#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_سوم🎬:
روز دومی که روستا بودم دیدم مارال توی خودش هست و یه جورایی انگار با عالم و آدم قهر بود و من فکر کردم این حالتش به خاطر بیماری پدر هست اما وقتی زن عمو طیبه اومد که به پدر سری بزنه و مارال با عصبانیت اتاق را ترک کرد و مثل اون موقع های من که به حمام پناه می بردم، داخل حمام شد، شصتم خبردار شد که انگار پای قضیه دیگه ای در کار هست.
پشت سر مارال به طرف حمام رفتم، جلوی درگاه حمام ایستادم و صدای هق هق مارال را شنیدم.
آهسته ای تقه ای به در زدم و گفتم: مارال چی شده عزیزم؟! چرا اومدی توی حمام؟! چرا در را بستی؟ اصلا چرا گریه می کنی؟!
مارال که متوجه شده بود من پشت درم، در حمام را باز کرد و همانطور که روی سکوی رختکن می نشست گفت: به همون دلیل که قبلنا تو میومدی توی حمام و گریه می کردی منم این کار را می کنم.
تا این حرف را شنیدم پشتم داغ کرد، یاد خاطرات قبل افتادم، کنار مارال نشستم و دست سردش را توی دستم گرفتم وگفتم: چه خبر شده؟! برات خواستگار اومده؟!
مارال به نقطه ای نامعلوم روی دیوار خیره شد و گفت: از وقتی بابا مریض شده، هر روز زن عمو طیبه میاد خونه و میگه که عمو حشمت وصیت کرده مارال عروسم بشه و مدام از صمد پسرش تعریف می کنه که صمد اینجوره و صمد اونجوره....
همانطور که پشت دست مارال را نوازش می کردم گفتم: آخه مامان که قبلا گفته بود دیگه اجازه نمیده دختراش زود عروس بشن و گفت که سعی می کنه مارال و مرجان را بفرسته شهر تا درسشون را بخونن و برای خودشون کسی بشن، خصوصا شمایی که معدن استعداد هستین، خداییش تو و مرجان اگر درس بخونین به جاهای خوبی میرسین.
مارال آه بلندی کشید و گفت: دلت خوشه هااا، همچی حرف میزنی که انگار از اهالی این روستا نیستی و خبر از وضع مردم اینجا نداری یا شایدم چند سالی تو شهر بودی از یادت رفته که اینجا برای حرف زن جماعت تره هم خورد نمی کنن، مامان بیچاره کلی با بابا یکی به دو کرده که راضی نیست دوقلوها مثل تو و محبوبه زود ازدواج کنن و بدبخت بشن، اما کوگوش شنوا؟! بابا حرف زن عمو طیبه رفته تو گوشش که باید به وصیت برادرش عمل کنه، براش مهم نیست که صمد مرد زندگی نیست، اصلا اهمیت نداره که من هنوز تازه کلاس ششم را تموم کردم و صمد هم هنوز بچه است،انگار یادش رفته این زن عمو طیبه وقتی عمو حشمت زنده بود چه آتیشا میسوزوند تا بین عمو و بابا و بابابزرگ شکراب باشه و اگر من عروسش بشم همون کارا را برای من بیچاره میکنه، البته مامان این حرفا را به بابا زد و گفت که طیبه ذاتش خرابه و در آینده منو اذیت میکنه اما بابا میگه اون بیماری سرطان ادبش کرده و حالا از این رو به اون رو شده...
آهی کشیدم و گفتم: مارال! تو گریه نکن...نگران هم نباش، من خودم سر فرصت با بابا صحبت می کنم، الان بابا وضع جسمیش اصلا خوب نیست، ممکنه هر حرف ما یه شوک باشه براش و بدترش کنه، بزار عمل که کرد و خطر رفع شد، می شینیم و باهاش صحبت می کنیم.
مارال اوفی کرد و گفت: من میترسم....من از این جماعت میترسم. و ترسم از اینه که زن عمو قبل از عمل بابا حرفش را به کرسی بنشاند.
دست انداختم دور گردن مارال و نگاه توی چشمای آبی شیشه ایش کردم و می خواستم بوسش کنم و باز دلداریش بدم که یک هو صدای کِل کشیدن از توی خونه بلند شد و به گوش ما رسید.
هر دوتامون هراسان از جا بلند شدیم و من زودتر از مارال، دوان دوان خودم را به اتاق رسوندم.
📝به قلم:ط_حسینی
ادامه پارت بعدی👇
داستانهای_آموزنده
رابطه زناشویی👩❤️👨
زنانشویی
@zanashoyi1
┅═•💋زنـاشـویـے