.
بزرگترین اشتباهی که میتوانیم انجام دهیم این است
به آدمها طولانی تر از آنچه که لیاقتش را دارند
اجازه دهیم در زندگیمان بمانند...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آدمها را مثل گلها برای ماندن كنار خودتان خشك نكنيد
شايد هميشه بمانند اما ديگر آن آدم سابق با همان عطر و ويژگیها نيستند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر آرامش میخواهی ،
مراقب مردم نباش ...🍂🌸
اگر ادب میخواهی ،
در کار کسی دخالت نکن ؛
اگر پند زندگی می خواهی ،
در برابر آدمهای احمق سکوت کن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
چقدر دوست داشتنی هستند
آدمهــایی که تا آخر خوبند
آنهـا که برای غرور و احساس ما
هم به اندازه خودشان ارزش قائلند
آنهایی که دست دوستی میدهند
و تا همیشه میمانند🌸
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آدمها ساعت شنی نیستند
که سر وتهشان
کنیم دوباره از اول شروع شوند.
آدمها گاهی تمام می شوند،
مواظب دل آدمها باشیم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
عمر صندوقچه ای است..
که هم میتوان آن را با
افکار و اعمال زیبا پر کرد
و هم با افکار و اعمال زشت...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بدترین قسمت زندگی
انتظار کشیدن است
و
بهترین قسمت زندگی
داشتن کسیست که
ارزش انتظار کشیدن را داشته باشد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰
اگر دیشب بلایی سر مصطفی میاومد قطعا خودم رو نمیبخشیدم !
به سمت آشپزخونه رفتم و پلاستیک بزرگی برداشتم، برخلاف گفته ی مصطفی تصمیم گرفتم خودم خورده شیشه های رو جمع کنم
دونه دونه از روی زمین برداشتم و مابین کار اشکایی که پشت سر هم روی صورتم جاری میشد رو پسمیزدم .
وقتی خونه کاملا پاکسازی شد جارو هم کشیدم و صورتم عرق کردم رو با آب شستم .... نگاهی به اطراف انداختم که همونموقع زنگ خونه به صدا دراومد .
مصطفی که کلید برده بود ...
حتما با شیشه ساز اومده غیر این ممکن نیست .
چادرم رو روی سرم انداختموو با دمپایی تا دم در رفتم و باز کردم ... همینکه سرم رو بالا آوردم با چهره ی راشد روبرو شدم ..
با دیدنش هم ترسیدم و هم اخم کردم
کلاهی روی سرش گذاشته بود تا مثلا چهرش مشخصی نباشه ..
نگاهی به سر و ته کوچه انداختم و روبهش گفتم ،_تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
برو ... ! کم نبود دیشب بلبشو درست کردی الان واسه چی اومدی ؟
نیشخندی زد و دستش رو گوشه ی لبش کشید و گفت :
_آدم با شوهر سابقش اینجوری حرف میزنه ؟
بی ادب نبودی آوین !
دندون قروچه ای کردم و گفتم :
_اگه میخوای بی ادب تر از این نشم از اینجا گمشو!هر چی بین ما بوده تموم شده ! کم زجر کشیدم که تو هم الان اومدی شدی آینه دق من !
جدی گفت :
_من فقط با تو از این خراب شده میرم
پوزخندی زدم و گفتم:
_خواب دیدی خیره ایشالا ! من با تو بهشتم نمیام راشد خان !برو فقط از جلوی چشمم در در و همسایه ببینه زشته !
همینکه خواستم در خونه رو ببندم پاش رو لای در گذاشت هل داد ،زور من کجا و زور اون کجا ..
به همون فشار باعث شد به عقب پرت بشم و روی زمین بیفتم....
سریع از روی زمین بلند شدم و گفتم: _چیکار میکنی ؟واسه چی اومدی تو ؟
راشد بروگمشو بیرون از اینجا و گرنه داد و بیداد میکنم بریزن سرت !
دستش رو باز کرد و گفت :_داد بزن ...
منم میگم اومده بودم خداحافظی کنم ولی زن سابقم خیلی دلتنگ من بود دعوتم کرد بیام داخل، منم که از خداخواسته ! با دهانی باز شده بهش نگاه کردم ! کی وقت کرده بود انقدر بی شرف بشه؟؟؟؟
با حرص و عصبانیت به سمتش هجوم بردم و با مشت به سینش کوبیدم و گفتم :
_بی غیرت ! تو کی انقدر بی شرف و پست فطرت شدی ؟ چرا نمیفهمی دیگه نمیخوامت !
نمیخوامت ... گمشو از زندگی من ، از این روستا ، از این شهر اصلا هر جا که میخوای برو فقط گمشو از زندگیمن ..
خاک بر سر من کنن که اونموقع سر سفره عقد به تو بله دادم باید خودمو دار میزدم ولی همچین حقارتی رو قبول نمیکردم....
جفت دستام رو گرفت و به عقل هولم داد ...
رگه های برجسته ی پیشونیش به خوبی معلوم بود بود و صورتش از عصبانیت به سرخی میزد...
با عصبانیت گفت :_کمتر زر بزن آوین ...
برو وسایلت رو جمع کن میریم .... طلاقت رو از این مرتیکه ی دهاتی میگیرم !از لقبی که به مصطفی نسبت داد حرصمگرفت و گفتم:
_دهاتی هم باشه شرف داره مثل تو نیست که چشمش دنبال ناموس یکی دیگه باشه !
این حرفم مثل کبریتی بود روی انبار باروت !
سریع به سمتم هجوم آورد و سیلی حواله گوشم کرد !ضرب دستش به قدری زیاد بود که روی زمین پرت شدم .... دستم رو روی صورتم گذاشتم و شوک زده بهش نگاه کردم
خم شد و مَنی که روی زمین پخش شده بودم و بلند کرد و گفت :_اول حرفتو مزه مزه کن بعد بزن ،الانم میری وسایلت رو جم.....
به اینجای حرفش که رسید در خونه باز شد و مصطفی با فردی اومد داخل ...
اول یکنگاه به من کرد بعد یکنگاه به راشد
دستم رو سریع از دست راشد بیرون کشیدم و عقب رفتم ،مردی که پشت سر مصطفی بود همتعجب کرده بود و شک نداشتم از فردا دوباره میشدم نقل و نبات دهن همسایه ....
مصطفی وسایلی که دستش بود رو زمین انداخت و سریع به سمت راشد هجوم برد و یقش رو گرفت و گفت :
_بی همه چی به چه جرئتی پاتو گذاشتی تو خونه ی من دست زنمو گرفتی ...
گفت و اولین مشت رو مهمون صورتش کرد
دروغ چرا دلم خنک شد ولی از دعوایی که ممکن بود بینشون پیش بیاد ترس و واهمه داشتم ...
به سمت مصطفی رفتم و گوشه ی لباسش رو گرفتم و سعی کردم به عقب بکشمش و گفتم :_مصطفی ولش کن توروخدا ارزش اصلا نداره....شر نکن ...
مصطفی به عقب هولم داد و گفت :_برو عقب آوین ....من تکلیف این این رو همینجا باید مشخص کنم .
دوباره یقش رو گرفت و گفت :
_به چه حقی پا گذاشتی تو خونه من دست زنمو گرفتی؟ هنوز بخاطر آتیش بازی دیشبت نرفتم شکایت کنم بعد اومدی تو خونم جایی که ناموسم هست ؟
راشد خندید و گفت :_حیف رسیدی وگرنه میخواستمدستش رو بگیرم ببرمش ..
مصطفی عصبی مشت بعدی هم روی صورتش کوبید،به سمت اون مردی که همراه مصطفی اومده بود رفتم و گفتم :
_آقا تو روخدا یکار یکن الان یه بلایی سر هممیارن ... مرد به سمتشون رفت و مصطفی رو عقب کشید و گفت :_بسه پسر خوبیت نداره ... بسپارش دست قانون ...
ادامه پارت بعدی👎
.
هیچگـاه نگـــران حـرف های مردم نبــاش،
همین ڪه وقتشـان رامیگـذارند
تا پشت سرت حرف بزننـد
یعنی شخـص مهمی هستی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹
🌸🍃چهارشنبه تون عالی
🌸🍃امروزتون پراز موفقیت
🍃🌸لحظاتتون سرشاراز آرامش
🌸🍃دلتون از محبت لبریز
🍃🌸تنتون از سلامتی سرشار
🌸🍃زندگیتون از برکت جاری
🍃🌸و خدا پشت پناهتون باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی
خداوندا
در این صبح زیبا تو را ستایش میکنم
و از تو برای مشکلاتی که
حکمتی در آن است سپاسگزارم
و از تو میخواهم که همه چیز را
در این زندگی گذرا و زمینی
به بهترین وجه تدبیر کنی
زیرا تنها تو میدانی
چه چیز به صلاح من است ...
#آمین