‌گفتم ول کن حتما نداشتن، برا عروسی جبران میکنن دیگه، در همین حین زن عمو جلو امد و جعبه حلقه را داد دست صمد که بکنه دست مارال، در جعبه که واشد دهن همه باز موند، حلقه اینقدر کوچک و ریز بود که بیشتر شبیه یه سیم نازک بود تا حلقه و بعدش ساعت را از توی یه پلاستیک در آوردن و زن عمو می خواست خیلی زود بکنه دست مارال و سرو ته قضیه را در بیاره، خوب نگاه کردم ساعتش از این ساعت های سیکو قدیمی و البته مردانه بود که یکی مثل همین را پدرم هم داشت و همیشه می گفت این ساعتا یه جفت بودن که منو حشمت باهم خریدیم...اصلا برام قابل باور نبود، زن عمو بی توجه به کهنگی ساعت و حتی مردانه بودنش اونو برداشت و دست مارال کرد، این موقع بود که دلم برای مارال خیلی سوخت، آخه خیلی کم آورد، زن عمو اگر ساعت نمی آورد خیلی سنگین تر بود ولی چکار کنیم دیگه نمیشد کاری کرد بالاخره جشن با همه غصه هاش تموم شد، مارال مشغول جمع و‌جور کردن وسایلش شد که فردا به شهر برگرده تا از درسش عقب نماند و منم توی یه فرصت مناسب مرجان را گیر آوردم و زیر زبانش را رفتم تا ببینم از نظام و خانواده دایی راضی هست یانه؟! مرجان که برخلاف مارال دختر فوق العاده تودار و ساده و کم حرفی بود، غافلگیر شده بود با من و من یه حرفایی زد و من متوجه شدم علی رغم اینکه مرجان از اول راضی به این ازدواج نبود و نظام دختر دیگه ای را دوست داشته، اما انگار مهر نظام به دل مرجان افتاده بود و مرجان این سر حرفش نظام بود و اون سر حرفش نظام بود، البته من حرکات نظام هم دیده بودم و به نظرم بعضی حرکاتش به نوعی توهین به مرجان و خانواده ام بود منتها چون دیدم مرجان چیزی نمیگه، پیش خودم گفتم حتما من اشتباه می کنم. مرجان که حالا ابروهاش را دخترانه برداشته بود خیلی زیباتر و ملیح تر از همیشه به چشم میومد و همه یه جور دیگه ای به مرجان و مارال که دقیقا مثل دوتا عروسک زیبا بودن نگاه می کردند، یعنی با حالتی از تحسین و غبطه به این دوتا عروسک چشم شیشه ای نگاه می کردند. مرجان ظاهرا از همه چی راضی بود و تنها ناراحتیش این بود که با این وضعیت بد اقتصادی خانواده، اگر بخوان عروسی بگیرن چه جوری جهیزیه اش را تامین کنن؟! خصوصا که حالا هم مارال و هم مرجان در آستانه عروسی بودند و این مشکل را دو چندان می کرد، کمی مرجان را دلداری دادم، یه حرفهایی زدم که خودمم بهشون باور نداشتم اما مجبور بودم. صبح روز بعد من و وحید و مارال آماده رفتن به شهر بودیم که ناگهان... ادامه پارت بعدی👇 📝به قلم:ط_حسینی 😍😊 @Energyplus_ir