#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_پنجم🎬:
یک هفته ای روستا بودم و هر روز اتفاق جدیدی می افتاد، اما مهم ترین اتفاقش این بود که مرجان و مارال هر دوتاشون شیرینی خورده نظام و صمد شدند.
مارال که سخت عاشق درس و مدرسه بود بساط گریه و زاری را برپا کرده بود و چندین بار تهدید کرد که خودش را میکشه و من از عواقب این تهدیدها می ترسیدم چون از علاقه مارال به درس خبر داشتم، مارال اینقدر به مدرسه و درس علاقه داشت که گاهی مادرم با خنده و شوخی می گفت: مارال با کتاباش عروسی کرده، چون هر شب کتابهاش را بغل می کنه تا خواب میره و واقعا همینطور بود و مارال شبها کتاب هاش دور و برش بودند و تا وقتی بیدار بود، مرورشون می کرد و تمام رؤیاش ادامه دادن درس و تحصیل توی دانشگاه بود و حالا که آرزوهاش را بر باد رفته میدید، امکان هر کاری ازش دور از ذهن نبود.
مادرم برای اینکه مرجان و مارال ازدواج نکنن خودش را به هر دری زد و تمام قد جلوی همه ایستاد اما نتیجه اش شد یک مشت سرکوفت وحرفهای کوتاه و بزرگ...
پدرم همون لحظه اول موافقتش را اعلام کرده بود،چرا که می گفت من سرطان دارم و امیدی به زندگیم نیست و می خواست دختراش بعد از اون بی سرپناه نباشند و اتفاقا زن عمو طیبه از همین راه وارد شد و تا تنور نگرانی پدرم داغ بود، نان بدبختی مارال را چسپاند و مارال واقعا قصد خود کشی داشت.
قبل از برگشتنم به شهر خیلی با مارال صحبت کردم تا اونو متقاعد کنم دست از این تهدید ترسناک و ویران کننده بردارد و در عوض راه بهتری برای رسیدن به هدفش پیدا کنه و کلی هم با پدرم صحبت کردم و نتیجه اش شد این که زن عمو طیبه و صمد قول دادند که بعد از عقد اجازه بدن مارال به شهر بیاد و درسش را ادامه بدهد اما مارال نقشه دیگه ای توی ذهنش داشت و می خواست به نوعی حرف و قول زن عمو و پسرش را محک بزنه.
اما مرجان وضعیت دیگه ای داشت، اون بر خلاف مارال خیلی به درس و مدرسه وابسته نبود، یعنی دوست داشت درس بخونه اما اگر شرایط زندگیش طوری پیش میرفت که نمی تونست ادامه تحصیل بدهد، براش مهم نبود، اما وقتی زن دایی اونو برای نظام خواستگاری کرده بود به شدت مخالفت کرده بود حالا دلیلش چی بود نمی دونم اما میتونم حدس بزنم که مرجان چون نظام قبلش خواستگاری کس دیگه ای رفته بود، دلش نمی خواست با نظام ازدواج کنه.
بالاخره بعد از یک هفته من دوباره به خانه ام در شهر برگشتم، وحید از آمدنم اصلا خوشحال نشد، یعنی برای اون تا گوشی موبایل داشت، بود و نبود من و نازنین و یاسمن هیچ فرقی نمی کرد.
اون روزها اینقدر درگیر مشکلات خانواده ام بودم که حرکات و رفتار وحید برام به حاشیه رفته بود، آخه پدرم می بایست عمل کنه و هزینه عملش خیلی زیاد بود و ما به هر دری میزدیم تا پول جور بشه و آخرش هم این شد که یک گلریزان داخل روستا گرفتند و اهالی روستا هر کسی اندازه توانش مقدار پولی کمک کرد یا بهتر بگیم قرض داد تا پدرم عمل کنه و بعد از عمل می بایست این پول را برگردونیم.
حالا دیگه طبق شنیده هام پول عمل پدرم جور شده بود و پدرم راهی تهران شد تا عمل کنه
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir